سایر منابع:
سایر خبرها
وقتی فرزند خادم یک مسجد، استاد قرآن می شود
بابا من نماز خواندم بعد که جریان شیطنت شب قبلا را برایم گفتند، کلی با بچه ها خندیدیم و خاطره ای شد برای ما (خنده). 18. فرزندان آقای محسن حاجی چه مقدار با قرآن مانوس هستند؟ من و همسرم معمولا اکثر شب ها قبل از خواب برایشان قرآن زمزمه می کنیم. اگر امکانش مهیا نبود با موبایل چندآیه را پخش می کنیم الان دختر من در سطح شهرستان در رده سنی خودش نفر اول شده است و اکثر سوره های جزء آخر ...
شهیدی که با چفیه به خواستگاری آمد
بیاید او هم مثل ما پدر ندارد؟ گفتم نه عزیزم. وقتی تو پدر نداری، بابای او هم شهید شده. با اینکه محمدمحسن سال بعد به کلاس سوم می رود اما در یک دنیای دیگر سیر می کند. می گوید تازه فهمیدم چه پدری داشتم... *سوریه خبری نیست همیشه وقت رفتن به مأموریت ها، بنا می کرد به شوخی و مسخره بازی درآوردن. می گفت وصیت نامه را آنجا گذاشتم. فلان وسیله مال فلانی است و ... به او می گفتم حسین آقا ...
18ساعت در اورژانس بیمارستان
خیلی بود بود. پزشک منتقلش کرد به بخش. سرمون خیلی شلوغ بود. یک بار که بالای سرش بودم دستم رو گرفت و گفت دارم می میرم تو رو خدا نجاتم بدید. تا صبح بهش دایم سرزدیم ولی فایده نداشت. صبح دیدیم ضربانش رفت، تو مسیری که به اتاق عمل برسه سینه اش رو شکافتند و با دست ماساژ قلبی دادند. دوام نیاورد. تازه 40 روز بود بچه اش به دنیا اومده بود. همیشه به اون بچه فکر می کنم. بچه ها بیشتر از بقیه پرستارها ...
فوراً مرا استخدام کنید!
متلاشی کند و مادرم را به روز سیاه بنشاند!... درحالی که به سختی لبخند می زدم، به نرمی گفتم: " تورو به جون عزیزت بس کن پهلوون! تو که این چهار مثقال گوشت تنم رو آب کردی!” پهلوان دستی به گردن قطور خود کشید و خندید:" ترسیدی فسقلی؟! " - ترس چیه بابا؛ دل و جگر و شیردونم ریخت تو دهنم! - خودم فدای اون دل و جیگر و قلوه و مغز و سیرابی و شیردونت، داش!... نترس؛ فقط خواستم ...
کیارستمی از نوجوانی اش تا مرگ می گوید...
...! کیارستمی: مثلا اگر بخواهید منزل کافکا را بازدید کنید باید از فاصله ای که تعیین شده همه جا را نگاه کنید. آغداشلو: بله؛ نمی شود که بروی با بادبزن کافکا خودت را باد بزنی! کیارستمی: می شود یک کاری کرد: اینجا آینه گذاشت که بدون اینکه داخل بیایند تصویر در آینه منعکس شود. آغداشلو: شبیه پریسکوپ زیردریایی! آغداشلو: اما بهترین کار این است که تو ...
داستان زیبای به کمال رسیدن انسان ها
به کمال رسیدن انسان ها درنیویورک، درضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمیشود... او با گریه گفت: کمال در بچه من 'شایا' کجاست؟ هر چیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی ...
گفت بعد از شهادتم زینب وار بایست
) قسم می دهم که تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. صادقم، پاره تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش! آقا جان آرزوی شهادت در سر دارد من نیز عاشق شهادتم اما آتشم به اندازه عشق و علاقه صادق تند نیست آرزویی همچون برادر زاده شیرین زبانت قاسم را دارد و شهادت شیرین تر از عسل است برایش. آقا صادق که این نامه را خوانده بود وقتی به خانه برگشت خوشحال بود و ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (281)
...، اینجارووو. بیشترین جمله ای که در ترافیک شمال بکار برده میشود. 4. حالا نوشتید I am Queen باشه، قبول. ولی دیگه چرا قبلش مینویسید Keep Calm؟ لعنتی من نمیتونم در مقابل یک ملکه آرامشم رو حفظ کنم. میفهمی؟ نمیتونم! یک گونه جدید یافت شده از موجودات نیمه فضایی 5. اگه فامیلیم ایرانی بود اسم بچمو میذاشتم "حمایت از کالای". 6. وقتی دست دختر بیست ساله، تو ...
