سایر منابع:
سایر خبرها
بازی کثیف زن برای شوهرش لو رفت
باره بروز دادم و با ایرادگیری از همسرم، سعی می کردم سرشکستگی های قبلی ام را جبران کنم. پس از تولد دخترم با هر بهانه بی موردی قهر می کردم و به منزل مادرم می رفتم و پس از چند روز با تماس همسرم دوباره به منزل باز می گشتم. تکرار این ماجرا که بازی کثیفی هم بود همسرم را خسته کرده بود که روزی متوجه شدم او به خاطر عدم تمکین از من شکایت کرده است. وقتی این موضوع را فهمیدم بزرگ ترین ...
نقشه کثیف خواهر شوهر برای عروس/شوهردومم من را در شرایط بدی دید و ..!
های مختلف از جمله این که مواد را داخل کوچه پیدا کرده است به مصرف آن ادامه می داد. بعد از فوت مادرم، پدرم ازدواج مجدد کرد. نامادری ام از نظر فکری و عقلی نرمال نبود به همین دلیل از طریق دادگاه سرپرستی نوزادش را برعهده گرفتم و تا 6سالگی او را پیش خودم نگه داشتم. پدرم بعد از این سال ها به بهانه این که پیر و ناتوان شده و دخترش می تواند عصای دستش باشد دختربچه را از من گرفت. بعد از این اتفاق خیلی از نظر ...
از دیدن خنده های شیرین محرم شدم به خاطر...
مهیا کنم، اما یک سال از این ماجرا نگذشته بود که دوباره دوستان ناباب محاصره ام کردند و این بار تنها به خاطر رفاقت یک سال و نیم دیگر زندانی شدم. تصمیم گرفتم دیگر مهر پایان بر خلافکاری هایم بزنم و زندگی تازه ای را شروع کنم به همین خاطر از تهران به مشهد آمدم و با کمک یکی از دوستانم خانه ای اجاره کردم و با موتور سیکلت مسافرکشی می کنم اما از روزی که موتورسیکلتم خراب شده، کار دیگری پیدا نمی کنم چرا که سربازی نرفته ام و سابقه دار هستم با وجود این دوست ندارم دنبال خلاف بروم و از خنده های شیرین دخترم محروم بمانم . ...
ماجرای من و نامم (ازعلی پایدار تا علی) / قسمت اول
بخش نخست علی گودرزیان ع _ پایدار (این که این روزها توی فضای مجازی هرکس مرا به نامی می خواند، نه این که سرشوخی داشته باشند، عیب کاراز جای دیگری است که ما هرچند سالی نامی داشته ایم! ) درهنگامه های چله ی بزرگ آن گونه که بیان می کنند، حوالی دی ماهِ سالی [...] بخش نخست علی گودرزیان ع _ پایدار (این که این روزها توی فضای مجازی هرکس مرا به نامی می خواند، نه این که سرشوخی داشته باشند، عیب کاراز جای دیگری است که ما هرچند سالی نامی داشته ایم! ) درهنگامه های چله ی بزرگ آن گونه که بیان می کنند، حوالی دی ماهِ سالی برفی و سرد، پدر و مادرمن صاحب پسری می شوند. ازبس که پیش از این پسر، یکی دو پسر دیگر می آیند و تلف می شوند و خانواده ای شش نفره(پدر و مادر و چهارخواهر) داغدار می شوند اهالی روستا و نزدیکان یک صدا، این پسر را علی پایار صدا می کنند! “پایار” نامی بومی و به معنای مانا و ماندگاراست از آن روی که پیش ازاین پسرانِ آمده، ناپایدار و رفتنی بوده اند به نوعی نام علی پایار استغاثه ای است به درگاه مولای مومنان که این فرزندرا درپناه خودنگه دارد! روزگار چنین خواست، پایار که من باشم از آبله و سرخک و خروسک و سوختگی و... جان سالم به درببرم و بمانم و شناسنامه بگیرم و مدرسه بروم! درست یادم است نخست روزی که به مدرسه رفتم، اول مهربود! پنج سال داشتم ، مادرم مرا به پسرعمویم علی نصرت سپرد. از روستای القاص آباد تا مدرسه ی ما در کمرسیاه، کمتراز یک کیلومتر فاصله بود. علی نصرت کلاس پنجم بود. من از بس که بعدازچهاردختر زنده و یکی دو بچه ی تلف شده آمده بودم عزیزخانواده و به نوعی عزیزروستا هم به حساب می آمدم. انگارهمه برای مدرسه رفتن من روزشماری می کردند: “سرِآخر “الحمدالله” فلانی هم صاحب بچه ای شد که به مدرسه می رود!” هنوز برای مدرسه