سایر منابع:
سایر خبرها
اولین مجری نابینای رسانه ملی /عکس
باشد اگر بدانید این برنامه در منزل شخصی خانم مجری تصویربرداری شده است. علایی بارها در حین ضبط برنامه برای مهمانانش چای دم کرده و شربت و شیرینی آماده کرده است. و به قول خودش همه چیز در این برنامه واقعی واقعی است. نمی توانستم قبول کنم نابینا شدم مسیح علایی متولد متولد 22 مهر سال 57 در تهران است. پدرش یکی از همافران ارتش بود. بنابراین از دوم ابتدایی با خانواده اش به دزفول رفت و دوم و سوم ...
اهدای سلول های چشم همسرم هم افاقه نکرد
زدم به خط، یک روز که زنگ زدم گفتند سردار قاآنی گفته یوسفی هنوز حالش خوب نیست؟ منم گفتم حتما کاری هست به همین دلیل برگشتم جبهه. مجددا رفتم اهواز، صبح ساعت حدود 9 که به اهواز رسیدم، ساعت 11 و نیم سردار احمدی که در حال حاضر فرمانده سپاه قم هستند تماس گرفتند و گفتند الان چند تا نیرو داری، من نیروی زیادی نداشتم بچه ها همه رفته بودند مرخصی اما شهید محدثی با وجود اینکه پایش آسیب دیده بود برگشته ...
شبنم مقدمی و برادرش و یک دنیا خاطره
بازی در فیلمش را قبول کنم یا نه؟ بهترین هدیه ای که از برادرم گرفته ام شبنم مقدمی: حدود 15 سال پیش من تازه خانه خریده بودم و به شدت از نظر مالی در تنگنا قرارداشتم چون همه پول و پس اندازم پای خرید خانه رفته بود. یادم هست که در همان ایام و روز زن برادرم به پشت صحنه اجرای تئاترم آمد و برایم ساعتی زیبا به عنوان هدیه آورد و گفت تو مهم ترین زن ِزندگی من هستی . هرگز آن روز را فراموش نمی ...
پایان رابطه شوم
شکایتش گفت: برادرم معلم بود و از چند روز قبل خانه اش را ترک کرد. همراه همسر و فرزندانش به دنبالش گشتیم اما نشانی از او پیدا نکردیم. مشخصاتی که این مرد در اختیار پلیس گذاشت با نشانی های جسد پیدا شده مطابقت داشت، بنابراین او با حضور در پزشکی قانونی جسد برادرش را شناسایی کرد. با شناسایی هویت مقتول روند رسیدگی به پرونده وارد مرحله تازه ای شد. ماموران برای کشف راز قتل تحقیقات از ...
از حکمت طواف پسر به بهانه خانه کعبه تا بوسه مادر بر گلوی سرباز ولایت
...، رو کرد به من و گفت؛ کارنامه امتحانی را گرفتی؟ ، آرام سرم را به عنوان تأیید به پایین آوردم، خیلی ترسیده بودم، گفت؛ تو چه کار کردی؟! ، فقط گفتم؛ ریاضی ، پوزخندی با عصبانیت زد و گفت؛ برای همین است می خندیدی؟ ، از خجالت سرم را انداختم پایین و مقداد محکم یک سیلی به صورتم زد و گفت؛ برو منزل تا من بیام . خیلی ترسیدم، مقداد در درس خواندن مان خیلی حساس بود، در خانه هر لحظه منتظر آمدنش بودم ...
بانوی امدادگر و پرستار دفاع مقدس
خانه خداحافظی نکردم، بیمارستان بودم که قرار شد سریعاً به فرودگاه برویم. یک دست لباس و کمی وسایل شخصی که توی کمدم داشتم را برداشتم. از بیمارستان با خواهرم تماس گرفتم و گفتم که دارم می روم. اگر برگشتم که هیچی. اگر هم بر نگشتم حلالم کنید. همه چیز را گذاشتید و با جانی در دست و دلی پر ایمان، راه افتادید به سمت مشقت های پاوه و به پاس شجاعت و تلاش های بی دریغتان لقب سمیه جنگ را از شهید چمران ...
