سایر خبرها
مسیحیان ایران از انقلاب و جنگ سربلند بیرون آمدند
...! یادتونه سال 86 گفته بودید می خوام رهبر رو ببینم؟ حالا آقا میان منزلتون... مادر که انگار اصلا حواسش به حرف های پسرش نیست، از لقب حاج خانم هم که مدام تکرار می شود تعجب نمی کند. توی حال و هوای خودش است. می گوید: به همه گفتم کاش می شد آقا بیان دیدن ما. یا ما بریم دیدن ایشون. رهبر انقلاب می رسند. مادر به استقبال می رود. پسرها جلو می روند و عرض ادب می کنند. مادر می گوید: درود بر شما. درود بر همه ...
روایتی متفاوت از دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده شهید آشوری روبرت لازار
نشینند و مادر می گوید: کلبه کوچکم پر شد. خیلی خوشحال شدم شما تشریف آوردید... بغض نمی گذارد حرفش را ادامه دهد. لحظه ای مکث می کند و ادامه می دهد: به همه می گفتم. رهبر مال من هم هست. مگه فقط برای مسلمون هاست؟ برای همه است. رهبر انقلاب عذرخواهی می کنند از این که دیر آمده اند و ابراز خوشحالی از این که در شب عید آشوری ها این دیدار انجام شده. طبق معمول از شهید می پرسند. آلفرد جواب می دهد: چند ...
از دانشگاه تهران تا خط مقدم دفاع از حرم عمه سادات
ما بود. رفتیم جلوی ان گروه یک خط تشکیل دادیم. شب بود و تاریک. درگیری شدت گرفت. بعد از مدتی گفتم کربلایی من خسته شدم. شما برو بالا نگاه کن. جواب نداد. سینه خیز رفتم کنارش. تکانش دادم. جواب نداد. دست روی بدنش کشیدم. خشک بود. دست به سرش کشیدم. خیس بود. بچه ها را صدا زدم و گفتم: بچه ها کربلایی دیگه نیست. بچه ها خیلی منقلب شدند. شاید فقط سه چهار ساعت بود که با هم دوست شده بودیم. طوریی گریه می کردند ...
نگاهی به خاطرات خانواده شهدای مسیحی از رهبر انقلاب
برای مردم مفید باشد. و از خاطرات دوران سربازی آلبرت می گوید. آلبرت وقتی مرخصی می آمد، چیز زیادی از دوران خدمتش برای ما تعریف نمی کرد. فقط می گفت نگران نباشید! وضعیتمان خوب است و همه چیز رو به راه است! در زمان آموزشی آن قدر از آلبرت راضی بودند که پیشنهاد دادند وارد کادر ارتش بشود؛ بس که وظیفه شناس و مرتب بوده این پسر. بعد از توضیحاتِ پدر شهید، دقایقی از جلسه، به خوش و ...
تصاویر/لحظات رزم یک شهید مدافع حرم
هجده سال از من کوچک تر بود اما او را عین برادرم دوست داشتم. همین چند روز پیش با مادرش صحبت می کردم و می گفتم حاج خانم شاید یکی از عواملی که من و امیر به هم وابسته شده بودیم این بود که هر دو ته تغاری خانواده بودیم. *خودم را به خواب می زدم خجالت نکشد شهید لطفی خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذره ای مادرش دلخور و ناراحت می شد به هر طریقی دل او را به دست می آورد حتی پای مادر را می بوسید ...
بنیاد در آینه مطبوعات
کردم و به سمت خانه حرکت کردم. ناهار که خوردیم، بدون مقدمه گفتم می خواهم بروم جبهه. پدرم با نگاهی عاقل اندر سفی گفت: مگه تو رو هم می برن؟گفتم: می خوام برم ثبت نام کنم. بابام گفت: اگه تو رو ثبت نام کنن، من حرفی ندارم. به مادرم گفتم: شما چی؟ مادر گفت: برو. از شر شیطنتات خلاص می شم.من هم فردا صبح اول وقت خوش حال و خندان عازم سپاه شدم. ساعت های 7صبح بود که به درِ ورودی سپاه رسیدم که پهلو به پهلوی ...
