سایر خبرها
خداحافظی آخر
، می گفتم حاجی مراقب خودت باش. می گفت: خانم اینقدر نگران نباش، اگر قسمت من شهادت باشد حتما نصیبم می شود. جای این همه نگرانی نیست . روز ولادت حضرت علی اکبر (علیه السلام) بود، حاجی هنوز سوریه بود. تلفن زنگ خورد. رضا پسرم گوشی را برداشت. از خوشحالی رضا، فهمیدم پدرش زنگ زده تا روز جوان را به رضا تبریک بگوید. اسم مستعار حاجی تو سوریه ابورضا بود. گوشی را گرفتم و گفتم: ابورضا! تو این شرایط جنگ و ...
گزارشی بدون عکس و نام از خانه یک جانباز اعصاب و روان
اونا می بینن من با حسن خوبم و بهش می رسم از حسادت میان بهت این حرفها رو می گن فایده نداشت. بابام پاشو توی یک کفش کرده بود که باید طلاقتو بگیری. سه ماهی از عقدمون بیشتر نمی گذشت که مجبور شدم براش نامه بنویسم و ماجرا رو تعریف کنم، حسن آقا بعد دو روز اومد روستا، بهش گفتم من نمی خوام طلاق بگیرم بیا منو با خودت ببر تا جلوی چشم بابام نباشم بلکه طلاق یادش بره . -خب شما که فهمیده بودین ایشون ...
اولین بار که چشمش به کعبه افتاد، تنها آرزویش شهادت بود
خدایا راضی ام به رضای تو. به بچه هایم گفتم: امروز خداحافظی ابورضا با همیشه فرق داشت. رنگ و بوی برای همیشه رفتن را می داد. دفعه دوم که به سوریه رفت خیلی ناآرام و بیقرار بودیم، هم خودم، هم بچه ها. انگار همیشه گوش به زنگ شنیدن خبر شهادت حاجی بودیم. بعد از تماس آخر و خداحافظی آخرش مطمئن بودم قرار است یک اتفاقی بیفتد. آخرین تماس حاجی روز چهارشنبه بود. من کم کم حالم داشت بد می شد تا اینکه روز جمعه اصلا ...
گلایه های سارا عبدالملکی از برخی بی توجهی ها
بعد هیچ چیزی به یاد ندارم و دوباره یادم می آید که در بیمارستان بودم و چشم هایم را باز کردم، می خواستم از روی تخت پایین بیایم که نتوانستم، خیلی تلاش کردم که پایین بیایم و فقط توانستم دو تا شست های پایم را تکان دهم، دوباره چیزی به یاد نمی آورم تا اینکه یک روز بیدار شدم و به مادرم گفتم مامان چی شده؟ من چرا اینجا هستم؟ (خطاب به مادرش) شما چه چیزی به او گفتید؟ من گفتم تصادف کردی ...
کم می خورم، گرد می خوابم، هر کاری نمی کنم!
عسگرپور آشنا بودم. با خانواده مصیبی هم از سال 47 آشنا بودم. گفت یک قصه دارم بفرستم؟ گفتم من دو فیلمنامه در دست دارم که هنوز راه نیفتاده ولی ممکن است بزودی تکلیف شان روشن شود! گفت شما بخوانید هماهنگ می کنیم. آقای متولی قبلاً قصه را تا حدودی برای من تعریف کرده بودند. قصه را خانم مصیبی فرستادند و من خواندم، شب اول قصه مرا خیلی اذیت کرد. زنگ زدم گفتم سحر خواندم ولی خیلی اذیت شدم! گفت می خواهی فردا ماشین ...
هر کسی با شهیدنواب مراوده ای داشت ، عاشق شخصیت ایشان می شد
کرده و سخنان آتشین همسر نواب شوری به پا کرده که ممکن است مردم انقلاب کنند. همسر شهید نواب صفوی پیرامون سریال معمای شاه افزود؛ از کارگردان سریال معمای شاه تشکر می کنم که بعد از مدت چهره ای از شهید نواب هم در تلویزیون نشان داده شد تا جوانان با بخش کوچکی از زندگی شهید نواب آشنا شوند چون زندگی شهید نواب سراسر ایثار وفداکاری است من این سریال را بیشتر وقت ها می بینم و چون نمی دانم چه زمان هایی پخش می شود به بچه هایم گفته ام که زمان پخش سریال را به زنگ بزنند و خبر بدهند .+ منبع:صابر نیوز انتهای پیام/ ...
