سایر منابع:
سایر خبرها
پادشاه و سه پسرش
جایی که رسید و به هر خانه ای که خورد، از همان خانه دختر بگیرند. پسرهای پادشاه قبول کردند و رفتند بیرون شهر. پسر بزرگه تیرش را انداخت. تیر رفت و رفت و افتاد تو باغی. پسره تند و تیز رفت در باغ را زد و صاحب باغ که آمد، به اش گفت پسر پادشاه است و تیر انداخته و چون به باغش افتاده، می خواهد با دخترش عروسی کند. صاحب باغ از خدا خواسته، دست پسره را گرفت و بردش تو باغ و گفت منت دارد که دخترش را به پسر پادشاه ...
میراث پدر
...> حمام که گرم شد، دختره را بردند و این بابا هم رفت سر وقتش، اول صیغه ی محرمیت خواند و بعد کمی از مغز سگ را گرفت جلو دماغ دختره. دختر پادشاه عطسه ای کرد و برادر کوچکه باز کمی مغز ریخت به دماغش. دختره دوباره عطسه کرد. خلاصه بعد از سه تا عطسه به هوش آمد و تا مرد غریبه ای را دید، ترسید و گفت او کی هست و این جا چه کار می کند؟ برادر کوچکه گفت شوهرش است و او دیوانه شده بود و حالا به دست او علاج شده. دختره ...
فرامرز نمک شناس
. پادشاه قبول کرد و گفت حالا چی لازم دارد؟ فرامرز گفت یک حمام داغ، با یک منقل آتش و کاسه ای سرکه. وقتی آماده شد، دختر را هم ببرند حمام. پادشاه دستور داد زود همه چیز را حاضر کنند. فرامرز رفت تو حمام و تا دختر را آوردند، چون دیوانه بود و از حمام داغ ترس داشت، پرید رو سر و روی فرامرز، فرامرز هم دختره را انداخت رو زمین و کمی از مغز سگ آب کرده و کشید به دماغش و نصف کاسه سرکه هم ریخت رو مغز، دختر تکانی ...
کاکاسیاه و پسر پادشاه
عمل کند. جارچی ها از طرف پادشاه جار زدند و دختر هم ناچار آمد و با سیاه گلاویز شد. اما سیاه او را به زمین زد و شرط را برد. در نبرد و ورزش هم برد با سیاه بود. جارچی ها جارزدند که دختر پادشاه را فلان پادشاه بُرد. حالا باید می رفتند و چهل خروار جواهر هفت رنگ می آوردند. سیاه رفت و کاروان قاطری به راه انداخت و با پسر پادشاه راهی قلعه شد و چهل خروار جواهر بار کرد و به پادشاه تحویل داد و مهریه ی دختر را ...
سیر حاتم طائی
که خودشان را به شکل پرنده درآورده بودند. دخترها را تو این قصر زندانی کرده بود. حالا من شوهر سی و نه تا دختر بودم و سال بعد می شدم پدر سی و نه پسر. اما شیطان وسوسه ام کرد که چرا آن دختر آخری را هم نگیرم. رفتم و تا خواستم به آخری دست بزنم، بالش را تکان داد و من یکهو دیدم نشسته ام همین جا کنار دیوار، از آن روز، ساعت به ساعت منتظر آمدن همان پرنده ام. شب و روز حسرت آن مدت کوتاهی را می خورم که تو قصر ...
پادشاه و زن نیکوکار
قرار گذاشته بودیم، از علت کارش نپرسم، چیزی نگفتم. سال بعد، پسری زائید که از دختره خوشگل تر بود. این دفعه رفت و پسره را انداخت تو آب دریا. من دیگر نتوانستم دندان رو جگر بگذارم. داد زدم مگر رحم و انصاف ندارد که بچه ها را از بین می برد؟ زن تا این را شنید، خندید و گفت تو قول داده بودی و حالا زدی زیر قولت. زود دختر و پسر را حاضر کرد و گفت من دو تا خواهر دارم. یکی آب و یکی آتش. بچه ها را داده بودم به ...
