سایر منابع:
سایر خبرها
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (416)
. اینقدر بدم میاد آنتی ویروسه رو می زنم روی فول اسکن؛ تهش می گه موردی پیدا نشد. بابا یه دو ساعت گشتی، حداقل چهار تا فایل معمولی رو بزن پاک کن. 20. بابا با صدای بلند تلویزیون نگاه میکنه. امشب گفتم بابا اینطور نمیشه. باید برات هدفون بخرم. برگشت گفت من تو رو از خونه پرت کنم بیرون چطوره؟ گفتومش فِدای غمزه گِردوم دلخوشوم که تو ر نومزِه کِردوم 21. کاش میشد عین فیلم ...
شاعر اردیبهشتی
چیزهای توی سینی را گذاشت روی میز و رفت. از خجالت عرق کرده بودم. باید در اتاق را قفل می کردم. تا آمدم بلند شوم، مامان دوباره در را باز کرد و گفت: می دونستی حافظ هم توی همین نسیم خنک اردیبهشت شعر می گفته؟ بعد هم در را بست و رفت. دیگر لزومی نداشت در را قفل کنم. غروب شنبه بابا غیر از پاکت همیشگیِ میوه، یک کارتن بزرگ هم همراهش آورد گذاشت وسط پذیرایی. با موکت بر طناب دور کارتن را باز کرد. نزدیک به 50 ...
مروری بر خاطرات مردمی از قیام گوهرشاد / ماجرای آژانی که از ننه خاور می ترسید و روضه خوانی که مردم رو قسم ...
جوشانده بگیرم. سرکوچه آقا شیخ کاظم روضهخوان را دیدم که دستمالی دور سر و چانه اش بسته بود. رفتم خانه گفتم بابا آقا شیخ دندان درد دارد. توی کوچه دیدم صورتش را با دستمال بسته. چشمهای پدرم پر اشک شد. گفت نه پسرم، منبر رفته روضه خوانده ریشش را تراشیده اند. دستمال بسته است تا محاسنش کمی بلند شود. با این حال باز هم می رفت و روضه می خواند. آقا شیخ عبدالله یزدی، خدا رحمتش کند، تا همین اواخر زنده بود. به او شیخ بلبل می گفتند. خیلی خوب سخنرانی می کرد. عبا و قبایش را در بقچه ای می بست، به خانمش می داد تا به دستش برساند. بعد لباسش را می پوشید و می رفت منبر و روضه می خواند. ...
عشق های مجازی ...
مادرانه برای پسرها. دختر ادامه داد: من در خانواده نسبتا مذهبی بزرگ شده بودم و ارتباط با جنس مخالف را آنهم به این صورت نمی پذیرفتم، پدرم کارگر ساختمانی بود و هر روز قبل از اینکه ما بیدار شویم از خانه بیرون می زد و شب ها خسته و بی نفس کنار تلوزیون به خواب می رفت. حالا با پیام های مهراد من ناخواسته مهر مخاطب ناشناسم را جایگزین مهر پدری می کردم، حتی زمانی هم که پیام نمی داد منتظر و چشم به ...
ناگفته های حسینی بای ازکنکوروکنکوری ها
کردند؟ مدیران تشویقم کردن ویادن می اید در سال92 زمانی از سوریه برگشتم رییس وقت واحدمرکزی خبر به من می گفت که بعد از تو دیگر کسی نمی تواند کت شلوار پوشیده برود و بگوید اینجا مدمشق باید جلیقه ضدگلوله بپوشد و به میدان جنگ برود.درعراق هم با خبرنگار BBC در مقابل اردوگاه اشرف منافیقن درسال90درگیر شدیم. تا اینکه چند سال بعد ودر تکریت من به تصویربردارم گفتم آنجا را ببین بعد خبرنگار BBC صدای مرا ضبط ...
کیف و کفش و لباس؛ از جلو نظام...!
پیرهن پلوخوری فرد دیگری بوده! با تعجب پرسیدم: یعنی از پارچه های یک لباس دیگه دوختیش؟ نرگس لبخندی زد و سبدی را در کنار چرخ خیاطی نشانم داد و گفت: این ها لباس هایی هستند که دیگه کسی نمیخوادشون. من و مادربزرگ به کمک دخترهای دیگه دوباره می بُریم و می دوزیمشون . به لباس های داخل سبد نگاه کردم و بعد دوباره به کمد سرکی کشیدم. آن قدر همه چیز تمیز و مرتب بود که شاخ درآورده بودم. گفتم : ایول بابا چقدر اینجا همه ...
