سایر منابع:
سایر خبرها
واکنش مرضیه دباغ در زندان به شکنجه وحشتناک ساواک
، بهت زده به جسم بی جان دخترم از آن سوراخ در می نگریستم ... ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون می جوشید. ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بی جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می شد، به هر چیز چنگ می زدم و سهمگین به در می کوفتم و فریاد می زدم: مرا هم ببرید! می خواهم پیش بچه ام بروم! او را چه ...
لوسیانو ادینیو: نیمی از قلبم ایرانی است
اندازه ای یاد بگیرم. بعد به من گفتند که چرا مرا دوست دارند. چرا؟ دلیل اینکه مردم ایران از تو خوش شان می آید چیست؟ - همه از این می گفتند که برزیلی ها را دوست دارند. مردم ایران خیلی به برزیل علاقه دارند و من به این خاطر است که همیشه می گویم ایران وطن دوم من است. این را در برزیل هم گفته ای؟ - بله! من بارها در مصاحبه هایی که در برزیل داشتم در این باره حرف زدم و ...
فقط کافی است پا پس نکشی!/ آداب تبلیغ چهره به چهره
. گویا این مینی بوس ها با هماهنگی دولت ایران آماده شده بود و لذا با خاطری آسوده سوار شدیم و رفتیم. ماشینها ما را به خانه ای بزرگ بردند که حدود 150 نفر در آن خوابیده بودند. شب را استراحت کردیم و صبح بیدار شدیم. می خواستم بروم دست و صورتم را بشویم و وضو بگیرم که گفتند اینجا آب ندارد و قطع است و باید همین طور به حرم برویم. از این وضعیت خیلی ناراحت شدم و گفتم خدایا اینجا دیگر کجاست؟ چقدر شیعه در ...
اعتراف ناپدری به قتل دختر 18ماهه
اش آمد. به او گفتم برو از مغازه برایش چیزی بگیر تا ساکت شود. او رفت. متهم 28ساله ادامه داد: نمی دانم چه شد؛ فقط یادم می آید یک مشت به شکم بچه کوبیدم که بچه از حال رفت و من هم بلافاصله به مادرش اطلاع دادم و تصمیم گرفتیم تا در بیمارستان ادعا کنیم او هنگام بازی داخل جوی آب افتاده است. متهم جوان عنوان کرد: هرگز فکر نمی کردم بچه کشته شود و نمی دانم چه اتفاقی افتاد و چطور آن کار را انجام ...
اربعین را نباید در اربعین زندانی کرد؛ راهپیمایی اربعین یعنی مرگ بر آمریکا و آمریکاپسندان / فرهنگ ...
، از بی معجری و توهین و جسارت و تشنگی و گرسنگی و تازیانه و شتران بی جهاز و سر بریده و ... همه اینها بعلاوه تحقیر، آن عظمت حضرت آن کرامت اهل البیت (علیهم السلام) در دربار یزید. یکی گفت یزید اجازه بده این دختر زیبا را به عنوان کنیز با خود ببرم!، که حضرت زینب جلوی ام کلثوم ایستاد، گفت: غلط کردی. دست تو به خاندان رسول خدا نمی رسد. مگر از خون ما بخورید. یزید که این برخورد حضرت را دید، به آن مرد گفت ...
درس مرضیه حدیدچی برای مدیران نجومی بگیر
به همراه دخترش در زندان های ساواک می گفتم و اینکه سخت ترین شکنجه برایش زمانی بود که صدای ضجه و ناله دخترش را زیرشکنجه های وحشیانه ساواکی ها می شنید. از پایبندی اش به حجاب می گفتم و اینکه چون چادر برای حفظ حجاب نداشت، در زمان حرکت به سمت اتاق شکنجه و سلول از پتو استفاده می کرد. اما این همه خاطرات از زندگی سراسر مبارزه او نیست. و البته همه مبارزه او هم به زمان انقلاب و یا بعد از ...
