نبش قبر راز مرد گمشده را بعد از 18سال فاش کرد
سایر منابع:
سایر خبرها
شوهرم با نسرین همکار صمیمی ام رفت و آمد شیطانی داشت! / قرار کافی شاپ لو رفته بود!
و در همه قلبم ریشه دوانده است، بگویم جز او هیچ کس را در خواب نمی دیدم و بگویم که... خلاصه همه این حرفها را گفتم و زندگی مان شروع شد، هر دو درس می خواندیم و من کاری می کردم، روزهای خوبی بود، ماه عسل کل ایران را با ماشینی که از دوستم قرض کرده بودم، گشتیم و ناگفته هایم را به زبان آوردم، جالب اینکه حرف های زهرا شنیدنی تر بود و تازه فهمیدم او هم آرزویی مثل من داشت. چند سال بعد ...
شوهر ،خودش را دزدید تا همسرش از او متنفر شود/ زن فداکار عاشق، همچنان پای او ایستاد
مداربسته را یاد بگیرم و از این راه کسب درآمد می کردم. زندگی مان بد نبود و درآمد من کفاف دخل و خرجمان را می داد. همین که می دیدم عشق بین من و همسرم هر روز پررنگ تر می شود باعث می شد یک نان بخورم و صد نان خیرات کنم. اما یکی دو سال بعد از ازدواجمان بود که فهمیدم توانایی بچه دار شدن ندارم. انگار دنیا روی سرم خراب شد، اما همسرم می گفت که برایش مهم نیست و زندگی با مرا حتی بدون فرزنددار شدن دوست دارد. او ...
این 2 عروس ایرانی صمیمی ترین هووهای جهان شدند! | درباره مرد کاشمری که در یک روز 2 دختر را به عقد خود ...
هووی جوان هستند که حسابی هوای خانه و زندگی شان را دارند تا یک وقت با باد حرف و حدیث ها نلرزد. این روزها هم که وجود هانیه و حسین زندگی این خانواده را محکم تر از پیش کرده؛ بچه هایی که یک بابا دارند با دو مامان!
نامه ای برای پلاک هشت
اینکه به قسطی خریدن راضی شود اما نمی دانستم برای ضمانتِ بقیۀ پول چه کنم. ایستادم و از پشت شیشه به فوتبال دستی ها زل زدم. بعد از کلی فکر و خیال توکل کردم و دوباره برگشتم داخل مغازه، آقای فروشنده که انگار حس کرده بود سر دو راهی مانده ام با آرامی، گفت: خواهر! شما پسند کن جای تخفیف هم داره . این را که گفت دلم آرام گرفت پول های توی دستم را گذاشتم روی میزِ آقای اسباب بازی فروش و ماجرا را تعریف کردم ...
مرد بی خانمان وقتی پاک شد دید بدون ازدواج، زن و بچه دارد
شناسنامه من اسم یک زن و دوتا بچه خورده بود و حتی بعد از پیگیری در ثبت اسناد، خانه ای نیز به نام من ثبت شده بود که هم اکنون دنبال کارهای قضایی آن هستم. این حرف ها را مهدی برای ما تعریف می کند. مردی که 10 سال تمام فقط در یکی از معروف ترین پاتوق های تهران یعنی پاتوق دره فرحزاد زندگی کرده است. زندگی او فراز و نشیب های زیادی داشته و به نظر می رسد که مبتلا به ADHD است. چرا که تمام زندگی اش در تکاپو ...
روایت زندگی فخری خوروش یکی از سه تفنگدار تئاتر | به خاطر سینما از خانواده طرد شدم
؛ برخوردشان چطور بود؟ – البته این را بگویم که پدرم به نسبت زمان خودش آدم بسیار روشنفکری بود. وقتی در بیمارستان بستری بود خیلی تلاش کردم شرایطی مهیا شود تا مداوای او سریع تر انجام شود. وقتی پدرم بهبودی کامل پیدا کرد، مادرم به او گفت: فخری باعث شد تا تو خوب شوی. بعد از چند روزی که به دیدن پدرم رفتم به من گفت: شنیدم که تو باعث خوب شدن من شده ای. من هم گفتم: صددرصد. بعد از این قضیه از او خواستم ...
این پسر ایرانی چرا دختر شد؟! / از ترنس بودنم وحشت کردم ! + جزییات سرنوشت سخت یک دانشجو
خودمان را نشان بدهیم تا ذهن ها درباره ی ما روشن شود. مادرم شوکه شد ر سال ها این بار را به دوش کشید. تحمل تفاوتی که با دیگر هم جنس های خودش داشت و باید آن را پنهان می کرد یک طرف ماجرا بود و این که اعضای خانواده اش درباره ی او چیزی نمی دانستند طرف دیگر ماجرا. نزدیک به هشت سال طول کشید تا این که دل را به دریا زد و یک روز که با مادرش در خانه نشسته بود، همه چیز را تعریف کرد ...
مادری با 40 سال چشم انتظاری | می دانم بالاخره خبری از محمود می رسد
برسر مادر می آید. این حس را مادران شهیدان جاویدالاثر بهتر می دانند. قصه های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید سوز هوا و قطرات باران نشان از یک روز سرد پاییزی می داد. اهل خانه در اتاقی جمع بودند. بالاخره صدای گریه نوزاد به گوش رسید. چند لحظه بعد خانمی مژده به دنیا آمدن نوزاد پسری را به پدر خانواده داد. مادر شهید محمود امیری در حالی که با یادآوری آن روزها قطره اشکی در گوشه چشم ...