ماجرای نبرد ایران و آمریکا در خلیج فارس
دیگری به امام گفتند جنگ چقدر طول می کشد؟ گفتند جنگ هرچقدر هم طول بکشد ما ایستاده ایم. حضور امام در صحنه و انگیره ای که به مردم و نیروهای مسلح داد اولین عنصر مقاومت سرسختانه در مقابل دشمن است که با پشتیبانی همه جانبه بود. ولایتمداری، ایثارگری، شهادت طلبی مولفه های برتر ساز ما در جنگ بود من دو مؤلفه فیزیکی و غیر فیزیکی را گفتم اما ما در جنگمان ثابت کردیم که غیر این دو مولفه ...
استقبال بی نظیر علاقه مندان به کتابخوانی از کتاب خوان 131 در همدان
پشت دیوارهای شهر خاطرات سید سعید موسوی از ایام دفاع مقدس / ارائه توسط: دختر شهید، زینب یوسف صنعتی زینب یوسف صنعتی بیان داشت: "پشت دیوارهای شهر" عنوان کتابی است که به صورت یادداشت های روزانه، از بحث آغاز جنگ در 31 شهریور سال 1359 صحبت می کند، پشت دیوارهای شهر، روایت نوجوانی 17 ساله سید سعید موسوی است که جنگ داخل خانه اش اتفاق می افتد و بعد ما عکس العمل های این نوجوان را در ...
خاطره ی آزاده سرافراز حاج محمد محمدی نژاد از اسارت و سرنوشت 72 اسیر عملیات عاشورای 2
مقام معظم رهبری: می دانیم ما که شما در دوران اسارت در زندانها در اردوگاهها ی دشوار و زیر آن فشارها یکی از چیزهایی که شما را ،دلهایتان را زنده نگه می داشت پر امید نگه می داشت ،یاد آن چهره و روحیه پر صلابت امام عزیزمان بود . آن بزرگوار هم [...] مقام معظم رهبری: می دانیم ما که شما در دوران اسارت در زندانها در اردوگاهها ی دشوار و زیر آن فشارها یکی از چیزهایی که شما را ،دلهایتان را زنده نگه می داشت پر امید نگه می داشت ،یاد آن چهره و روحیه پر صلابت امام عزیزمان بود . آن بزرگوار هم خیلی به یاد اسرا بودند ،حال پدری را که فرزندانش با این شکل از او دور شده باشند راحت میشد فهمید خود آن بزرگوار در نامه ای که برای یکی از اسرا نوشته بودند این حالت را تشریح کرده اند نشان داده اند که ایشان واقعا داغدار فقدان این عزیزان هستند . حقیقتا جای امام این روزها خالی است البته روح بزرگوار و پر فتوح آن جلیل قدر متوجه به ماست شادی ملت ما موفقیت های ملت ما پیروزی های اسلام و مسلمین روح امام را مانند ارواح طبه ی همه ی اولیا ء، شادمان و مسرور می کند. خدارا شکر میکنیم که ثابت کردکه آن دست قدرتمندی که ار روز اول پشت سر این انقلاب و کشور بود همچنان پشت سر این انقلاب و کشور هست. آزاده سرافراز حاج محمد محمدی نژاد شب عملیات عاشورای 2 به تاریخ 64.5.23 در منطقه چنگوله و در میان دره و تپه ماهور هایی که چادرهای تیپ 72 زرهی محرم مستقر بود اعلام کردند که به چادر تعاون مراجعه کنید . دوستان وسایل غیر ضروری و وصیت نامه ها را بنویسند و تحویل دهند همه ما شروع به نوشتن نمودیم آنچه به ذهن می رسید سفارش به یاری امام و رزمندگان و هم امورات خانواده و روحیه آنها شد. در صورت شهادت ما ، وصیت را نوشتیم چند مرحله اراده کردم به نوشتن توصیه ای در خصوص اسارت و دلداری خانواده که اشاره ای به مصائب حضرت زینب (س) دوباره برگه های اسارت را جدا نموده و مجددا این کار را چندین مرتبه تکرار کردم و در نهایت با توجه به تاکید فرماندهان که وقت حرکت است با عجله گفتم که من اسیر نمیشوم چه لزومی دارد در این خصوص چیزی بنویسم .