سایر خبرها
نقطه عطف بزرگ در زندگی "آقا محسن"
یک روز درحالی که کنار جاده ایستاده و به چوب دستی چوپانی ام تکیه داده بودم، ماشینی ایستاد و یک نفر از آن بیرون آمد و گفت: پسر بیا جلو ببینم. بعد پرسید: شما برای چه اینجا هستی؟ الآن تمام بچه های هم سن و سال تو در مدرسه سر کلاس درس هستند؟ گفتم: دارم گوسفندها را می چرانم. گفت: اشتباه می کنی تو باید به مدرسه بروی. گفتم: آقا نمی شود، پدر و مادرم ناراحت می شوند. گفت: نخیر! تو باید به سر کلاس بروی وگرنه ...
زندگی خصوصی محافظ خوش تیپ رییس جمهور
تمام نکرده بودم. عبدالله صبح ها می آمد مرا می برد و ظهرها برم می گرداند. در خانه پدرم دختری نبودم که هر ساعت هر جا که دلم بخواهد بتوانم بروم اما مدرسه رفتن با خودم بود که پس از عقد شهید باقری همین را هم می گفت بهتر است تنها نروم. این سخت گیری شدید او را می گذاشتم روی حساب علاقه اش. اگر هم خودش سر کار بود به برادرهایش سفارش می کرد من را تا خانه مادرم که یک چهار راه فاصله داشت ببرند. از این موضوع ...
طرحی از یک زندگی عاشقانه
وقت حق را به من می دهی. * تغییرات دیگری نیز نظرتان را جلب کرد؟ یک سال قبل از شهادتش هم روز سالگرد ازدواجمان یک تابلو به من داد که متنی درون آن نوشته شده بود؛ اول از من پرسید که اگر به هر دلیلی از دنیا بروم، پای بچه ها می مانی؟ گفتم: ان شاءالله که من زودتر از تو بمیرم، ولی اگر همه دنیا را به من بدهند بچه هایم را رها نمی کنم. حقیقتا عصبانی شدم، گفتم: اول جوانی چرا این قدر در مورد مرگ ...
اندر احوالات آقای همسایه
روز به بعد رابطه عاطفی من و مجید برقرار شد. با حرف های عاشقانه ، پیامک های عاطفی و وعده های دلنشین مرا به آینده امیدوار می کرد. آقای همسایه سر و وضع شیک و خانواده با کلاسی داشت و این موضوع برایم جذاب به نظر می رسید. مرا به خانه شان دعوت کرد تا با پدر و مادرش آشنا شوم. اعتماد نمی کردم به آن جا بروم. اما وقتی پشت تلفن با مادرش صحبت کردم دلم قرص شد. ...
لباس عروسی که به سلیقه شهید مدافع حرم دوخته شد+عکس
واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشنایی مان با شهادت پا گرفت. حتی پدرم به او گفت تو بچه امروز و این زمونه ای. چیزی از شهدا ندیدی! چطور این همه از شهدا حرف می زنی؟ گفت حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم... آن روز با خودم فکر می کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه! ...
وقتی قاتل بودم/ لحظه های آخر
...: در رو باز کن... تا صبح هم اون تو باشی من همین جا می شینم... به نفع خودته که زودتر باز کنی و سرم را چسباندم به در. هیچ حرفی نزد. فقط صدایی آمد شبیه به کشیده شدن یک چیز چوبی روی زمین. گفتم: ببین... عزیز دلم... پسر خوشگلم... در رو باز کن... ببین عمو اومده بکشتت... مردن که درد نداره عزیزم... یه دقیقه در رو باز می کنی و تموم می شه... گلم باز کنه در رو... باز کنه باز هم هیچ حرفی نزد ...
سفری از میان عکس
...! واسه ما خودتو گرفتی؟ بهش می گویم: بانوجان فیلم بازی نکن می دونم بازم فال می خوای چیه باز از اندرونی آقا خبر جدید رسیده؟ وای به جون تو یاسی، دارم می میرم از فضولی آخه. خاک برسر کاش با یکی بهتر از من بره ولی هر بار طرفو می بینم، داغ دلم تازه می شه و تازه می فهمم چه خاکی تو سرم شده و گریه امونش نمی ده... خدا بیامرزه مادرم رو از روز اول گفتم من اینو نمی خوام! اما گفت: وای مادر چه ...
