سایر منابع:
سایر خبرها
زجر های یک چریک اسلامی به روایت همسرش
اهل همان محله های اطراف بودند؟ خیر، آقای اندرزگو مادرشان اصفهانی بود و پدرشان تهرانی. خود ایشان هم در تهران متولد شده بود. بچه میدان غار بود و همان جا هم بزرگ شده بود؛ درست در جنوبی ترین نقطه تهران. *ایشان با خانواده شان آمده بودند خواستگاری؟ نه! تنها آمده بود، چون فراری بود. حدود شش سالی می شد که دور از خانواده زندگی می کرد. البته این را بعدها فهمیدم. ...
تصاویر:سفرنامه غرب اروپا(12)ماجرای کلاهبرداری دختر آلمانی/یادی از پتروس!
شهری به صف شدند و مسافران را به مقصد رساندند. داخل اتوبوس یک زن و مرد و دخترجوانی که به نظرآلبانیایی یا رومانیایی می رسیدند، چنان سروصدای راه انداخته بودند که همۀ مسافرها چپ چپ نگاهشان می کردند. مردجوان به زبان خودش، یکریزو بلند بلند حرف می زد و مدام جا عوض می کرد. زن و دخترجوان هم چنان خنده های بلندی سرمی دادند که همۀ مسافران را که درآن صبح زود که سرکارمی رفتند، کلافه کرده بودند. ...
آن قدر کتکم زد که بی هوش افتادم / فردای آن روز از خانه فرار کردم
...! خب بعد از فرارت کجا رفتی؟ با یه پسری از قبل آشنا بودم، اون برام بلیت گرفتو منو آورد تهران. وقتی رسیدم تهران، خودم بهش گفتم برو از الان به بعد خودممو خودم. از پس همه چی برمیام، ولی خودم می دونستم که جایی واسه رفتن ندارم. هفته اول رو تو یکی از پارکای شهر ری، تو سه دخترون موندم. بلد نبودم اسمش چیه بعد کم کم از حرفای بقیه آدمایی که میومدن اونجا فهمیدم اسمش سه دخترونه. همون جا تو ...
قول و قرارهای پوچ برای ازدواج کدامند؟
که می خواستم خودم را به شهر محل تحصیلم برسانم، در همان نگاه اول عاشق شدم. در همان برخوردهای اولیه به امیر گفتم که اهل دوستی و این حرفها نیستم و اگر قصدش ازدواج است می توانیم به این رابطه را ادامه دهیم. امیر هم حرف من را تایید کرد و باعث دلگرمی بیشتر من شد اما هر وقت به امیر می گفتم که برای خواستگاری اقدام کن هر بار بهانه ای می آورد. امیر وقتی که متوجه شد من از این مسئله ای ناراحتم یک روز خواهر و ...
گقت وگو با مردی که کودک 6ساله اش 5ماه گروگان بود - تلفنی گفتند یک میلیارد بده وگرنه زبانش را می بری
نرسیده باشد. پیش خودم می گفتم شاید با خود فکر کرده اند بگذار بچه اش را 10 روزی ببریم، ادب شود اما دیدم نه، یک ماه شد دو ماه، دو ماه شد سه ماه. تا اینکه خودشان به یکی از همکارانم زنگ زدند و از طریق او شماره شان را به من دادند. خبر داده بودند علی دست آنها است. کی به پلیس اطلاع دادید؟ همان لحظه اول آدم ربایی به پلیس گفتم. البته خاش کوچک است برای همین همه زود خبردار می شوند. مسوولان ...
زجرآور ترین لحظه برای خواهر شهید لاجوردی
برگزار می شد، به برادرم می گفتم، قول می دهم به کسی حرفی نزنم. اجازه بدهید بیایم پشت در اتاق بنشینم و گوش بدهم. ایشان می گفتند، اگر قول می دهی که نگویی، بیا بنشین. من می رفتم و گوشم را می گذاشتم لای درز در و خدا شاهد است تا زمانی که موضوعی در سطح خانواده گفته نمی شد، کلمه ای درباره آن حرف نمی زدم. *از خاطرات کودکی تان بگویید. برادرانم می رفتند مدرسه جعفری و ما خواهرها می رفتیم ...
پرواز کبوتران بر گرداگرد تابوت سرباز امام/ عکس هایی که دیگر در آلبوم خاطرات جایی نداشت
: ای پروانه! کی می شود من هم مثل تو پرواز کنم و به آسمان بروم؟ لبخندی زدم و به روی خودم نیاوردم، چند لحظه بعد، همین که می خواستم به داخل اتاق بروم، چشمم به او افتاد که یک کبوتر سفید را گرفته بود و می گفت: ای کبوتر! کی می شود که شما دور تابوت من باشید و در تشییع جنازه ام شرکت کنید؟! با شنیدن این حرف، دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، گفتم: این چه حرف هایی است که امروز می زنی ...