مسئولین باید سواد تاریخیشان را افزایش دهند
باشند که این افراد موفق نباشند. این استاد اظهار کرد: آقای هاشمی رفنسجانی از شما انتظار داریم تا همانگونه که از کرباسچی و موسوی خوئینی ها در نماز جمعه دفاع کردید، در حالی که از ابتدای انقلاب قدم به قدم با امام خمینی(ره) بودید از رهبر، بزرگ و مرجع تقلید یک کشور حمایت کنید. حجت الاسلام مومنی در پایان خطاب به هاشمی رفسنجانی گفت: اگر حرف هایی که از شما در سایت ها زده می شود سخنان شما نیست، آنها را تکذیب و رد کنید ولی متاسفانه با بعضی از حرف ها و عملکردتان قانون و کشور را در مقطعی زیر سئوال بردید. ...
گفت و گو با یک پدر بسیار با گذشت و مهربان
را کردم. اگر چیزی هم بین او و مادرم بوده ما خبر نداشتیم. حرف های شما متناقض است، یک جا می گویید می بخشیدم و جای دیگر ابراز پشیمانی می کنید؟ اگر به من بود دو، سه ماه بعد از ماجرا او را بخشیده بودم اما به خاطر اطرافیان و حرف مردم، ماجرا طول کشید به هر حال اجل آن بچه هم دست این زن بوده و ما راضی به رضای خدا هستیم. شما چند فرزند دارید؟ اگر رضوان زنده بود چهار فرزند داشتم اما ...
متفاوت ترین شب یلدا برای یک مادر +تصاویر
سوریه کرده است به او گفته برو پسرم از حضرت زینب(س) خجالت می کشم مانع رفتن شوم. به حرف راحت و به دل سخت است گذشتن از فرزندی که سالها با خون دل بزرگش کردی. پدر حمیدرضا بر این عقیده است، که دو فرزند پسرش هم در آینده ادامه دهنده راه پدرشان خواهند بود و جانشان را برای رهبر انقلاب و دفاع از اسلام فدا خواهند کرد. برادر کوچک حمیدرضا زمانی که می خواست لب به سخن گفتن باز کند اشک چشمانش ...
نقش عشق مادر شهید بر 8 گلیم و قالیچه
خواستم تا به عزت الله قرآن بیاموزد ولی او گفت همه بچه ها از من قرآن می آموزند اما من چیزی ندارم که به پسر شما بیاموزم زیرا او همه چیز را بلد است. آخرین دیدار وقتی برگه عضویت در بسیج را به مادر نشان داد می دانست که خیلی زود باید او را برای رفتن به جبهه بدرقه کند. آرام و قرار نداشت و چند ماه بعد خبر شهادتش در روستا پیچید. عزت الله نخستین شهید روستا بود و با استقبال اهالی پیکرش در ...
گذشت از قصاص به شرط پشیمانی قاتل
عروسی پرداخت کرده بود و نمی توانست طلب 63 میلیون تومانی برادرم را بدهد؛ سر این موضوع خیلی با هم اختلاف داشتند هرچند پدر همسرش قبول کرده بود این پول را بپردازد به شرطی که دامادش دست از کارهای گذشته بردارد اما احمد دست بردار نبود و به اختلافش با برادرم ادامه می داد. شب حادثه قرار بود آنها برای حساب های نهایی، شام کاری با هم بخورند با اینکه من به برادرم گفتم اجازه دهد من هم همراهی اش کنم اما قبول ...