می گفت نمی دانید رفاقت با خدا چه حالی می دهد
.... بچه ها هاج و واج او را نگاه می کردند. می گفتم می خواهی بروی جنگ انقدر خوشحالی؟ می گفت خانم خداحافظ، من پریدم. تعداد زیادی عکس شهدا و امام خامنه ای و سید حسن نصرالله را تهیه کرده بود و با خودش برد. می گفت نگاه کردن به اینها به من آرامش می دهد. دو ساعته همه کوله اش را مهیا کرد. برایش خرما و بسکوئیت گذاشتم. گفتم در بیابان به شما و دوستانت انرژی می دهد. زود برگشت، خیلی زود سه روز قبل از ...
گفتگو/ بی قراری های همسر آزاده ای که در اسارت حافظ قرآن شد
های تهران، شلوغی های کردستان هم حسابی حسین رو درگیر کرده بود. دائم مأموریت می رفت و مشغله داشت. بجز روز عروسی، دیگه احساس یه نوعروس رو نداشتم. حسین رو خیلی کم می دیدم. دلخوشیم پدر و مادرم بودن که سعی می کردن لحظه هایی که همسرم نبود رو جبران کنند. منتظرِ دیدار شهریور 59 ، حسین رفت قصر شیرین. قول داد که وقتی برگرده کمی پیشم بمونه و جبران کنه. خیلی ذوق زده شدم. گفتم وقتی برگشت ...
ساده اما عاشقانه!
کرد با لبخند و مهربانی با او حرف میزد و برای همه دعا میکرد. فاش نیوز: خانم حیدری! چند فرزند دارید؟ خانم حیدری: 7 تا بچه داریم. فاش نیوز: شما چند سالتان است؟ - من 57 سالم است و خانه دار هستم. فاش نیوز: حاج آقا چند سالشان است؟ - حاج آقا متولد 1324 است، تقریبا 70 سالشان است. فاش نیوز: چند سال است که با هم زندگی می کنید؟ ...
پایی که 14 سانتی متر کوتاه شد!
تلافی خواهد کرد. وقتی به آن ها گفتم: اون به مرخصی رفته! آرام شدند. از آن ها سئوال کردم: چطور لو رفتین؟ گفتند: یکی از جاسوس ها برای طلال خبر برده. بعد ادامه دادند: طلال حتی سراغ تو رو هم گرفت. چون نبودی زیاد پیگیر نشد. خیلی دوست داشتم ببینم آن جاسوس نامرد! چه کسی بوده؛ اما حیف و صد حیف که خودش را بین بچه های پاک مخفی کرده بود. وقتی خاموشی زدند، مدام در فکر بودم و خوابم نمی برد. سعی کردم ...
بازگشت آرامش با بسته شدن دفتر گروهک ها(پاورقی)
شنیدن خبر مرگ مشکوک شوهرش ، همه امیدش را به زندگی از دست داد و درحالی که دل نگران فرزندانش بود، از دنیا رفت . با اندوه گفتم : - تسلیت می گویم ، امیدوارم که غم آخرتان باشد. - کاش غم آخری بود اما واقعیت این است که غم آخر آدمی زمانی فرا می رسد که خودش از دنیا برود. بعد ادامه داد: بله ! غم بزرگی بود، یادم هست که درست روز سوم نوروز بود و همه جشن گرفته بودند، جشنی که مانع اشک ...
نقش شهید ابوالقاسمی در تغییر مسیر زندگی یک سارق
به گزارش خبرگزاری بسیج، یکی از دوستان شهید مدافع حرم سید مجتبی ابوالقاسمی در خاطره ای آورده است: گوشیم موبایلم زنگ خورد.سید مجتبی بود. گفتم: آقا سید عجب شبی زنگ زدی، شب میلاد حضرت ابوالفضل است و من عیدی میخوام. سید گفت: شوخی رو بزار برای بعد فقط بگو کجایی؟ گفتم: مسجدم، گفت: سریع بیا دم در . دلم ریخت و نگران شدم. با عجله خودم رو به دم در رساندم. سید نگاهی بهم کرد و گفت: چرا ...
