سایر منابع:
سایر خبرها
روی سنگ قبرشان بنویسید شهید/ گفت وگو با خانواده سربازان پادگان 05 کرمان که در واژگونی اتوبوس کشته شدند
با هر واژه که مادرها از پسرانشان، از جگرگوشه های ازدست رفته شان می گویند، پدرها بی آنکه به بغض مجال ترکیدن دهند، بی صدا اشک می ریزند. حالا درست یک سال گذشته، از آن شب تلخ و شوم تنها اشک و خاطرات دردناک به جا مانده است؛ شبی که سربازان پادگان 05 کرمان رهسپار خانه های شان شدند. قرار بود بعد از دو ماه به دیدار خانواده های شان بروند. دل تو دل هیچکدام شان نبود. دوره سخت آموزشی سربازی به سر آمده بود و ...
ماجرای کلاه صورتی رنگی که نهال از رهبری خواست +عکس
...> سوریه که بود با هم در ارتباط بودید؟ زیاد نه. هفته ای یکی دوبار زنگ می زد. با اینکه صدای انفجار می آمد، اما من انگار گوش هایم بسته شده بود این ها را نمی شنیدم، زبانم بسته شده بود حتی نمی توانستم بگویم آنجاکه هستی اوضاع خطرناک است؟ ... فقط از بچه ها حرف می زدیم. قبل از شهادتش هم چند شب بود که تماس نگرفته بود و من خیلی نگران بودم. دیدم محمدیاسین توی خواب خیلی بی قرار است و راحت نفس نمی ...
همیشه عزت سینما و تئاتر
تبدیل شد. با وجود اینکه برادرم فرهاد با مجید پسر استاد انتظامی دوست بود اما هیچ گاه او را از نزدیک ندیده بودم تا اینکه سال 1382 در سومین همایش تجلیل از چهره های ماندگار با هم آشنا شدیم و همان شب قرار عکاسی از او را برای کتابی که می خواستم چاپ کنم گذاشتیم.هم به خاطر شخصیت با نفوذش دوست داشتم از او عکسی داشته باشم و هم حرکات صورتش و میمیک اش بسیار مناسب بود برای عکاسی پرتره. قرارمان جلوی در موزه سینما ...
فرزین قره گزلو: این موسیقی را با ابزار بازی کودکی ام ساختم
ایسلندی و همچنین پروژه های آینده اش صحبت کردیم. **** * شما سال گذشته هم با تیم تولید سریال زیر پای مادر ، همکاری داشتید. این همکاری مجدد به واسطه همان آشنایی بود؟ من در سریال پشت بام تهران با این گروه همکاری داشتم که خدا را شکر تجربه موفقی بود و به همین دلیل گروه دوباره خواست با من همکاری کند. البته متأسفانه به دلیل بیماری پدرم که این بار خیلی جدی تر بود، مجبور شدم به خارج ...
او قلب ماست
نیویورک حرکت کردند. حدود یک هفته در راه بودند و پیاده راه ها و بزرگراه ها را طی می کردند که برسند مقر سازمان ملل و تظاهراتی علیه شاه راه بیندازند. در این راهپیمایی علاوه بر دکتر چمران و نیروهای مبارز مسلمان، گروه های چپ کمونیست هم بودند. شب ها زیر نور مهتاب وقتی همه خسته بودند دکتر شروع می کرد اشعار عارفانه مولانا را می خواند. یک شب که نخواند یکی از این کمونیست ها حوصله شان سر رفت و گفت باز هم از این ...
بعد از طلاق مرد میانسال که از اقوام بود موی دماغم شد و ...
احساس سرشکستگی می کردم. ازطرفی کم کم سرکوفت های پدر و مادرم شروع شد. تحمل سرزنش هایشان را نداشتم. با ناراحتی به خانۀ برادرم رفتم. او می گفت جانش را فدایمان می کند. دو هفتۀ اول بچه های برادرم از حضور ما خیلی خوشحال بودند. دخترکوچولوی من هم دیگر بهانۀ پدرش را نمی گرفت، اما رفتارهای همسر برادرم نیز عوض شد و با زبان بی زبانی می گفت مزاحم زندگی شان شده ایم. دوباره به خانۀ پدرم برگشتیم. بعداز این ماجرا ...
داستان مردی که 2سال اسیرطالبان بود
بجنگید و طالبان هم اگر دست شان به او می رسید، مرگ شیرین ترین اتفاق برایش بود. بار دیگر بار بر دوش شدند و این بار نه به قصد ولایت دیگر که به قصد کشوری دیگر. سال 1376 بود. در ایست بازرسی غزنی، مادرم سمت راستم نشسته بود و برادرم سمت چپم. من هم فرورفته بودم در صندلی از ترس تا از آن جا بگذریم. از آن جا برای همیشه گذشتند. از راه پاکستان به سیستان رسیدند به کوه های آتشفشانی تفتان و بعد هم شهر خاش ...
