سایر منابع:
سایر خبرها
نبوغ هرجا که باشد پیدایش می کنند
سان این قضیه با پوشش چندین داستان ساختگی هرز صورت گرفت. اما از همه مهم تر مجموعه یی پنج قسمتی بود درباره کشفی نجومی که می گفت ماه پوشیده از درخت است و اسب های تک شاخ و انسان خفاش های بال دار چهارفوتی در آن زندگی می کنند. سان دو سال پس از ایجادش به پرمخاطب ترین روزنامه جهان تبدیل شد. تبلیغات در ابتدای قرن بیستم تا حد زیادی به عنوان وسیله یی برای فروش کالاهایی مانند پماد روغن مار کلارک ...
ناتالی پورتمن: می خواهم داستان خودم را بنویسم
. آنچه بیش از همه نقش آفرینی این بازیگر جوان را در جکی تماشایی کرده، مرور هفت روز وحشتناک پس از ترور همسرش جان است. پروژه 9 میلیون دلاری و 100 دقیقه ای لارین که با مشارکت آمریکا، فراسنه و شیلی تولید شده، از دوم دسامبر در منطقه آمریکای شمالی به نمایش درآمده و انتظار می رود به سودی سرشار از اکران عمومی دست یابد. گرتا گرویگ، پیتر سارسگارد، بیلی کراداپ و جان هرت بازیگران جکی هستند ...
پادشاه و سه پسرش
.... این طور پسر بزرگه صاحب زن شد. پسر دوم هم تیرش را انداخت و رفت پشت سر تیر تا ببیند کجا افتاده. دید تیرش خورده به دیوار خانه ی یکی از مردم شهر؛ آدمی مثل همه ی مردم عادی که نه مالی دارد و نه مقامی. پسره در زد و صاحب خانه که آمد، همه چیز را برایش تعریف کرد و این بابا هم از ذوقش پردرآورد و زود دست دخترش را گذاشت تو دست پسر پادشاه. پسر کوچکه هم تیرش را انداخت، اما تیر این یکی راست رفت و افتاد تو ...
جداکردن 2 شاخ بز
پوریا عالمی: به نظر ما عباس جدیدی رو دور نیست. البته ممکن است شما بپرسید کی رو دور بوده؟ آهان. آن زمانی بود که ورزشکار بود و مدال آورد، آن موقع نه، آن موقع که بچه بود و رفته شهربازی و چرخ وفلک سوار شده بود- همان موقع که سه دور چرخ پنج تومان بود- آفرین آن موقع تنها زمانی بود که جدیدی رو دور بود؛ سه دور پنج تومان. جدیدی زندگی قدیمی و کلاسیکی داشت و مثل همه ورزشکارانی که در معرض دوپینگ قرار می ...
میراث پدر
جانورها خودشان در رفتند. حتماً دوباره از این جانورها به اش می دهند. برادر بزرگه زیر بار نرفت و گفت همه ی شترها را هم که بدهند، باز نه می تواند جواب پادشاه را بدهد و نه ضرر خودش را جبران کند. ساربان از ترس پادشاه، کاروان شترش را گذاشت و با یک عالمه غصه راه افتاد و رفت. برادر بزرگه شترها را قطار کرد و آورد به خانه. بارشان را خالی کرد و شترها را فروخت و مال و منالی به هم زد و از آن روز زندگی راحتی را ...
کیانی به طارمی: احترام خودت را نگه دار!
افتخار میکنین که هیچ کدومتون اصلا به چشم ندیدین. یه جورایی دارین به تاریخ باشگاتون افتخار میکنین. مثه قضیه کشورمونه که همیشه به تاریخمون افتخار کردیم چیزی الان نداریم که بهش افتخار کنیم. قضیه تراکتور و پرسپولیس مثه قضیه ایران و آمریکاس . پرسپولیس ایرانه و آمریکا تراکتوره به نظرتون کدوم تیم باید به خودش افتخار کنه؟ البته قضیه رو سیاسی نکنین فقط یه مثال برا درک بهتر بود پیرهن عثمانش نکنین که باز حرف های ...