شاهپورشاه که درد احمدشاه را دوا کرد
خوشی چنان سروصدایی راه انداخت که آن سرش ناپیدا. شاهپور شاه میل سرمه دان را کشید به چشمش و رفت تو اتاق. کسی شاهپورشاه را نمی دید، اما او همه را می دید. دختر پادشاه می دید چیزهایی دارد جابه جا می شود. رو کرد به خواهری که زن شاهپور شاه بود و گفت: اینجا که کسی نیست. اما انگاری یکی دارد اذیتم می کند، نکند تو با خودت جن آورده ای؟ دختره نتوانست جلو خودش را بگیرد و گفت: نه. این کارها زیر سر ...
خروس پا
گردنشان انداخته اند و تو زیرزمین زندانی شده اند. از آن طرف پادشاه هرچی نشست، دید خبری از پسرها نشد. بعد این خبر تو شهر به دهن مردم افتاد که شالش پسر پادشاه اسیر دیو شده اند. خبر به شهرهای دور و نزدیک هم رفت. پسر هفتمی، یا همان خروس پا شنید که چه بلایی سر برادرهایش آمده، زود رفت پیش مادرش و گفت نمی تواند دست رو دست بگذارد و ببیند که برادرهایش تو دست دیو اسیر شده اند و می خواهد برود کمک ...
کابوس سومالی در خانه صیادان: شایعه ی خوب هم خوبه/ این همه خانواده بدبخت شدند برای یک لقمه نان حلال
هنوز این بو زنده است. حسرتش را می کشند. این بوی آشنای آبادیشان است. نسیمی در جهنم سه روز است مهمان خانه ناخدا هستم و لبخند به صورت کسی ندیده ام. مبینا دختر کوچک ناخداست. پاره جگرش. پروین است که می گوید: همه جا با خودش می بردش. من اعتراض می کردم می گفتم دختره با خودت نبرش. عاشق دختراشه. دو ساله مبینا گوشواره هاشو میاره می گه اینا رو بفروش بابا رو برگردون. هرچه می کنم مبینا ...
پهلوان جوسر و ناپدری دیو
، الا کلید دربند هفتم را. آن همه ثروت و گنج دیو یکهو افتاد به دست و دامن این دو نفر و از آن روز زندگی مادر و پسر به خیر و خوشی گذشت. اما مادره رفت تو نخ پسرش که چه حکمتی تو کارش است که کلید آن یکی دربند را پیش خودش نگه داشته و خوره افتاد به جانش که سر از کار پسرش دربیاورد. تا این که شبی یواشکی کلید را از جیب پسرش کش رفت و فردا که پسره از قلعه زد بیرون و رفت دنبال شکار، مادره زود دربند هفتم را باز کرد ...
پهلوان جو سر
...، کوتوله دیگ غذا را برداشت و فلنگ را بست و رفت تو غاری زیر کوه. جنگل کن دید راه و چاره ای ندارد. زود دیگ دیگری گذاشت رو اجاق و از نو دست به کار شد، اما دیر شده بود و وقتی جوسر و دو نوکرش آمدند، گوشت نیم پز شده بود. غذا را که جلو آورد، آن قدر نپخته که بشود خوردش. به اش سرکوفت زدند که دیو بزندش. تا لنگ ظهر خوابیده و وقتی گوشت را بار گذاشته که نپخته. حالا چه طور گوشت نیم پز را بخورند. جنگل کن ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (357)
...، از بس بابام اینو تو سر من کوبیده بود پسر همسایه کج شده بود. 30٫ فیلم اصغر فرهادی نامزد جایزه اسکا 31٫ اول سربازی افسر صدام کرد گفت تو پروندت نوشتی قد 2 متر، فازت چیه؟ گفتم من تو سن رشدم تا سال دیگه میشم 2 متر. 5 ماه اضاف خدمت خوردم همون روز. 32٫ امروز تو مترو مادرم پیام داد تا همت نیا، مفتح منتظرتیم؛ من یادم رفت که کناریم بهم گفت داداش مادر گفتن اینجا پیاده ...
