سایر منابع:
سایر خبرها
جشن تولدی که یک دختر را نابینا کرد
درگیری به شدت اوج گرفته بود، صدای شکستن شیشه خودرو به گوش رسید و به دنبال آن صدای فریاد و ناله دختر جوان که کمک می خواست بلند شد. فریادهای دختر جوان و خونی که از چشم او سرازیر بود باعث شد چهار پسر جوان درگیری را رها کرده و پا به فرار بگذارند. دختر جوان به یکی از بیمارستان های جنوب پایتخت منتقل شد. اما تلاش کادر درمان بی نتیجه ماند و چشم راست منیره کور شد. چند روز بعد پس از بهبودی نسبی ...
یادداشت های محمد علی فروغی سه شنبه اردیبهشت 1298: انگلیس ها گله کرده و می گویند مشاورالممالک سراغ همه ...
انگلیس ها در ضمن گله گذاری گفته اند مشاورالممالک سراغ همه رفت، حتی بلژیکی ها که جزء هیچ جا نیستند و کوچک ابدال ما هستند. و صمد خان می گفت من گفتم هر چه را بگویید این گله را نمی توانید بکنید زیرا که با هم رفتیم و ان هم یک رسم ادبی بود که بعد از دیدن سایرین نسبت به بلژیک هم به جا آورد. باری از سفارت منزل مادام فواش رفتیم که سابقا او را منزل مادموازل ژرار و مادام ژنسکو دیده بودم و می گفت ...
مهری و مازیار: پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
دونید که من روز اول عروسی رفتم منزل پدر و مادرم و مادرم از من خواست برگردم . امیرعلی ناگهان پرید وسط حرف نازنین و گفت: آهان ، بگو! همه رو جمع کردی منو خراب کنی ؟ عمو : امیرعلی جان!ساکت باش بابا؛ بذار نازنین حرفش تمام بشه . نازنین: ممنون عمو . ما دو ساله از اون ماجرا صد بار با هم قول و قرار گذاشتیم و همتونم نتیجش رو می دونید . هیچ خبری از ترک اعتیاد نیست . من دو ...
ماجرای کلاس گذاشتن دختر یک شهید برای سردار سلیمانی
که با برخی با من هم آشنا بودند از طریق شوهرهایشان متوجه موضوع شده بودند. برای همین به خانه ما آمدند تا مرا با خبر کنند، اما وقتی چشمشان به من خورده بود نتوانسته بودند خبر شهادت مهدی را بدهند. البته خودم حدس هایی زده بودم و در همین گیر و دار بود که پدرشوهرم تماس گرفت منزل ما. او نمی دانست من هنوز بی اطلاع هستم. با ناراحتی گفت: مهدی چی شد؟ اینطور بود که خبر شهادت را متوجه شدم. *تماس گرفت ...
شهیدِ رمضانیِ مدافع حرم که به جای حاج قاسم ترور شد/ تکرار روضه دست و انگشتر
." نماز صبح را در جمکران خواندیم و برگشتیم. در راه با علی تماس گرفتند و خبر قطعی شدن اعزام او را دادند. آخرین بار با لباس عزای وفات حضرت زینب(س) راهی سوریه شد به تهران که برگشتیم لباس مشکی وفات حضرت زینب(س) را بر تن کرد و با شال سیاهش راهی هیئت شد. از بچه های هیئت خدافظی کرد و با همان لباس سیاه عزا راهی سوریه شد. دو روز قبل از ماه رمضان، پسر دیگرم محمد به خانه ما آمد و ساک علی ...
جواب کامل مراحل بازی آمیرزا [مرحله 1 تا 1235]
، دکمه، کیسه، چکمه، مهدی 1162- میل، گوی، گلو، گله، گیوه، میگو، میله، گلیم، لیمو، لوله، میوه، گلوله 1163- شوت، ملت، مشت، وام، موش، ولرم، مترو، شورا، شمال، تلاش، لواش، مشاور، شلوار، مشورت 1164- لنگ، سنگ، سیل، نقل، ساق، سال، قالی، لایق، انگل، سالن، گیلان، گیلاس، انگلیس 1165- هلو، پله، پول، لپه، راه، پونه، روان، پارو، ناله، نهال، لانه، پهناور، پروانه، پهلوان 1166- لال، لبو ...