پیوس: درخشان و عابدینی گفتند بمان، اما گفتم در اوج بروم، بهتر است
آنها هم معرفت به خرج دادند و من را چند دقیقه تشویق کردند هرگز فکر نمی کردم که اینطوری شود. و سپس سمت جایگاه 36 رفتید؟ آنجا بود که همه چیز تمام شد. بچه های تیم استقلال من را تا جایگاه 36 بدرقه کردند، وقتی آنجا رسیدم، زانو زدم و زمین را بوس کردم و برای همیشه از دنیای فوتبال خداحافظی کردم. آنجا بود که اشک هایم سرازیر شد و پیش خودم گفتم: فرشاد مُرد! فرشاد تمام شد! ولی بعد از خداحافظی ...
روزگار تمام عاملان حادثه را به روز سیاه نشاند
این دلیل در تهران مانده ام که با پدرم ملاقات کنم. با عصبانیت فریاد زد که دستور داده ام نه حالا و نه هرگز اجازه ملاقات ندهند! خدا می داند که آن روزها چه زجرهایی کشیدم. خلاصه کنم بالاخره یک روز ساعت دو بعدازظهر، آنها را محاکمه کردند. پدرم وقتی دید من آمده ام، صدایم زد و من رفتم گوشه حیاط و کنار پدرم در آفتاب نشستم. پدر گفت: اینها وارد شور شده اند تا حکم بدهند! بعد به من گفت: خیال نکن که همه ...
بازخوانی ماجرای تالیف کتاب از از گوهرشاد تا فیضیه پس از 35 سال
... خالدی: یک ضبط قراضه قرمز کوچک و صد تا نوار سه چهار ماه من شبانه روز فقط پیاده می کردم و ادیت می کردم. بعد روحانیان هم که همه یواش صحبت میکنند که من بعضی نوارها را مجبورم چند بار گوش بدهم تا بفهمم چه گفته است. واحد: آن موقعی که ما گوهرشاد را کار کردیم، با سالروز فاصله داشت. یک روز در مجله، آقای زورق گفت سالروز گوهرشاد کی است، من مثلا گفتم سی روز دیگر یا بیست روز دیگر. گفت پس مصاحبه ...
آچار فرانسه حاج قاسم که بود؟ / شهیدی که نحوه شهادتش را نقاشی کرد + عکس
تکفیری ها بزنند و آنها را تا اندازه ای عقب برانند. اما آنها حامد را شناسایی کرده بودند و بالاخره 23 اردیبهشت او را از چهارطرف غافلگیر کرده و زده بودند. حامد از همان روز به کما رفت. حالا تن صدای پدرآهسته تر است؛ بغض راه گلویش را بسته ،چند لحظه سکوت می کند و بعد دوباره می گوید: ما سوم خرداد بود که از این ماجرا مطلع شدیم، درچند روزی که بی خبر بودیم چون خودش گفته بود یک ماموریت مهم می رود و ...
"سکانس پایانی" زندگی شهید رفیعی + تصاویر
؛ البته برادرانم و مادرم برایم مانند پدر بودند و جای خالیش را پُر کردند اما در تمام این سال ها هر وقت مشکلی داشتم پدرم در کنارم بود و همیشه به من کمک کرده و حضورش را همیشه در زندگی ام احساس کردم. وی بیان می کند: وقتی شنیدم پیکر پدرم شناسایی شده حس عجیبی داشتم؛ همیشه می گفتم بعد این همه انتظار اگر یک روز بیاید، استخوان هایش را بغلم می گیرم و با همان استخوان ها به جای تمام سال هایی که ...
می گفت وطن نیاز به مردان باغیرت دارد
کد خبر : 546248 || تاریخ: 20 تیر 1396 قدس آنلاین - امید پارداد 20 اردیبهشت 1372 هنگام اذان صبح در شهر مقدس مشهد دیده به جهان گشود. مادرش از شکوه قامت پسرش می گوید و از خلق وخوی او که متفاوت از سایر فرزندان و بچه های فامیل و خانواده بود. مادر می گوید: امیدم بسیار خوش مشرب و خوش اخلاق بود. هرگز حرف نابه جا و زشتی از او نشنیدیم بلکه چنان رفتار می کرد که گویی مرد میانسال عاقلی است و دیگران دوست داشتند از او و رفتارهایش درس بیاموزند. امید همواره در کنار مادر بود تا در کارهای تولیدی مادر، یاری دهن ...