رفتن، نوبت را به پسران می دادند. دختران را به مدرسه نمی فرستادند، خواهران من بزرگ شده بودندو سه نفرشان به خانه ی بخت رفته و یکی که مانده بود، درگیر زندگی پدرو کمک حال مادربود. صبح بودو لباس نویی برما پوشاندندو با دفتری و قلمی که دست علی نصرت بود، مارا به مدرسه فرستادند. نام شناسنامه ام علی پایدار فرزند علی راست، متولد 1349 بود اما توی آبادی به من پایار می گفتند! معلم نامم را پرسید و من گفتم نامم پایار است! علی نصرت شناسنامه را به معلم داد و گفت نه آقا توی شناسنامه علی پایار است! مختصر! با علی پایدار نام نویسی کردم اما همه مرا پایار صدا می کردند! یادم هست درهمان روز، که نخستین روز مدرسه ام بود، معلم درختی را روی تخته سیاه کشید و گفت: این درخت را نقاشی کنید! من درخت را عینهو معلم نقاشی کرده بودم، وقتی معلم همه ی نقاشی هارا دید نوبت به نقاشی من رسید دیدم توی دفترمن چیزی نوشت که علی نصرت و همه ی همکلاسی هاش خیلی خوشحال شدند. معلم به من نمره ی بیست داده بود، ولی من هیچ درکی از بیست نداشتم به همه التماس می کردم که: بیست یعنی چه؟ کسی نمی توانست پاسخ پرسشم را بدهد! آن روز تعطیل شدیم و به خانه برگشتیم و علی نصرت با یکی دو نفر از بچه ها آمدند و به مادر و پدر گفتند: ” پایار بیست برده است!” معلم، چیزهای دیگری به علی نصرت گفته بود که به پدرو مادربگوید ازجمله این که: این بچه-یعنی من- زرنگ است اما چون سن شناسنامه اش قانونی نیست نمی تواند درس بخواند باید شناسنامه اش بزرگترشود! بعداز ظهرهمان روز، زیر آفتاب کم رمق پاییزی سر یک دیوارچینه ای پهن، شلال افتاده بودم و به “مستمی آزا” فکر می کردم. گویا معلم به علی نصرت گفته بود اگر شناسنامه اش را درست نکنند می تواند به شکل”مستمع آزاد” درکلاس حضور پیدا کند و من هم یک جوری از دهان علی نصرت شنیدم ، اما دقیق نمی دانستم که مستمع آزاد چیست!؟ حالم خوش نبود و پدر وقتی اشتیاق مرا برای مدرسه رفتن دیدتصمیم گرفته بود شناسنامه ام را دوسال بزرگتر کند. چندروز گذشت و پدر به اداره ی “ثبت احول الشتر” رفته و یک شناسنامه ی جدیدی برای من گرفته بود. نمی دانم چرا پدر تصمیم گرفته بود نامم را هم عوض کند کارمند ثبت احوال گفته بود: ” نامش را چه بنویسم؟” پدرگفته بود: ” بنویسید علی یار !” پدرکه سواد نداشت و خواندن و نوشتن بلد نبود شناسنامه را تا می کندو درجیب می گذارد. شب که پدرخانه آمد گفت: ” پسرم شناسنامه راعوض کردم. سنتان هم دو سال بزرگتر گرفتم. حالا می توانی مدرسه بروی اما نامت را عوض کردم ازاین به بعد نام شما علی یار است.” فردای آن شب با بچه هابه مدرسه رفتم بعداز چندروزی که به شکل”مستمع آزاد” مدرسه رفته بودم زبانم بازشده بود انگشتم را بلند کردم و گفتم: ” آقااجازه!؟ مادرم گفته اسم من، علی یار است!” معلم ازمن شناسنامه نگرفت دقیق یادم است توی دفترکلاس علی پایدار را خط زد و نوشت: آقای علیارگودرزیان القاصاباد متولد 1347حالا من دوسال بزرگتر وهفت ساله شدم. ادامه دارد..... درج شده توسط : دبیر سرویس خبر میرملاس ...
این دو خواهر را شناسایی کنید+ عکس
...> آخرین دیدار در آن زمان خانواده آنیتا در زیرزمین خانه پدربزرگ پدری اش زندگی می کردند. اختلافات پدر و مادر او آنقدر زیاد شد که در نهایت یک روز مادر خانواده بی آنکه از مقصدش به کسی چیزی بگوید خانه را ترک کرد و رفت. مادرم رفت، بدون اینکه کسی بفهمد کجا می رود. آن روز صبح مادرم من و خواهرم را از خواب بیدار کرد گفت اگه من بخواهم بروم و دیگه هم نیایم شما دلتون می خواد با من بیایید یا با پدرتان ...
پیرزن از کارهای کثیف دختر مطلقه اش پرده برداشت!