ریزه میزه
کرد دست دختر پادشاه و گفت این انگشتر خاصیتی دارد و روزی به دردش می خورد. یکی دو سال که گذشت، روزی دختر پادشاه به خودش گفت این تخته پوست چی هست که این مرد هرروزه سفارش می کند نسوزاندش، بگذار یک بار امتحان کند، ببیند چی می شود. تخته پوست را انداخت تو آتش تنور. تا تخته پوست آتش گرفت، ریزه میزه پیداش شد. داد می کشید سوختم.... سوختم. بعد رو کرد به دختر پادشاه و گفت: چرا این کار را کردی؟ حالا من غیب ...
مار کوچولو
کردم بالای دروازه. ارباب تا حرف پسره را شنید، دنیا رو سرش خراب شد و رو به دختر بزرگه کرد و گفت امشب مقداری غذا بپزد تا فردا از دست این جانور در بروند و تا دخل شان را نیاورده، بروند جای امنی، دختره شب غذا پخت و گذاشت تو لنگه ی صندوقی. پسره پی برد و همین که خوابیدند، رفت غذا را خورد و نشست تو صندوق و به جای غذا خودش را آن تو راحت کرد. بعد رفت تو آن یکی لنگه قایم شد. ارباب کله ی سحر دخترش ...
سنجر و خنجر
دل نگران و سراسیمه می آمدند و بوکش هم جلوتر از دیگران حرکت می کرد. بوکش همین طور که می آمد، بو کشید و خنجر را ته دریا پیدا کرد. آب باز زود رفت و خنجر را بیرون آورد. رو کردند به آهنگر که حالا کار دست تو را می بوسد و باید کاری کنی که این خنجر بشود عین روز اولش. آهنگر دست به کار شد و خنجر را طوری روبه راه کرد که از روز اولش هم بهتر شد. خنجر را که آماده کرد، پسر پادشاه عطسه ای کرد و پاشد و نشست. یکهو ...
بسه و خوسه و کلیلک
و برد خانه ی خودش، بسه را نشاند رو سنگی و تکه ای گوشت خام به اش داد و گفت باید بخوردش. درویش که رفت، بسه گوشت را پرت کرد گوشه ای. وقتی درویش برگشت، صدا زد: گوشت کجایی؟ گوشت از گوشه ی اتاق جواب داد: این جا تو آت و آشغال می پلکم. درویش دست دراز کرد و یقه ی دختره را گرفت و بردش تو انبار و سر و ته آویزانش کرد. چند مدتی که گذشت، دوباره رفت در خانه ی پیرمرد و گفت بسه چند روز دیگر می زاید ...
شاه عباس و دختر شاه پریان
نه از دختره، خودش دست به کار شد و لباس درویشی تنش کرد و به همان صورتی که دختره گفته بود و غلام رفته بود، رفت و همه چیز را پیش برد تا رسید جلو در قصر دختره. تا دختره شرط خوابیدن روی پای درویش را گفت، شاه عباس هم قبول کرد، اما گفت باید برایش سه تا شمع روشن و یک قلیان بیاورد که سر قلیانش نیم من تنباکو بگیرد. دختره زود رفت و شمع و قلیان را آورد. شاه عباس نشست و دختره هم سرش را گذاشت رو پای او و ...
دختر شیر افکن
. مادره وقتی دید پسره عین خیالش نیست، خودش دست به کار شد و رفت خانه ی برادر پادشاه و به زنش گفت دخترش را آرا و پیرا بکند و بفرستد قصر پادشاه، شاید دختر عمو بتواند دل شاهزاده را ببرد و راضی شود که زن بگیرد. زن عمو که از خدا خواسته بود دخترش با شاهزاده سر و همسر بشود، زود دختره را فرستاد حمام. دختره هم که قند تو دلش آب شده بود، خودش را شست و آمد بیرون و هفت قلم آرایش کرد و لباس شاهانه پوشید و رفت قصر عموش ...
