سایر منابع:
سایر خبرها
پادشاه و زن نیکوکار
گذاشته و تو ظرف طلا به فقیر بیچاره ها غذا می دهد و سیر که خوردند، ظرف را به گدا می بخشد. پادشاه تا این خبر را شنید، حیران و مات ماند و به گدا گفت ببردش به خانه ی آن زن تا ببیند راست می گوید یا نه. گدا سری تکان داد و گفت پادشاه که گدا نیست. آن زن فقط به گداها غذا می دهد. پادشاه داد لباس ژنده ای برایش آوردند که از زور وصله و پینه از ریخت افتاده بود. لباس را تنش کرد و با گدا راه افتاد و رفت تا رسید ...
سفره ی ابوالفضل
نمی داند که آمده قصر پادشاه و شده زن شاه زاده. خربزه ها لگدی زد به دیگ رو اجاق و دیگ را گذاشت تو خورجین ترک اسبش و را چپه کرد رو زمین و با این که کاچی ریخته بود رو کفشش، پرید پشت اسب و با وزیر و وکیل راه افتاد و رفت اردو، وقتی رسید اسبش را داد به مهتر و خودش هم با وزیرها سرگرم گپ و گفت شد. شب که شد و همه خوابیدند، پسر پادشاه دید هر کاری می کند، خوابش نمی برد. بلند شد و رفت دوروبر جنگل تا قدم ...
شاهپورشاه که درد احمدشاه را دوا کرد
خوشی چنان سروصدایی راه انداخت که آن سرش ناپیدا. شاهپور شاه میل سرمه دان را کشید به چشمش و رفت تو اتاق. کسی شاهپورشاه را نمی دید، اما او همه را می دید. دختر پادشاه می دید چیزهایی دارد جابه جا می شود. رو کرد به خواهری که زن شاهپور شاه بود و گفت: اینجا که کسی نیست. اما انگاری یکی دارد اذیتم می کند، نکند تو با خودت جن آورده ای؟ دختره نتوانست جلو خودش را بگیرد و گفت: نه. این کارها زیر سر ...
پهلوان جوسر و ناپدری دیو
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم زن و مردی بودند که با هم تو دشتی زندگی می کردند. شوهره هر روز می رفت و آهویی شکار می کرد و می آورد تا زنش بپزد و بخورند. روزی خیلی خسته بود و به خودش گفت خیلی شکار کرده و حالا که گوشت هم در خانه دارند، بهتر است امروز در خانه بماند تا خستگی از تنش ...
تاج الملوک
که می گشت، دختری سر راهش سبز شد به چه خوشگلی. دختر از سعد پرسید کجا می رود؟ او گفت می خواهد برود خانه اش. دختره همراهش راه افتاد و گفت می آید تا در خانه اش خستگی راه را در کند و آب و نانی بخورد. سعد ناچار با دختره رفت تا رسیدند به خانه ای که به قصر پهلو می زد. سعد گفت این جا خانه ی اوست، اما کلید خانه دست نوکرش است. دختره در خانه را از جا کند و هر دو رفتند تو و سعد دید میوه و خوردنی تازه آماده است ...
دختر شیر افکن
اش نخوابیده، عاشق شده؟ این طور پیش برود، فردا روز سومی اش را هم نشان می کند. پسره گفت این تو بمیری، از آن تو نمیری ها نیست. خودش هم بی خودی هوایی نشده. به این دختره نرسد، خبر پسرش را برایش می آورند. اگر می خواهد تابوتش را نبیند، باید برود خواستگاری این دختره. زن پادشاه دید نه راه پس دارد و نه راه پیش و از آنجا که شاه زاده عزیز دردانه اش بود و نمی خواست رو سنگ مرده شور خانه ببیندش، فردایی با شوهرش ...