تسبیح گرانبها
حاجی تمام نشده، قبول کردم. حاجی برای اطمینان باز تکرار کرد که من چهل روز و چهل شب غذا و لباس و منزل می دهم. تو هم باید یک روز هر کاری را بخواهم، بکنی. داوطلب زیاد بود، ولی من زودتر از بقیه دست بالا کرده بودم و حاجی مرا قبول کرد و برد به خانه. تو منزلی که به من دادند، همه جور وسایل راحتی بود. طوری که چهل روزه چاق و سردماغ شدم و روزشماری می کردم که کی این چهل روز تمام می شود و چون خیلی خوش می گذشت، دعا ...
به مناسبت درگذشت مرضیه دباغ؛ زنی که به جای چندین مرد مبارزه کرد
نامحرم نمی نشینم هر چه می گذشت زمان به نفع شان نبود، بالاخره همان طور که من می خواستم شد. به نزدیکی های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم من عینکی نیستم گفتند عجب دیوانه ای است این...! خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف های بی ربطی می زدم، تا خودم را بی خبر نشان دهم و گفتم آقا هر چه زودتر سؤال های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه هایم هنوز شام نخورده اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم. ...
اعتراف ناپدری به قتل دختر 18ماهه
سلامت نیوز : فردی که دختر بچه ای 18ماهه را به قتل رسانده بود، در بازجویی های پلیسی به جرمش اعتراف کرد. به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه شرق، زن و مردی روز 18 آبان دختر بچه ای 18ماهه را به بیمارستان امام رضا (ع) شهرستان بیرجند بردند و مدعی شدند، بچه هنگام بازی کردن داخل جوی آب افتاده است. با توجه به جراحات وارده بر بدن دختربچه، پزشکان موضوع را به مأموران مستقر در بیمارستان اطلاع ...
"مرضیه دباغ" الگویی که شاهکارهای مبارزاتی، دفاعی و سیاسی را زنانه رقم زد
کرد تا بتواند سر نخی- از فعالیت های من- پیدا کند. یکی از دانشجویان علم و صنعت مراسم عروسی اش را در منزل ما گرفت و در کارت دعوت، آدرس خانه ما لو رفت. فردای روز عروسی، دم در رفتم تا آشغال های مراسم را بیرون بگذارم. یکی از ساواکی ها پشت در منتظر بود .تا در را باز کردم پایش را لای در گذاشت و بعد هم ،همه ساواکی ها ریختند توی منزل و چند نفر را که خواب بودند با خود بردند آنها از فامیل همسرم بودند متاسفانه ...
دختر را به انباری تعویض روغنی برده بود و ... / چاره جز تلافی با دوستم نداشتم + عکس
جاساز کنیم. سپس خودم به تنهایی جنازه را به بیابان های منطقه قلعه گبری بردم و با ریختن بنزین روی ماشین و جنازه،هردو را آتش زدم. حالم خیلی بد بود چند کیلومتری قدم ردم و با برادرم تماس گفتم تا اینکه رضا با موتورسیکلت دنبالم آمد و مرا به خانه برگرداند. سپس رضا که با قرار وثیقه آزاد است در جایگاه ویژه ایستاد و منکر معاونت در شد. او گفت: من از نقشه برادرم برای قتل مجتبی بی خبر بودم و فقط در ...
عاشق شدن پسر وزیر با دیدن عکس دختر
هرچه سعی کردند، نتوانستند قفس را بردارند. همه حیرت می کردند که پسره چه طور می تواند قفسی به این بزرگی را ببرد. پسر پادشاه جلو رفت و با یک دست قفس را برداشت و گذاشت پشت اسب و رفت. همه با دیدن این کار حیرت زده و مات ایستادند. پسر پادشاه رفت و رفت تا رسید به کنار دریا. تو ساحل با لشکر همراهش خداحافظی کرد و زد به دریا. لشکر پسره اسبش را گرفتند و با چشم گریان برگشتند پیش پادشاه. پسر پادشاه تا ...
خاطرات تکان دهنده رضوانه میرزا دباغ فرزند مرضیه حدیدچی(دباغ) از دوران شکنجه در زندان
گو ش می دادم و به دقت می نوشتم و چون دستگاه تکثیر نداشتیم، با استفاده از کاربن اعلامیه ها را رونویسی می کردم و صبح به مدرسه می بردم و قبل از اینکه بچه ها به مدرسه بیایند، با کمک دوستم، خانم حداد عادل، آنها را داخل میز بچه ها می گذاشتیم. زمانی که مامورین ساواک وحشیانه به منزل ما ریختند و مسائل ما برایشان رو شد، مرا دستگیر کردند. ابتدا زیر بار نرفتم و همه چیز را انکار کردم. خداوند لطف ...