گناهش بگذر! از 10 سال قبل که به خاطر اعتیاد شوهرم طلاق گرفتم به زنی پرخاشگر و افسرده تبدیل شدم. موجودی عقده ای بودم و نمی فهمیدم با مادرم چه می کنم!... در این هنگام مشاور کلانتری داستان جان دادن سخت پسری در آستانه مرگ را برای او بازگو کرد که مادرش از او ناراضی بود و تنها این مادر با وساطت پیامبر بزرگ اسلام(ص) از فرزندش گذشت کرد و آن پسر با لبی خندان جان سپرد... هنوز سخنان مشاور ...
دلباخته خواستگارم بودم و وقتی پدرم مخالفت کرد به خانه اش رفتم! / آن اتفاق شوم در برابر دوربین پویا افتاد ...
جوابش کرده بود بشدت خشمگین و ناراحت بود، برای همین از من خواست با او در ارتباط باشم و قسم خورد که هرطور شده مرا به دست خواهد آورد. من نیز عاشق و دلباخته پویا بودم و به شدت به او وابسته شده و طاقت دوری او را نداشتم. او یک روز به بهانه این که دلش برایم تنگ شده، مرا به خانه خود کشاند و .... او حتی از رابطه مان فیلم و عکس گرفت و هربار قول می داد که آنها را پاک کند، من نیز آن قدر احمق بودم که ...
داستان های واقعی از عشق های باورنکردنی
با ما تماس بگیرید تا در شماره بعد داستان شما زینت بخش این صفحات باشد. چندوقت پیش خانمی حدودا 31 یا 32 ساله برای مشاوره به من مراجعه کرد. ایشان از افسردگی و اضطراب و اعتمادبه نفس پایین شکایت داشتند. این افسردگی و غمش را ناشی از ازدواج می دانست و می گفت: قبل از این در خانه پدری شاد، سرزنده و پرانرژی بودم و هیچ مشکلی به جز محدودیت های خانواده ام نداشتم ولی امروز به جایی رسیده ام که هر روز ...
کارخانه ای که فقط افراد دارای سوء سابقه را استخدام می کند
من و مادرم که در تمام مدتی که روزنامه می فروختم کنار دیوار می نشست تا روزنامه ها را بفروشم این بود که ما باید این روزنامه ها را بفروشیم به دو علت: یکی این که شب برای بچه ها چیزی نداشتیم، دوم این که در غیراین صورت ورشکست می شدیم و برای فردا سرمایه ای نداشتیم. من بارها ثروتمندشدن و بردن در یک پروژه را تجربه کردم و بارها هم ورشکستگی را، یعنی وقتی 10 تا روزنامه را می فروختیم دانه ای 15 ریال، من احساس ...
زن جوانی که برای خودش هوو آورد!
زن جوان با مراجعه به مطب پزشک وقتی فهمید دچار بیماری سرطان شده و مهلت چندانی برای ادامه زندگی با شوهر و فرزندانش ندارد تصمیم گرفت پیش از مرگ برای شوهرش همسری انتخاب کند تا سرپرستی دختر و پسرش را به یک هووی مهربان بسپارد. اما پس از یافتن زنی برای شوهرش سرنوشت، ماجرای [...] زن جوان با مراجعه به مطب پزشک وقتی فهمید دچار بیماری سرطان شده و مهلت چندانی برای ادامه زندگی با شوهر و فرزندانش ندارد تصمیم گرفت پیش از مرگ برای شوهرش همسری انتخاب کند تا سرپرستی دختر و پسرش را به یک هووی مهربان بسپارد. اما پس از یافتن زنی برای شوهرش سرنوشت، ماجرای شگفت انگیزی را برایش رقم زد. زن جوان که به همراه شوهرش پشت در بسته دادگاه خانواده مجتمع صدر به انتظار شروع جلسه محاکمه نشسته با چشمانی اشک آلود زیر لب، خودش را به خاطر آوردن هوو برای خودش سرزنش می کند و مرد سعی می کند همسرش را آرام کند ولی موفق نمی شود. زن با لحن سرزنش باری به مرد می گوید: اگر مرا دوست داشتی پیشنهادم را قبول نمی کردی و زن نمی گرفتی، حالا باید مهتاب را طلاق بدهی وگرنه روی خوش در زندگی نمی بینی. مرد به اعتراض می گوید: من نه تو را طلاق می دهم نه مهتاب را. وقتی اصرار می کردم که لجبازی نکن و از خواستگاری دست بردار به خرجت نمی رفت و پافشاری می کردی تا اینکه دو دستی زندگی من و بچه هایمان را خراب کردی و حتی در حق همکلاسی ات مهتاب و بچه تو راهی اش هم ظلم کردی، حالا مرا کشیدی دادگاه که چه شود؟ چند بار به دست و پایت افتادم تا از زن گرفتن برای من بی خیال شوی اما تو چه کردی حالا وقت عقب نشینی است؟ ریحانه که آرام و قرار ندارد اشک می ریزد و می خواهد هر چه سریع تر وارد دادگاه شود. در همین هنگام منشی شعبه 244 دادگاه خانواده مجتمع صدر نام زن و مرد را می خواند و آنها را دعوت به حضور در دادگاه می کند. قاضی بهروز مهاجری در حالی که به اوراق پیش رویش نگاهی می اندازد از آنها می خواهد تا مشکلشان را شرح دهند.