شاه عباس
.... دختر یک من رفت و صد من برگشت خانه. دید چاره ای برایش نمانده و پدره دست بردار نیست. به پدرش گفت برود بازار و فلان چیز و بهمان رخت را بخرد و تا شب نیاید، چون می خواهد خودش را حاضر و آماده کند. دختره چیزهایی را گفت که پدرش تو شهر دوره بیفتد و تا تنگ غروب برنگردد. رمال راه افتاد تو بازار و از این دکان این را خرید و از آن دکان آن را. دختره هر چی نان تو خانه بود، گذاشت تو سفره و زدش زیر بغل و ...
پادشاه و سه پسرش
.... این طور پسر بزرگه صاحب زن شد. پسر دوم هم تیرش را انداخت و رفت پشت سر تیر تا ببیند کجا افتاده. دید تیرش خورده به دیوار خانه ی یکی از مردم شهر؛ آدمی مثل همه ی مردم عادی که نه مالی دارد و نه مقامی. پسره در زد و صاحب خانه که آمد، همه چیز را برایش تعریف کرد و این بابا هم از ذوقش پردرآورد و زود دست دخترش را گذاشت تو دست پسر پادشاه. پسر کوچکه هم تیرش را انداخت، اما تیر این یکی راست رفت و افتاد تو ...
خیر و شر
...> شر فرصت نداد حرف خیر تمام شود. پاره آهنی را که دستش بود، به دو چشم خیر کشید و چشم های خیر پرخون شد. خیر از درد فریادی زد و بیهوش به زمین افتاد. شر لباس و جواهری را که تو کوله بار خیر بود، برداشت و بی این که آبی به او بدهد، راهش را گرفت و رفت. خیر تا چند لحظه بیهوش بود و همین که به هوش آمد، فهمید شر او را تنها گذاشته و رفته. خیر رو خاک افتاده بود و دست هایش را رو چشم گذاشته بود و ناله می کرد ...
میراث پدر
.... حالا باید نانی بیاورد تا وصله ی شکمش کند. زن نان خورشی آورد و برادر کوچکه خورد و خوابید و روز بعد راه افتاد و رفت تا ببیند چه کار می کند. پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به درختی و از آنجا که حسابی خسته بود، زیر درخت، تو سایه دراز کشید و دستش را گذاشت رو چشمش. همین وقت سه تا کبوتر آمدند و رو شاخه ای نشستند. کبوتر اولی گفت خدا کند این مرد بیدار باشد و صدایش را بشنود تا رازش را به ...
سام و ملک ابراهیم
تعریف کند، نور چشمت برمی گردد. حاکم از خواب بیدار شد و همین که آفتاب زد، نوکری را صدا کرد و برایش تعریف کرد که دیشب چه خوابی دیده و زود روانه اش کرد تا برود و آن مرد را که نشانی اش را در خواب به اش گفته بودند، پیدا کند و بیاورد. نوکر معطل نکرده و راه افتاد و رفت و تمام غارهای کوه را گشت و کسی را پیدا نکرد. برگشت و به حاکم گفت: هیچ کی آنجا نبود. فقط گوشه ی یکی از غارها زنبیلی بود که توش مردی ...
بسه و خوسه و کلیلک
و برد خانه ی خودش، بسه را نشاند رو سنگی و تکه ای گوشت خام به اش داد و گفت باید بخوردش. درویش که رفت، بسه گوشت را پرت کرد گوشه ای. وقتی درویش برگشت، صدا زد: گوشت کجایی؟ گوشت از گوشه ی اتاق جواب داد: این جا تو آت و آشغال می پلکم. درویش دست دراز کرد و یقه ی دختره را گرفت و بردش تو انبار و سر و ته آویزانش کرد. چند مدتی که گذشت، دوباره رفت در خانه ی پیرمرد و گفت بسه چند روز دیگر می زاید ...