داستان کوتاه؛ بی تفاوت
نمی توانستم مثل او باشم، می خواستم فریاد بزنم: دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که می خواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آن جا برسم. اما احساس کردم که قدم هایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفته اند، حس کردم که قدم هایم مرا یاری نمی کنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و بی نیازی رسیدن...آه، شاید همه ...
آشنایی قبل از ازدواج؛ آری یا نه؟
قصد بدی ندارم. خوشت نیامد می رویم دنبال زندگی مان؛ من علی هستم. عصبانی شدم و گفتم علاقه ای به حرف زدن با تو ندارم. دوباره سد راهم شد و گفت شماره ام را بگیر تا شماره ات را داشته باشم. خسته بودم و کلافه و برای این که دست از سرم بردارد، شماره اش را گرفتم و بدون خداحافظی به سمت خانه حرکت کردم. بزرگ ترین اشتباهم همین بود که شماره را گرفتم. روز بعد از روی کنجکاوی نگاهی به شماره اش ...
چگونه با پدرت آشنا شدم؟!/ ازدواج شفاف!
، نصف دیگرشان کلا غریبه و توی راهی بودند و یکی دوتایشان هم که مرده بودند. از جایم پریدم و گوشی موبایلم را وسط خرت و پرت های اتاقم پیدا کردم و شماره تلفن همه آنهایی را که داشتم انتخاب کردم و نوشتم از همتون بدم میاد. قصد ازدواجم ندارم. هنوز پیغامم را نفرستاده بودم که چیزی کوبیده شد به در خانه. به طرف در رفتم که شیوا از انتهای خانه با پتویی که دورش بود دوید و پاهایش را روی سرامیک ها لیز داد تا جلوتر از ...
سوشا به حرف آمد: کاری نکردم که پشیمان باشم/ آسیب اصلی را نامزدم دید
فاسد برگردون نقل قول 2016-02-01 04:47 +15 [36] امیر حسین نیرو ای خدای بزرگ این چقد پر رو هستش بخدا انگار اون نبوده که یک هفته اولفدونی بوده فکر بازی تو تیم پرسپولیسو را تو ذهنت پاک کن داخل چشم برانکو افتادی دیگه به هیچ وجه بهت بازی نمیده که تر بزنی عشق فقط لووووووووبااااا ااااااااااانووو ووووووف نقل قول 2016-02-01 03:24 -6 [35] Artesh sorkh عجبا ...
آرامش امام پس از سخنرانی 12 بهمن برایم عجیب بود
مشایعت می کردم، حاج اکبر ناطق نوری که آن زمان مسئول کارهای امام و بچه محل مان بود را دیدم که گفت چرا اینجا ایستاده ای؟ گفتم الحمدلله همه کنار آقا هستند منم دم در ایستادم که گفت: نه بیا پیش امام برویم، چند بار سراغ تو را از من گرفتند. از پله ها بالا رفتیم و امام تا مرا دیدند خنده ای کردند و در آغوش گرفتند و محبت کردند که همان جا به ایشان گفتم با اجازه تان می خواهم بروم دنبال کشتی، خدا را شکر همه ...
خدای بچه ها، خودمونی تره!
صبح هم براش حرف بزنم سرش درد نمی گیره، خسته نمی شه، خوابش نمی بره. لب باز کردم تا صداش کنم. کلمات اون بچه تو ذهنم اومد. زبانم چرخید خیلی راحت و خودمونی گفتم: ”خدا جونم! هیچ وقت دستمو رها نکن. منو به حال خودم نذار. کمکم کن که روز به روز به تو نزدیک تر بشم و تو رو بهتر و بیشتر حس کنم. آمین ... راستی به خاطر همه لطف هایی که به من داری متشکرم.“ منبع:ناهید مومن خانی_مجله موفقیت ...
