سایر منابع:
سایر خبرها
ارکان و مبانی سینما از نگاه زنده یاد سلحشور
. چه می خواهی؟ ، نمی دانم! 5-6 اتوبوس فرستاده اند که طلبه ها را از حوزه به فرودگاه ببریم. باور نمی شد! خیلی فوری خوابم تعبیر شد. پسر خود من نیز در حوزه طلبه است. پسرم را صدا کرده و گفته عبدالله! فوراً بچه ها را صدا کن که اتوبوس آمده . طی نیم ساعت بیش از 200 نفر سوار 5 اتوبوس شدند و به فرودگاه رفتند. دیدند یک هواپیمای دربست آماده ایستاده تا ایشان را به مشهد ببرد. چه کسی این هواپیما را ...
ماجرای زندگی تلخ یک زن دخترزا
قدیمی پدرم ازدواج کردم. وضع مالی شان توپ توپ است. خانواده ام به خاطر همین موضوع اصرار بر ازدواج ما داشتند. پدرم می گفت اگر دیر بجنبیم این پسر را از دست می دهیم. پدر شوهرم از روز اول می گفت باید هر چه زودتر پسر دار شوید. اولین بچه ام دختر بود. خانواده شوهرم به صورت این طفل معصوم نگاه نمی کردند. دو سال گذشت و دوباره باردار شدم. خدا دختر دیگری به ...
اشعار آیینی ویژه ولادت امام محمد باقر علیه السلام
...> کوچه ها فرصت گذر بدهید دوست دارم به اوجتان بپرم بی قرارم که بال و پر بدهید می نشینم کنار در بی تاب تا به پاهای من خبر بدهید راه باز و مسیر بی خطر است توشه بردار موقع سفر است سفری تا دیار دلبرها تا زمین بهشت پرورها سفری تا نهایت مستی در طواف حریم ساغرها آسمانی ترین شدیم اینجا پا به پای پر کبوترها ...
تغییر عوامل طلاق از اعتیاد و بیکاری به "خیانت" زوجین
از این ابزارها اجتناب ناپذیر است. وی به تربیت بچه های دهه 70 و 80 اشاره کرد و گفت: الان دیگر کسی لب نمی گزد وقتی می خواهد از دوستی دختر و پسر صحبت کند؛ این ضدارزش ها از کجا می آید؟ تهدیدی به نام ماهواره و شبکه های اجتماعی؛ چیزهایی برای مردم عادی شده است در واقع یکی از آثار رسانه های اجتماعی، عادی سازی ارزش های جدید است، اینکه من با همکار مرد خود ارتباط داشته باشم و درد و دل کنم و حتی ...
سیا برای سقوط مصدق 60 هزار دلار خرج کرد
.... دخترم شش ماهه بود. یک پسرم شش ساله بود و یکی دیگر هم در دوره تحصیلات ابتدایی بود. من این چهار سال را با خیلی مصیبت سر کردم و صدمه شدیدی خوردم، برای اینکه مصادف شده بود با بی پولی من. خیلی بی پول بودم و حتی در یادم هست که برای فرستادن بچه ام شهریار که ما فکر می کردیم سل استخوانی دارد و می خواستیم او را ببریم در سوئیس و بستری کنیم هم پول نداشتم، گو اینکه خوشبختانه یک دوست و یک آدم و یک بشر فوق ...
پشت سر شیخ نذیر نماز می خواندند
یادمان نمی روند. الهی شکر راضی ا م به رضای خدا. ما که از خودمان چیزی نداریم، او هم دست من امانت بود و دست آخر به صاحبش برگرداندیم. در وصیت نامه اش چه مواردی نوشته شده است؟ تو وصیت نامه اش هست. این جا نوشته ما باید در برابر جهانخواران بایستیم. سرنوشت مختوم این است که با دشمنان اسلام راه حق مقابل شان بایستیم و با دادن خون خود دیگر شاهد جنایت جنایتکاران و ابرقدرت های شرق و غرب نباشیم. ماجرای پیدا کردن وصیت نامه اش هم جالب است. وصیت نامه اش را من بعداً در ساک پدرش پیدا کردم. تا آخرین لحظه ها، هرجایی که می رفت را یادداشت کرده بود. ...