پهلوان جو سر
. موش سفید افتاد به دست سیاهه و دو تا پاش لنگ شد. اما او زود خودش را رساند به چشمه ای و چندبار که تو آبش غلت زد، سالم و تندرست زد بیرون. جو سر پاشد و با هر جان کندنی بود، رفت تو چشمه و شنا کرد. شش دانگ بدنش رو به راه شد و آمد بیرون. زود تیر و کمانش را برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به مردی که زمینش را شخم می زد و گاوهایش آهسته و بیخ گوشی صدا می زد که بروند. رفت جلو و گفت: چرا گاوها را این ...
عروس پادشاه و دیو هفت سر
دیو را بزند، دخترش را به او می دهد. حالا یک دخترش مال اوست. جوان گفت به دوستی قول داده و باید به چند کشور برود و کارهایش را روبه راه کند. وقتی برگشت، دختر پادشاه را می گیرد. جوان این را گفت و از قصر زد بیرون. بعد آمد و با پیرزنه خداحافظی کرد. راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا رسید به شهر دیگری. آنجا هم پیرزنی را جلو در خانه ای دید و خواست جایی به او بدهد تا شب را سر کند. پیرزن گفت دلش خون است و ...
مار کوچولو
: کار بدی کردی که دخترت را انداختی تو آب. ارباب تا صدای پسره را شنید و پی برد با دست خودش چه بلایی سر خودش آورده، آنقدر زد تو سر خودش که بی حال و جان افتاد. صبح که شد، ارباب به پسره گفت همان جا بماند تا او برود تو جنگل و برگردد. ارباب پسره را گذاشت و رفت تو جنگل و گم و گور شد. پسره پی برد اربابش فلنگ را بسته و پشت سرش را نگاه نمی کند. زود برگشت به خانه ی ارباب و دست گذاشت رو مال و منال ...
شهد شیرین شهادت با طعم مشهد الرضا(علیه السلام)
؟ حسن جواب داد: هموطنانم اسیرند، آن وقت من در خانه بنشینم، من باید بروم تا راه کربلا باز کنم. خبر شهادت شهید حسین زاده در سال 1365 در پاسگاه زید با اصابت گلوله به سینه اش آسمانی می شود و در جوار رحمت الهی، آرام می گیرد. مدتی بعد خبر شهادت ایشان در منطقه پخش می شود. پدر بزرگوارش چند شب قبل رویایی را دید که دلالت بر عروج حسن داشت و شاید آن التیامی بوده بر فراق جدایی ...
سنجر و خنجر
بلند شود و سر و صورتش را آب بزند. خودش هم شده عین مرده. مادر و پدر و شوهر و زن، همه می میرند. زنه گفت دستش به کار نمی رود. اگر خودش خورد و خوراک می خواهد، برود و چیزی بپزد و بخورد. پیرزنه رفت و غذایی پخت و دور از چشم زن عزادار، داروی بیهوشی ریخت توش و آورد. آن قدر اصرار کرد که زن بخت برگشته دو لقمه خورد. زود بی هوش و گوش، عین شوهرش افتاد رو زمین. پیرزن دست به کار شد و سوار خرش کرد و راه ...
روایت شهید مدافع حرم از "بخور و بخواب" در سوریه/ آخرین تماس تصویری شهید حسینی با همسرش
؛ بخور و بخواب"؛ البته از مدتی قبل از شهادتشان، وقتی ایشان به عملیات می رفت به من اطلاع می داد. بقیه دوستانش می گفتند سید فرمانده است ولی خودش چیزی در این باره نمی گفت. این همسر شهید مدافع حرم در ادامه به ذکر خاطره ای از آخرین تماس اینترنتی خود با همسرش پرداخت و گفت: سید محمد حسن، با من تماس گرفت و پرسید کجایی؛ گفتم خانه؛ گفت دلم برایت خیلی تنگ شده می خواهم ببینمت؛ پیشنهاد برقراری تماس ...
ماندگارترین ترانه های سینما و تلویزیون
دیار باقی رفته اند و لادن طباطبایی در آمریکا روزگار می گذراند. دوقلوها هم به طور کلی قید را زدند و به زندگی عادی خود ادامه دادند. پوراحمد پس از خواهران غریب باز هم سراغ موسیقی رفت و در شب یلدا و این اواخر کفش هایم کو؟ سهمی اساسی از داستان هایش را به ساز و آواز اختصاص داد. هرچند این صدای خسرو شکیبایی است که تا ابد در گوش ما می خواند، مادر من، مادر من... چه دنیای رو به زوالی دارم ...