حجت الاسلام مومنی: شهدا دارای رزق خاص الهی هستند
، به پدرشان گفتند: قول بده زود برگردی و شهید هم نشوی. شهید سیدمصطفی گفت: سعی ام را می کنم اما قول نمی دهم. تو باشی می روی؟! دختر شیرین زبان چنین درخواستی کند؟! بعد از شهادت دخترش گفته بود: افتخار می کنم پدرم شهید شده است چون پدرم گفت اگر شهید شدم افتخار کن. چون شد آن ایمان و باورهای ما / خاک شهر کوفه بر سرهای مان / فرق دارد کوفه بس با کربلا / ما کجاییم و شهیدان در کجا. آن ها در چه وادی ...
رسیدگی موقت راز جنایت 3 ساله را برملا کرد
دعوای آنها شدم و با چند رهگذر سعی کردیم که مانع از درگیری آنها بشویم، اما همان موقع مرد مسافر چاقوی کوچکی از جیبش در آورد و به سمت راننده گرفت. راننده بشدت ترسیده بود و داد زد سیامک نزن و ما تا خواستیم به آنها برسیم او چاقو را زده بود. بعد از رفتن شاهد ماجرا فکرم بشدت مشغول شد، راننده، متهم را به اسم کوچک صدا زده بود و این نشان می داد که آنها همدیگر را می شناختند و مسافر نبوده است. ...
تا آخر عمر از پژاک متنفریم/ خاک سیاهی که خانواده های ایرانی در آن نشستند+ عکس
شلوار طوسی بر پیراستگی چهره اش افزوده، تحصیل کرده به نظر می رسد؛ انگار رهبر فکری گروه است. به صحبت های همه با تأمل گوش می کند، معلوم است همه این ها را شنیده اما باز هم با دقت گوش می سپارد شاید که کلمه ای جدید باشد. با خونسردی تمام جلسه را مدیریت می کند. ابراهیم خدابنده است مدیرعامل انجمن نجات و عضو سابق فرقه رجوی. می گوید همه کسانی که در اینجا هستند یا زخم خورده گروهک های منافقین اند یا ...
روایتی متفاوت از زندگی یک شیرزن مهاجر افغانستانی در ورامین+ تصاویر
... قهرمانی ها هم همینطور، یکی قهرمان یک رشته ورزشی می شود، یکی با قلمش قهرمانی می کند، یکی با پول و سرمایه قهرمان اقتصادی می شود و یکی هم قهرمان و رستم شاهنامه زندگی اش می شود و یک تنه هفت خوان ها را پشت سر می گذارد....از این جنس قهرمان ها زیاد دیده ام، مثل تاج بخت ... تاج بخت از آن زن هایی است که معتقد است هر چه آمد، آمد دیگر نمی شود که دو دستی بر سر زد و ناله کرد، به قول خودش آدم ...
گرمابه ها آب می روند
اومدم یه مشتری داشتم! پرسیدم: نفری چند می گیرید؟ گفت: یه ساعت، 10 هزار تومان. البته چند وقت پیش رفتم اداره آب گفتم آقا شما یه نامه بزنید به اتحادیه ما یا به شهرداری یا به هر کجا که صلاح می دونید بگید ساعت استفاده از حموم رو کم کنن. نه که به خاطر خودم بگم. به خاطر مصرف آب می گم. چون طرف میاد میره تو حموم، همین طور آب رو باز میذاره، هر چی هم بگی آقا کمتر مصرف کن، درکش رو که نداره، میگه پول شو دادم، به ...
متخصص در سقوط! +عکس
... اولش می ترسیدم، اما به خودم می گفتم به پایین نگاه نکنم. می خواستم دم در هواپیما بدون نگاه کردن به پایین بپرم، اما نشد. یک دفعه دلم خالی شد، اما چاره ای نداشتم و باید در زمان اندکی به بیرون می پریدم . زمان سقوط؟ سقوط آزاد یک دقیقه طول می کشد و بعد باید چتر را باز کنیم. چهار تا پنج دقیقه بعد می رسیم به زمین. سرعت؟ 300 کیلومتر در ساعت؛ واقعا ...