سه شنبه ای استثنایی در پایان سال94
بگوید در این دفتر چه کارهایی انچام می گیرد. او خودش را "محمد حسین افلاطون زاده" معرفی کرد که در منطقه شرهانی در سن 18 سالگی از ناحیه چشم و دست و اعضای دیگر مجروح شده بود. این جانباز از سال 72 به صورت افتخاری وارد بنیاد می شود و در کنار بچه های فرهنگی بنیاد شروع به کار می نماید و از برنامه هایی که برای خانواده های شاهد و ایثارگر برگزار می شود، فیلمبرداری و عکس تهیه می کند. او معتقد بود با وجود ...
گوشه هایی از زندگینامه پاسدار شهید قاسم جهانبخش
خونه ی شما میاره. بعد از شهادت همسرم بود که کلاسهای قرآن تو فولادشهر برگزار شد. ایشون اینقدر با بچه های من صمیمی شد که اونا دوری پدرشونو از یاد بردند و تنها دلخوشیشون کلاس ها بود و دیدن پسر شما، مدام بهونه گیری می کنند دیگه خسته ام کردم. _ خدا کمکت کنه، ببخشید که نشناختمتون، بفرمایید تو، تعارف می کنید. _ عجله دارم، با پدر شوهرم اومدم سرکوچه منتظره. مادر تنها می ...
تعبیر خواب نامه رهبر به شهید مدافع حرم بجنوردی
کردیم دیگر برنمیگردد خیلی سخت گذشت، طوری بود که زمان طولانی می گذشت، حوصله هیچ رفت و آمدی را نداشتم فقط دوست داشتم تنها باشم و باهاش حرف بزنم، دلم خیلی براش تنگ شده، بچه ها سراغ پدرشون را از من می گیرن ، مجتبی پسر کوچک که به تازگی دو سال شده است هر بار که بابایش را صدا می کند ، در دل من غوغا به پا میشود، رضا پسر بزرگترم از روزی که پدرش رفت را هر روز یه رنگ تو برگه می کشید و تا روزی که شهید را آوردند ...
داستان شماره 112 یک قدم تا مرگ !
زودتر پسر دار شوید. اولین بچه ام دختر بود. خانواده شوهرم به صورت این طفل معصوم نگاه نمی کردند. دو سال گذشت و دوباره باردار شدم. خدا دختر دیگری به ما داد. یک دختر خوشگل و کاکل زری . زن جوان قطرات اشک را از روی گونه هاش پاک کرد و افزود: رابطه من و شوهرم خوب بود. اما مادر و خواهرانش در زندگی ما دخالت می کردند. روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. پدر شوهرم به چشمانم ...
قابلمه آب جوش دو کودک را کشت
بزرگ را پر از آب کرد و روی اجاق گاز گذاشت تا جوش بیاید و لباس های کثیف را در آن بشوید. مینا دختر شش ساله ام و محمد پسر یک سال و نیمه ام همراه یکی دیگر از بچه هایم مشغول بازی بودند. فاصله مان تا اجاق گاز آنقدر زیاد نبود که حتی فکر کنیم که چنین اتفاقی بیفتد. مینا درهنگام بازی به سمت اجاق گاز رفت و در فر را باز کرد و به آن آویزان شد. محمد همین که دید مینا از در فر آویزان شده و در حال بازی ...
پایان 3 زندگی که با رابطه نامشروع شروع شد
اولویت های شما در زندگی تفاوت داشته باشد؟ متاسفانه بیشتر افراد قبل از آن که حتی این سوالات به ذهنشان خطور کند وارد ماجرای ازدواج می شوند. شما بهتر است قبل از این که فرد دیگری را وارد دنیای خود کنید،پاسخی منطقی به این سوالات بدهید. این نکته توسط محققان کشف شده که در بیشتر ازدواج هایی که به بن بست می رسد، مشکل از لحظه ملاقات زن و مرد به وجود می آید که مربوط به پیش از ازدواج می شود و ...
فرح پهلوی: گاهی زندگی برای من دشوار می شود
زندگی رسمی و هم غیررسمی را می گذرانیم. تمام این ها در یک جا صورت می گیرد و این کار آسانی به نظر نمی رسد، وقتی چهارمین بچه ام متولد شد برای او جا نبود، لذا آن خانه را که چند متری بیش از اینجا فاصله ندارد تعمیر کردیم و به ولیعهد اختصاص یافت. او پسر بزرگ ما و ولیعهد کشور است. علیاحضرتا، ولیعهد 17 سال دارند؟ خیر، 16 ساله است. ولیعهد به زندگی مستقل علاقه دارد، به همین جهت در آن خانه ...