مرفاوی:زلاتان هم مشکل این صبا را حل نمی کند!
به حمایت دارد؛ هرکسی که دلش برای صبا می سوزد باید الان حمایت کنند، نه اینکه حرف بزنند؛ حرف باید در حد عمل باشد؛ اینکه فقط استاندار قول بدهد نمی شود. او اظهار کرد: تمام عوامل استانی باید به استاندار قم و مدیرعامل باشگاه کمک کنند؛ باید در قم همدلی پیش بیاید تا صبا بماند؛ اگر با یک مسؤول بد هستیم نگوییم کمک نمی کنیم که اگر اینطور باشد صبا ضربه می خورد؛ تا همه مسؤولان قمی همدل نباشند هیچ ...
بدرقه پیکر رکن الدین خسروی زیر باران تهران / برای او تئاتر مقدس بود
. هر بار فکر کردم سوگ برای من خواهد بود، اما چنین نشد. مرد بزرگی که بر سوگ او نشستیم برای هویت وجودی اش و ماندن در این سرزمین هر آنچه از دست اش بر می آمد و شرافت اش اجازه می داد، انجام داد و در راه رسیدن به آن مبارزه کرد اما چون نتیجه نگرفت چاره ای جز ترک تلخ و دردناک اینجا نیافت. شناسنامه وجودی اش به او اجازه نداد که بماند و تسلیم شود و چون همه تسلیم شدگان زمان خویش زبون شود. مقام بلند ...
حمله به فریدون برای فرار از آتش پلاسکو
طبیعی است که جریان راست در چنین شرایطی، موقعیت سیاسی خود را در خطر می بیند. هرچه نباشد! شهردار تهران کاندیدای احتمالی انتخابات ریاست جمهوری در سال 96 است و اکنون این فاجعه، انگشت های اتهام را به سمت او روانه کرده است. اصولگرایان این روزها با به کار بستن روش های مختلف درصدد برآمده اند که وی (شهردارتهران) را از معرکه نجات دهند. *تطهیر پس از فاجعه پلاسکو محافظه کاران در تلاش برای تطهیر وی برآمدند و سعی کردند تا به طرق مختلف او را نه مقصر حاد ...
از دزدیدن جنازه شهدا تا کتک زدن معلمان و ریختن آبجوش بر سر مردم
شعار سال: سازمان امنیت و اطلاعات کشور که به طور خلاصه به آن ساواک خوانده می گفتند، از سال 1335 تا 1357 سازمان اصلی پلیس امنیتی و اطلاعاتی ایران در زمان سلطنت شاه مخلوع بود که قدرت و اختیارات بسیاری در توقیف و بازجویی افراد داشت. این سازمان به ویژه در سالهای دهه 1350 و قبل از پیروزی انقلاب اسلامی سال 57 و سرنگونی حکومت سلطنتی، نفرت انگیزت ...
زیارتی بلیغ از امام هادی(ع)/ شرح زیارت جامعه کبیره
گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد. اسب در نهایت تمکین پیروی کرد، پس دست خود را بر زانوی من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمی خوانید؟ و سه بار فرمود : نافله، نافله، نافله . باز فرمود: شما چرا عاشورا نمی خوانید؟ و سه بار فرمود :عاشورا، عاشورا، عاشورا. و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمی خوانید؟ و سه بار فرمود :جامعه، جامعه، جامعه. و به هنگام حرکت به صورت ...