نمی خواستم او را بکشم
حالا که دوستت خودش آمد من می روم. آن موقع بود که من شاکی شدم و شروع کردم به داد و بیداد. همان موقع هم برادر مقتول که لباس مناسبی نداشت آمد و گفت چه خبرتان است اینجا خانواده زندگی می کند. دوستم به او گفت تو اگر راست می گویی و اینجا خانواده زندگی می کند برو لباس درست بپوش. سر همین بود که درگیری شروع شد و من اول آنها را جدا کردم. سعید و دوست دیگرم را جمع کردم که برویم، اما یکی دیگر از برادران مقتول ...
طنز: من بالاخانه ام را اجاره می دهم!
از هزینه سرسام آور رنگ و دستمزد نقاش خبر داری؟!.... صبرکن ببینم؛ پس خودت چی؛ نکنه زبونم لال، تو هم عضو همین خونواده هستی!! - بله آقا مراد؛ ناسلامتی بنده پدر و نون آور خونه هستم! - هستی که هستی، حیف نون!... ای وای چه خونواده شلوغ و پرجمعیتی؛ چقدر سر و صدا می کنین شما؛ بابا دیوونه شدم از دست تون!!... هان؟! گفتی نون؟! یعنی تو، نون هم می خوری؟! - البته که می خورم؛ منم مثل بقیه آدما ...
دعا کردم بابا شهید شود
من انداخت، پیشانی ام را بوسید و رفت. آن روز آنقدر محو بود که حتی متوجه گم شدن زینب نشد! نزدیک باب الرضا گفتم حسین آقا، زینب کو؟ تازه انگار به خود آمده باشد، دوان دوان به رواق برگشت و زینب را پیدا کرد. گفتم حسین، کجایی؟ گفت اصلاً تو حال خودت نیستم... این آخرین سفر ما باهم بود، بهمن 94. *حسین را از شما داشتم 3 هفته بعد از شهادت حسین، از طرف آستان قدس به زیارت مشرف ...
به زنان سلام نمی کنیم!/گزارشی از روستای لی لی پوت ها/سکوت و سرطان، تنها گردشگران ماخونیک
روزنامه نگارم. می نویسم تا مسئولان ببینند. مادر به خانه خاکستری بالا که یک کوچه باریک با خانه آنها فاصله دارد، نگاه می کند و می گوید: 10 سال است که سرطان دارد هیچ کس هم کمکش نمی کند. درباره او بنویس! به دخترش می گوید: ببر خانه را نشان بده. دختر هنوز زل زده است توی چشم هایت. می گوید: پدر من هم از سرطان مرد. (می گویم: پدر من را هم سرطان ازمن گرفت) و خیلی زود در این گزارش تو جای من را می گیری! من از ...
یک شهید در قاب خاطرات
...> شهید در قاب خاطرات مادر شهید می گوید که کمیل همواره با خودکار آبی یا مشکی نامه می نوشت و می گفت آخرین نامه خودم را با خودکار قرمز می نویسم. به شوخی می گفت که تا حالا با قرمز ننوشته و این شانس را نداریم که آخرین یادداشت داشته باشیم. آخرین سفرش را تنها به جنوب و مناطق عملیاتی رفت و همسرش پس از چند روز به اهواز رفت و روی طاقچه خانه اش یادداشتی با خودکار قرمز دید که در آن با ...
سیّد علی گرامیان
أن یُحَسِّنَ اِسمَهُ وَ یُحَسِّنَ اَدَبَهُ، و یُعَلِّمَهُ القُرآنَ (نهج البلاغه حکمت 399) حق فرزند بر پدر آن است که نام نیکو بر او بگذارد و او را نیکو تربیت کند و به او قرآن بیاموزد. اما بعد از اینکه قرآن را آموختیم نباید آن را غریب و متروک بگذاریم بلکه لازم است همه روزه به قدر میسور آن را تلاوت کنیم. قرآن می فرماید: فَاقْرَؤُوا مَا تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ (مزمل ...
آغاز عملیات تراکتور برای خنثی کردن بمب ساعتی پرسپولیس
راضی نیس بیاد چون تا جا بیفته یه کم طول میکشه . یه مهاجم بخریم تمومه . زود بخرید تا برسه به تمرین دیگه نقل قول +63 #30 یوسف 2016-07-08 19:45 خدا پدر نژاد فلاح بیامرزه که برانکو رو واسه پرسپولیس گرفت واگرنه این طاهری... نقل قول +40 #29 یوسف 2016-07-08 19:43 مطمعنم مثه بقیه کارا تو گرفتن این دو بازیکن هم طاهری ناتوان خواهد بود. خدا را شکر هدایتی بود 4تا ...