چرخندگان شیفته خدمت
را بزنم. از شما تعجب می کنم که می بینید و باز این سوالات را می پرسید. – بفرمایید به چه عنوانی در انتخابات شرکت می کنید؟ + مستقل و در چهارچوب گفتمان اعتدال. – ولی مردم در سالهای اخیر همیشه موضع منفی شما رو در مقابل گفتمان اعتدال دیده اند. فکر نمی کنید پذیرفتن این چرخش برای مردم قابل قبول نباشه؟ + من چون غالبا دست هایم عرق می کند سال هاست به عنوان چهره ای معتدل و مرطوب شناخته ...
اسماعیل را نذر حرم آل الله کردم
تا حرم آل الله در امان بماند. وی گفت: بنده خودم رضایت نامه فرزندم را امضاء کرده بودم و موقع رفتن نیز با فرزندم آخرین خداحافظی را کردم. وی افزود: به دل اسماعیل افتاده بود که این دیدار آخرین دیدار من با خودش است چون فقط از جدایی و شهادت حرف می زد. خدایا اسماعیل ما را قبول کن خواهر این شهید والا مقام نیز گفت: مادر مان به رحمت ایزدی رفته و من به جای مادر اسماعیل ...
فلز طلایی
.... از چشمه ی کوچکی گذشتند و به سرعت میان درخت ها و بوته ها فرو رفتند. چند ساعتی چرخیدند، حرف زدند و خندیدند. اما وقتی از میان بوته های پوشیده از گل رد می شدند، ناگهان توی مسیر، درست جلوی رویشان، چشمشان به یک تکه طلا افتاد و هر دو با هم گفتند: نگاه کن! و به فلز گرانبها اشاره کردند. کی وو خم شد، قطعه ی طلای زیبا را که به درشتی لیمو بود برداشت و همین طور که توی دست پااو شو می گذاشت، گفت ...
خود را شریک جهاد همسرم می دانم
. خودت هم می دانی که فرد نظامی نه برای خودش است و نه برای خانواده اش. من هم به بابا گفتم اگر مثل شما باشد، بیاید، اشکال ندارد. نظرتان در مورد رفتنش به سوریه چه بود؟ بابا مدتی بود که حرف از رفتن می زد، یک بار این مسئله را در حالی که سر سفره نشسته بودیم مطرح کرد، روبه من کرد و گفت اگر من بروم تو چه می کنی؟! من هم در پاسخش گفتم: نه نمی خواهم بروی... آن روزها یکی از دوستان بابا ...
خیلی د ر لفافه گفتم، خیلی!
4 د ی 94 ساعت 9:30 صبح از صبح که بید ار شد م و تبلتم را چک کرد م، تن و بد نم می لرزد . چند تن از شخصیت های پیشکسوت و متنفذ اصولگرا د ر مورد کاند ید اتوری امثال من د ر مجلس خبرگان حرف های عجیبی زد ه اند . به یکی شان که اخیرا حرف های تند ی زد ه بود زنگ زد م و گفتم: آقا چرا بازار رو به هم می ریزید ؟! چرا انتظارات مرد م رو از این مجلس بالا می برید ؟ مرد م اصلا این حرف هایی که ...
می ترسم کسی نماند آخرش که رأی بدهد!
.... با تعجب گفتم: جانم؟ گفت من مادر رحیم ام. هفته دیگه دارم می رم امریکا دیدنش. اینجا تو بلندگو اسمت رو شنیدم، گفتم بیام ببینم برا رحیم پیغامی، پسغامی، چیزی نداری؟ [رحیم همکارمان بود در سوره که مهاجرت کرد امریکا. خدایا به سلامت دارش] کمی وارفتم و مقدار معتنابهی سلام بدرقه راه مادر رحیم کردم و برگشتم به کشیدن سیگار دوم با مسوول سخنرانی... حالا چرا اینها یادم آمدند؟ مناسبت ذکر این خاطرات ...