عروس پادشاه و دیو هفت سر
وقتی رسید به قصر خودش، تازه پی برد که عشق دختره چه آتشی به دلش زده است. همان روز افتاد تو رختخواب و مریض شد. به هیچ کس هم نگفت چه دردی دارد. اما روزی که پسر وزیر یکه و تنها می رفت، با پادشاه روبه رو شد. پادشاه پرسید پسرش کجا رفته و او چرا تنها می رود؟ پسر وزیر همه چیز را برای پادشاه تعریف کرد و گفت رفته بودند کشور همسایه و آنجا دختری را تو قصر پادشاه دیدند و پسر پادشاه دل به دختره داد و حالا افتاده ...
شاه عباس
.... دختر یک من رفت و صد من برگشت خانه. دید چاره ای برایش نمانده و پدره دست بردار نیست. به پدرش گفت برود بازار و فلان چیز و بهمان رخت را بخرد و تا شب نیاید، چون می خواهد خودش را حاضر و آماده کند. دختره چیزهایی را گفت که پدرش تو شهر دوره بیفتد و تا تنگ غروب برنگردد. رمال راه افتاد تو بازار و از این دکان این را خرید و از آن دکان آن را. دختره هر چی نان تو خانه بود، گذاشت تو سفره و زدش زیر بغل و ...
خیر و شر
دخترش را داد به خیر، جشن گرفتند و دختره را عقد کردند و مرد هم اختیار همه چیز را داد به دست دامادش. یک هفته بعد که می خواستند کوچ کنند و گله را ببرند جایی دیگر، خیر شبانه رفت و از برگ آن درخت مقداری چید و تو کیسه ریخت و گذاشت تو اسبابش، گله راه افتاد و رفتند و رفتند تا رسیدند نزدیک شهری و بیرون شهر چادر زدند. روزی که خیر برای خرید و فروش رفته بود شهر، شنید که چند سالی است دختر پادشاه صرع گرفته و هرچی ...
راه و بی راه
دخترت خوب شد. پادشاه خوشحال شد و گفت هنوز سر قولش هست و دستور داد تهیه ی بساط عروسی راه و دخترش را ببینند. شهر را چراغان کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم دختره را برای راه عقد کردند و پادشاه دست دختره را گذاشت تو دست شوهرش و چون پسر نداشت، راه را کرد جانشین خودش. بزن و بکوب عروسی که خوابید، راه سوار شد و رفت سراغ گنج هایی که روباه نشانی اش را داده بود و آنها را از زیر خاک ...
پیرمرد خارکن و سفره ی حضرت سلیمان
تو دماغ دختر پادشاه. دختره عطسه ای کرد و انگشتر از زیر زبانش افتاد بیرون. موش انگشتر را برداشت و تا خواست برود، گربه گفت انگشتر را بدهد. موش گفت نمی دهد. سگ و گربه حرف شان شد و افتادند به جان هم و کتک کاری که می کردند، انگشتر افتاد تو دریا و رفت تو دهن یک ماهی، همین وقت مرغ ماهی خواری ماهی را گرفت و آورد بالا. نصف ماهی را خورد و نصفی اش را گذاشت. پیرمرد به گربه گفت برود و روده ها را بخورد. گربه ...
چغون دوز
...، طلسم باطل شد و حالا من آزادم و می خواهم بروم سر خانه و زندگی ام. تازه مگر تو عاشق دختر پادشاه نبودی؟ ابراهیم گفت: راستش بودم. اما تا تو را دیدم، روح از بدنم رفت. دختره خندید و گفت: گره این کار به دست هشام باز می شود. دختر پریزاد چند تار مویش را به ابراهیم داد و گفت هروقت گرهی به کارش افتاد و راه پس و پیش نداشت، یک تار موی او را آتش بزند تا در جا حاضر بشود. این را گفت و ...
