سایر منابع:
سایر خبرها
درد دل های مدافع حرم بی ام دبلیو سوار را بخوانید +تصویر
...، خانه و ماشین و ... اما دلیلی که پدر را به جبهه کشاند همین بحث انسانیت بود. پدرم ذاتا کمک کردن به دیگران را دوست داشت، به خاطر همین با همه عشق و علاقه ای که به خانواده اش داشت، وقتی جنگ شروع شد چون سربازی رفته بود و کارهای نظامی را بلد بود برای اعزام داوطلب شد. همان موقع مادرم گفته بود که احمد تو سه تا بچه داری، کجا می خواهی بروی؟ پدرم هم گفته بود هموطنان من منتظر کمک هستند، من وظیفه دارم به ...
واقعیات تکان دهنده زندگی یک زن معتاد
از او منتشر نکنم چون به فکر آبروی خانواده اش است. از کی سراغ مواد رفتی؟ - از 17 سالگی. زمانی که پدرم بساط تریاکش را وسط پذیرایی پهن می کرد و جلوی من تریاک می کشید. وقتی مادرم از خانه قهر کرد و برنگشت، از کنجکاوی رفتم سراغ مواد. با چه چیزی شروع کردی؟ - وقتی پدرم نشئه می کرد و از خانه بیرون می زد، کنجکاو شدم تریاک رو امتحان کنم. بارها تریاک کشیدن بابام رو ...
امام سجاد(ع) چگونه پس از واقعه کربلا به شهادت رسید؟
به کاخ خود فرا خواند و از او سوالی پرسید. امام(ع) در حالی که تسبیح کوچکی را در دستش می گرداند، به او پاسخ داد. یزید گفت: چگونه جرأت می کنی موقع حرف زدن با من تسبیح بگردانی؟ امام فرمودند: پدرم از قول جدم فرمود: هر کس بعد از نماز صبح، بی اینکه با کسی سخن بگوید، تسبیح در دست بگیرد و بگوید: اللهم انی اصبحت و اسبحّک و امجدک و احمدک و اُهللک بعدد ما ادیر به سبحتی سپس تسبیح در دست ...
500 متر تا زنده ماندن
به گزارش دولت بهار، برات ایمنی از جانبازان 70 درصد خراسان شمالی است که در سال 1366 و در سن 18 سالگی به این درجه نائل شد. وی در عملیات های کربلای 4 ، کربلای 5 و نصر هشت با عنوان دیده بان، آر.پی. چی زن و تیربارچی در خط مقدم حضور داشت. برات ایمنی می گوید: درس می خواندم اما به هیچ عنوان درس خواندن را دوست نداشتم و در مدرسه شبانه در حال تحصیل بودم. بالاخره تحصیل را رها کردم و پدرم به من ...
گفت وگو با منصور اوجی به مناسبت انتشار کتاب یکصد و ده نامه از دو سیمین : خواهران شادی ها وَ مادران تمامی ...
شعر دو مرحله دارد. جوشش و کوشش و شعر هرچه کوتاه تر باشد جنبه جوش و خلق الساعگی در آن بیشتر است. بارها پیش آمده که شعرهایم در همان مرحله جوشش اولیه شکل نهایی خود را یافته است و نیازی به هیچ دستکاری و حک و اصلاحی نداشته است و پاره ای اوقات باید حک و اصلاح شود و هیچ شاعری نیست که ادعا کند تمام شعرهایش خلق الساعه بوده است. حافظ بزرگ بارها و بارها شعرهایش را حک و اصلاح کرده است و کل شاعران جهان هم چنین می کنند و من هم. ...
مداحی را بیشتر از فوتبال و شعر دوست دارم
انتخاب می کنم. وی گفت، مداحی را از کودکی شروع کردم. حب اهل بیت(ع) در دل همه ایرانیان است و برای همین به سمت هیات می روند. من هم به واسطه پدر و مادرم این حب اهل بیت(ع) را در دلم داشتم. اولین باری که میکروفن به دست گرفتم هشت یا نه ساله بودم، در هیاتی که برای بچه ها بود و با چادر مادرهایمان آن را درست کرده بودیم. به مرور زمان در هیات های مختلف یا در مسجدمان می خواندم و این مساله تا الان ادامه ...