فرامرز نمک شناس
چه جنمی دارد. پسره حرف پدر را قبول کرد و صد تومن را گرفت و راه افتاد و رفت بازار. زد و بین راه برخورد به چند تا زن قرشمال و آن کاره و زود با آن ها رو هم ریخت و رفت خانه ی نشان کرده ی شهر و شب را تا صبح آن جا ماند و هر چی داشت و نداشت خرج قرشمال ها کرد و صبح که شد، با دست و جیب خالی برگشت به خانه ی پدرش. پدر تا پسرش را دید و سر و برش را نگاه کرد، پی برد رفته دنبال الواطی، ولی باز هم ازش پرسید چه کار ...
کاکاسیاه و پسر پادشاه
سرویس اندیشه جوان ایرانی ؛ بخش شعر و ادبیات: نویسنده: محمد قاسم زاده در زمان های قدیم پادشاهی بود و تنها از دار دنیا یک پسر داشت، اما این پسره طوری بار آمده بود که پادشاه هر قانونی می گذاشت، پسره زیرش می زد و هیچ کار خلافی نبود که ازش سر نزند. پادشاه که از دست پسره ذله شده بود، دستور داد او را بگیرند و به زندان بیندازند و خواست دارش بزند که چند تا بزرگ های مملکت واسطه شدند ...
نگاهی تحلیلی به فاجعه پلاسکو از منظر فیلم گاو !/ چه کسانی بهتر از همه هاشمی را می شناسند؟!
از عزت ا... رمضانی فر که پس از درخشش فیلم گاو مهرجویی، هرجا او و دیگر بازیگرهای فیلم می رفتند، مردم سوت و کف و فریاد می زدند که بازیگرای گاو اومدند . این مزاح شیرین را گفتم تا کمی از زهر و تلخی صحبت از حادثه ای که این چند روز زندگی را بر کام تک تک ما تلخ کرده و قلب همه مان را فشرده، کاسته باشم. ساختمان پلاسکو فروریخت. نمادی از تهران مدرن در مقابل تهران و ایرانی سنتی و کهنه. تهرانی نو شده، برای ...
سیر حاتم طائی
او بیاورد، تا او هم رازش را بگوید. حاتم زود شال و کلاه کرد و راه افتاد. از این شهر گذشت و از آن شهر سر درآورد تا رسید به شهری و دید آهنگری پتکش را دم کوره می گیرد، بعد به چپ نگاهی می کند و محکم می زند تو سر خودش و مثل مرده، کف دکان دراز به دراز می افتد و همسایه ها آهنگر را برمی دارند و می برند خانه اش. چند روزی رفت تو نخ آهنگر و روزی که با پتک زد به سرش و داشتند می بردندش، پشت سرشان راه ...
پادشاه و زن نیکوکار
به در خانه ی زنه. غلامی آمد و بردش تو. تا نشست، تو ظرف طلا برایش غذا آوردند. تند و تند هرچی را تو ظرف بود، خورد تا ببیند چه اتفاقی می افتد. غذا که تمام شد، به او گفتند ظرف را با خودش ببرد و بفروشدش و با پولش راحت و آسوده زندگی کند. پادشاه قبول نکرد و به زنه گفت این همه طلا را از کجا آورده؟ زنه خندید و گفت ظرف را ببرد و کاری به این کارها نداشته باشد. پادشاه به اش برخورد و زود لباس ژنده را از تنش ...
شاهپورشاه که درد احمدشاه را دوا کرد
دنبال کارم. تو هم پنج روز دیگر بیا این جا تا با هم برگردیم. پرنده پرید و رفت. شاهپور شاه همراه افتاد و از سینه کش کوه رفت بالا. کمی که رفت، دید سه تا نره دیو افتاده اند به جان هم و چه بگومگویی می کردند. دیوها تا چشم شان افتاد به او، یکی شان گفت: به به! کجا بودی، خیلی وقت است گوشت آدمی زاد نخورده ایم. شاهپورشاه خودش را زد به آن راه و گفت: من دیدم شما دارید دعوا می کنید، آمدم آشتی تان بدهم ...