اسب گل بدن
می آوردند. برادرها و پادشاه را این جا داشته باشید و بشنوید از دختر شاه پریان. آن روز که سمندر اسب گل بدن را از باغ برد و خودش را رساند به زنش و برادرهاش، دیوها و دختر شاه پریان از خواب بیدار شدند. دختره به دوروبرش نگاه کرد و دید جای چراغ های بالای سرش و پائین پاش عوض شده. وقتی چشمش افتاد به انگشتش و انگشتر غریبه را دید، حیران و مات ماند. رفت بیرون و دید اسب گل بدن را هم برده اند. ترسید ...
سه برادر (1)
همان دختره که عسل خورده بود. پسر فهمید این همان دختری است که عسل خورده. رفت و دستش را گذاشت رو سر دختره. یکهو هر سه تا دختر زنده شدند و از پسره پرسیدند چه طوری آنها را زنده کرده؟ پسره گفت: چه می دانم من دستم را گذاشتم رو سر تو. یک وقت دیدم زنده شدی. بقیه هم زنده شده اند. پسره و هر سه تا دختر با هم آمدند تو شهر و دیدند همه زنده شده اند. پسره رفت پیش پیرمرد. این بابا گفت: چه کاری کردی که همه ...
سیب حضرت سلیمان
قبول می کند که این دختره زنش بشود که او قول بدهد و قسم بخورد که دیگر از این کارها نکند. دختره قبول کرد و صد کیسه اشرفی داد به فقیر بی چاره ها. سرتان را درد نیاورم. به دستور پادشاه شهر را چراغانی کردند و هفت روز و هفت شب بزن و بکوب راه انداختند و شب هفتم دختره را برای ملک جمشید عقد کردند و دستش را گذاشتند تو دست او. رفتیم بالا، آرد بود. آمدیم پائین، خمیر بود. قصه ی ما همین بود. باز ...
دختر پادشاهی که حرف نمی زد
روزی شاهزاده بود. خوب. پسر پادشاه را همین جا داشته باشید و بشنوید از دختر شاه پریان. دختره را هم آب برد و برد تا رسید به سربند آسیابی و آنجا گیر کرد. آسیابان دید یکهو آب قطع شد. رفت و دید دختر خوشگلی عین جنازه گیر کرده تو سربند و جلو آب را گرفته. دختره را آورد بیرون و برد خانه و رختش را عوض کرد و تا به هوش آمد، ازش پرسید کی هست و چرا افتاده تو آب؟ دختره خودش را زد به آن راه و گفت دختر یتیمی هستم ...
دختر پریزاد
دروازه ی شهر، بزن و بکوبی هم راه انداختند که آن سرش ناپیدا. پسر پادشاه و دختر پریزاد و پسر وزیر آمدند و پادشاه که حالا از خوشی پر درآورده بود، دستور داد ده شب و ده روز جشن بگیرند. شب دهم حجله ی عروس و داماد را به پا کردند و تا خواستند پسره و دختره را ببرند حجله، پسر وزیر پیش دستی کرد و رفت پشت پرده قایم شد. عروس و داماد آمدند حجله و گرفتند خوابیدند. همین که خوابشان سنگین شد، یکهو فتیله ی لاله ی بالای ...
گاو پیشانی سفید
...> دختره روزی که گرگین را دید، پی برد مرد زندگی اش را پیدا کرده. وقتی پادشاه دوباره نصیحتش کرد، خودش را زد به آن راه و گفت خواب دیده و کسی تو خواب به اش گفته شوهرش تو جنگل پادشاه، بالای درختی نشسته و او همان پسر را می خواهد. پادشاه تا این حرف را شنید، از کوره در رفت و گفت کسی جرأت نمی کند پا تو آن جنگل بگذارد. روز بعد پادشاه مأمورها را فرستاد به نشانی درختی که دخترش گفته بود تا آن جوان را ...