ماهینی به اردوی اوکراین نرسید /طاهری ماند، ترکاشوند راهی اوکراین شد
تشریف بردن هالیدی طاهری اصلا پرسپولیس و هوادار واسش مهم نیست اقای بیخیال بیا باشگاه حاج صفی رو هرطور شده جذب کن فوروارد نداره تیم یه دفاع میانی دیگه هم لازم داریم بعد نقل و انتقالات تا ابد برو هالیدی تو این دو سه روز باید اینکارارو بکنی طاهری والا صبرمون تموم میشه اونوفت دیگه جایی تو باشگاه نداری و باید بری.. حاج صفی رو هم واسه این گفتم بگیرید که بره دفاع چپ انصاری بره دفاع میانی و ارام طبعم رزرو ...
کلاه صورتی یادگاری که نهال از خبرگزاری مهر گرفت
...، خانواده شان ما را یک شب شام دعوت کردند. یک بار هم به خانه ما آمدند، خیلی ساده بدون هیچ گل و شیرینی خواستگاری کردند. پدرش در خواستگاری گفت ما به رسم سنت خواستگاری آمدیم اما باید بقیه اش را پای خودش بایستد و تلاش کند. بعدازآن با 5 سکه مهریه عقد کردیم. من دوست داشتم یک سکه باشد به نیت یگانگی خدا اما محضر قبول نکرد. در آخر هم بدون آنکه سرویس طلایی بخریم در روز سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه ...
ماهینی به صورت اختصاصی در درفشی فر تمرین می کند
حاج صفی و هر کسی که استقلال می خواد تو جناح چپش استفاده کنه رو کیش مات میکنی و دست منصوریان رو میزاری تو پوست گردو نقل قول -4 #8 پرسپولیس بدون طاهری 2016-07-08 14:20 تنها راه حل مشکلات پرسپولیس رفتن طاهری و اومدن یه مدیر قوی و باعرضه است!!!!!!!!! فقط باتجمع و اعتراض میتونیم به این نتیجه برسیم***** نقل قول 0 #7 سعید 2016-07-08 14:03 ازبی عرضه گیه ...
چتربازها در شب جاده
سود کنه. ولی ناراضی نیستیم. روایت سوم، شغل بهتری سراغ داری؟ سمیه، 27 سال دارد. 18سالگی ازدواج کرده، در 20سالگی صاحب یک فرزند دختر شده و در 23 سالگی از همسرش طلاق گرفته. سرپرست خانوار است. پدر و مادرش را از دست داده و با دو خواهر دیگرش که از او کوچکتر هستند، زندگی می کند. سمیه یک چترباز حرفه ای است. پنج سال است که هر روز در جاده هاست. او یکی از چتربازهایی است که کارش را با آوردن ...
گفتگو با کودکِ درون بهروز بقایی
.... برخی اوقات هم نهیب می زند که برو بابا دلت برای خودت بسوزد. کودک درون آسیبی هم به شما زده؟ آسیب که نه، ولی خب بعضی تولدها را بر هم زده است. مثلا تولد یک بچه رفته است و تا کودک بخواهد شمع های روی کیک را فوت کند، زده پس کله بچه و آن بچه با سر رفت توی کیک. تا یک هفته به پدر کودک می گفتم که کار این بچه نبوده است، اما پدر کودک می گفت که کار چه کسی ممکن است باشد غیر از تو؟ ...
مردی که شناسنامه باطل می کند!
پیرزن نگاه کردم که از وحشت، چشم هایش چهارتا شده و زبانش بندآمده بود... پس ازچند لحظه به آرامی جلو رفتم و سلام کردم. فروشنده درعالم دیگری سیر و سیاحت می کرد... با صدایی بلند گفتم: ” سلام آقا! خسته نباشی! “ او بدون این که نگاهم کند، گفت:” خسته نباشی یعنی چی؛ بگو خدا قوت! “ – خدا قوت! – قربون معرفتت جوون! – ببخشید، یه بلیت برای کرمان می خوام! مسوول ...
آخرین خواسته امام(ره) از احمد متوسلیان چه بود
ما آمد و یک کاغذ به اندازه 10 سانت در 6 سانت برای ما آورد. روی کاغذ نوشته بود: به نام خدا برادر برقی یا ناهیدی در اسرع وقت وسائل تیپ را جمع کرده و به پادگان امام حسین (ع) تهران بیایید. عازم لبنان هستیم برای جنگ با اسرائیل. آن روزها ما با همدیگر شوخی داشتیم و اگر کسی درباره موضوعی خالی می بست؛ توی سرش می زدیم و می گفتیم: خاک توی سر صدام! آن روز من این کار را کردم ...
خلیل زاده تا پایان فصل بازیکن ماست؛ تیم های دیگر رعایت کنند!