نشان زخمی که التیام بخش درد فراق 12 ساله شد
...: او رفت و چهار ماه از او خبری نشد تا اینکه خبر شهادت و مفقود شدنش آمد. در عملیات کربلای 4 مفقود شد. 12 سال مفقود بود . یعقوب نژاد ادامه داد: پس از 12 سال از طرف بنیاد شهید گفت من و مادرش می خواستیم به کربلا برویم که سفر 10 روز عقب افتاد و به ما دلیل این تأخیر را نگفتند، بعد از چند روز فهمیدیم که جنازه غلامحسین را به ایران آورده اند . نشان لاله خونین وی بیان کرد ...
چرا مسئولین و دولتمردان در برابر بدحجابی اعتراض نمی کنند / نباید بگذاریم دشمن با ماهواره افکار مردم را ...
. محمدرضا پسری فوق العاده ساکت بود. دوازده روز بیشتر نداشت که با خودم به سر زمین کشاورزی می بردم و او همیشه آرام بود و اذیت نمیکرد. اخلاق حسنه ای داشت؛ هیچوقت در را با آیفون باز نمیکرد و همیشه خودش دم در می آمد و در را به رویم باز می کرد پشت سر من حرکت می کرد و می گفت خوب نیست فرزندجلوتر از پدر و مادر راه برود و گرنه به جهنم نزدیک می شود. زمانی که کوچیک ترین ناراحتی ...
در همین نزدیکی.../ کودکانی ایستاده در غبار بی هویتی و فقر
الان در مدرسه راهنمایی تحصیل می کرد، اما افسوس در میان کوچه پس کوچه های شهر بی هویت و بیکار سرگرم هستند و من هر روز بیشتر دلنگران او که نه، تمام فرزندانم که چه سرنوشتی در انتظار آنهاست. گویا زیاد بودند از این دست خانواده ها در این محله و همه دل نگران و ملتمسانه می گفتند، خانم تو رو خدا کاری برایمان بکنید ... از حمام هم که خبری نبود، آب نداشتند ... آب شرب خود را از همان حوالی ...
روایتی از یک دانشجوی آمریکایی/ قبل از مسلمان شدن هم با قرآن آرام می شدم
جمعه مجددا به همان مرکز رفتم. خوب به یاد دارم سخنرانی آن شب به زبان انگلیسی و درباره رفتار و شخصیت راستین امام علی (ع) بود. پس از شنیدن آن سخنان برای شیعه ماندن مصمم تر شدم. در آن خطبه از جزئیات اخلاق امام علی(ع)، راستگو و درستکار بودن ایشان شنیدم. از آن به بعد دوستان مسلمان زیادی پیدا کردم که البته از نژادها و ملیت های مختلفی بودند، از آنها سوالاتم را می پرسیدم، کتاب های دینی می گرفتم و به ...
خاطرات همرزم حاج احمد رکورد زد
...: کسی نمانده، ما تنها هستیم. فرمانده گفت: اگر ترسیدی... پاک قاتی کردم و جواب تندی به فرمانده لشگر دادم... . دوباره داخل کانال رفتم و طول آن را طی کردم. دیگر نمی خواستم لحظه ای درنگ کنم و چشمم به پیکر غرق به خون بچه ها بیفتد.... از بالای دژ آخرین نگاه را به انبوه جنازه ها انداختم و نگاهم روی نخلستان های چپ و راست دژ ماند؛ همان نخلستانی که قبل از آمدن با کاکل نخل هایش به ما می خندید، اما حالا ...
بعد از 34 سال دوباره سردار
رسیدیم به سمت منطقۀ العزیر رفتیم . این فاصلۀ حدوداً ده کیلومتری را شهید رفیعی ، با قدم های بلند طی می کرد. به علت عقب نشینی موضعی من پشت سر ایشان بودم . خودم را به او رساندم و گفتم : ممکن است عراقی ها فاصلۀ العزیر تا الکساره را هِلی بُرن کرده باشند؟ . گفت : بعید نیست ! . بین من و او فاصله افتاد. دوباره خودم را به او رساندم و گفتم : یعنی ممکن است اسیر شویم ؟ . نگاهی به من انداخت و لبخندی زد که در ...