هر چه دارم از کفشداری حرم امام رضا(ع) دارم
که وی حاج مهدی مقیمیان و دو نفر همراهشان نیز از خدمه ها بودند. ایشان از من پرسیدند که چند روز در آنجا بودم و آیا خسته هستم یا نیستم که گفتم خیر نیستم. چون آنجا در خدمت زائران بودم و در نهایت من همان سال 81 که به عنوان خدمه رفتم در همان سال نیز به حج تمتع رفتم. بعد چون علاقه داشتم و خودم را خوب نشان دادم مدیران به سراغم آمدند و من کم کم به کلاس های خدمه ثابت هتل رفتم. مدتی بعد محمود طباطبایی نژاد ...
جهاد ادامه دارد
. این لبخندها به خیلی ها جان می داد و جهاد ؛ جان جوانان ایران و لبنان و سوریه و همه سرزمین های اهل مقاومت، هفته پیش مهمان داشت ؛ میهمانی که منتظرش بود من دلم می خواست بگویم؛ جهاد جان! بلند شو ؛ حاج میثم آمده ؛ بلند شو پسر. تو که به استقبال رفتی، بدرقه یادت نرود. بگذار حاجی از سرزمین عشق و مقاومت برایمان عطرجهاد را سوغاتی بیاورد. ما اینجا دلمان برای تو تنگ شده ؛ برای خودت و لبخندهایت ...یک سال است نیستی و کسی نیست که کمی، حتی فقط کمی شبیه تو لبخند بزند ... ...
روزی که آقا آمد
. اسمش را بلد نبودم. او هم اسم مرا نمی دانست. از آن بچه هایی بود که هر روز همدیگر را اینجا و آنجا می دیدیم. صدایش کردم. جلو آمد و گفت کجا بودی تو؟ حالا کجایی؟ دستم را گرفت و کشید تو و برد کنار مردی که کنار میکروفون ایستاده بود. گفت: آقای احمدی! این آقا ... و داشت معرفی می کرد که چهار پنج نفر خبرنگار خارجی آمدند. کارت می خواستند. مرد مسئول انگلیسی بلد نبود. با خارجی ها حرف زدم و ترجمه کردم و نام ...
پیشی گیرندگان نزد خدا از مقرب ترین ها هستند
؛ السابقون السابقون اولئک المقربون ...و باز خداوند در قرآن می فرماید کسانی که السابقون و پیشی گیرندگان بودند نزد خدا از مقرب ترین ها هستند . امروز می خواهم از کسی صحبت کنم که همیشه با من است. عده ای فکر می کنند که بابای من مرده است ولی می دانم که من هم مثل همه شما پدر دارم. با او حرف می زنم. مشورت می کنم نگاهش می کنم با او بیرون می روم و گاهی هم مثل همه شما با او بازی می کنم. البته تنها یک فرق کوچک ...
مصاحبه باخانواده شهیددهقان
توانستم خاموشش کنم چرا که این آتش عشق به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را خودم در ایام کودکی در ایام محرم با خواندن مقتل در دل و جان او پرورانده بودم، و منش و راه و رسم امام حسین(ع) را در ذهنش پرورش داده بودم. حالا به او بگویم به خاطر عشقی که به تو دارم، نرو.خلاصه یکی دو هفته گذشت و داشت. یک روز که داشت وسایل اردویش را آماده می کرد و من هم به او کمک می کردم در حین کار به او گفتم محمدرضا امیدوارم ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (221)
بودم خوابم برد ترجمه اش یه چیزه؛ حوصله ات رو نداشتم..! 26. تحصیلات تکمیلی تو ایران مدیون نظام وظیفس. 27. تو اینستاگرام زیر عکس هر میمونی یه میمون دیگه پیدا شده که بگه "عاشقتم زیباترین". 28. به همه ی نونوایی های محل گفتم کارگر نمیخوایید؟ همه شون گفتن نه. خیلی کار خوبیه خوب انصافن، یه سندی میذاری تو گوشِت میلرزونی تا شب. قشنگ معلومه به غلط کردن افتادن! ...