حرف های تکان دهنده پسر ناخدای کشته شده سعودی ها هفت بار شلیک کردند
موتور قایق را روشن کردم تا جان خودم و پدرم را هر چه زودتر نجات دهم. زیر مشعل های چاه نفت که رسیدم مطمئن شدم دیگر قایق های عربستان دنبالم نیستند.
خیره شدن در چشمان مرگ
می زند و دست به دامان دوست ها و آشنایان دکترش می شود تا قرار ملاقاتی از یک متخصص ریۀ مشهور برایم جور کند. وقتی سرانجام می رسیم به مطب دکتر، مادرم توضیح می دهد که نمی توانم در خانه مان از چند پله بالا بروم بدون آنکه از نفس نیفتم. دکتر ازم می پرسد که حالم چطور است. هیچ چیزی در مورد خونی که در سرفه هایم هست نمی گویم. می گویم: حالم خوب است. در همین اثنا، مشغول خواندن کتاب های عجیبی هستم ...
ذره ذره وارد منجلاب شدم
حدود چهار سال پیش پدرم فوت کرد و زندگی ما از هم پاشید ، من بجز خودم دو برادر داشتم و مادرم به دلیل آنکه از عهده مخارج زندگی بر نمی آمد مجبور شد که در خانه های مردم با کلفتی کردن مخارج زندگی من و برادرانم را تامین کند. من و برادرم که بزرگتر شدیم دیدیم مادرم از عهده مخارج زندگی ما بر نمی آید مجبور به فرار از خانه شدیم و شب ها را در پارک ها و خرابه های شهر می گذراندیم و روزها هم ضایعات ...
شهیدی که لبخند زنان به دیدار مولایش شتافت
گیری هموار کرده بودند؟ بله، اولین بار هم در سال 94 به مصطفی زنگ زدند که احتیاج به نیرو دارند. همان شب خودم در خواب حضرت آقا امام زمان(ع) را دیدم که به خانه مان آمدند و با خوشحالی سراغ آقا مصطفی را می گیرند. در خواب همسرم خانه بود. آقا چهار تا هدیه به من دادند و فرمودند اینها را شما از طرف من به آقا مصطفی بدهید. خوابم این طور تعبیر شد که مصطفی چهار بار به صورت نیروی داوطلب بسیجی به عراق اعزام ...
دوست داشتم دست هایش را لمس کنم اما دست هایش سوخته بود
خداحافظی از من خواست که به پدرم بگویم سوریه رفته است. همان شب خواب دیدم که محسن برگشته و من هم حسابی خوشحال بودم. خواب را به فال نیک گرفتم و فردایش رفتم خانه خودمان و برای آمدن محسن آماده شدم. صبح 28 مرداد 92 محسن برای دیده بانی جلو رفته بود. نیرو های خودی متوجه تحرکات دشمن شدند. محسن پشت بیسیم می گوید: دارند دورمان می زنند شروع کنید دور منطقه ای که ما هستیم را بزنید . حالا توپخانه خودی دور ...
با من از کویر بگو...
شریعتی که دایی بنده باشد را به خانه ی یکی از آشنایان بردند تا یک موقع کسی به این پیرمرد تسلیتی نگوید یا سلامتی دکتر را از او جویا نشود. چند روز که از این ماجرا گذشت، پوران خانم از تهران آمدند و گفتند باید بالاخره تکلیف جنازه را معلوم کنیم. یا برش گردانیم یا پدر اجازه دهد که در سوریه دفن شود. در همان روز جمعیت در بیرون از خانه ای که پدر دکتر آن جا سکنی داشت جمع شد و صدای گریه و شیون کوچه را برداشت. زمانی که دکتر عروج کرد، بارها به ما زنگ زدند و درحالی که همه ما داغ دار بودیم مرگش را به ما تبریک گفتند. ...
یک چمدان مدرک علیه بنی صدر به شهید آیت دادم/ماجرای تقسیم حقوق آیت الله خامنه ای بین فقرا
جمهوری بنی صدر ذی حساب نداشت؟ بله؛ یک ماه و نیم تا دو ماه. یک روز من خانه بودم و دکتر تقوی از دفتر بنی صدر زنگ زد و گفت ما گویا ناچار هستیم شما را بپذیریم. در مجموعه آنجا من همه مسائل را زیرنظر داشتم حتی مثلاً بچه بنی صدر را راننده ها می بردند، می چرخاندند چون به قول خودشان بچه آقا (بنی صدر) بود و سادات است. من هم در دلم می خندیدم چون برای من کاملاً وضعیت آنها محرز بود. ** بنی ...