خروس پا
خدمت کارهای قصر را پوشید و خودش را به پادشاه نزدیک کرد. پسرهای پادشاه داشتند چاخان می کردند و می گفتند چه طور دست از جان شسته اند و زن جادوگر و دیو را کشته اند و قلعه ی دیو را آتش زده اند. پسر که دید برادرها حسابی دور برداشته اند و هیچی جلودار چاخان شان نیست، لباسش را درآورد و شاخ دیو و موهای پیرزن را برد و رفت پیش تخت پادشاه. برادرها تا او را دیدند، هاج و واج و مات ماندند که این پسره چه طور از ...
پهلوان جوسر و ناپدری دیو
، الا کلید دربند هفتم را. آن همه ثروت و گنج دیو یکهو افتاد به دست و دامن این دو نفر و از آن روز زندگی مادر و پسر به خیر و خوشی گذشت. اما مادره رفت تو نخ پسرش که چه حکمتی تو کارش است که کلید آن یکی دربند را پیش خودش نگه داشته و خوره افتاد به جانش که سر از کار پسرش دربیاورد. تا این که شبی یواشکی کلید را از جیب پسرش کش رفت و فردا که پسره از قلعه زد بیرون و رفت دنبال شکار، مادره زود دربند هفتم را باز کرد ...
پهلوان جو سر
. موش سفید افتاد به دست سیاهه و دو تا پاش لنگ شد. اما او زود خودش را رساند به چشمه ای و چندبار که تو آبش غلت زد، سالم و تندرست زد بیرون. جو سر پاشد و با هر جان کندنی بود، رفت تو چشمه و شنا کرد. شش دانگ بدنش رو به راه شد و آمد بیرون. زود تیر و کمانش را برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به مردی که زمینش را شخم می زد و گاوهایش آهسته و بیخ گوشی صدا می زد که بروند. رفت جلو و گفت: چرا گاوها را این ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (357)
...، از بس بابام اینو تو سر من کوبیده بود پسر همسایه کج شده بود. 30٫ فیلم اصغر فرهادی نامزد جایزه اسکا 31٫ اول سربازی افسر صدام کرد گفت تو پروندت نوشتی قد 2 متر، فازت چیه؟ گفتم من تو سن رشدم تا سال دیگه میشم 2 متر. 5 ماه اضاف خدمت خوردم همون روز. 32٫ امروز تو مترو مادرم پیام داد تا همت نیا، مفتح منتظرتیم؛ من یادم رفت که کناریم بهم گفت داداش مادر گفتن اینجا پیاده ...
ریزه میزه
غروب شد و ریزه میزه با گله اش برگشت و شتر و گوسفند و بز و گاو و گوساله ها رفتند آغل شان و خودش هم سوار شاخ بز آمد تو غار و تا زنه و بچه ها و شوهرش را دید، زود پائین پرید و به شان خوشامد گفت. حالا شوهره را به جای پدرش و بچه ها را عین برادرش دوست داشت و هر روز بچه ها را با خودش می برد صحرا، زن و شوهرش تو خانه می نشستند و تر و تمیزش می کردند. ریزه میزه و خانواده اش مدتی با هم سرکردند تا این که ...
گفت وگوهای رئیس شیخیه با شاهزادگان و علمای تهران در سال 1275 ق
آن عمّامه خود را بر زمین زد و از بابت مفاخرت [13] گفت: انا ابومحمّد، انا ابومحمّد. یحیی ابن خالد از این حرکت متغیر شده، گفت: در مجلس امیرالمؤمنین، کنیه خود را ذکر می کنی، پس تو سفیهی ای شیخ! هرون الرشید گفت: کسائی با وجود کمال مهارت در ادب خطا کرد، امّا این خطا پیش من پسندیده تر است از صواب تو، به واسطه بی ادبی که نمودی و حکم به اخراج یزیدی فرمود. با وصف این مرا در این باب سخنی نیست، مشروط به اینکه ...