ننه ابوالفضل حالت چطور است؟ /حتماً مسئولان کار دارند!
. نگاه کن الآن فقط حرف می زنم. غصه جایی نمی رود که آباد کند، هر جا برود خراب می کند. می گویم که قصه من کتاب چهل طوطی است. حتماً مسئولان کار دارند! روی تخت انبوه داروهایی است که به قول ننه، مشت مشت می خورد تا بتواند حرف بزند. می گوید: ماهی یکبار از بنیاد شهید، دکتر می آید و این دارو ها را هم او نوشته است. این همه دارو می خورم اگر نخورم نمی توانم حرف بزنم و تا بغل چراغ بروم ...
مهاجم پرسپولیسی: من به داور ناسزانگفتم!
اولین بار مرا اخراج کرد او معتقد بود که به او ناسزا گفتم اما اشتباه می کرد گزارش او مرا سه هفته محروم کرد و این برای من خیلی دردناک بود. اولین بار بود که در یک جنجال به ناصواب گرفتار می شدم. این محرومیت و پس از اون بی مهری مربی تیم ملی که نام مرا خط زد خیلی در روحیه من تاثیر گذار بود و دیگر خودم نبودم حالا دیگر آنها را فراموش کرده ای ؟ خیلی هایش را . قول میدی که در ...
شما نمی دانید پس از آن چه بر سر من آمد
افشاری که یکی دیگر از بازیگران این فیلم بوده است، در این رابطه گفت: یک فیلم اکشن – پلیسی به من پیشنهاد شد. به خیلی از دوستان نزدیک آن دورانم در سینما گفتم و همه گفتند فیلم اکشن پلیسی است بازی کن و من این فیلم را بازی کردم. من اگر بخواهم امروز صحبت کنم، باید درباره ی کسانی صحبت کنم که امروز مدعی روشنفکری در سینمای ما هستند و من دلم نمی خواهد پای آن ها و پای خیلی های دیگر وسط کشیده شود ...
لباس نوزادی در خرابه های شهر
: بوی درد و صدای خون خبرنگارها را که فرستادم، دلم طاقت نیاورد بمانم؛ راهی سریلانکا شدم. بیمارستان ها دیگر جایی برای پذیرش بیمار جدید نداشتند. تمام بیمارستان بوی خون می داد. به هر طرف می دویدم، فاجعه عمیق تر می شد. ریکوردر را قبل از ورود به بیمارستان روشن کرده بودم. سه یا چهار ساعتی در بیمارستان بالا و پایین می کردم. از بیمارستان که بیرون آمدم، یادم افتاد ریکوردر را خاموش نکرده ام. داشتم صداهای ضبط شده را گوش می دادم که یکی از دوستانم با من تماس گرفت و خواست که خبرها را به او گزارش کنم؛ گفتم بنویسید اینجا بوی درد می آید و صدای خون! ریکوردر صدای خون می داد. ...
لاغری با دریل نیم متری!
.... خلاصه داشتم فکر میکردم که دکتره از چه فرقه مرقه ایه که دوباره صدای موتور برق و جیغای زنه شروع شد، نمی دونم چطوری از اونجا اومدم بیرون، فقط یادمه قیافه منشیه موقع برگشت به نظرم شکل دانلداک شده بود. انگار دهنشو از دو طرف کشیدن تا بیخ گوشش. یعنی تو همه حالتاش انگار می خندید، اما خندش یه طوری بود که آدم می ترسید، گفتم نکنه همینطوری خنده خنده الان یه دکمه ای چیزی بزنه در قفل شه منو ...
من سخت کار میکنم تا برانکو مرا در ترکیب بگذارد
چرا بحث جدایی ات مطرح شد؟ - خودم هم نمی دانم. این تصمیمی بود که باشگاه و برانکو گرفتند و من واقعا احساس خوبی نداشتم. شوکه شده بودم. قرار نبود به این شکل از پرسپولیس جدا شوم. من پرسپولیس را دوست دارم و همه تلاشم را هم کردم تا به شکلی درست و حرفه ای در خدمت این تیم باشم اما وقتی این تصمیم به من اعلام شد واقعا تعجب کردم. هر روز از خودم می پرسیدم چه کاری از من سر زده که چنین تصمیمی برایم ...