محل هزینه کرد 70 درصد "بودجه درمان ناباروری" توسط دولت مشخص نیست!
سال بنای ساختمانم. درآمدم بد نبوده ولی همش خرج دکترا شده. میگم خدایا من چه کار بدی کردم که اینجوری گیر کردم. ... شوهرم کار می کرد، خودم قالی بافی می کردم. همشو خرج این کار کردیم. همش راه دکتر رفته، دیگه خسته شدم. ... گاهی اوقات باید بیمارستان می رفتیم پول نداشتیم، مجبور بودم قرض بگیرم. من کلی پول سود بابت درمانم دادم، یه دفعه به هرکسی گفتم پول نداد، حتی پدرم، برادرم، همه گفتند زودتر می گفتی بهت ...
لیبرال ها زیادی کرونا را جدی گرفته اند!
این بر افرادی که بیشتر آن ها را دوست دارم تأثیر می گذارد. در اواسط ماه مارس، مادر 83 ساله من - که یک کار پاره وقت به عنوان صندوق دار فروشگاه مواد غذایی داشت - به من گفت که دیگر نمی تواند به علت شیوع بیماری کرونا و لزوم رعایت فاصله اجتماعی من را ببیند و من نیز نباید برای دیدن او به منزلش بروم. او به من گفت: البته تو هنوز هم می توانی بعد از ظهر دوشنبه ها و چهارشنبه ها به فروشگاه Piggly ...
روایت سردار سلیمانی از روحیات لطیف سید ذوالفقار/ او که مقاومت با دست های او ساخته شد
بین کار و زندگی شخصی شان تعادل برقرار کنند؟ ما پنج دختر و یک پسر هستیم. طبیعت فعالیت های ایشان به گونه ای بود که زمان زیادی را در خانه سپری نمی کردند اما به راحتی و در یک جلسه می توانستند تمام غیبت ها را جبران کنند. هربار که ما را ترک می کرد نگرانش بودیم و دعا می کردیم تا خدا او را محافظت و حمایت کند. در دیداری که بعد از شهادت پدرم با حاج قاسم سلیمانی داشتم، ایشان برای ما ...
روایت همسر مؤسس دکتر سلام از مبارزه با کرونا؛ غربت سوگواری در شهر وحشت زده
حال همسرم بسیار خوب شد و اکسیژن گرفتن ایشان و تمام علائم او به حالت عادی برگشت و ما بسیار خوشحال شدیم ولی متأسفانه همان یک روز بود و بعد از آن سیر نزولی ادامه داشت و حال ایشان بدتر شد. من در روز جمعه 23 اسفند که مشغول صحبت برای تهیه پول بابت تأمین ادامه درمان ایشان بودم از بیمارستان با من تماس گرفتند و گفتند چه نسبتی با آقای یوسفی دارید؟ گفتم من همسر ایشان هستم و گفتند که شماره برادر ایشان را به ما ...
هویت زن بودن در فاصله دو مرد/ نگاهی به رمان روز دیگر شورا نوشته فریبا وفی
فروتری دست می یابند. این بی تحرکی گاه نشان از باقی ماندن زنان در کارهای سنگینی است که بیشتر به چیزوارگی شان دامن می زند. آنان در کارخانه ها به ابزار کار بدل می شوند و در خانه ها به مانند طبقه فرودست به ابزار لذت که هویت خود را در جهان بی رحم مردانه گم می کنند. شیوه های پدرسالارانه همواره چگونه اندیشیدن زبان فرهنگ و اسطوره ها را تشخصی مردانه می دهد و زن ناخودآگاه می پذیرد که فرودست است(تسلیمی ...
بعد از ورشکستگی پدرم،رومینا گفت تو که پول نداری،هیچ چیز نداری/ از ناراحتی،بنزین روی خودم و ماشینم ریختم ...