ریحانه 35 ساله _ با اشاره به پیچ و خم های زندگی اش می گوید: 14 سال پیش محمد به خواستگاری ام آمد. از آنجایی که همکارم بود تا حدودی او را می شناختم؛ جوان برازنده و باشخصیتی که در همان برخوردهای اول با خانواده ام خودش را در دلشان جا کرد و ازدواج کردیم. چنان خوشبخت بودم که همه فامیل آرزوی چنین زندگی سرشار از شادی ما را داشتند. با به دنیا آمدن دختر و پسرمان خوشبختی مان تکمیل شده بود تا اینکه با شنیدن یک خبر دنیا بر سرم خراب شد و مسیر زندگی ام تغییر کرد. در حدود سه سال پیش دچار یک بیماری شدم و پزشک معالجم پس از چند آزمایش اعلام کرد مبتلا به نوعی سرطان هستم و مهلت زیادی برای ادامه زندگی ندارم. شنیدن این خبر و دیدن جواب های آزمایش ها شوکه ام کرده بود نمی توانستم باور کنم که خوشبختی ام به پایان رسیده و لحظات زندگی ام مانند ساعت شنی هر ثانیه در حال تمام شدن است. تا مدتی در خودم فرو رفته بودم و با هیچ کس حرفی نمی زدم ولی یک روز به خودم آمدم و گفتم باید کاری کنم تا دختر و پسرم و همسرم که همیشه همدم و مونسم بوده اند پس از مرگم آسیب نبینند، به همین خاطر پیشنهاد ازدواج دوم را به همسرم دادم که ای کاش لال می شدم و هرگز چنین حرفی نمی زدم. مرد که برافروخته است رو به قاضی می گوید: زندگی ام را سیاه کرده بود جناب قاضی. بارها از او خواستم دست از رفتارهای بچگانه اش بردارد ولی گوشش بدهکار نبود. می گفت اگر مرا دوست داری باید هر چه می گویم گوش کنی ولی هر چه می گفتم بی فایده بود و مجبورم می کرد تا به حرفش گوش کنم و هنوز هم نمی توانم ناراحتی اش را ببینم ولی ... آن روزها رفتارش تغییر کرده بود در دنیای خودش بود و از همه حلالیت می طلبید، زندگی مان سرد و بی روح شده بود و نمی دانستم چه کنم؟ ریحانه ضمن سرزنش خود می گوید: درست است آقای قاضی هر روز به محمد اصرار می کردم تا در حضور من همسر دومش را انتخاب کند که بعد از مرگم مراقب او و مادر مهربانی برای فرزندانم باشد. شوهرم از رفتارهایم خسته شده بود ولی من مصمم بودم و وظیفه خودم می دانستم که به فکر آینده زندگی خانواده و جگرگوشه هایم باشم. با اینکه خانواده هایمان بشدت با کار من مخالف بودند ولی من در تصمیمم جدی بودم. بین دوست و آشنا و فامیل می گشتم تا زن وفاداری برای همسرم و مادر مهربانی برای بچه هایم پیدا کنم تا اینکه در یکی از مهمانی ها با همکلاسی ام مهتاب روبه رو شدم. از آنجا که مهتاب را بخوبی می شناختم نور امیدی در دلم تابید. او همانی بود که می توانستم خانواده ام را به او بسپارم. مهتاب مدیر یک مدرسه ربود و با وجود داشتن خواستگارهای بی شمار شوهر نکرده بود. رابطه ام را با او بیشتر کردم و پس از مدتی برای اقامت در هتل مشهد دو بلیت خریداری کردم و از او خواستم مرا همراهی کند تا به گردش و زیارت برویم. مهتاب که از همه جا بی خبر بود با من به این سفر آمد و با یکی از سخت ترین روزهای زندگی ام روبه رو شدم. برایم آسان نبود دو دستی زندگی ام را که لحظه به لحظه برایش زحمت کشیده بودم به دست زن دیگری که قرار بود هوویم شود، بسپارم ولی چاره ای نداشتم و به دلیل علاقه زیاد به محمد و عشق به فرزندانم خودم را کنترل کردم و با مهتاب حرف زدم. ریحانه که با یادآوری خاطرات گذشته غم در چهره اش موج میزد، ادامه می دهد: در آن شب ماجرای زندگی ام و تصمیمی را که داشتم برای مهتاب تعریف کردم و او که نمی دانست زنی که می خواهد برای همسرش زن دوم انتخاب کند من هستم با چنین تصمیمی بشدت مخالفت کرد و گفت به هیچ عنوان تصمیم درستی نیست و باید به آن زن گفت که چنین کاری نکند وقتی مخالفتش را دیدم ناگهان بغضم ترکید و با گریه و التماس همه ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم زنی که در جست وجوی هوویی برای خود است خود من هستم. باورش نمی شد من او را برای همسرم خواستگاری می کنم و از پیشنهادم بشدت ناراحت شد ولی وقتی