پیام رهبر انقلاب برای درگذشت مرحومه دباغ+روایت تکان دهنده از ایشان
و گفتم آقا هر چه زودتر سؤال های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه هایم هنوز شام نخورده اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم . به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیت های سیاسی گسترده بودم، حساسیت شان را بیشتر برمی انگیخت. شکنجه ها با سیلی ...
مرده ای که زنده شد
.... او مدعی شد: چند روز پیش با دخترش لیلا دعوا کرده بودم. بعد از آن نیز دخترم خانه را به حالت قهر ترک کرد و از خانه بیرون رفت. چند ساعت بعد، دختر دیگری با من تماس گرفت و ادعا کرد لیلا نزد او رفته و چند روز بعد به خانه باز می گردد. بعد از این تماس خیالم راحت شد. دو روزی لیلا نزد خواهرش ماند تا این که امروز صبح تصمیم به بازگشت به خانه مان گرفت. بعد از ترک خانه خواهرش ناپدید شد تا ...
مرضیه حدیدچی: صوت زیبای تلاوت میخکوبم کرد
و تحرک نداشتم، بهت زده به جسم بی جان دخترم از آن سوراخ در می نگریستم... ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون می جوشید. ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بی جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می شد، به هر چیز چنگ می زدم و سهمگین به در می کوفتم و فریاد می زدم: مرا هم ببرید! می خواهم پیش بچه ام بروم ...
خاطراتی از مرضیه حدیدچی دباغ
نیستم گفتند عجب دیوانه ای است این...! خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف های بی ربطی می زدم، تا خودم را بی خبر نشان دهم و گفتم آقا هر چه زودتر سؤال های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه هایم هنوز شام نخورده اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم . به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود ...
زنی که دربرابر شکنجه های وحشیانه ساواک لب باز نکرد
همه جا را فراگرفت. به خود می لرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. رفته رفته زخم ها و جراحت های من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و ...
ماجرای گریه مرضیه دباغ در فتنه 88
که در خواب بودند گرفت و برد. متاسفانه آنها زیر شکنجه دوام نیاوردند و اطلاعات را لو دادند. دو سه روز بعد هم ساواکی ها آمدند و مرا بردند. چند روز بعد، بعد از گشتن خانه، رضوانه را هم دستگیر کردند. از ساواک بگویید. از شکنجه هایی که می شدید. ساواک تشکیلاتی بود که شاه برای آزار و اذیت و از بین بردن مردمی که علیه دستگاه حکومت حرف و برنامه ای داشتند راه اندازی کرده بود. به همین دلیل ...
جمیل و جمیله
تو قبرش خاکش کردند جوان شجاع و سوگوار را گولش زدند جمیله جایی که باد بیابانی می زند و می روبد یکه و تنها می گرید و می گرید مرد به خودش گفت: مگر تا صبح زنده نباشم که نتوانم خواسته ی این دختر را عملی کنم، چون از دستش کاری ساخته نیست. مرد فقیر یک روز، دو روز، سه روز و آخر سر یک ماه تو بیابان رفت تا به خواست خدا، رسید به در خانه ی جمیل. مرد همانجا منتظر ماند. جوانی بیرون ...
از شنیدن آیات صبر در زندان ساواک گفت تا نگاه عاقل اندر سفیه آیت الله العظمی جوادی آملی به گورباچف
وقتی از لبنان مرا خواسته بودند دو دست لباس داشتم و با همان به نوفل لوشاتو رفتم، خانم مرا صدا کرد و گفت امام فرمودند مثل اینکه شما بعضی روزها سردتان می شود. گفتم امام (ره) از کجا می داند؟ گفت ایشان فرمودند دستانش را بهم می چسباند می فهمیم که سردشان است! خواهر دباغ بیان کرد: وقتی حضرت علی (ع) حکومت را تحویل گرفته بودند، مخالفان حضرت علی(ع) تعدادی بره زیبا را انتخاب کرده و به خانواده ها ...