: من متوجه چیز بیشتری نشدم، وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. بعد از چند روز به من خبر دادند که رومینا فوت کرده است. پسر جوان که به شدت متأثر بود گفت که قصد خودکشی داشته است. این در حالی بود که خانواده رومینا در دادسرا حاضر شده و در همان روزهای اولیه اعلام کردند شکایتی از مرد جوان ندارند. با گذشت نزدیک به دو سال از حادثه و بهبود نسبی مرد جوان، او برای محاکمه به دادگاه معرفی شد. دیروز ...
نسرین مقانلو و شباهتش به مادر + عکس
میرزایی اولین فیلمم بعد از آن دوران بود و بعد از آن برای بازی در سریال مسافری از هند از من دعوت شد. ماجرای ازدواج نسرین مقانلو ماجرای ازدواج من سر فیلم همسر آقای فخیم زاده بود که به خاطر اسمش سرنوشت من را رقم زد و در همان گیرودار ساختش بودیم که برای خواستگاری از من به منزلمان آمدند و بعد از 5 -6 سال کار مداوم در عرصه های مختلف، با همسرم ازدواج کردم و به آمریکا رفتیم. ...
سردار سلیمانی گفت من می گویم با هم عکس بگیریم اما تو کلاس می گذاری +عکس
صحبت می کرد. سر فاطمه را نوازش کرد و خندید گفت: من به تو می گویم با هم عکس بگیریم تو کلاس می گذاری؟ بعد یک انگشتر به فاطمه داد. گفتم: حاج اقا یک دختر هم در خانه دارم میشه برای او هم انگشتر بدید؟ گفت: بله. گفتم یک پسر سه ساله هم دارم پدرش به او توصیه کرده دوست دارم بزرگ شدی جزو افرادی باشی که اسراییل را فتح می کنی. برای او نامه می نویسید؟ نامه هم نوشت و روی عکس آقا مهدی امضا زد. وقتی رفت فاطمه که تازه ...
پاسخ الیکا عبدالرزاقی به مخاطبی که سر افطار با دیدن سرباز حرص می خورد!
شروع هم دختر ها و پسر ها برای هم دلبری می کنند. همه در این مقطع زمانی از زندگی شان، بهترین های خودشان را نشان می دهند و بعد وقتی سر زندگی می روند ضعف ها، خودخواهی ها و ... بیرون می زند. این اتفاق در واقعیت برای همه پیش می آید که در زندگی یلدا هم می بینیم. این سریال، زندگی انسان ها را تحلیل می کند و اگر مقاومت نداشته باشیم، متوجه می شویم سریال روند خوبی دارد. خودم سریال را می بینم، د ...
از فقر تا مکنت؛ داستان زندگی سرمایه دار لرستانی مقیم تهران
زمان تک فرزند خانه بودم و برادر یا خواهری نداشتم. سه ساله بودم که پدرم فوت کرد. فقر چنان بر ما چیره شده بود که از تأمین هزینه کفن ودفن پدر عاجز بودیم. همسایه ی مهربانی داشتیم که 8 ریال به مادرم قرض داد تا پدر را دفن کنیم. آن زمان نتوانستیم سنگ قبری بر مزار پدر قرار دهیم و در حال حاضر هم مزار پدرم سنگ قبر ندارد. شاید بپرسید چرا؟! 30 سال از زمان فوت اش گذشته بود و طبق مشورتی که با حضرت آیت الله کمالوند ...
دعای مشلول چه خواصی دارد؟
جایش بلند شود. همه پول ها را برداشته و به کار خود ادامه دادم در همان حین صدای قسم خوردنش به گوشم رسید و به خدا سوگند می خورد که به خانه خدا رفته و من را نفرین میکند. خودم شاهد بودم که چندین روز روزه گرفت و نماز های فراوانی به جا آورد و پس از آن باروبندیل سفر را مهیا کرد و به سمت خانه خدا به راه افتاد و خود را تا به اینجا رساند. پس از اینکه طواف کعبه را انجام داد دست خود را بر ...
داستان دو داستان در کتاب های درسی/ سوسن، گلی که در طاقدیس ادبیات کودک و نوجوان ایران شکفت
بودم و با اختلافی که بین مدیر گروه و بقیه افراد موثر در سازمان تلویزیون پیش آمده بود، ایشان را از تلویزیون اخراج کرده بودند و چنانکه در آن زمان رسم بود همه افرادی که ایشان برای کار به تلویزیون برده بودند همه با هم اخراج شدیم. کارم را از دست داده بودم. به خودم می گفتم وای اگر به خانه برگردم باید به یک زندگی اجباری تن می دادم. دیگر از رویای بزرگم یعنی نویسندگی چیزی باقی نمی ماند. از خانه ...