خاطره جالب حسن رحیم پور از عملیات خیبر
نفری 70 نفرشان شهید می شوند! حالا اسیر و جانبازهایشان به کنار. وقتی سئوال کردم گفتند اکثرا به غیر از زن و بچه ها به جبهه رفته بودند. یعنی باید 400 نفر رفته باشند که 70 نفر شهید شوند! اما ممکن است کسانی تا روز آخر در اطراف امام بوده باشند، ولی نتوانسته باشند این ارتباط را برقرار کنند. سابقه خوب، تضمینی برای عاقبت به خیر شدن هیچ کدام از ما نیست یکی از دوستان سوال کردند که چگونه ...
من بی انصافم یا دهخدا که وکیل کرمان بوده؟
؟ بگذارید یک خاطره در همین رابطه برایتان تعریف کنم ،آن سالها خانه من در فرمانیه بود وزمستان ها برف های سنگینی می بارید،من ماشینی داشتم که همیشه خدا خراب بود و بیشتر اوقات گلسرخی مجبور بود آنرا هول بدهد،یک روز از همین روزهای پر هول و ولا رو به من کرد و گفت ،من بیشتر قصدم ازآمدن پیش شما این بوده که با هم بحث و صحبتی بکنیم ودر این میانه چیزی یاد بگیرم اما انگار کار من فقط شده هول دادن، ...
با من تمرین کردند چطور افغانستانی حرف بزنم/بچه داری ام بیست بود
دشمن می آید در خانه مان، مگر نه اینکه آقا فرمودند: اگر این شهدا نبودند دشمن در مرز ایران بود؟ ! گفتم: مامان از نظر من مشکلی نیست رضایت می دهم بروید اما مصطفی تو باید رضایت خانمت را هم بگیری. اتفاقاً مادر خانم مصطفی می گفت اگر تو رضایت نمی دادی او نمی رفت. گفتم: من هیچ وقت چنین کاری نمی کردم، مگر بچه ام می خواست راه بد برود و کار خلافی انجام بدهد؟ ! بهترین جا را انتخاب کرده بود . ...
درون جبهه انقلاب تردید حاکم شود، شکست می خوریم
یک وظیفه به اسم انتخابات داریم؟ تا زمان انتخابات می شود احساس تکلیف می کنیم. وقتی تمام می شود می گوییم تکلیف تمام شده است تا انتخابات بعدی! یکی نیست بپرسد اگر تو احساس تکلیف می کردی چه شد؟ با یک روز همه چیز تمام شد و رفت؟ تکلیف که فقط این نیست، آن هم اگر فقط من حضور داشته باشم. اگر نبودم دیگر خداحافظ شما تا انتخابات بعدی! این مثال را خیلی زده ام. وظیفه اصلی کاری است که مثلاً شما گندم ...
موج فیلمسازی فجر سی و پنجم با محوریت زنان+عکس
مقابل دوربین رفت و حتی صحبت هایی مبنی بر حضور آن در جشنواره سی و چهارم فیلم فجر مطرح شد که به دلیل دریافت نکردن پروانه نمایش نتوانست در این اتفاق سینمایی حضور یابد. خانه دیگری به تهیه کنندگی عباس اکبری داستان زنی به نام مرجان را روایت می کند که باید ظرف 10 روز پولی را برای پدرش تهیه کند. این فیلم با توجه به داستانش به نظر می رسد فضایی زنانه داشته باشد. مرجان در طی این مسیر با موانعی روبه رو می شود که ...
از اطفائیه تا آتش نشانی؛ آرزوی ناکام امیرکبیر
سال اول تاسیس اداره اطفائیه، چند حریق در تهران اتفاق افتاد و هنگام وقوع آن ها ماشین های آب پاش در سطح شهر پراکنده بود و عملا تجهیزات موجود نتوانست در اطفاء آن حریق ها نقش قابل اعتنایی ایفا کند و از طرف دیگر تقاضای مردم برای برخورداری از آب سالم هم رو به افزایش بود و ظاهرا اداره اطفائیه وظیفه داشت به موازات انجام وظیفه در حوزه آتش نشانی امر آب رسانی شهری را نیز مدیریت کند، در آذرماه سال 1307 با نیت ...