تقدیر که اسیر شویم روز اول اسارت : بعد از به محاصره در آمدن هر یک از همراهان چیزی می گفت . یکی پیشنهاد داد دو دسته بشویم .یک دسته بجنگند و بصورت تاکتیکی دسته دیگر عقب نشینی کنند . دسته دوم شلیک آتش کنند دسته اول عقب بنشینند. و به همین منوال از محاصره خود را برهانیم . دیگری می گفت بیایید همه با هم از داخل شیار بیرون آمده به دشمن شلیک کنیم و درهمان حین هم عقب نشینی کنیم هرکسی زنده ماند، سهراب کاو سوار گفت آقای شاهین آقای یازده و آقای... شما می دانید من چندین مرحله اسیر شدم و فرار کردم رفتم تو صف غذای عراقی ها و ... اما این صحبت هایی که شما گفتید همه مصداق خود کشی است. برادران، من الان میتوانم فرار کنم اما خودم را مدیون این همه بچه کم سن وسال میدانم . بگذارید هرچه بر سر اینها آمد به سر ما هم بیاید . بچه ها، برادران خودتان را برای اسارت آماده کنید اسارت دری دارد که احتمال دارد یک روزی باز بشود .فکر کنم عزیز قبادی بود پیراهن خود را درآورد و زیرپوش سفید را به عنوان تسلیم بالا گرفت دشمن هم دست از تیراندازی برداشت و به صورت اسلحه آماده شلیک به سمت ما حرکت کرد. اینجا بود که من که بیسیم چی بودم با مرکز که مسئول محور جناب مرتضی میریان بود تماس گرفتم و اعلام کمک مجدد کردم و گفتم این آخرین تماس من است داریم آماده اسارت میشویم بیسیم را خاموش قطعه ای را جدا و رموز را زیر خاک مخفی کردم که دست دشمن نیفتد، عراقی ها بالای سر ما رسیدند و ما را به خط پشت سر هم دستها روی سر به اسارت گرفتند. ( یا زینب کبری س) وسط راه در یک سر بالایی تپه ای برگشتم برای آخرین بار ایران را نگاه کردم که یک تانک مان نزدیکی میدان منهدم و در حال سوخت بود و آثار نیروی کمکی پیدا بود ” ولی آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا ” دیگر دیر شده بود ما را پشت یک تپه که جاده ای بود و آخر خط ماشینی عراقی برای بردن یک نیروی عراقی آمد ما را به خط کرده اسلحه گرفت مسلح کرد و با نهایت خشم که ما را به دیوار تپه به تیر ببندد صدای ماشینی آمد برگشت دید یک جبپ آمد توقف کرد و یک جوان خوش تیپ پایین آمد و گفت ( های شینو ) چیه چکار میکنی؟، محمد حمیدی از بچه های عرب خوزستان ترجمه می کرد، او گفت اینها پسر خاله یا عمه من رو تو سنگر کمین کشته اند باید به انتقام او اینها رو بکشم . باهاش صحبت کرد این افسر قانع نشد در نهایت با تندی اسلحه را از او گرفت ما را حرکت دادند به سمت پشت خط خودشان که یکی دیگر از عراقی ها امد و یک اسیر کوتاه قد و ضعیف را بلند کرد که اسمت چیه : جمعه . تو عربی گفت : آره. چرا به جنگ ما عرب ها آمدی ؟ میخواهیم تو رو بکشیم که باز تعدای از ما با خواهش و تمنا نگذاشتیم و حرکت کردیم از داخل دره و راه باریکی که اطراف آن میدان مین و سیم های خاردار بود یک لحظه متوجه عبور مورچه ای از عرض معبر شدم با خودم گفتم خدایا به عظمتت شکر این مورچه الان از من آزادتر و قوی تر است و من از این مورچه هم ضعیفتر و اختیاری از خود ندارم . ما را به جلوی سنگرهای خودشان بردند اکثرا مجروح و تشنه بودیم که سربازان عراقی از آن آب تانکرها که داغ هم بود به ما دادند و از نان خشک ها به بچه ها میدادند. خودم دیدم لباس های تن خود را پاره میکردن و زخم بچه ها رو می بستن این یک شگفتی بود تا الان میخواستند ما رو بکشند. گذشت تا اینکه در این حین ایران یک آتش تهیه را ریخت و نزدیک بود که ما با توپخانه ایران با دستان بسته کشته شویم .