از بی مهری آخوند درباری تا مهر و محبت درجه دار شهربانی!
حجره بیشتر نداریم که همه پر است. ان شالله سال بعد. دوباره آه کشید و سر به زیر انداخت. مدیر نانوایی شاه خراسان بود. همه دوستش داشتند. آدم محترمی بود. دست پسرک را گرفت که برود. گفتم : حاجی، هنوز ناراحتی؟ به پسرک اشاره کرد که برود دم در بایستد. و بعد رو به من کرد و گفت: شیخ احمد، من بچه دار نمی شوم. این بچه یتیم از اهالی آبادی ماست. گفتم بیاورم اینجا درس طلبگی بخواند تا عوض بچه ...
ماجرای عنایت امام رضا به یک نجار
...> -کفش هایت؟! آخر کفش هایت به چه دردت می خورد؟! و من بی توجه به حرف ها و استدلال های مادر و سایرین فریاد می زدم: همان که گفتم، یک درشکه خبر کنید و کفش هایم را هم همراهم بفرستید... وقتی کارگرهای آقا عمو، بدن بی حس مرا روی صندلی درشکه خوابانیدند و کفش هایم را هم روی شکمم گذاشتند، درشکه چی شلاقی بر گرده اسب کوبید و درشکه از جا کنده شد و من هم دیگر چیزی نفهمیدم. با شنیدن صدای بر هم ...
زخم های رؤیا، سکوت را شکستند
رو که دیده همه جرم ها رو خورده و واسه همین اوردوز کرده. خلاصه دختره جلوی چشم خودم مرد. تو چی شدی؟ چند وقت موندی؟ دست منو گچ نگرفتن فقط یه باند دورش پیچوندن تا فقط هر روز به بهانه های مختلفی که بعضی مأمورای مرد اونجا می آوردن ببرن و پانسمان دستمو عوض کنن. باهاشون خوب صحبت می کردم تا به موقع سیگارامو برسونن. ناچار بودم، چون نمی خواستم تو شفق بمونم. پنج ماه اونجا موندم. بعد از ...
اشغال ایران توسط متفقین و پایان حکومت پهلوی اول
مرا بشناسد! من چند دقیقه قبل از موعد مقرر رسیدم، ولی به قسمت موعود نرفتم و کمی بالاتر قدم زدم و رأس ساعت 8 به محل قرار رفتم. دیدم که از جنگل خبری نیست و تنها یک زمین بلاتکلیف است که تعدادی درخت در آنجا کاشته شده و حدود 2000 متر مساحت دارد. دقیقاً رأس ساعت 8 فردی از در سفارت خارج شد و از آن سمت خیابان به طرف من آمد. دیدم که مشخصات او با مستر ترات تطبیق می کند. به هم که رسیدیم به فارسی سلیس ...
چگونگی شهادت رجایی و باهنر به روایت کسی که جنازه هایشان را شناسایی کرد
دیدیم که یک جنازه هم آنجا است. معلوم نبود که جنازه شهید باهنر باشد. یک تکه عبای سوخته شده به بدن ایشان چسبیده بود. زنگ زدم دفتر امام و به حاج احمد آقا گفتم: اینجا یک جنازه است و مشخصاتش این است . می خواستم ببینیم چه کسی است و نشانی دادند که کدام دندان های آقای باهنر مصنوعی است. بعد رفتم مطابقت دادم، دیدم همان است. بعد از این ماجرا به خانواده هایشان اطلاع دادند. اعتمادیان با اشاره به ...
خان طومان زورش از مریم بیشتر بود/شهید مدافع حرم: به هیچ وجه برای شهادت نمی روم!
ما چهار ساعت صحبت کردیم که آخرش پرسید، نظر شما چیست؟ گفتم: من قصد ازدواج نداشتم اما ملاک هایی که مدنظر من است را شما دارید، گفت: میشه نظرتان را بدهید؟ می خواهم از این خانه که بیرون رفتم خیالم راحت باشد. گفتم 50 درصد قضیه من حل است. این را که گفتم کتابی را به عنوان هدیه به من داد. *فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟ مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد ...
زاهدان؛ مداح اهل بیت همکلاسی عبدالمالک ریگی
فارسی بلد نبودند. من فکر کردم تا به آن ها گفتم السیاره الدستیه (با خنده) می خواهیم. برای ما یک قیچی آوردند و ریش هایم را زدم. جالبی این سفر این جا بود که ما دوشنبه ظهر حرکت کردیم و پنج شنبه شب، موقع اذان مغرب به حرم امام حسین (ع) رسیدیم و شب جمعه را با سیدالشهدا (ع) سپری کردیم. حرف پایانی؟ یادی هم کنیم از پدرانی که امسال کنار سفره خانواده هایشان نبودند به ویژه شهدای مدافع حرم. برای پیروزی مجاهدان و رزمندگان اسلام هم دعا می کنیم و از خداوند می خواهیم که مرگ ما را شهادت قرار بدهد. ...