اطلاعیه فوری برای بازماندگان سقوط هواپیمای اوکراینی
...> * آقای دکتر اسدی لاری این سه سال برای شما چگونه طی شده است؟ (می دانیم که پرداختن به همین روند هم ممکن است سخت باشد و به همین دلیل هر جا که صلاح دیدید از پرسش رد شوید.) اسدی لاری: من فکر می کنم در یک پاسخ کوتاه هر روز سخت تر از دیروز. هر ساعت به یاد بچه ها بودن خیلی سخت است و همین امروز بود که به خانم دکتر می گفتم خیلی دلم هوای بچه ها را کرده، خیلی زیاد. با اینکه ما از هم دور بودیم و بچه ...
آیت الله علوی بروجردی: حق هتک هیچ انسانی را نداریم/ میراث غنی شیعه را به دیگران عرضه کنیم/ لازم نیست ...
! من مریض را معاینه می کردم. چای هم که برایم می آوردند، در حضور خودم می گفتند: این استکان حکیم را جدا بگذارید و آب بکشید! من سال ها، حدود 34 سال برای معالجۀ آیت الله بروجردی به منزلشان می رفتم؛ اما ایشان یک بار با من چنین رفتاری نکردند؛ حتی اگر روز بارانی بود. برایم چای می آوردند و کسی نمی گفت استکان حکیم را آب بکشید. هیچ وقت احساس نکردم که در منزل آقای بروجردی، با آن مسلمان هایی که در آن خانه ...
روایت یک عاشقانه نجیب از یک شهید مدافع حرم در پله ها تمام نمی شدند
شام نداریم. در هفته یک روز داشتیم به نام روز اختلاط. چالش هایمان را مطرح می کردیم و ایده می دادیم. دعوا نمی کردیم اما موضوعی به اختلاف می خوردیم آن قدر با هم حرف می زدیم تا حل شود. مهدی خیلی وقت ها کوتاه می آمد و نظر من را به نظر خودش ترجیح می داد جوری که دوستانش مسخره اش می کردند که مهدی بدون نظر زهرا آب نمی خورد. انگار حرف زهرا وحی منزل است. یک بار توی همین اختلاط بهش گفتم کم عذر خواهی می کند ...
اشک پشیمانی بعد از قتل پدر
را پایین انداخته بود ادامه داد: آن روز من در خواب بودم که پدرم با لگد مرا بیدار کرد. من شوکه شده بودم و نمی دانستم چرا پدرم دوباره عصبانی شده است. او می خواست من را کتک بزند. قبلاً هم چندبار بی دلیل مرا کتک زده بود. من آن روز چندبار درباره علت عصبانیتش سؤال کردم، اما به من جواب نداد. او عصبانی بود. با مشت و لگد به من ضربه می زد. می خواستم فرار کنم که مانع فرارم شد. ما با هم درگیر بودیم که تیغ موکت ...
شوهر بی غیرتم مرا در شرایط بدی برابر مردان هوس باز قرارمیداد و خودش..!
بعد از 20 سال زندگی مشترک، سال گذشته بود که متوجه شدم همسرم روابط غیرمتعارفی با یک زن متاهل دارد. آن روز خیلی عصبانی شدم و پس از مدتی سر و صدا و مشاجره او را از خانه بیرون انداختم چرا که بود و نبودش در منزل هیچ فرقی نداشت، اما یک ماه بعد برزو دوباره به خانه بازگشت و با همان چرب زبانی های همیشگی و خواهش و تمناهایش مرا خام کرد تا به زندگی مشترک ادامه بدهم. اگرچه می دانستم این ...
یک شاهد شیدایی از دیار سر بداران
می خواست تا برای شهادتش دعا کنیم. من هم ناراحت می شدم و می گفتم: این حرف ها را نزنید آقاسید، شما زن و بچه دارید، بعدِ شما خانواده تان چه کار کنند؟ یک شب خواب برادرم، محمد را دیدم. او ایستاده بود و آقاسید هم کنارش بود. محمد ساعت را باز کرد و به آقاسید داد. صبح روز بعد آقاسید برای خداحافظی منزلمان آمد. عازم سوریه بود. ساعت یادگاری محمد را به او دادم. مطمئن بودم لیاقت این امانت به یادگار ...
گویی از جبهه آمده بود تا جان برادرش را نجات دهد
گرفته بودند و ما باید از دین و کشورمان دفاع می کردیم را می گفت و باعث می شد که دل پدر و مادرم هم به رفتنش راضی شوند. خلاصه حسین رفت و مدتی بعد به خانه برگشت. یادم است روز بازگشت حسین، برادر کوچکم اکبر به چاهی که در حیاط خانه داشتیم سقوط کرده بود. در حیات مشغول بازی بود که هنگام بازیگوشی به چاه آب سقوط کرد و همه دستپاچه در حیاط دور چاه حلقه زده بودیم و نمی دانستیم چه کنیم که ناگهان حسین در حالی که ...