انها هم ما را رها کرده به سنگرهاشان پناه بردند، ولی واقعیت این است وقتی اسیر میشوی با سن و سال کم ماه وسط تابستان گرمای عراق و خستگی و... فکری برای فرار برای ما نمانده بود در نهایت آتش فروکش کرد دیدیم یکی از پاسداران که لباس خاکی بر تن داشت و آرم سپاه بر سینه و نزدیکی آرم هم تیر خورده بود را عراقی ها زیر بغلش را گرفته و آوردند و روی زمین انداخته که دیدیم شهید مومنی از بچه های گراب بود که بعدش هم شهید شد. مجروحین سخت را سوار آمبولانس کرده و بقیه را که زنده و سر حال تر بودن را سوار ایفا یا ریو کردن (خاور مانندی ) ساعت 2 بعد از ظهر بود دو نفر مسلح همراه ما را به یک بیابان 20 کیلومتری برده حدودا 3 ساعت تو این گرما، خسته ، زخمی این ماشین از این طرف بیابان ما را می برد به قسمت دیگر وهمین کار را ادامه داد. خاک لوله می شد میامد داخل خفه می شدیم . جاده پر دست انداز، خلاصه ما را زجر کش کردن تا اینکه ماشین از حرکت افتاد و خراب شد .بیسیم زدند و ماشین دیگری امد. با ماشین جدید یک سرباز فارس زبان از منافقین آمده بود. خلاصه مقر سپاه دوم رسیدیم ، پشت گردن ما را میگرفتند از بالای ایفا پرت می کردند و مینداختند پایین ، با دست های از پشت بسته و با این کاری نداشتند تو سالمی ، زخمی ، پات شکسته، دستت تیر خورده یا قسمت دیگری از بدنت و روی اون محوطه و سربازان و فیلم برداران داخلی و خارجی اطراف ما را گرفتند تمسخر کردند و.... ما هم از تشنگی خاک و گرما و خرابی ماشین بی حال بودیم داد میزدیم بر سر خبرنگاران خارجی که به ما آب بدهید ، تشنه ایم کمی آب داغ دادند.( لایوم یومک یا ابا عبدالله) که اینجا یکی دو تا از بچه ها شهید شدند و پیکرهای مطهرشان بردند . بعد از این مرحله ما را سوار بر اتوبوس کرده و راهی بغداد شدیم داخل اتوبوس کولر داشت خواب رفتیم بعد از مدتی دیدم یکی جیب هایم را تفتیش میکند بیدار شدم آن منافق فارس همراه عراقی ها بود با فحش و ناسزا هرچه پول و مدارک و مهر نماز و... برد من مجدد خواب رفتم که روبروی من یک نفر اهوازی به نام جمشید عشایری بود (لحظات اسارت تلاش کرد خود را به سنگر کمین دشمن که بالای تپه ای بود و تیر باری و چند جنازه عراقی در آن بود برساند که با شلیک تک تیر انداز عراقی زخمی و غلطان غلطان پایین آمد و مرتب می گفت خدایا منو اسیر اینها نکن من اینها را میشناسم و....) . این منافق بالای سر جمشید رفت توی اتوبوس و پرسید کجایی هستی ؟ فهمید از خوزستان است شروع کرد به اهانت کردن که ناگهان با صدای سر جمشید به سر و صورت این منافق و افتادن او داخل راهروی اتوبوس ما بیدار شدیم و متوجه منافق توی راهرو شدیم. از هر طرف با لگد بهش زدیم داد و فریاد زد و الان دیگر شب بود و به استخبارات یا سواک بغداد رسیده بودیم آمدند به کمک فرد منافق و او جمشید را نشان داد ،جمشید را پایین بردند او رو ب پشت و رو به پایین انداختند روی آسفالت محوطه با پوتین و کفش به سر و کله و کمر او میزدند تا اینکه کمر و گردنش را شکستند او را برگرداندند سرش را بالا گرفتن داد میزد و آب می خواست لیوان آب را نزدیک لب های جمشید می آوردند