حال و روزم را دید فرصت خواست تا در موردش فکر کند. محمد حرف های ریحانه را قطع می کند و می گوید: زندگی ام را جهنم کرده بود وقتی از سفر آمد و ماجرا را برایم تعریف کرد همه بدنم یخ کرد، برایم آسان نبود که فکر کنم قرار است او را از دست بدهم و پس از سال ها زندگی مشترک با زن دیگری ازدواج کنم ولی مخالفتم بی فایده بود با اینکه مهتاب دختر برازنده و مهربانی بود راضی نبودم زندگی او را هم خراب کنم ولی از اصرارهای ریحانه عاصی شده بودم، طفلک دختر و پسرمان هم از رفتارهای ما گیج شده بودند و وقتی دیدم راهی ندارم به ناچار تسلیم شدم. این بار ریحانه ادامه می دهد: وقتی جواب مثبت را از هر دویشان گرفتم به تدارک مراسم عقدشان پرداختم. روز ها و شب ها ی سختی بود ولی هر روز که می گذشت حس می کردم به روزهای آخر عمرم نزدیک می شوم، سکوت می کردم و نمی گذاشتم کینه در دلم ریشه کند سرانجام با برگزاری مراسم ازدواج همسرم با مهتاب همه مان در کنار هم زندگی جدیدی را شروع کردیم. روزهای خوب و خوشی را کنار هم داشتیم. گرچه واقعاً دیدن محمد در کنار مهتاب برایم راحت نبود ولی خودم خواسته بودم و نمی توانستم زندگی را برای آنها زهر کنم حتی با بچه هایم صحبت می کردم تا مهتاب را قبول کنند تا اینکه کم کم رابطه شان با مهتاب خوب شد. خوشحال بودم که توانسته ام همه چیز را سروسامان دهم و خیالم راحت بود که پس از مرگم زندگی خانواده ام از هم پاشیده نمی شود ولی افسوس که سخت اشتباه می کردم. ریحانه ادامه می دهد: یک سالی از زندگی مشترک با هوویم گذشت تا اینکه متوجه شدم او باردار شده است، تحمل این واقعیت خیلی برایم سخت بود سعی می کردم خودم را با کارهایم سرگرم کنم ولی هزار فکر و خیال در سرم بود تا اینکه در ادامه آزمایش ها نزد پزشک معالجم رفتم اما او من را به یک پزشک دیگر معرفی کرد. در دلم غوغایی برپا شده بود می خواستم بدانم فاصله ام تا مرگ چقدر است پزشک متخصص پس از انجام چند آزمایش از من خواست نزدش بروم تا خبر مهمی به من بدهد. با بدنی لرزان راهی مطب دکتر شدم و وقتی نتیجه آزمایش را داد انگار گوش هایم نمی شنید و شوکه بودم. دکتر چند بار تکرار کرد و گفت: شما هیچ بیماری خاصی ندارید و مبتلا به بیماری لاعلاجی نیستید آزمایش های قبلی به اشتباه سرطان را نشان داده است . با شنیدن حرف های دکتر به جای خوشحالی غمی به دلم نشست. این بار مرد روبه رئیس دادگاه می گوید: جناب قاضی از آن پس ریحانه هر روز دعوا و جنجال راه می انداخت و به مهتاب بیچاره طعنه می زد من هم مجبور شدم به ناچار برای امنیت مهتاب خانه جداگانه ای فراهم کنم ولی هرگز وجدانم اجازه نمی داد از او جدا شوم، ریحانه باید فکر همه چیز و همه احتمالات را می کرد باید احتمال می داد اگر زنده بماند تحمل این وضع را خواهد داشت یا نه؟ خودش با اصرار مراسم عروسی ما را تدارک دید و حالا چطور زن بی گناه را طلاق بدهم و آواره اش کنم. خوشحالم که ریحانه بیماری ندارد و آزمایش ها اشتباه بوده ولی نمی توانم چشمم را به مهربانی های مهتاب ببندم در حالی که منتظر تولد فرزندش هستیم. من نه حاضرم مهتاب را طلاق بدهم و نه از ریحانه جدا شوم ولی او هر لحظه ما را تهدید می کند و می گوید اگر مهتاب را طلاق ندهم خودش را می کشد. آقای قاضی شما بگویید چه کنم؟ ریحانه با چهره ای برافروخته در جواب شوهرش می گوید: من طاقت این زندگی را ندارم نمی توانم آنها را کنار هم ببینم. من اشتباه کرده ام و تاوانش هر چه باشد می دهم ولی باید بین من و مهتاب یکی را انتخاب کند اگر می خواهد با مهتاب باشد باید همه حق و حقوق و مهریه ام را بپردازد و طلاقم دهد در غیر این صورت من هم نمی توانم حضور هوو را در زندگی ام تحمل کنم. قاضی بهروز مهاجری با شنیدن گفته های این زوج احساس می کند با پرونده عجیبی روبه رو است و گرفتن تصمیم درباره این ماجرا هر چند مشکل به نظر می رسد ولی پرونده را در دستور کارش قرار می دهد تا پس از بررسی های لازم، رأی صادر کند. منبع: روزنامه ایران درج شده توسط : دبیر سرویس خبر میرملاس ...