برنامه داشتم بازیکن استقلال شوم اما آن ها مرا نخواستند/ از آلمان پیشنهاد دارم
چند روزی که من در ایران بودم حتی یک نفر من را نبرد تا ساختمان باشگاه استقلال را نشانم دهد.تست پزشکی در همه دنیا 3 ساعت طول می کشد اما من پنجشنبه از صبح تا شب درگیر تست دادن بودم. توسکی افزود:مدیر برنامه هایم از من خواست تا این چند روز را در ایران بمانم،او به من گفت شنبه حتما قرارداد می بندی اما این اتفاق نیفتاد و من به او گفتم که دروغگو است.من 110 هزار دلار از استقلال ی ها برای نیم فصل خواستم و تا امروز آنها هیچ پولی خرج من نکردند. حتی پول بلیط برگشت و هتل را هم خودم دادم. ...
ثروتی به وسعت 13 نگاه معصومانه
نگهداری از کودکان کم توان ذهنی معرفی کنم. از آن پس بود که به این فکر افتادم تا برای دانش آموزان دختر معلول ذهنی، کاری انجام دهم. زندگی عاشقانه با 13 تازه وارد یک روز در خانه با همسرم این موضوع را مطرح کردم که باید آستین هایمان را بالا بزنیم و برای کودکان بی سرپرست یا بد سرپرست که با مشکل کم توانی نخستین بار که زهرا خانم را دیدم، نیمرخ زیبایش پشت آن همه آشفتگی و رنج باز هم ...
واکنش تند محسن بنگر به قهر با رضا نورمحمدی
موضوع با واکنش محسن بنگر روبرو شده است. مدافع پرسپولیس در اینستاگرام خود نوشت: بابا جمع کنید خودتونو. ما رفقیم. هستیم و خواهیم موند. با حرف چند تا آدم بیکار رفاقتمون بهم نمی خوره. دنبال حاشیه هستین، برید دنبال یه تیم دیگه. بابا تو تیم ما چیزی گیرتون نمیاد. ما با همیم چه بعضیا خوششون بیاد چه خوششون نیاد رفیقیم. مشکل کجا بود. نخندونید مارو. طبق معمول اکثر پست های اخیر این مطلب هم ساعتی پس ...
کودکانی که پشت میله ها تربیت می شوند
؟ ناراحتی اش را فقط از دست هایش می شود فهمید. سرش را پایین انداخته و دست هایش را چنان در هم قفل کرده که انگار می خواهد استخوان هایش را بشکند. تو محله ای بزرگ شدم که همه جور خلافی توش بود. شاید اگه تو یک محله دیگه ای بودم الان به جای رضاجیب بر یک دانشمندی، فیلسوفی چیزی می شدم. اونوقت ننه ام بهم افتخار می کرد. همه محل هم بهم می گفتن رضا فیلسوف. دست هایش را باز می کند و از انگشت های دست راستش شروع می کند به شمردن؛ یک، دو، سه، چهار، پنج ؛ دست چپش را نگاه می کند؛ شش، هفت، هشت ، سرش را بالا می آورد، هشت ماه، هشت ماه دیگه آزاد می شم. ...
امید دارم سرخی خونم، سیاهی گناهانم را غسل دهد
که پی به عظمت تو ببرم و حق را از باطل تشخیص دهم، آن گاه خانه و زندگی را رها کنم و به سوی تو هجرت نمایم و در صف رزمندگان و جهادگران راه تو حضور یابم و از مظلومان عالم دفاع کنم. خدایا امید آن دارم که سرخی خونم، سیاهی گناهانم را غسل دهد و پاک شدن از گناه موجب آن شود که در جمع شهدای اسلام سر افکنده نباشم. در این راه کسی مرا مجبور نکرد که از پدر و مادر عزیزتر از جانم و از همسر ...