در سال 88 گفتم به رهبری ظلم نکنید؛ زنان حامی موسوی، من را کتک زدند!
من باور نمی کنم که کسی من را به عدم حمایت از رهبر انقلاب متهم کند. من در پل یادگارامام از زنانی که طرفدار موسوی بودند کتک مفصلی خوردم. چه کسی گفته است که من پشت سر آقا نایستادم؟!
مرضیه دباغ دار فانی را وداع گفت + زندگینامه
خائنانه اینها را نباید تحمل کند ؛ ولی پس از 16 روز یک شب در سلول باز شد و یک نفر را داخل انداختند که دیدم دخترم رضوانه است بغلش کردم و در گوشش گفتم که چیزی نگو ، چون ممکن است اینجاها میکروفن کار گذاشته باشند و مشکل ایجاد شود. فقط در گوشم بگو کجا بودی؟ دستهایش را نشانم داد که روی مچ جفت دست این دختربچه سیزده چهارده ساله جای دستبندها دیده می شد ، دستبندهایی که با آن به تخت بیمارستان ارتش بسته ...
مرضیه دباغ درگذشت [+خاطرات تکان دهنده]
کاملاً ماتی به من دادند، گفتم من عینکی نیستم گفتند عجب دیوانه ای است این...! خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف های بی ربطی می زدم، تا خودم را بی خبر نشان دهم و گفتم آقا هر چه زودتر سؤال های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه هایم هنوز شام نخورده اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم . به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این ...
از خدایگان مصر تا کدخدای جهان/ تفاوت کمال طلبی و برتری طلبی
. خب می خواستید نیایید! در آخر هم به شیطان می گویند: همه تقصیرها زیر سر توست؛ تو ما را گمراه کردی. اما شیطان می گوید: وَمَا کَانَ لِیَ عَلَیْکُم مِّن سُلْطَانٍ إِلاَّ أَن دَعَوْتُکُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ؛ [5] من بر شما سلطنتی نداشتم! من گفتم: بیایید این جا خوب است، جالب است، چشمک زدم، شما هم آمدید. خب می خواستید نیایید! سپس این ها سراغ خدا می روند و می گویند: خدایا این ها ما را گمراه کردند ...
بنیاد در آینه مطبوعات
داد و برای همین، تا اینکه پایش به مشهد می رسید، مدام من و بچه ها را به خانه شهدا می برد و می گفت ببینید چقدر این ها صبورند، ببینید چه اجری خدا به زنان و مادران خواهد داد. مدام کلیپ های خانواده شهدا را نشانم می داد؛ حتی یک مرتبه پرسید وقتی که خبرنگاران بعد از شهادت من به سراغتان بیایند، چه خواهی گفت؟ من هم به شوخی حرف های خوبی نمی زدم و ایشان می خندید و می گفت نه، این حرف ها را نزن! درباره ...
اینجا نسیم و سوز مرثیه های عربی تو را با خود می برد
طعام زوار امام حسین(ع)است. داخل که شدیم پیرمردی که چفیه ای عربی به دور گردنش پیچیده بود، ما را هدایت کرد به سمت اتاق ها و با زبان عربی گفت: أهلا و سهلا و مرحبا، حیاک اللَّه! من که عربی را دست و پا شکسته می دانستم رو کردم به بقیه و گفتم: پیرمرد خوش آمد می گوید. می گوید خدا شما را حفظ کند. دور خانه پر از اتاق های تو در تو بود. سه زن جوان عرب هم در کنار تنوری ایستاده بودند و نان می پختند. در دو تا از ...
جزئیاتی خواندنی از عملیات دستگیری ریگی
جمهوری اسلامی درخصوص رفتنم به هلال احمر نکته زیبایی است که برای اولین بار می خواهم به خبرگزاری تسنیم بگویم: شهید رجایی به من فرمودند شما برو هلال احمر، من گفتم نمی شود، هلال احمر با آن سابقه جای من نیست. شهید رجایی دیگر چیزی نگفتند، تا اینکه در محضر حضرت آقا (حضرت آیت الله خامنه ای) به هندوستان رفتیم. از سفر هندوستان که برگشتیم شهید رجایی دوباره مرا صدا زدند، خواستند که حتماً به هلال احمر ...