پیکر مطهر شهید تولی هنوز به وطن بازنگشته / من هنوز با خاطراتش زنده هستم و زندگی می کنم
بگیرم بالاخره رضایت دادم. در 22 اردیبهشت سال 1392 اعزام شد و پنج روز بعد در 27 اردیبهشت به شهادت رسید. ما تا یک ماه خبر نداشتیم. پیکرش هنوز که هنوزه به وطن بازنگشته. بعد شهادتش حالم دگرگون شده بود و خیلی مریض احوال بودم. اصرار کردم تا من را به محل شهادتش ببرند. رفتم و آنجا را از نزدیک دیدم. سپس برای زیارت به حرم حضرت زینب(س) رفتم و خواستم از خانم زینب بخواهم که همسرم را به من بازگرداند. اما نتوانستم ...
شکست عشقی نه، شکست ورزشی خورده ام/ وقتی چراغ قرمز را رد می کنم حواسم هست که مامور نباشد
...> خاطره ای از او ندارید؟ بعد از گل به خودی که زد به او گفتم استاد چیکار کردی؟ تو مدافعی یا مهاجم؟ گفت خودم هم نمی دانم. گفتم مهاجمان هم اینجوری گل نمی زنند که تو زدی. در اهواز خیلی محبوب هستید؟ باور کنید در مراکز خرید، مغازه ها، مکانیکی ها، هر کجا می روم همه به من محبت دارند. خداوکیلی خیلی به من احترام می گذارند. با شما شوخی هم می کنند؟ شوخی می ...
زنده برگشتم؛ زنده از خان طومان
.... با این حال تمام مجروح ها را فرستادیم عقب. بماند که بی وجدان ها دیگر با کلاش ما را نمی زدند. تیر ضدهوایی را خوابانده بودند زمین و با 23 ما را می زدند. پس شما هم در خان طومان زیر باران گلوله بودید؟ دقیقا، آنقدر که من با خودم می گفتم اینجا الان مثل صحرای کربلاست. به خاطر همین، الان وقتی در خبرها می شنوم بچه ها در محاصره هستند، با همه وجودم درک می کنم در چه شرایطی قرار ...
جشن عروسی یا پای کوبیدن بر ارزش ها
شما نیست لکن این وقت شب شایسته نیست در و همسایه را آزردن!. وقتی دیدم اصلاً کوتاه نمی آید. گفتم مجبورم به نیروی انتظامی زنگ بزنم. خیلی محکم گفت: هر کاری دلت بخواد بکن. به سرهنگه اش زنگ بزن !. به محل استراحت برگشته قدری تأمل نمودم تا ببینم آیا تذکر افاده کرده است؟. دیدم بدتر هم شد. به 110 سامان زنگ زدم و ضمن معرفی خود ماوقع را تعریف نمودم و به افسر کشیک یادآور شدم با این مضمون: ما از شما حمایت می ...
من و شهرام جزایری یهویی!
...> از آن روز تقریبا سه سال می گذرد. دیروز بعد از نود بوقی یک قرار (کاری) داشتم. در راه قرار (کاری) وقتی رسیدم به میدان آرژانتین، مدیر مسوول روزنامه زنگ زد و گفت: ساعت 6:30 اینجا باش. شهرام جزایری میاد روزنامه برای مصاحبه. با شنیدن اسم شهرام جزایری در عرض چند ثانیه گلبول های سفید و سیستم دفاعی بدنم به حالت آماده باش درآمدند و گفتم: خب مصاحبه چه ارتباطی به من دارد. فکر نمی کنم نیازی به حضور ...
صدای قوامی هرگز نخواهد مُرد
مصاحبه را به روزی دیگر موکول می کنیم تا حال عمومی شما بهتر شود. با یکدیگر خداحافظی کردیم که این متاسفانه آخرین خداحافظی ما بود، چون چند روز بعد حال همسر استاد بد تر شد و ایشان را به بیمارستان منتقل کردند. سرانجام بعد از چند ماه مداوا، خانم حشمت الملوک مشیری فوت کردند که این اتفاق تاثیر بسیار بدی در من گذاشت و مدتها افسرده بودم. پیکر ایشان را در مموریال پارک وست در آمریکا در کنار تعدادی از هنرمندان به خاک سپردند. روحشان شاد و یادشان همیشه گرامی... ...