قول +26 #6 MOSTAFA 2016-07-07 17:44 من مطمئنم این یارو طاهری اگه وزیر بهش اجازه نده اب هم نمیخوره بدبخت چاپلوس اگه تا الان تو پرسپولیس موندی فقط بخاطر اینه که پشت اسم برانکو قایم شدی بدبخت هیچ...نخوردی تو با اون سقف قراردادت برو گمشو دیگه بابا شما ها بزرگتر های طاهری و امثالهم چی میخواین از جون ما طرفدار های پرسپولیس؟؟؟ بخدا آه ما ها یه روز بدجوری زمین گیرتون میکنه این رئیس ...
3 داستان کوتاه طنز، به مناسبت عید سعید فطر
...> وقتی به عیادتش رفتم دلم به حالش سوخت و به شدت غصه اش را خوردم. بدبختی این جا بود که پدر و مادر بچه، موفق به خرید پماد مخصوصِ رفع درد استخوان نشده و نتوانسته بودند بعد از چند روز، مرهمی بر زخم فرزندکوچک و جگرگوشه شان بگذارند و ... تحمل دیدن چنان صحنه دلخراشی را نداشتم؛ به کودک نزدیک شدم وگفتم: " مگه من مُرده م که تو درد می کشی باباجون؟! هر طور شده دردت رو درمون می کنم؛ خیالت تخت ...
شاهرخ استخری: زنده ماندن ما معجزه بود !!
با آن مواجه شدم؛ به خصوص درباره من فکر می کنند که آدم مغروری هستم. این را بارها به من گفته اند. در ملاقات های حضوری یا پیامک هایی که روی موبایلم می آید. به من می گویند تو چقدر خودشیفته ای. بابا شما از کجا می دانید؟ سانحه ای که در غرب تهران برایم رخ داد... کتفم را خودم جا انداختم. در جریان سانحه ای که یک روز پاییزی در غرب تهران همراه با سیاوش خیرابی برایم رخ داد کتف من آسیب ...
ماجرای خواستگاری حاتمی کیا از زبان خودش
همراه ما آمده بود این بنده خدا دستش یک سطل بود، یک سطل فلزی. تو سطل آب بود. من تو تاریکی حواسم نبود. بعد نگاه کردم دیدم یکی، دو تا ماهی کوچولو هم در آن دارد. هی این لمبر می زد و روی بقیه می ریخت. ما هم می گفتیم بابا این ور دار ، این چیه با خودت آوردی. با سر اشاره می کرد که کاری نمی کند، یعنی حرف هم نمی خواست بزند. عصبیت به حدی بود که برای اینکه یک نفر از پنجره بیرون را ببیند مانع شد و بقیه هم دیگر ...
یکی از فانتزیام اینه که...
. . . منم بعد از یک دقیقه سکوت بگم : خیلی دلم میخواد اما من متعلقم به این مردمم ! ....................................................................... یکی از فانتزیای مامانم اینه که بیاد تو اتاقم ببینه همه چی مرتبه . . . یکی از فانتزیام اینه که... ....................................................................... یکی از فانتزیام اینه که برم خواستگاری پدر ...
چقدر دوستت دارم خدا / رضا صادقی
اجرای ترانه ی " چقدر دوستت دارم خدا " توسط رضا صادقی در برنامه دورهمی . " هر جا برم تو با منی واسم مثل جون و تنی / دلت که میگیره فقط حرفت و با من میزنی / هر جا برم کنارمی فرقی نمیکنه کجا / فرقی نمیکنه چقدر فاصله باشه بین ما / چقدر دوستت دارم خدا / من چقدر دوستت دارم خدا / وقتی که میرقصم تو باد / وقتی که میخندم با برف " ...
من و تو با هم هوو شدیم خاله جان/ دختر از کودکی با ما بود / ازدواج شوهرم با دختر پرورشگاهی
خالی پدر و مادرش را کمتر احساس کند. چندماهی از فوت خواهرم و شوهرش می گذشت و ما هر چند آنها را فراموش نکرده بودیم امّا از آنجا که می گویند خاک سرد است، به زندگی عادی مان برگشته بودیم و سیمین هم، دیگر کمتر بی تابی می کرد. سیمین که بیشتر ازدیگر اعضای خانواده ام با من راحت تر بود، دلش می خواست برای ادامه زندگی به خانه ما بیاید و من و بهادر از خدا خواسته و با جان و دل حضورش را در خانه مان ...
شهید مدافع حرمی که با دعوت حضرت زینب رفت
برای بچه ها خواب می دید امکان نداشت همان اتفاق نیوفتد.” همیشه آخرین ها به خوبی در یاد و ذهن می مانند. همسر شهید نیز از آخرین صحبتش با شهید بیدی می گوید و تعریف می کند: “دوشنبه تماس گرفته بود که ما خانه نبودیم پیغام گذاشته بود سلام، من خوبم، حلب هستم. شب دوباره تماس گرفت و با من صحبت کرد و گفت ببین الان اینجا 30 نفر کنارم هستند میخواهم بگویم دوستت دارم. دیگر زنگ نزد تا دیروز که همه الا من ...