سر را می کشید بخورد دست و لیوان را عقب می کشیدند این کار را زیاد تکرار کردند باور کنید کربلایی زنده بود برای ما خلاصه ما را از اتوبوس پیاده کردند یک تونل را سربازان درست کرده بودند همه باتوم و کابل به دست، اولی میزد به دومی و همینطور تا آخر و آنجا راهرویی بود و یک اطاق 3 3 که 36 نفر را ریختند انجا تا لحظاتی بعد ما را برای بازجویی بردند بیرون. یک نفر یک نفر باز تکرار همان تونل وحشت و کتک با کابل و باتوم و می رفتیم توی دستشویی. ما چیزی که نخورده بودیم فقط سر را زیر شیر آب برده خیس می کردیم که آرام بگیریم و از آب شیر توالت سیر میخوردیم .بیرون می آمدیم این بار بدن خیس بود و کابل می چسبید به بدن و ما را میزدند تا می رسیدیم به میز بازجویی که فرمانده شما کیست ؟ افراد اسیر کی هستند ؟ چه سمتی دارند ؟ شهر شما چه تاسیساتی دارد؟ و.... که ما به دروغ جواب میدادیم و اگر جواب خوب نبود و می فهمیدند دو سر سیم را به گوش هایت وصل می کردند و شوکی وارد می شد انگار انفجاری در مغز سرت رخ داده و نهایتا به همان اطاق میرفتیم جمشید هم در حال جان دادن استدعای آب داشت یکی از عراقی ها شیلنگ را داخل انداخت رفت آب رو باز کنه یک بعثی رسید و شیلنگ را کشید ، جمشید گفت باشد آب به من ندادید شکایت شما رو به آقام می کنم و انتقام مرا خواهد گرفت و همانجا جان را به جان آفرین تسلیم کرد روحش شاد و راهش پر رهرو باد . این هم مختصری از یک روز از اسارت و سرنوشت ما 72 اسیر عملیات عاشورای 2 درج شده توسط : بهزاد باقری / دبیر سرویس شهدا و منتظران " میرملاس نیوز "bagheri1348@yahoo. ...
روایت هایی از ناصرخسرو تا دختر فرهاد میرزای قاجاری؛ عید قربان و ورود به سرزمین منا در 4 سفرنامه
دیگر که مال شریف قدیم بود که اسمش شریف مهدی بود. پناه می برم به خدا از این بالاخانه که پنجاه و شش پله می خورد و نفس آدم قطع می شود. میرزا یوسف مستوفی تبریز که آشتیانی است، او هم در همین خانه نشسته بود. به هر زحمت بود، روز دو مرتبه صبح و شام به حرم مشرف می شدیم. هر سه دفعه، سه طواف بجا می آوردیم. به سوی عرفات: شب جمعه هشتم در میان حضرات اهل تسنن شهرت یافته که امشب عرفه است. همه بحمدالله ...
روایت رهبر انقلاب از روزهای آغاز دفاع مقدس
آتش نیرومند دلاوران اسلام در هوا و زمین و دریا کوبیده شدند. هر روزی هم که می گذرد و این همه خسارت روزبه روز بر او وارد می آید، باز او را دلگرم می کنند، می گویند جنگ را تو ادامه بده ما به تو پشتیبانی می رسانیم. این تحلیل کفر و استکبار جهانی یعنی امریکا و مزدورانش. آنها صحنه ی جنگ را این طوری که گفتم مشاهده می کنند. به میدان کشیدن ایران در یک جنگ تحمیلی و تحلیل بردن او و نیروهایش و متلاشی کردن نظامش و ...
هاشمی پیش قراولان ربا خواری را معرفی می کند
کند و شاه و رژیم پهلوی جدیدی به صورت آزاد و لیبرالیسم در کشور می آید و آنها نیاز به جنگ ندارند. دیدند نشد! چون آگاهی مردم، دانشجویان و در رأس همه امام مانع این می شد. دیدند نه، انقلاب راه خودش را طی می کند و هر روز عقبه ها را پشت سر می گذارد. کودتا برای آنها آسان تر بود؛ کودتایی ترتیب داده بودند که اگر موفّق می شد لیبرالیسم با نیروی سران فراری نظامی در این مملکت می ماند. آن کودتا هم شکست خورد و دیگر ...