بعد از شهادتش فهمیدم او را نمی شناختم
. احوالپرسی کردیم و گفت اینجا هوا بارانی است و همه جا گِل شده. هر چه می پرسیدم از جواب دادن طفره می رفت. خبر دارید شهادتش چگونه اتفاق افتاد؟ تک تیراندازها تیری به قلبش می زنند. به حالت سجده روی زمین می افتد و وقتی بلندش می کنند، می بینند خون زیادی از بدنش رفته است به او می گویند حسین چیزی نشده ما تو را به عقب برمی گردانیم که نگاهی می کند، لبخندی می زند و تمام می کند. چند دقیقه بعد از شهادت او ...
همه می توانند شهید شوند/ هرکدام از زخم های جانبازی ام نشانه است
وضعیت آشفته ای داشتم با برادرم تماس گرفتم و گفتم به مادرم خبر بدهد. مادرم که خودش را رساند بیمارستان برای پیدا کردن من پرده روبروی تخت ها را کنار می زد. وقتی پرده را کنار زد مرا نشناخت و رفت سراغ تخت کناردستی ام که صدایش زدم. گفتم: مامان من اینجایم گفت: خوبی؟ گفتم: ببین پایم این طوری شده؟ گفت: فدای سر علی اکبر(ع) گفتم: راستش حاج خانم یه انگشتم را هم دادم. گفت: فدای سر ابالفضل(ع) گفتم: حاج خانم چشمم ...
بازیگر معروف سینما: نخواستم فرزندانم اسیر هنر شوند؛ دهه 30 در آمریکا بازیگر بودم
بسیار گفت خجالت نکشیدی بازیگر شدی؟ یکبار هم از خانه بیرونم کرد و مجبور شدم به خانه عمویم بروم البته ایشان هم از من دفاع نکرد و با وساطت او به خانه برگشتم. مثلا به شرطی که دیگر از این کارها نکنم. (می خندد) * فرزندان تان چطور؟ علاقه ای به کار شما نداشتند؟ - خیلی زیاد اما بچه هایم را فراری دادم. بعد از 73 سال به این نتیجه رسیدم که حرفه من بسیار کار بیخودی است. از کشور خارج شان کردم که ...
عمو قناد: دلم برای بچه ها تنگ شده است
دارم و مطمئنم که او حرف می زند. پرسیدم از کجا متوجه شدی؟ که گفت بارها دیده ام که زمانیکه پشت قلقلی به دوربین است،شما با او صحبت می کنید و او متوجه می شو که صورت او لال نیست چراکه اگر فردی لال باشد بالاطبع ناشنوا هم هست.می خواهم بگویم ما همه اینها را تجربه کردیم و یاد گرفتیم و از آن به بعد همیشه دوست دارم که در برنامه هایم حتما در کنار بچه ها معلول هم بیاورم و دوست ندارم خودم را به روز ...
استخاره ای که مرا خوشبخت کرد
آغاز جنگ به جبهه اعزام می شود و بنا به فرمان حضرت امام(ره) که باید حصر آبادان شکسته شود در عملیات ثامن الائمه شرکت می کند. مجروحیت او از زبان خودش خواندنی تر است: چیزی به آغاز عملیات ثامن الائمه نمانده بود که تعدادی از بچه های سپاه تحت عنوان گردان "بلالی" که از اهواز به آبادان اعزام شدند در عملیات شرکت کردیم و من دو روز بعد از عملیات در پاتک دشمن قطع نخاع شدم. از حس او در آن ...
عرب فیروزجایی: بی تدبیری فرماندار مایه ناامیدی شوراهاست
آقای روحانی بود، اما در بابل خبری از شعارهای ایشان نیست. • فرماندار مثل پدر یک مجموعه است. عباسپور؛ فرماندار بابل • آخرین مورد از این بی اعتنایی چند روز پیش رخ داد که شورای اداری شهرستان برگزار شد و بنده هم به عنوان رئیس شورای شهرستان قانونا باید حضور می داشتم و دعوت می شد، اما 5 دقیقه قبل از شروع جلسه از طریق یکی از دوستان مطلع شدم. به دفتر فرمانداری زنگ زدم و ...