باید شعر و مدح مطابق با نیازهای اسلام باشد/ آقا گفتند با خواندن شما دلم باز شد
همین طور هستند. در چند سالگی ازدواج کردید؟ 20 سال داشتم که تصمیم گرفتم ازدواج کنم. رویم نمی شد با پدر موضوع را مطرح کنم. با مادرم مطرح کردم. مادرم گفت: "شرط تو برای ازدواج چیست؟" گفتم: "هیچ شرطی ندارم؛ الا اینکه محب اهل بیت (علیهم السلام) باشد و در این کسوت مداحی، من را اذیت نکند و با شرایط من کنار بیاید. بقیه مسائل را من کنار می آیم." اهل بیت (علیهم السلام) عنایت کردند و همین طور هم ...
کودکانی که همسرداری می کنند
پدرم در بابل روی زمین مردم کار می کرد و بعد که وضع اقتصادی خراب شد مجبور به مهاجرت به تهران شدیم و حالا در خانه ای که دور تا دور حیاطش پر از اتاق است به همراه خانواده پدری و خانواده همسر و دیگر اقوامان زندگی می کنیم! مرضیه هم یک پسر دوساله دارد و روزهایی که برای کار به خانه اشتغال می آید مادرش امیر حسین را نگه می دارد تا مرضیه بتواند با خیال راحت کار چاپ دستی و تکه دوزی را انجام دهد. مرضیه ...
بسته شعری شهادت امام سجاد (ع )
خونش خضاب شد رگهای روی حنجر زخمی گواه بود در بردن سر پدر او شتاب شد سینه زده برای تنش مثل بادها وقتی که نوحه خوان تنش آفتاب شد دیگر لبش به آب خنک! نه نخورد و رفت او روضه دار دائم طفل رباب شد ....خاک فلک به روی سرم که نوشته اند با دست بسته وارد بزم شراب شد قاسم صرافان مثل من هیچکس در این عالم؛ وسط شعله ها ...
بهناز جعفری درباره کار و زندگی خصوصی اش می گوید
و صبح یک نفر می رفت آن جا و بعد چند نفر اضافه می شدند و با باتوم آنها را جا می زدند. فیلم سلام سینما را با فلاکت و بدبختی دیدیم. خود من چقدر به مادرم دروغ گفتم تا بروم ناصرالدین شاه آکتور سینما را ببینم (خنده). گالری می رفتیم... اما اخیرا رفتم موزه هنرهای معاصر یک گنجینه ای را باز کرده بودند و این همه بی اهمیتی برای آدم های مسئول به شدت دردناک بود. مثلا جلوی یکی از تابلوها آب از بالا چکه می کرد و ...
جزئیات قتل وحشتناک دانشجوی دختر پزشکی
جزییات بیشتری از قتل را فاش کرد. چه مدت بود که با نامزدت عقد کرده بودی؟ 4 ماه قبل در یک دفترخانه زیبا را عقد کردم. چطور با هم آشنا شدین؟ پدر زیبا مغازه تعویض روغنی دارد و پدرم نیز همیشه به مغازه او می رفت. در این مدت من نیز چند بار همراه پدرم به مغازه تعویض روغنی رفتم و با توجه به شناختی که پدرانمان از هم پیدا کرده بودند، ماجرای ازدواج پیش آمد و پس از مراسم خواستگاری ...
تک نوازنده دوتار ابریشمی
به مهمانی نوازندگی آی محمد یوسفی آمده ایم. آدرس خانه اش را از هرکه در روستای تگن شهرستان درگز بپرسید به شما می گوید، چون آی محمد در روستا که سرشناس است هیچ، در ایران و جهان هم شناخته شده است. خانه ای همچون دیگر خانه های روستایی دارد، بی هیچ وسیله اضافه ای که خانه های شهری را تا خرخره پر می کند؛ قالی های گل قرمز و پشتی هایی با همان رنگ و تابلوهایی که همه با هدفی روشن بر سینه دیوار جا گرفته اند ...