کپسول اکسیژن جزئی از اجزای بدنم شده است
خبر است، ولی برخورد فرماندهان سپاه را دیدم که از برادر خود آدم نزدیک تر و صمیمی تر بودند، ماندگار شدم، اوایل انقلاب برخی گروه ها اکثرا از سپاه بدگویی می کردند البته امروز به نحوی هستند کسانی که بدگویی می کنند! هر کسی به ما نگاهی گذرا می کند، می گوید: اینها وضعشون توپه! مملکت رو اینا می خورند! " ... وی در ادامه حرف هایش به جنگ و ادامه مبارزه تو زمان امروز اشاره می کند و می گوید: چند سال ...
خاطرات خبرنگاران از اولین روز مدرسه
مدرسه ام را گرفته بودم. اسم و فامیلم را هم بلد بودم، بنویسم. روز اول مهر ذوق و شوق بسیاری داشتم. مسیر از خانه تا مدرسه را دویدم. وقتی به مدرسه رسیدم، جا خوردم همه بچه ها با مادرهایشان آمده بودند. آرام رفتم و گوشه ای ایستادم و به یکی از بچه ها گفتم اسم من سمیه است؟ اسم تو چیست ؛ گفت لیلا و لیلا اولین دوست دوران مدرسه من شد. *شنیده بودم به هرکس تازه مدرسه می رود همان روز اول ...
خاطراتی که زیر خاک های خرمشهر دفن شدند
23 روز از خانواده خبر داشتید؟ هیچ ارتباطی با خانواده نداشتیم. اصلاً نمی دانستم دقیقاً کجا هستند؟ فقط موقع رفتن گفتند می رویم شادگان. خیلی ها فکر می کردند جنگ 10 روز بیشتر طول نمی کشد اما این 10 روز شد هشت سال. مقاومت مردمی همان 23 روز بود؟ نه. بیشتر بود. ما تا 23 روز ماندیم. شهر خالی شده بود و از مسجد جامع شنیدیم که نیروهای عراقی به فلکه دروازه رسیدند. فلکه دروازه ...
معضلی به نام دانشجوی خوابگاهی/حکایت وام ازدواجی که لیلی و مجنون گرفتند
آبادانی هم نیست. سدها هم دیگر نوای خوش آب را به گوش سنگی خود نمی شنوند خالی شده اند از این برکت آسمانی. توربین ها کمتر توان چرخیدن دارند و این یعنی کاهش توان تولید برق. پس چرا گاهی شاهد مناظره این چنینی هستیم صبح شده و چراغ آسمان خورشید همه جا را روشن کرده و هم چنان چراغ های خیابان های شهر نورافشانی می کنند انگار قرار نیست این چراغ ها روز را استراحت کنند نمی دانم مصرف بیهوده و چند ساعته آنها در ...
خاطرات و مخاطرات
بودم و به رفقا گفتم می خواهم بعد از حج بروم مصر. در مسجدالنبی یک نفر به ما گفت شما چرا روی فرش سجده نمی کنید و سرتان را روی مهر می گذارید؟ ما به او گفتیم آقا این پشم گوسفند است. پیغمبر فرموده زمین مطهر است و مسجد (محل سجده) باید زمین باشد. این فرش ها پشم گوسفند است! این آقا از استدلال ما خوششان آمد و مارا دعوت کرد گفت بیایید قاهره. من به همه دوستان گفتم بیایید برویم ولی گفتند بابا تو چه دل خوشی داری ...
اسیر زرق و برق خانه خدا نشوید
، حج به او واجب می شود. در اینها حتما حکمتی وجود دارد. پیشنهادهای من به شما به در و دیوار و ساختمان و زرق و برق بیت الله الحرام نگاه نکنید، جاذبه اصلی خانه خدا را ببینید. به این فکر کنید چه چیز باعث می شود از همه جای عالم بیایند و دور کعبه جمع بشوند؟ اسرار سعی و صفا و مروه چیست؟ استفاده معنوی از قبور معصومین در مدینه؛ روی این موارد تأمل کنید وگرنه بهتر از زیبایی شهر و جلال و ...