پایان شیرین برای خانواده ای که زیرپل زندگی می کرد
فرودگاه مهرآباد دیدم. این خانم داشت گریه می کرد. متوجه شدم می خواهد خانه برود؛ اما راه آن را نمی داند. به یکی از کارگرها گفتم با این خانم تا ایستگاه بی آر تی برود. وقتی برگشت دیدم ظرف غذای هواپیما در دست کارگر است و گریه می کند. وقتی قضیه را از او سؤال کردم، جواب داد: این خانم وضع مالی مناسبی نداشته و خیلی هم دوست داشته به زیارت امام رضا برود. همسایه اش برای این خانم بلیت رفت وبرگشت به مشهد می گیرد ...
مسافران اردیبهشتی بهشت
؟ گفتم مادر پس امیرمهدی و نازنین زهرا چه می شوند؟ گفت: خدا، همه شما را به خدا سپردم. عارفه سعادت، همسر شهید حسین مشتاقی، با چشمانی سرخ از اشک نشسته است. باورمان نمی شود زنی با این سن و سال کم، اینچنین استوار در فراق یار و همسرش باشد. می گوید: عزیزترین شخص زندگی ام رفت اما همسرم مرا ساخت و رفت و حضرت زینب(س) به من صبر داده است. بعد از شنیدن خبر شهادتش گفتم: شهادتت مبارک حسین آقا... ...
علیرضا منصوریان، یک استقلالی – رئالی واقعی!
محمدرضا کری می خواندم اما در پایان بازی، محمدرضا تا توانست تلافی درآورد. بیا بحث را فوتبالی کنیم، از برد مقابل پرسپولیس همین اواخر بگو... - آن روز یک روز فوق العاده بود، نه به این خاطر که ما بردیم، آن روز، روز فوتبال بود. 90 هزار نفر آمده بودند. بعد از بازی در رختکن به بچه ها گفتم چه حالی می دهد آدم برای چنین جمعیتی بازی کند. راستش فارغ از رنگ ها می گویم، وقتی این همه هوادار به ...
ازدواج آتنه فقیه نصیری با کارگردان خارجی؟
و ورزش های تابستانی می گذراندیم. یادآوری هرکدام از این خاطرات برای من سرشار از لطف و لذت است. اما بچه های این زمانه بیشتر وقت خود را در تنهایی به سر می برند و مجبورند پای بازی های کامپیوتری در انزوا به سر ببرند. ما در نسل های قبلی فرهنگ اجتماعی شدن را از همان هنگام کودکی یاد می گرفتیم اما بچه های این نسل به دلیل کم شدن رفت و آمد خانواده ها با یکدیگر از این نعمات محرومند. چه شد که به ...
بعد از سال ها نیروهای نیمه وقت از راه رسیدند
خواب بودم و یک باره از خواب بیدار می شدم و می دیدم همه چیز فقط یک خواب است اما من خواب نبودم. درباره کتاب نیروهای نیمه وقت نوشته علی رضا طاهری بروجنی در 150 صفحه مصور توسط انتشارات صدر النتهی در 3000 نسخه منتشر شده است.
محمد رضا علیمردانی: تنها برای ارتزاق و رفع مشکلات مادی ام بازیگری می کردم
نژاد داشتم، خیلی از رفتار و فکرش خوش ام آمد، ولی قسمت نشد و گفتیم عیب ندارد. شاید یک وقت دیگر و در جای دیگر. قبل از قرعه کار دیگری به من پیشنهاد شد که نپسندیدم. سریال بود؟ بله، از همین کارهایی که پخش شد. متن را خواندم و دیدم به دل ام نمی نشیند و با عذرخواهی و احترام گفتم من نیستم. دو روز بعدش دستیار آقای برزو زنگ زد که به دفتر ما بیا. دفتر آقای مقدم و خانم غفوری است که بعد از پایتخت به ...