دقایقی با یک قهرمان زن پارالمپیکی
و با وجود داشتن فرزندی 6 ماهه به دلیل این حمایت ها ترغیب شدم و مسیرم را در والیبال نشسته ادامه دادم و در سال 77 با وجود فرزند 6 ماهه ام به اردوی تیم ملی والیبال نشسته رفتم. بعد از فوت پدر و مادرم، همسرم نقش به سزایی داشته و پس از آن به تشویق ایشان در خانه نماندم. تقریباً سال 93 بود که اعلام کردم نمی خواهم ورزش حرفه ای را ادامه دهم؛ زیرا از لحاظ روحی خسته شده بودم و با توجه به داشتن ...
یک روز با فرهاد رهنما، رئیس هیات مدیره پلار و گروه رهنما
تک تومانی بود. من همیشه گفته ام که در واقع ما کار زیادی نکردیم. همه کارها را پدرم انجام داد و به دست ما رساند. پدرم در کنار اصرارش به خلق و ابداع موفقیتش را مدیون سخاوتمندی اش بود. همیشه هر چه را داشت هزینه اطرافیان، همکاران یا خانواده اش می کرد. اهل عیاشی هم نبود. بهترین وسایل را می خرید و بهترین سفرها را می رفتیم. هنوز کسی در ایران نمی دانست یخچال چه هست که پدرم برای خانه ما یخچال نفتی ...
ونورا: اگر یک روز دیرتر به بیمارستان می رفتم، ممکن بود زنده نمانم؛ دونده زن؛ از مالاریا تا المپیک در 10 ...
.... در نهایت پرستار مجبور شد، اطراف تختم کیسه های یخ بگذارد. همه جای بدنم به شدت درد می کرد. بعد من را در قرنطینه نگه داشتند. اجازه ترک اتاق را نداشتم. خوب یادم هست از پنجره به بیرون خیره می شدم و به خودم می گفتم لندن چقدر زیباست. فکر می کردم دیگر هوای تازه وارد ریه هایم نخواهد شد. باید دوباره راه رفتن یاد می گرفتم. وقتی به بخش منتقل شدم، سعی کردم در اتاقم چند دور راه بروم اما ...
جبهه ما را عاشق خود کرده بود
...> تصمیم گرفته بودم خوب درس بخوانم تا از این طریق انجام وظیفه و تکلیف در قبال کشورم کنم. نصیحت پدر و مادرم در گوشم بود که هر روز تکرار می کردند: تو دو بار جبهه رفتی. اگه وظیفه است بسه، اگه ثواب است بسه، اگه برای خدمت س بسه. آمادگی روحی و فکری برای اعزام به جبهه را نداشتم. صدای آهنگران و دیدن بچه هایی که آماده اعزام می شدند به تردید من برای ماندن و شوقم برای رفتن می افزود و احساس می کردم بیشتر ...
مامان شوکت، عشق و دیگ سمنو...!
احوال زندگی می پرسم همه چیز عالیه، خدا هیچ چیز برای من کم نگذاشته، رزق خوب، اولاد خوب. خدا را هزار مرتبه شکر .درست حدس زده بودم رضایت از چهره خندان و صدای گرمش موج می زند، رضایتی که خودش دلیل آن را عهد و پیمانی می داند که 60 سال پیش با مشهدی علی بسته است نزدیک 20 سالی از من بزرگتر بود، با اینکه بچه بودم، عقلم خوب کار می کرد. گفتم مشهدی علی با هم کار می کنیم و خرج می کنیم، چیز خاصی هم نمی خوام ...
افروز کربکندی: به خاطر پدرم دروازه بان شدم
واسطه همین ورزش صورت گرفته است. کربکندی افزود: یک دختر 11 ساله و یک پسر 3 ساله دارم؛ خیلی دلم می خواهد بچه هایم مثل خودم با ورزش خو بگیرند به طوری که تفریحاتشان هم ورزش کردن باشد و همه این جاهای خالی با ورزش بچه ها پر شود چون معتقدم در محیط های ورزشی روحیه انسان قوی تر می شود. افروز کربکندی بیان داشت: دانشجوی سال آخر مهندسی فناوری اطلاعات (IT) هستم و در دانشگاه غیرانتفاعی ...