بیوگرافی الناز حبیبی
آنقدر برای من سنگین بود که چهار سال نه درس خواندم، نه کلاسی رفتم و نه کار کردم. ولی بعد از این دوره غم و افسردگی، به خودم آمدم و زندگی را از نو شروع کردم. مادرم همیشه پشت صحنه کارهایم می آمدند و قربان صدقه ام می رفتند. با هر کاری که پخش می شود می گویم کاش مادرم بودند و این لحظه را می دیدند و شادی ام را با ایشان شریک می شدم الناز حبیبی با لباس متفاوت در اکران ساعت 5 عصر الناز حبیبی ، علی اوجی و همسرش نرگس محمی در اکران فیلم ساعت 5 عصر ...
شکنجه های مرگبار خواستگار خشمگین
کیفرخواست را خواند. وی گفت: آرش 34 ساله متهم است شهریور 95 سیما 35 ساله را در یکی از خیابان های منتهی به منطقه عبدل آباد تهران با ضربات چاقو بشدت زخمی کرده است. اکنون با توجه به آسیب دیدگی های شدید شاکی و درخواست وی، برای آرش تقاضای مجازات دارم. سپس سیما در جایگاه ویژه ایستاد و گفت: چند سال بود از همسرم جدا شده بودم و با دخترم زندگی می کردم. یک سال قبل از این ماجرا به عنوان مسافر سوار خودروی ...
طلاق های عجیب و دلایل عجیب تر!
. گاهی وقت ها از روی عمد شب ها تا نزدیک های صبح با گوشی تلفن همراهم در گروه های مختلف چت می کنم، ولی فربد حتی اعتراض هم نمی کند. کاری به پوشش و لباسم ندارد. اهمیتی به این که کجا می روم و با چه کسانی در ارتباط هستم نمی دهد. اگر صبح تا شب هم در خانه نباشم برایش مهم نیست کجا هستم. فقط تماس می گیرد و می پرسد کی به خانه برمی گردم. این رفتارهایش باعث آزار من شده است. احساس می کنم، فربد هیچ حسی نسبت به من ...
4 طلاق عجیب در ایران که باور کردنشان سخت است
غریبه صحبت کنم، اهمیتی نمی دهد. گاهی وقت ها از روی عمد شب ها تا نزدیک های صبح با گوشی تلفن همراهم در گروه های مختلف چت می کنم، ولی فربد حتی اعتراض هم نمی کند. کاری به پوشش و لباسم ندارد. اهمیتی به این که کجا می روم و با چه کسانی در ارتباط هستم نمی دهد. اگر صبح تا شب هم در خانه نباشم برایش مهم نیست کجا هستم. فقط تماس می گیرد و می پرسد کی به خانه برمی گردم. این رفتارهایش باعث آزار من شده است. احساس ...
رد شنی تانک ارتش روی پیکر مادرم مانده بود
برگزار کنیم. ما از همان دوران نسبت به ظلم و ستم رژیم شاه آگاهی داشتیم ولی آن قدر خفقان زیاد بود که هیچ کس نمی توانست کاری بکند. آن قدر زندانی در زندان ها داشتیم که در جلسات فریاد می زدند خانم ها برای زندان های بی گناه سیاسی دعا کنید. منزلمان در کوه سنگی قرار داشت و مثل الان این قدر امنیت و آرامش وجود نداشت. وقتی با همسرم ساعت هشت شب به خانه می آمدیم با دیدن آدم های مست و دیگر موارد در خیابان احساس ...
نقاشی هایی که تسکین دل آزرده کودکان زلزله زده شد
بگوید که چه اتفاقی برای خانواده اش افتاده؛ایشان اوایل نمی پذیرفت وبا آسیب دست راست با دست دیگرش شروع به نقاشی کرده و یکی از افرادی است که هر روز به کلاس نقاشی می آید و خودش نقاشی را باعث حال خوبش می داند. پورکند گفت: در واقع اگر باعث شد من شناخته شوم فلسفه و قداست هنر است که باعث شد مردم شهرم مرا بشناسند زیرا قبل از این کارم را به نوعی عبث میدانستند چون درامد چندانی برایم نداشت. و در ...