وقتی دیدم الهه عقب مانده ذهنی است او را به خلوتگاه بردم و..../خوشحالی دخترجوان خیلی زود رنگ باخت او باور ...
پوریا نیست. التماس های دخترانه الهه که هنوز به پوریا اعتماد داشت وارد خانه شد و همه جا را سوت و کور دید سپس رو به پوریا پرسید پس خواهر و مادرت کجایند ؟!و ناگهان چهره شیطانی پسر جوان را دید که لبخند می زد و از او می خواست تن به خواسته شوم بدهد. اله به گریه افتاد و التماس کنان خواست تا پوریا دست از سرش بردارد اما پوریا که خشن شده بود به سمت او حمله کرده و بعد به الهه کرد. ...
بررسی آلبوم - بزم بی جانان - اثر تازه - پدرام درخشانی - با حضور - رامین بهنا - ، - کوشان حداد
موسیقی بودند، باز کند. اما عمرش کوتاه بود؛ رامین بهنا بعد از تجربیاتش در گروه آویژه ، عمده وقت خود را صرف آهنگسازی برای موسیقی فیلم و تدریس و تجربه در ژانرهای مختلف موسیقی کرد و گروه بهنا را تشکیل داد، بابک ریاحی پور که آثارش رنگ و بوی موسیقی غربی داشت، کارهایش را در گروه خود و آلبوم آزمون و خطا ارائه کرد و در کنارش به سمت خواننده های موسیقی پاپ رفت و پدرام درخشانی، آویژه را با گروه رومی ادامه داد ...
جان پناه عیسی
عقابی زخمی را به او نشان دادند که نیاز به تیمار داشت. من گفتم این عقاب را به من بدهید تا زبان بسته را خوب کنم. عقاب زخمی را گرفتم و به خانه بردم. پدرم هم به من کمک کرد و عقاب زخمی را با دارویی به نام عرق جبار یا همان مومیایی نجات دادم و تصمیم گرفتم که اگر توانش را داشت به طبیعت برش گردانم. به بلندترین نقطه نزدیک محل زندگی اش رفت و عقاب را بال داد ؛ می خواستم غرورش لکه دار نشود، خواستم بر ...
درگیری در مجلس امروز | پایداری چی ها با اصلاح طلبان درگیر شدند | جزئیات کامل تشنج امروز در مجلس
...، رفت و کواکبیان همچنان به صحبت های خود ادامه می داد. ذوالنور بعد به سمت صندلی کواکبیان رفت و فریاد زد احمقیت خود را ثابت کردی. که کواکبیان در جواب پشت میکروفون گفت: اگر قرار بر توهین باشد من هم توهین کردن بلدم هستم. با متشنج شدن صحن، برخی دیگر از روحانیون مجلس نیز به سمت صندلی کواکبیان رفتند. تابش و حسین زاده برای جلوگیری از درگیری فیزیکی به سمت صندلی کواکبیان رفتند. از ...
محمود دولت آبادی: خواسته هایمان را ضمیمه برگ رای کردیم!
خواب هم حیرت آور بود. چون ساعت سه و نیم دست از کار کلیدر کشیدم، از خستگی غش کرده بودم که با یک کابوس بیدار شدم و احساس کردم دارم سنگکوب می کنم . دوباره خوابیدم و باز هم همان کابوس از نقطه ب بسم الله تا ت تمت دوباره آمد. فکر کردم اگر بار سوم بخوابم و این خواب را ببینم، مرا می کشد، بلند شدم و نفس کشیدم، لیوانی آب خوردم و گفتم باید هر طور شده یک خط از این کابوس را بنویسم تا بار دیگر سراغم نیاید . ...
ملکه ایرانی که 40 روز سلطنت کرد! +عکس
تاریخ ایرانی: ملک جهان در خوابگاه شاه را که سال ها به رویش بسته بود، قفل زد. جنازه سومین شاه قاجار هنوز گرم بود؛ اما او فرصت نداشت بر نعش همسر بی وفایش زاری کند، وظیفه مهمتری روی دوشش بود؛ حفظ تاج سلطنت برای سپردن به پسر 16 ساله اش. به سمت مردان حکومتی که در سرسرای کاخ محمدیه منتظر خبر مرگ شاه بودند، رفت و نخستین حکم حکومتی خود را صادر کرد: به حکم الهی، سلطان شربت فوت نوشیدند و ساعتی است که به ...