جادوی رمال فقط سرقت بدون دردسر طلاها بود
به گزارش خط قرمز، مرد 29ساله درحالی که از شدت خشم چهره اش برافروخته بود گفت: من از موضوع بی خبر بودم. خواهر زنم تماس گرفت و گفت فکر می کنم مهسا طلاهایش را گم و گور کرده یا به کسی داده است. او از من خواست با حفظ خونسردی موضوع را پیگیری کنم. آن روز مغازه را تعطیل کردم و به خانه رفتم. مهسا دمق بود و حرف نمی زد. پرسیدم طلاهایت کجاست؟. به تته پته افتاده بود. گفتم حرف را عوض نکن و ...
نگرانی منتظری از لاجوردی و ولایتمداری رجایی
تدارکات سپاه کمک کردم ایاد سعید ثابت به اتفاق 86 نفر از نیروهایش به ایران آمد و من مسئول اسکان دادنشان شدم و رفتم از بنیاد مستضعفان یک خانه بسیار بزرگ طاغوتی در خیابان ولیعصر، بلوار ناهید را گرفتم. ساختمان وسط و دور خانه باغ بود. آنجا را از بنیاد گرفتم و به واحد نهضتها دادم و آنها هم اینها را بردند و در آنجا مستقر کردند. ظاهرا همه شان در آنجا جا نشدند و عدهایشان را به یکی از پادگانهای سپاه بردیم. یادم ...
جوانان بدانند بی هویت و بی فرهنگ نیستند/ آینده حتما روشن تر خواهد بود
امام خمینی(ره) شده بودم که هیچ چیزی را با عقاید و نظریات رساله ایشان عوض نکردم و نمی کنم. و هر چه نیز شنیدم و خواندم و گفتم و نوشتم آن چیزی بود که در این راستا می بود. بی شک کتاب های زیادی خواندم، حرفهای زیادی شنیدم، مساجد و منبرهای زیادی رفتم، کتابهای دکتر شریعتی را خواندم. ادعا نمی کنم همه آنها را ولی بسیاری از آنها و نوارهای بسیاری از دکتر شریعتی شندیدم. اکثر کتاب های آقای مطهری ...
معلم سیستانی برای بچه ها لقمه می گیرد
خانم آن جا بودند و یک مرد که او بوده است. خودش حسن نیتی که که خانواده های آن روستا به او و خانواده اش داشتند را دلیل ماندنش در آن منطقه می داند، آن جا کلاس پنجم تدریس می کرده است. اما دیگر نتوانستم، ضعف جسمانی پیدا کرده بودم که دیگر نمی توانستم معلمی کنم و می خواستم بروم. در آن زمان از بچه ها خواستم که هرچیزی را که درباره من، مدرسه و حتی شهرشان به ذهنشان می رسد را برای من بنویسند. در میان بچه ها ...
روایتی از شهید مدافع حرمی که حضرت زینب(س) دعوتش کرد
؛ دختر دایی که یار و همسر جاوید بود. وی ادامه می دهد: او عاشق شیراز بود، دوران نامزدی خود هر روز با موتور به شیراز و زیارت شاهچراغ می رفتیم. گفته بود اگر شهید شدم مرا در شیراز به خاک بسپارید. فاطمه که عشقش را در راه عشقی بزرگتر از دست داده به دست دایی اش اشاره می کند: او یک انگشتر داشت و من یک تسبیح ام البنین که همه جا با من بود؛ الان پیش پدر شوهرم هست. اسما و یسنا به مادرشان ...
خاطره جالب کارشناس تلویزیون از سلطان/طرفداران پروین همسر و دخترم را تهدید کردند
نکرده ام. - مطلب مردی که می خواست سلطان باشد واکنش های زیادی داشت و دامان خانواده ام را هم گرفت. چندتایی از طرفدارهای علی آقا به خانه مان زنگ زدند و همسر و دخترم را تهدید کردند. همسرم خیلی اذیت شد. بعدها یک فیلم درباره علی آقا ساخته شد که من برای رونمایی اش رفته بودم و علی پروین هم با همه افراد خانواده اش آمده بود. وقتی روی سن رفتم گفتم روزگاری مطلبی درباره علی آقا نوشته بودم و بعضی از ...