همه چیز را کنار گذاشتم
دعواها نمی شدم. من ازدواج کرده بودم و یک بچه داشتم، به همین خاطر همه چیز را کنار گذاشته بودم. از ساعت 6 صبح تا 11 شب می رفتم سرکار. تا این که در یک شرکت ساختمانی مشغول شدم. 4ماه آن جا بودم. 7صبح می رفتم تا 4بعدازظهر که بیمه هم شده بودم. تا تمام شد و دوباره رفتم آژانس. تا این که بیستم بهمن پارسال دوباره آمدند ما را گرفتند. گفتم چرا گرفتید باز؟ گفتند به خاطر پرونده های قبلی! گفتم من از دو سال ...
باید دنیا را متوجه استعدادهای ایرانی کنیم/ گلزنی در جام جهانی یکی از آرزوهای بزرگم است
به لیگ یونان رفتم و توانستم دوباره به آنچه در سر داشتم برسم. * چرا می گفتند در اوساسونا خوب نبودی؟ - البته به آنهایی که این انتقادات را کردند باید بگویم اصلا فرصت بازی به من رسید که خودم را نشان بدهم؟ آنهایی که می گویند من خوب نبودم بر اساس کدام بازی های من این ادعا را می کنند؟ فوتبالیستی که بازی نکند چطور می تواند بد یا خوب باشد که من باشم؟ می گفتند من آماده نیستم و باید بدنسازی ...
پسر ناخلف به مرگ محکوم شد
اتفاقی نیفتاد. برای بار چهارم چند بسته از آن قرص ها را در خورشت قیمه ای که درست کرده بودم، ریختم و پدرم و بچه ها آن را خوردند. نیمه های شب با گاز اشک آور به صورت پدرم زدم و او می خواست حمله کند، اما نتوانست. آنجا بود که با میله آهنی چند ضربه زدم و با طناب او را خفه کردم. سپس جسدش را داخل صندوق عقب خودروی پدرم گذاشتم و در خیابان می چرخیدم که یکباره ماشین خراب شد. به همین دلیل به تعمیرگاه رفته ...
دانشگاه قبول شدم، یواشکی رفتم جبهه!
انقلاب چگونه گذشت؟ - از بعد از جریان 13 آبان سال 57 که شب هم از تلویزیون پخش می شد، به نظر من یک سناریو بود که واکشن های مردمی ایجاد کند. مجروحیت ها و شهدا را نشان می دادند که تا آن موقع بی سابقه بود. بعد فردای آن روز به صورت غیرعادی ای خبر می آمد که میدان انقلاب شلوغ شده و سینماها را آتش می زنند! مشروب فروشی ها را آتش می زدند. از پشت بام که نگاه می کردی، دودی که به هوا می رفت، نشان می داد ...
زنی با افکاری آزاد
.... ترانهٔ من تو باشم تو و پرنده مردنی است . در سال 2013 آربی موسسیان، خوانندهٔ گروه Old Friends، آهنگی به نام نهایت شب برای یکی از اشعار فروغ فرخزاد اجرا کرده است. مهدی اخوان ثالث شاعر هم عصر فروغ دربارهٔ وی گفته است: او زنی معترض به ستمی که بر زنان می رفت بود و می خواست به ظلمی که به نیمی از افراد جامعه می شد اعتراض کند. این را در کتاب هایش می توانیم ببینیم، از اسیر گرفته تا دیوار و ...
من اولین زن استنداپ کمدین ایران هستم
.... آمدم خانه و اصرار اصرار که پدرم برایم ساز بخرد. رقابت من با بچه های مدرسه سر اینطور چیزها بود.. من هم شروع کردم ساز یاد گرفتن و در همان سن و سال هم کنسرت دادم و حالا در مدرسه هم این ساز را می آوردم و در برنامه های مختلف ساز می زدم. من نمره هایم خیلی خوب بود و خانواده هم وقتی می دید این کارها مزاحم درس خواندنم نمی شود و حتی معلم ها از من تعریف هم می کنند مشوقم بودند. من خانواده مقیدی دارم ولی ...
اخبار حوادث
از مواد محترقه غیرمجاز به فرزندان مردم باز می گردد ولی اگر از هم اکنون مردم با پلیس همکاری کنند یقیناً چهارشنبه آخر سال را بدون حوادث و توام با آرامش پشت سر خواهیم گذاشت. عباس زاده با تأکید بر اینکه پلیس آذربایجان شرقی از نظر قدرت علمی، فنی و اطلاعاتی جزو نیروهای نظامی کم نظیر به حساب می آید، گفت: در بحث سرقت از طلافروشی در مارالان تبریز ما توانستیم کمتر از 2 هفته سارقان را شناسایی و دستگیر ...