همه چیز درباره ابو عمر الشیشانی
به خاطر جنگ در حومه ی حلب از روستای خود در سوریه فراری شده بود و گروه های خارجی که دنبال سروصدا نبودند – مثل خبرنگاران، امدادگران، و اخیرا جهادی های جاه طلب – او را اجیر می کردند تا از خطوط ارتش ترکیه عبور کنند و ضمنا به تور دولت سوریه هم نیفتند که در آن زمان در شمال سوریه هنوز حضور قابل توجهی داشت. عبدالله هنگام صرف نهار در شهر ترکی کیلیس که تنها چند مایل از شهر سوری عزاز فاصله دارد ...
حقایقی درباره عباس کیارستمی به بهانه نمایش مشق شب از شبکه مستند
...! کیارستمی برای یافتن پسرک فیلم و خانه مورد نظر و نیز کوچه پس کوچه های به هم پیوسته روزهای متوالی جست وجو می کند تا سرانجام در حوالی امامزاده صالح در منطقه شمیران آن را می یابد. فیلم برداری صحنه مربوط به سگ (ورود پسر به خانه و سپس لم دادن سگ پشت در) 40 روز به طول انجامید، چون کیارستمی حاضر نبود از کات استفاده کند! صحنه مذکور بالاخره ضبط می شود، اما کیارستمی با خونسردی اعلام می کند که به ...
روایت رزمنده 13 ساله دفاع مقدس از تعویض کلاس درس با جبهه
مهرماه به جبهه برگشتم، این بار با کاروان یک مخابرات لشکر 25 کربلا به جبهه جنوب اعزام شدم. آقای صابری از بچه های روستای شهیدآباد بهشهر و مدیرعامل شرکت تراورز و فرمانده مخابرات بود، به همراه شهید مستشرق و شهید سیدحسن فتاحی به جنوب رفتیم، شهید فتاحی طلبه بود و نماز شب هم می خواند، یک روز به او گفتم که به من هم نمازشب بیاموزد، ساعت دو نیمه شب بود که من را از خواب بیدار کرد تا نماز شب ...
بمباران قبرستان، اجساد شهدای دفن شده را بار دیگر تکه تکه می کرد/فقط روز اول و دوم 64 زن و کودک دفن کردند
معنی نداشت و بعد از چند سالی یک دوستی را دیدم به من گفت: تو را دم مسجد جامع دیدم، وقتی من و برادرم اومدیم وسایلمان را ببریم؛ اصلا هیچ عین خیالت نبود و نه فکر کشته شدن بودی و نه فکر جنگ! ما دو ساعت بیشتر دوام نیاوردیم و درست اساس خود را نتوانستیم ببریم. آن دو ساعت را با وحشت ماندیم و چون شهر را می زدند جان در کف دستانمان بود. 15 مهر شهر از سکنه خالی شد، بیمارستان مصدق هم تخلیه شد. در اتاقی ...
برادرم به جرم تضییع بیت المال مرا به داخل هور انداخت
به گزارش دولت بهار، جوان نوشت: سردار شهید جانمحمد کریمی فرمانده پد خندق در جزیره مجنون بود که سال 1344 در لنده کهگیلویه و بویراحمد به دنیا آمد و چهارم تیرماه 1367 در مجنون آسمانی شد. این شهید آمدنش را در رؤیایی صادقه به مادرش نوید داده بود و بعد از گذشت چند روز، با تفحص و آمدن پیکرش، سال ها دوری و دلتنگی به پایان رسید. آنچه در پی می آید روایتی است از زندگی و منش شهید تازه تفحص شده ...
هرکه می خواهد قاسم را ببیند، او کنار کاظم است
موقعیت راننده آمبولانس خدمت می نمود. در ایام عید در جبهه حضور داشت و آخرین صحبتی که از طریق تلفنی با او داشتیم، چند روز قبل از شهادت وی بود. سال نو را به خانواده تبریک گفت و هنگامی که از ایشان سوال کردم کی به منزل می آیید؟ جواب داد: اگر حضرت دوست اجازه دهند، چند روز دیگر به دیدار شما می آیم زمانی به دیدار ما آمد که حضرت دوست دیدارش را بیش تر پذیرفته بودند. وقتی خبر شهادت کاظم به اطلاع ...
بابک زنجانی یا بابک مرتضی زنجانی متولد 1353 تاجر ایرانی /معمای قرن 21 که قوه قضاییه از آن پرده برداری ...