مار کوچولو
: کار بدی کردی که دخترت را انداختی تو آب. ارباب تا صدای پسره را شنید و پی برد با دست خودش چه بلایی سر خودش آورده، آنقدر زد تو سر خودش که بی حال و جان افتاد. صبح که شد، ارباب به پسره گفت همان جا بماند تا او برود تو جنگل و برگردد. ارباب پسره را گذاشت و رفت تو جنگل و گم و گور شد. پسره پی برد اربابش فلنگ را بسته و پشت سرش را نگاه نمی کند. زود برگشت به خانه ی ارباب و دست گذاشت رو مال و منال ...
جوابی به جوابیه جناب مومنی
یادداشت کسی که از خودش خبر دارد فراجناحی است به برچسب جناحی خاص منتسب شود. برادرم این چه بینشی است که انتقاد از یک عالم را با انتقاد از همه نظام مساوی می دانید و چون خیال می کنید با یک یادداشت انتقادی فتنه 88 اتفاق می افتد فوری نه دی را یادآوری می کنید! جان برادر! چون پاشایی از دنیا رفت ،برخی از تشییع کنندگان حجاب را رعایت نکردند در یادداشتی به آن بدپوششی ها اعتراض کردم بعضی نوشتند ...
سنجر و خنجر
رسید لب دریا. دهنش را به آب گذاشت و قورت قورت آب خورد. پسر پادشاه زود رفت و امانش نداد و با نیزه به چشمش کوبید. مار فیش و فوشی کرد و چنبره زد که پسره فهمید می خواهد در برود. آن قدر با نیزه به مار زد تا بیجان رو زمین افتاد. خیالش که راحت شد، برگشت پیش دختره و به اش خبر داد که حالا دشمنی ندارد و می تواند سر راحت رو بالش بگذارد. پسر پادشاه دختره را عقد کرد و با خیال آسوده تو همان خانه زندگی ...
مروری بر تم های زنانه در جشنواره های تئاتر فجر
در جشنواره تئاتر فجر، زنان تا دهمین دوره نتوانستند جایزه ای در عرصه کارگردانی به دست بیاورند. در دهمین دوره جشنواره گلاب آدینه پدیده جشنواره شد و توانست با کارگردانی نمایش مرگ یزدگرد به عنوان کارگردان برگزیده انتخاب شود. چهاردهمین سال جشنواره تئاتر فجر مجال دیگری بود تا یکی دیگر از زنان بتواند جایزه کارگردانی را از آن خود کند. در این دوره، چیستا یثربی برای کارگردانی نمایش سرخ سوزان دومین جایزه را برای زنان کارگردان تئاتر به دست آورد. ...
پوست اندازی سینمای ایران؛ اطلاعاتی درباره آثار جشنواره فیلم فجر
، نوشتن یا مصاحبه با این روزنامه و آن مجله... در این شش سال تا همین چند وقت پیش(قبل از تعطیلی روزنامه)، فریدون جیرانی همیشه آدم سرشلوغی بود. اما انگار فراغت چند ماه اخیر، بالاخره بعد از مدت ها به او فرصتی داده تا ده سال بعد از پارک وی، خودش دست به قلم شود، فیلمنامه ای در حال و هوای نخستین و مهم ترین کارهایش بنویسد. از استوری های اول صبحی اینستاگرام الناز شاکردوست از ساعت پل مدرس هم می شود حدس زد که ...
بسه و خوسه و کلیلک
و برد خانه ی خودش، بسه را نشاند رو سنگی و تکه ای گوشت خام به اش داد و گفت باید بخوردش. درویش که رفت، بسه گوشت را پرت کرد گوشه ای. وقتی درویش برگشت، صدا زد: گوشت کجایی؟ گوشت از گوشه ی اتاق جواب داد: این جا تو آت و آشغال می پلکم. درویش دست دراز کرد و یقه ی دختره را گرفت و بردش تو انبار و سر و ته آویزانش کرد. چند مدتی که گذشت، دوباره رفت در خانه ی پیرمرد و گفت بسه چند روز دیگر می زاید ...