پسرانم از گود کشتی وارد معرکه نبرد شدند
پدرش به مدرسه رفتیم. اعتراض کردیم وگفتند نمی دانستند ما در جریان این اتفاق نیستیم. به آنها گفتم بچه من خانواده دارد. پدر و مادر دارد. کارتان اشتباه بود، اما وقتی متوجه چرایی این اتفاق شدم، از ته دل خوشحال بودم که موسی غیرت داشت و ولایت امام خمینی را قلباً پذیرفته بود که از ایشان دفاع کرده بود. موسی می گفت من هر روز از در و پنجره مدرسه خودم را به کلاس می رساندم اما باز هم مدیر و معاون من را بیرون می ...
فاطمه(س)؛ الگوی تمام عیار جامعه از دیروز تا فردا
این موضوع تا بدان آنجا پیش رفت که شب هنگام در مقابل منازل انصار و روز در مسجد النبی و حتی در آن هنگام که به خانه ایشان هجمه بردند بر اعتقاد و باور خود پای فشرد تا جایی که مجروح شده و پس از چندی به شهادت رسید. او در بستر بیماری نیز از بیدارگری غافل نماند؛ در برابر زنان مهاجر و انصار، از کسانی که علی(ع) را رها کردند، نالید و رنج نامه خویش را بر آنان خواند. ایشان حتی با وصیتنامه ای خود سعی ...
دولت افغانستان خانواده شهدای مدافع حرم را زندانی می کند/ داعش ماهی 12 میلیون به هر فرد می دهد! + عکس
بعدعقد کنند. حمید حدود 20-21 سال سن داشت که به سوریه اعزام شد و بعد از یک سال به شهادت رسید. خیلی خوش اخلاق بود و به اهل بیت(ع) خیلی علاقه داشت و محرم ها برای برگزاری مراسم ها و سیاهپوش کردن هیئت ها حتی شب ها هم در حسینیه می خوابید. سید حمید جنایت های داعش و سر بریدن ها را در تلویزیون می دید واز اینکه در سوریه حضورنداشت، خیلی ناراحت بود و می گفت: از سوریه دستم کوتاه است. ما در جریان سوریه ...
این پسر 17 ساله بخاطر نامادری وسوسه گر پدرش را کشت!
دوست داشت و هر چه می خواستم برایم فراهم می کرد. او 40 ساله بود که به دست من کشته شد. ولی در واقع من تحت تاثیر حرف های نامادری ام خام شدم و تصمیم به قتل پدرم گرفتم. چند ساله بودی که پدر و مادرت از هم جدا شدند؟ یک و نیم ساله بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند. در آن سال ها با مادربزرگم زندگی می کردم. وقتی هفت سال داشتم پدرم با نامادری ام ازدواج کرد. رابطه ات با نامادری ...
اتفاق اصلی برجام باز شدن بانک و تجارت بود که رخ نداد/ اغنیاء از عدالت "اقتصاد مقاومتی" خوشحال نمی ...
. اینها بچه هایی بودند که آن زمان در کردستان فعال بودند و همه اینها ضد این گروه ها بودند. ما بارزانی را وسط آوردیم و اسلحه دادیم و دست او را باز کردیم و وارد درگیری کردیم؛ آن داستان خودش را دارد. مشکلات بارزانی و طالبانی را شما حل کردید؟ بعدا درگیر شدند و کشت و کشتار وسیعی راه افتاد، من این کار را کردم. آن سال 74 که سفر رفتم، تا به حال در کردستان عراق از هیچ کسی ...
رهبری مجوز بازشماری تمام آراء را هم دادند، اما موسوی پای کار نیامد
؟ مردم الان بچه بیکار با مدرک فوق لیسانس و لیسانس در خانه دارند، حالا ما اینجا درباره چیزهایی یقه هم را می گیریم که به درد نمی خورد. آقای دکتر شما اهل فن رسانه هستید؛ گفتمان سازی باید در کنار یک امری اتفاق بیفتد. یعنی همتی شود و کاری انجام شود، بعد ما گفتمان سازی کنیم. خیر. برخی هایش مبانی نظری است. مبانی نظری خیلی در صدا و سیما گفته شده است. ...
خیالتان راحت؛ این شهر جادوگر ندارد!
شکست می خورد ایران زمین می خورد. اما در مشروطه دو بار آن هم در یک شب اشک ریختم. حدود یک سال بود تحت فشار بودیم، بدون غذا، بدون لباس. از قرارگاه آمدم بیرون، چشمم به یک زن افتاد با یک بچه در بغلش. دیدم که بچه از آغوش مادرش به پایین آمد و چهار دست و پا رفت به طرف بوته علف. علف را از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها را خوردن. با خودم گفتم الان مادر بچه مرا نفرین می کند و می گوید لعنت بر ...