ماجرای دیدار 26 مرداد 32 کاشانی با طیب حاج رضایی!
گذاشتند و کاری به اینها نداشتند. آن موقع به نظرم اواخر خرداد یا اوایل تیر بود، من هم در میدان بودم، ساعت 8 صبح پدرم جلوی حجره ایستاد. آن موقع دستش را روی ستونی زده بود و داشت نگاه می کرد و بار هم در حال فروش بود. دو، سه تا جیپ داخل میدان آمدند و از در باسکول شرقی داخل شدند. تقریبا جلوی در سه حجره ما ایستادند، از چند نفر پرسیدند که چرا اینجا را تمیز نمی کنید؟ چرا اینجا دستشویی ندارید؟ آن موقع میدان ...
تشکیل پرونده در دادستانی بوشهر/ تکذیب ادعای عربستان درباره دستگیری سه نظامی ایرانی/ توقیف فعالیت ...
مجلس شورای اسلامی که با او صحبت کرده بود، در گفت وگو با شرق این طور روایت می کرد: محمود و پسرش فرهاد سیامر، بعدازظهر جمعه از اسکله جفره بوشهر به قصد صید حرکت کرده اند. نزدیکی های چاه های فروزان (میدان نفتی متعلق به جمهوری اسلامی ایران) موتور قایق شان خراب می شود و به همین خاطر جریان آب آنها را به سمت آب های مشترک می کشاند. قبل از نیمه شب درگیر تعمیر قایق خود بودند و دیدند که شناورهای عربستان در ...
می خواست روی موشک هایش بنویسد ساخت شیعه!
علیرضا آل یمین - دیروز حوالی ظهر برای مصاحبه ای خارج از دفتر روزنامه بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. از دفتر سردبیری بود، گفتند ادامه مصاحبه با خانواده شهید حاج حسن طهرانی مقدم را بیاور که فردا تمام صفحه کار شود. قسمت اول گفت و گو با همسر و دختر شهید طهرانی مقدم یکشنبه چاپ شد و قرار بود بخش دوم آن یکشنبه هفته آینده در همین صفحه فرهنگ مقاومت منتشر شود اما از صبح مردم تماس گرفته بودند که مصاحبه را ...
21 آبان 94 روزی که زمان ایستاد
94 و تنها چندروز بعد از دومین سالگرد ازدواج مان بود. دلم نمی آمد که مریض شود، اما منتظر بودم که اتفاقی بیفتد و سفرش کنسل شود. لحظه های غریبی بود. خودم ساعت کوک کردم و حمید را بیدار کردم که برای نماز صبح و رفتن آماده شود. برایش صبحانه مهیا کردم. خداحافظی ما بسیار سخت بود. من به شدت گریه می کردم. حسی به من می گفت که این آخرین دیدار من و محبوبم است. حمید دست های من را گرفته بود و رها نمی کرد. مدام به ...
بهناز شفیعی: ترامپ هم نتوانست مانع پیشرفتم شود !/آمریکایی ها پیشنهاد دادند بمانم/یک خیابان را بستند تا ...
سوار بودم. اصلا قبل از اینکه حرفه ای وارد موتورسواری شوم موتور آپاچی داشتم. خانه مان هم که در البرز است و در خیابان های البرز و تهران موتور سواری می کردم و همه هم من را می شناختند. من روزی پنج،شش ساعت موتورسواری می کردم. واکنش مردم با دیدن شما چطور بود؟ برای خیلی ها موتورسواری خانم ها غیرمنتظره است. واقعا همینطور است. واکنش ها آنقدر جالب بود که می خواهم دوربین گوپرو روی موتورم ...
فرزند شهیدم ثمره قرآن و نان حلال دست های آبله بسته ام بود
دست داده و مادر شهید به خاطر غم دوری فرزندش، بعد از چندسال مجنون وار پر کشید و رفت. پدر شهید در حالی که اشک در چشمانش جاری بود با اشاره گفت: پرده گلدوزی شده پشت سر من دست رنج مادر شهید است که هنوز برای من به یادگاری مانده. او در ادامه آهی کشید و گفت : من هم از شهادت فرزندم بی خبر بودم، اما در شب چهارشنبه نصف شب دیدم، دو کبوتر سفید از پشت بام خانه مان پرواز کردند و همان شب ...