شاه عباس و دختر شاه پریان
پرسید و نه او حرفی به پیرمرد می زد. گذشت و گذشت تا شبی که پیرمرد داشت کتاب می خواند و دختر هم نشسته بود، شاه عباس که مثل خیلی از شب ها لباس درویشی تنش کرده و تو شهر می گشت، یا الله گفت و رفت تو خانه و کنار پیرمرد و دختره نشست. تا قصه خوانی تمام شد، دختر بلند شد و رفت. درویش به پیرمرد گفت فردا از دختره بیرسد کی هست و چه کار می کند. فردا شب پیرمرد باز کتاب را گرفت دستش و شروع کرد به خواندن و ...
دختر شیر افکن
. مادره وقتی دید پسره عین خیالش نیست، خودش دست به کار شد و رفت خانه ی برادر پادشاه و به زنش گفت دخترش را آرا و پیرا بکند و بفرستد قصر پادشاه، شاید دختر عمو بتواند دل شاهزاده را ببرد و راضی شود که زن بگیرد. زن عمو که از خدا خواسته بود دخترش با شاهزاده سر و همسر بشود، زود دختره را فرستاد حمام. دختره هم که قند تو دلش آب شده بود، خودش را شست و آمد بیرون و هفت قلم آرایش کرد و لباس شاهانه پوشید و رفت قصر عموش ...
عروس پادشاه و دیو هفت سر
اند دست دهقانی و حالا کجا سر می کنند و چی به سرشان آمده؟ اما زنش که حالا پادشاه شده بود، عکس خودش را چسباند دم دروازه ی شهر و به مأمورها گفت هر آدمی آمد جلو این عکس و گریه کرد، زود او را بیاورند پیش او. از قضا پسر پادشاه شهر به شهر گشت تا رسید به این شهر و همین که چشمش افتاد به عکس جلو دروازه و صورت زنش را دید، نشست و زد زیر گریه. دروازه بان ها زود پسره را گرفتند و بردند پیش پادشاه. پادشاه او را ...
شاه عباس
حالا بگذار پسره دنیا بیاید، درویش که رسید، یک جوری از سربازش می کنند. پولی تو کشکولش می گذارد و می فرستدش دنبال کارش. حرف زیادی هم زد، سیاه چال و غل و زنجیر هست. پادشاه و زنش سیب را خوردند و کار اصل کاری را هم کردند و بعد از نه ماه و نه روز صاحب پسری شدند و اسمش را گذاشتند عباس، شاه تهماسب که انگاری دنیا را به اش داده بودند، پسره را داد دست دایه ها تا جلو چشم خودش بزرگش کنند و خودش هم از خانه ...
خیر و شر
بگیرها به طمع نیفتند و خودشان هم آسوده باشند. خیر هم هرچه اسباب اضافی داشت، فروخت و عوضش دو دانه جواهر خرید تا بتواند آسان قایمش کند و با خودش ببرد و تو شهری که خانه می گرفت، بفروشد و سرمایه ی زندگی اش کند. روزهای آخر که خیر داشت با دوست هایش خداحافظی می کرد، شر خبردار شد هم شهریش می خواهد از شهر برود. رفت تو فکر و با خود گفت هرطور شده باید بفهمد خیر چی تو کله اش دارد. نباید بی کار بنشیند. شر جل و ...
قبل از ترور با کسروی مناظره کردیم
همچنین درباره سید ضیاءالدین طباطبایی و دیدارش با او هم گفت: در همین مزرعه خودش، در منطقه سعادت آباد تهران بود. دفعه اول که رفتیم برنج و کوکو درست کرده بود. خیلی خوشمزه بود. جوان هم بودیم. گفتم: آقا این کوکو ها خیلی خوشمزه است. گفت با یونجه های خودمان درست کردیم. با یونجه که به گاو می دهند! اول به ما برخورد. بعد کلی تعریف یونجه رو کرد. بعد هم چایی یونجه برامون دم کرد. بعد رفت تو سیاست. اصلا ما به حرف ...