ایران و بوی ریحان
اش فقط سبزی خوردن توی با غچه اش را می گذاشت، از سالاد، دسر، پیش غذا و پس غذا، خبری نبود. انواع رنگ ها، روی تزئین برنجش جایی نداشت، فقط زرشک و زعفران اعلا بود که خود نمایی می کرد. سفره جمع شد. ظرف ها بدون دخالت مادر جون شسته شد و در جایش قرار گرفت. کمی بعد هم خدا حافظی ها شروع شد. دلم را زدم به دریا. این دفعه باید سر از کار مادرجون در می آوردم. رفتم پیش مادرم و گفتم: مامان میشه ما امروز ...
- استادمحمد - به روایت دخترش
بودم که خیلی هم دوستش داشتم و قبولش داشتم. محمود استادمحمد در 17 سالگی شکست بزرگ استادمحمد؛ جدایی از بیژن مفید جدایی از گروه بیژن مفید بدون شک اولین شکست زندگی محمود استادمحمد بود. همیشه وقتی راجع به آن صحبت می کرد حسرت داشت، چون چیزی را از دست داده بود که دیگر هرگز به دست نیاورد. بعد از جدا شدن از بیژن مفید، در مورد علت این جدایی بارها در فضای خصوصی و خانوادگی صحبت می ...
روایت یک پدر از ربودن فرزندش
آدم رباها علی را به روستایی در کوه های پاکستان بردند، جایی که جز کپر و چادر چیزی در انتظارش نبود: پس از سه ماه بی خبری تماس گرفتند اما فقط شنونده بودند. هیچ نمی گفتند. می ترسیدند شناسایی شوند. بچه را در کوه، جایی که برق نداشت نگه داشته بودند، آنقدر طولانی که فارسی را فراموش کرده بود. دو ماه دیگر نیز گذشت. بدون هیچ اطلاعی از انگیزه آدم رباها تا اینکه بار دیگر زنگ تلفن به صدا درآمد، در حالی که پلیس مکالمات را شنود می کرد. صدای مردی از آن سوی خطوط، با لهجه بلوچی آمد که شرطی داشت... ...
روایت خاطرات حجت الاسلام ابوترابی از زبان آزادگان قزوینی
از بچه ها شهید و تعدادی هم مجروح شدند. بعد از این درگیری، ما را فرستادند به موصل 3، آنجا 24 ساعته در حبس بودیم و هیچ گونه آزادی نداشتیم و فقط دو وعده صبح و شب، آن هم چند دقیقه ای برای بیرون روی ما را از آسایشگاه با شکنجه خارج و داخل می کردند. یک شب که برق ها هم رفته بود و همه جا تاریک بود، دیدیم سر و صدای عراقی ها می آید. آنها در آسایشگاه ما را باز کرده و گفتند: میهمان عزیزی برای شما ...
تصاویر:سفرنامه غرب اروپا(9)ماجرای قفل های پل زیبای عشاق
کرده بود. سعید ازدوستان خانوادگی است. با قطار تا ایستگاه مرکزی کلن رفتم. سعید آن جا دنبالم می آمد. نیم ساعت زودتررسیدم. تا آمدن سعید ازایستگاه بیرون زدم تا چرخی آن اطراف بزنم. کلن دیگریک شهرفقط آلمانی نیست. ازهمۀ ملت ها درآن زندگی می کنند. به خصوص بعد ازموج مهاجران سوری و عراقی و... که فضای شهررا دگرگون کرده اند. دراین شهرایرانی های زیادی زندگی می کنند. توی مراکزخرید یا پیاده روخیابان ...
یکشنبه سیاه به روایت کارگردان
دکمه ضبط را زدم و اگر دیده باشید فیلم از همان جا که ما کنار هم هستیم شروع می شود. ایشان مطالبی را می خواست بگوید را گفت و من جهت اطمینان به او گفتم همه را به صورت درخواست کتبی می نویسم و هرچیزی که می خواهید را یادداشت می کنم که به بابک زنجانی اعلام کنم. همه درخواست ها را نوشتم اما به جای بابک به رئیس جمهور دادم. رئیس جمهور فیلم را نگاه کردند و با مشاهده قسمت هایی که مربوط به بابک زنجانی است متوجه ...
سعید مرتضوی از ارتباطش با فاضل لاریجانی می گوید/پشت پرده یک شنبه سیاه مجلس
مردی که سال ها در سمت های مختلف، نقش آفرینی می کرد، چند سالی است که دیگر عهده دار پست و مقامی نیست و مدام مسیر دادگاه ها را طی می کند. مسیرهایی که شاید تا همین چند سال پیش خودش در جایگاه قاضی، تنها نظاره گر عبور و مرور متهمین و یا شاکیان بود. اما به هر روی دست تقدیر او را برای پی گیری پرونده های قضایی اش، راهی شعبه های مختلف دادگاه کرده است. مردی که هر چند پست و مقامی ندارد اما به واسطه نقش آفرینی هایش در ادوار گذشته، هنوز محافظانش همراهی اش می کنند. ...