جملات سنگین فلسفی از بزرگان
حاکم باشد، عدالت و آزادی وجود نخواهد داشت./ آلبر کامو بهتر است برای چیزی که هستی، مورد نفرت باشی تا اینکه برای چیزی که نیستی محبوب باشی./ آندره ژید همه شکل های خدا دوست داشتنی است و همه چیز، شکل اوست./ آندره ژید دهان خردمند در قلب اوست./ بنجامین فرانکلین احساس وظیفه در کار، نیکو و در روابط، آزاردهنده است. انسان ها تشنه محبت اند نه مراقبت./ برتراند راسل ...
اختلافات را با تدبیر از جبهه انقلاب دور می کرد
خاطره خاصی را به یاد دارید؟ بله، یک بار که با ایشان به قوچان رفتم و شب را آنجا ماندیم، همراهان ایشان تصمیم گرفتند به مشهد برگردند، ولی خودشان قصد داشتند به بهشهر، تهران و بعد هم به کرمانشاه بروند. به من گفتند: من باید به بهشهر، تهران و کرمانشاه بروم و سفرم چند روزی طول می کشد، تو با من می آیی؟ من گفتم: خیلی دلم می خواهد با شما بیایم، ولی باید به خانواده ام خبر بدهم، و الا دلواپس می شوند . ایشان ...
موج جدید خودکشی های آنلاین
صادقانه بگویم که می دانم شما با این چیزها شوکه نمی شوید، اما باید بگویم که یک زن به خانه سالمندانی آمد که من در آنجا کار می کنم و دو هفته بیشتر دوام نیاورد. وقتی رسید، حالش خوب بود، نمی دانم چه چیزی به خوردش دادند. پرستاران انواع و اقسام داروها را به او تزریق کردند. آخرش دیگر نمی فهمیدی چه می گوید؛ بریده بریده حرف می زد. یادم می آید که به من می گفت: من قرار است بمیرم، من قرار است بمیرم ...
دیداری شورانگیز با یک همسر جانباز
خواستگاران زیادی داشتم ولی من مصمم بودم که به درسم ادامه بدهم. حتی خواهر کوچکترم ازدواج کرد و یک بچه داشت ولی من فقط به درس فکر می کردم. بعد هم مواظب بودم دل عمه ام نشکند. تا اینکه "غلامعلی چندکاری" به خواستگاری ام آمد. او در زمان شهادت پسر عمه ام سوم راهنمایی بود. از دور او را می شناختم. در کتابخانه مدرسه فعالیت می کرد و من وقتی می رفتم تا کتاب بگیرم، او را می دیدم. کنار دست پدرم چند باری هم کار هم می کرد ...
در زندگی اصولی دارم که اجازه نداد در این فوتبال دوام بیاورم
گفتم و به پدرم گفتم که نمی آیم! گفت به درک برو گورت را هم گم کن. مرا بیرون انداخت به طوری که یک ماه آخری که در خانه اش بودم و غذا می خوردم منت سرم می گذاشت و می گفت کوفت بخوری، تنبل. کار نمی کنی و دائم می خوری! از حرف هایش خسته شده بودم. مادرم به من 7 هزار تومان پول داد و با آقای ایرج نصیری و 2 تا از بازیکنان قائمشهری به نام محمد کامل به تست جوانان استقلال آمدیم که توسط مهران کاظمی انجام می شد ...
سرمربی ایرانی بوندسلیگا در آستانه اخراج
بود در پایان لیگ به مقام هشتم بوندس لیگا رساند. نوری دربارهٔ ایرانی بودن خود نیز گفت: ایران بخشی از وجود من است. پدر من ایرانی است. پدرم برای تحصیل به آلمان آمد و در هانوفر با مادرم آشنا شد و اینجا در شهر اولدنبرگ به تحصیل شیمی پرداخت. خیلی با پدرم در ارتباط بودم. به همین خاطر شناخت کاملی از ایرانی بودنم دارم. آخرین باری که در ایران بودم، سال 2005 بود و همراه پدرم به چندین شهر ایران رفتیم ...