فروش فیلم به یک میلیارد تومان نرسد. گفتم چه کمکی می توانم بکنم. گفت: اگر تبلیغات داشته باشم خوب است. ما هم 15 روز از مکان های تبلیغاتی را که به صورت یکساله در سطح شهر اجاره کرده بودیم به این فیلم اختصاص دادیم. بعد آقای شیبانی گفت: اگر فیلم را در رسانه خانواده بفروشد ممکن است پول خوبی بگیرد. گفتند 300 میلیون تومان می خرند. پرسیدم آنها چه کار می کنند. آقای شیبانی گفت به صورت سی.دی پخش می کنند. ما هم ...
دزد عزیز دمت گرم
کودکان کشور دوست و همسایه الان خیلی بیشتر درآمد داره تا فروش صابون های سرشویی صادره از بافق. با صدای خواهرم که خبر دزدیده شدن کوزه خیلی قدیمی امان را داد به خود آمدم خاک از چهره عکس اسب نقش بسته بر آن قوطی کبریت قدیمی گرفتم داخلش را که پر از کاه زرد جدا شده از کاهگل بود و گنچ قدیمی به آن می گفتیم را نگاه کردم و یواش آن گنج ارزشمند را داخل جیبم گذاشتم . با خود گفتم دزد عزیز امیدوارم از آن کوزه ای که بردی آب خنک و گوارا بنوشی که ما را بدون هیچ چشمداشتی به گذشته ها بردی امیدوارم که سرکی به میراث فرهنگی نزنی چون تو بیخیالیهای آن جا کسی تشکری ازت نمی کند . نگی نگفتم ...
روزهای نامزدی، ازدواج و بازگشت پیکر عیسی؛ "9 دی " های متفاوت همسر یک شهید
.... همه پرتقال های حیاط را چیدم و فقط دو پرتقال روی درختی مانده بود. همیشه با خودم می گفتم که اگر یکی از پرتقال ها افتاد یکی از دوطفلان مسلم شهید می شود و اگر هر دوتا افتادند هر دو فرزندم به شهادت خواهند رسید. کارم شده بود که صبح ها قبل از رفتن به سرکار و غروب بعد از آمدن به خانه درخت را نگاه کنم که آیا پرتقالی افتاده یانه. عسیی وقتی که سه تا از پسرعموهایش به شهادت رسیدند، یا با خود ...
آخرین نفری بودم که حاج همت را پیش از شهادت بوسیدم/ فکر کردند زنده نمی مانم، خبر شهادتم را دادند!
اصابت کرد، ماشین از جاده در حال خارج شدن بود که لحظه آخر ترمز دستی را کشیدم. این وقایع در کمتر از یک دقیقه رخ داد. جهان برایم تیره و تار شده بود. خون از چشمم با شدت فواره می زد. با خود می گفتم دیگر همه چیز تمام شد و من هم به دوستان شهیدم پیوستم. در فاصله چند ثانیه که می خواستم بر زمین بیافتم صدایی زیبا در گوشم پیچید که گفت: اگر می خواهی شهید شوی خودت به سمت راست و اگر می خواهی بمانی به ...
کادوهای عروسیش را به خانواده های شهدا داد
چند تا نقاش آوردم، خونه رو ببینند. یه چادر بنداز سرت. با لباس شخصی بودند. خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود. وقت رفتن گفتند مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن. دیده بان گلوله ی توپ خانه ی خودی، درست صد متری سنگر، روی یک لوله ی نفت خورده بود و ...
چگونگی حضور نیروهای کمیته انقلاب در جبهه
.... به خودم می گفتم: "مهدی! تو بین کشورت هستی و دشمنت. اگه یه لحظه خوابت ببره، ممکنه آرامش خواب مردم از بین بره که تو مسئولی". به خودم افتخار می کردم که من حد فاصل دشمن و کشورم بودم. یک روز صبح که برای نماز صبح بیدار شدیم به همراه یکی از دوستان برای گرفتن وضو به پشت خاکریز رفتیم. انجا جایی بود که آب جمع می شد. همان اطراف سنگری بود که شبها بچه ها به داخل ان می رفتند و این سنگر تقریباً 20 ...