قصه هایی از نقاش شدن مجید/ وقتی کلاغ ها خبر شهادت پسرم را آوردند
شهید نواب این کلاس ها را برگزار می کردند. شهید حسین شکوری (برادرزاده ام) زمان طاغوت به دلیل فعالیت های ضد رژیم، به مدت 4 سال در زندان اوین بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران آزاد شد؛ بچه های ما را به کلاس های عقیدتی سیاسی می برد. بعد هم به سپاه رفت و در آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. زمانی که از زندان رژیم پهلوی آزاد شده بود، هر چند وقت یکبار سراغ مجید می آمد و برای مجید ...
چشم انتظاری 8 ساله/حسرت زیارت امام رضا (ع) به دلم ماند
...، من هم همان طور که به خودش گفته بودم به خدا گفتم: خدایا من همین یک پسر را داشتم و او را مانند حضرت اسماعیل (ع) در راه تو دادم، این قربانی را از من قبول کن. بعد از هشت سال گمنامی پاره های استخوان باارزش پسرم را برای ما آوردند؛ خدایا! پسرم را با امام حسین (ع) و علی اکبر (ع) او محشور بفرما. * یلدای به یادماندنی سیدمصطفی هاشمی، دوست و همرزم شهید اسماعیل رضایی می ...
نگاهی کوتاه بر زندگی پاسدار شهید قاسم جهانبخش
صوت زیبا و روخوانی صحیح قرآن جایزه گرفت. زمانی که وارد دبستان کاشفی شد با ذوق و اشتیاق خاص در برنامه های صبحگاهی شرکت می کرد و قرآن می خواند. او عطوفت و مهربانی خاصی نسبت به کودکان هم سن و سال خود داشت. انگار در صدایش جاذبه ای بود که بچه ها را به سمت خود می کشید. زمانی که مادر به دبستان می رفت معلمان همیشه از این موضوع احساس شگفت زده می کردند که: رفتار قاسم همچون معلم با دانش آموز است، او استعداد ...
بود بود، نبود نبود!
چندی فضا را پر می کرد. تا زهرا خانم چای را بیاورد، مرد 58ساله خانه صحبت را شروع می کند. اسم کوچکش اسدالله است. متولد روستای بیدخور از توابع شهر جوین که همین چند سال پیش از سبزوار مستقل و به شهرستان تبدیل شد. لابد دلش می خواست مثل خیلی از بچه ها، بچگی کند ولی وقتی پدر را در 4 سالگی از دست داد و مادر، همسر دیگری اختیار کرد، ناگزیر شد قید تفریح و مدرسه را بزند و به کار بچسبد تا خودش مخارجش ...
روایت یعقوبی از زندگی حضرت ابراهیم (ع)
درباره ی اسماعیل و اسحاق به اختلاف است؛ قومی گفته اند ذبیح اسماعیل است چرا که ابراهیم خانه و زندگی خود را با اسحاق در شام گذاشت؛ دیگران گویند ذبیح اسحاق است چه ابراهیم او را هنوز پسری بود و مادرش را با خود بیرون برد و اسماعیل خود مردی دارای فرزند بود، روایت ها در این و آن بسیار و مردم درباره ی آن دو به اختلاف رفته اند. صبح فردا ابراهیم به منا رفت و به مادر پسر گفت کعبه را زیارت کن و به فرزند خود گفت ...
جمله ای که بغض جمعیت را ترکاند
به گریه، صحنه عجیبی بود، پیش خودم می گفتم ای کاش این 4 5 متر را هم می آوردیم تا پدر بتواند پسرش را به آغوش بکشد. عراقی ها با تک تیرانداز بچه ها را مورد هدف قرار می دادند، یکی از جملاتی که از پدر شهید علی اکبر بدوی به یاد دارم این بود که می گفت پسرم داماد شد، پسرم رفت پیش عموهای شهیدش، رفت پیش نادعلی و عباسعلی . * عمل سلحشورانه! شعبانعلی علی نژاد گفت: شهید مجید ...