موسیقی در این چهاردیواری ها می میرد
به آلمان برگردم. از طرفی با همسرم آشنا و درگیر شده بودم. تصمیم های عجیب وغریبی گرفتم. زمانی که ماشینم خراب شده بود و بی هدف راه می رفتم، دیدم جلو کانون پرورش فکری کودکان هستم. رئیس کانون احمدرضا احمدی بود که با پدرم و خودم رفاقت داشت. به دیدن ایشان رفتم. گفت چرا قیافه ات این طور شده؟ گفتم مشکل دارم و پولی برای زندگی ندارم. روی میزش دو، سه کاست بود. گفت یکی از اینها را بردار و آهنگ بساز. گفتم من ...
می خواهند سینمای خصوصی نابود شود
استراحت کند. در این مدت همسرم به من کمک کرد. تا اینکه بعد از 10 سال، عفونت وارد خون او شد و او را کشت. با مرگ امیر، مادرم هم دوام نیاورد و خیلی زود ما را تنها گذاشت. یادم هست زمانی که فیلم دو زن را ساخته بودید، هجمه های زیادی علیه شما شد. آیا خشونت فیزیکی هم متحمل شدید؟ نه، اما تهدید چرا! یک روز بعد از حمام کردن برادرم، از منزل پدرم در خیابان شیراز خارج شدم تا دخترم ژینا را از مدرسه ...
ناگفته های قاتل راننده مسیر مشهد - تهران
همین به من کمک می کند. پس چرا تو را لو داد؟ نمی دانم، او به بهانه خرید مواد و شارژتلفن مرا ترک کرد و گفت اگر کسی سراغت آمد و تو را به اسم صدا زد بدان که از طرف من است و برایت پول آورده. من هم زمانی که مأموران آمدند فکر کردم اقوام امید هستند. چرا خودت را معرفی نکردی؟ جرأت نداشتم. سابقه داری؟ چندین سال قبل مادرم از من به خاطر سرقت وسایل خانه اش شکایت کرد و 13 روز به ...
بن بست
، حالا که تا خلیج فارس می خواهند بروند، سر راه دریاچه ارومیه را هم از نزدیک ببینند. رفتم جلو و گفتم: آقا من خواب بودم، نمی دونم این ترامپ چه زر زری کرده؛ اما مطمئنم که خلیج فارس ربطی به جاده چالوس و هراز نداره ها . بقال گفت: تو خفه. اگه عرق ملی داشتی، وقتی ترامپ حرف مفت زد از خواب می پریدی. بعدشم به تو ربطی نداره، ما دل مون می خواد از جاده چالوس بریم خلیج فارس. دستمال کاغذی هم نداریم. برو بیرون وطن فروش دستمالی. ...
شطرنج باز روشندل تبریزی سختی های زندگی را کیش و مات کرد!
ژنتیکی و ازدواج فامیلی پدر و مادرم، من و دو برادر دیگرم دچار مشکل بینایی شده ایم. وی ادامه داد: کسی در خانه نمی دانست که مشکل بینایی داریم تا اینکه معلم کلاس پنجم دبستان برادر بزرگم به این موضوع پی برد و از خانواده ام خواست او را به مدرسه نابینایان ببرند که در آن زمان من نیز در کلاس دوم ابتدایی بودم که به همراه برادرم به این مدرسه منتقل شدیم. زارع زاده به فعالیت های ورزشی اش نیز ...
جوان 60 کیلویی هزار کیلو جگر داشت
دیدیم تا اینکه شهید شد و هنوز پیکرش برنگشته است. دوستش تعریف می کرد مصطفی به من گفت بروم آر پی جی بیاورم، بلند شدم که بروم دیدم گلوله خورد و نتوانستیم او را به عقب برگردانیم. امام ما را برای رفتن به جبهه تحریم کرد/ اوین جبهه جنگ با آمریکا است علیرضا برادر بزرگتر هم از حضورش در جبهه اینطور تعریف می کند: پدرم همه کاره خانواده و فدایی اسلام و قرآن بود. مادر هم تابع پدر بود. همان ...