نجات خواهر از ازدواج اجباری / مرد زاهدانی سرنوشت عجیبی دارد
مغازه ای را اجاره کنم، به این صورت آرام ارام مستقل می شدم و آرزوهایم را دست یافتنی می دیدم. روزی برای دیدار خواهر و برادرم به روستا رفتم، آن جا فهمیدم که عمویم به اجبار خواهرم را پای سفره عقد نشانده است در حالی که خواهرم آن پسر معتاد را دوست نداشت. مراسم نامزدی آن ها را به هم زدم و با پس اندازهایم خانه ای در زاهدان اجاره کردم و خواهر و برادرم را نزد خودم بردم. احساس می کردم روح مادرم نیز ...
مدارا و احسان؛ کلید حل مشکلات جامعه / چرا 15 میلیون پرونده قضایی داریم
متأسفانه در مقابل مدارا، مردمانی سخت ستیزه گر شده ایم، تلاش شد در داخل با ظلم و ناراستی مقابله شود، ولی به جای مبارزه با ظلم، خطا و ناراستی فقط با افراد خطاکار و ظالم مقابله کردیم؛ لذا ظلم باقی ماند و ما فقط با افراد جنگیدیم. چرا این قدر روحیه درگیری وجود دارد استاد دانشگاه مفید اظهار کرد: آنچه میان ما باقی مانده ستیزه جویی، مخاصمه و .. است که گاهی وقت ها معلوم نیست بر سر چه ...
چشم هایش را بست، هنرش ماند
...> تابستان خاطره انگیز حرم محسن، پسر وسطی علیرضا، هم خاطرات شیرینی از روز های کاری حرم دارد؛ از شاگردی او و برادرانش کنار دست عمو و پدرش. می گوید: کاش هنوز بچه بودم و همراه بابا. حالا برایم جا افتاده است که بابا چطور خادمی کرد که این طور عاقبتش ختم به خیر شده است. من و پسرعموهایم حرم را با صحن آزادی می شناسیم. هروقت به زیارت می رویم، اگر سری به آن صحن نزنیم، حس می کنیم چیزی گم کرده ایم. خوب است ...
دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان
..... این همه برکات بخاطر رفیق خوب بود. شعر: گلی خوشبوی در حمام روزی رسید از دست محبوبی به دستم بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دل آویز تو مستم بگفتا من گلی ناچیز بودم و لکن مدتی با گل نشستم کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم [7] وَ آوِنِی فِیهِ بِرَحْمَتِکَ إِلَی (فِی ...
روز شانزدهم ماه رمضان؛ دعا و ترتیل قرآن
أُبْعَثُ حَیًّا ﴿ 33 ﴾ و درود بر من روزی که زاده شدم و روزی که می میرم و روزی که زنده برانگیخته می شوم ( 33) ذَلِکَ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِی فِیهِ یَمْتَرُونَ ﴿ 34 ﴾ این است [ماجرای] عیسی پسر مریم [همان] گفتار درستی که در آن شک می کنند ( 34) مَا کَانَ لِلَّهِ أَن یَتَّخِذَ مِن وَلَدٍ سُبْحَانَهُ إِذَا قَضَی أَمْرًا فَإِنَّمَا یَقُولُ لَهُ ...
همه برای کولبرها!
را تحت تأثیر قرار داد. اولین بسته را که به در خانه بردیم پسرکی 16 ساله با کفشی پاره در را باز کرد. بسته ها را که تحویل دادیم. ازش پرسیدم تا حالا کولبری کردی؟ خنده ای تلخ گوشه لبش نقش بست و گفت: چند سالی می شود که کولبری می کنم، درست از زمانی که پدرم از کوه افتاد و از بین ما رفت. و این کوه چقدر کولبر را قربانی غم نان کرده است معلوم نیست. خودم را جمع کردم و از تک و تا نینداختم ...