ماجرای شربت شهادتی که نواب به رهبرانقلاب تعارف کرد و ایشان نوشیدند
مجتبی پاسخ داد نواب صفوی هستم جهت دیدن پدر آمده ام. سه بله ازدواج را از پشت در به سید مجتبی گفتم که من گفتم پدر در بیمارستان هستند و نواب صفوی در حالی که بسیار نگران شده بود به بیمارستان رفت. روز بعد نیز نواب صفوی پشت در حاضر شد و باز هم من به پشت در رفته و گفتم کیست؟ که سید مجتبی گفت: پدر گفته اند در منزل کمبودی نیست؟ که من گفتم خیر در این شرایط بود که سید مجتبی پرسید شما سبیه ...
شگرد جوان17ساله برای کلاهبرداری از پدر و مادرها
یا آقایی تلفن رو جواب می داد می گفتم مامان یا بابا! منم پسرتون بعدش خودشون مشخصات می دادن و می گفتن مثلاً حمید تویی چی شده؟ منم فوری می گفتم تصادف کردم واسم پول بفرستین باید عمل کنم. بعدش شوهر خاله ام یا خودش رو دکتر معرفی می کرد یا همراه من. بعدش بهشون می گفت فقط سریع پول بفرستید تا من جونم رو از دست ندادم. اونا هم می ترسیدن و فکر می کردن جون بچه شون در خطره پول رو واریز می کردن. اکثراً چه ...
گفتگو با مردی که قاتل فرزندش را عفو کرد
بود دوسالش تمام شود، خفه کرد. همسر برادرتان چند سال داشت و چرا مرتکب این قتل شد؟ در زمان قتل او 30ساله بود و گفت به خاطر حسادت این کار را کرده است. چه مدت بود که او با برادر شما ازدواج کرده بود، آیا اختلافی با هم داشتند؟ دقیقا یادم نیست چند سال پیش او با برادرم ازدواج کرد اما می دانم الان یک دختر 17ساله دارند. آیا بعد از این اتفاق، آن خانم همسر ...
واکنش تند استاد پرورش به سفارش "عفت مرعشی"
پیدا کرد؟ نفیسه سادات پرورش: زمانی که حضرت آقا، رئیس جمهور بودند و چه بعد از آن که به رهبری منصوب شدند، پدر علاقه بسیاری به ایشان داشتند. جایگاه ولایت نزد ایشان بسیار بالا بود و این را بگویم که همه چیز را با معیار رهبر انقلاب می سنجیدند؛ مسائل زندگی، اسراف نکردن، ساده زیستی وغیره، به شدت به ساده زیستی معتقد بودند، جالب است بدانید منزل ما شبیه یک حسینیه بود، با چند دست فرش ماشینی و چند ...
کامبیز دیرباز اندیشه فولادوند در پشت بام تهران/ دختر شاهرخ استخری و برف/ سلفی محمد موسوی +تصاویر
... وقتی جواب نمیدهد با خودم فکر میکنم یا برای خرید رفته بیرون یا خانه همسایه است .... الان چند سال میشود هر وقت دلم هوایش را میکند دوباره زنگ میزنم . شماره " بیرون " را هم ندارم زنگ بزنم بگویم : " به مادرم بگید بیاد خونه اش دلم براش تنگ شده " ! دوست من اگر مادر تو هنوز خانه است و نرفته " بیرون " ..... امروز بهش زنگ بزن .... برو پیشش .... باهاش حرف بزن ...
ناراحتی "رهبر انقلاب" پس از دیدن یک کلیپ
... وی ادامه داد: دغدغه امروز موضوع آبادی و پارک های آنچنانی و خیابان های کذایی نیست، بلکه دغدغه اصلی این است که این شهر امروز هویت امام رضا(ع) را از دست می دهد. آیت الله علم الهدی اظهار کرد: به فرمانده نیروی انتظامی خراسان رضوی گفتم شما قرار بر این بود که زن های بدحجاب به حرم نزدیک نشوند اما امروز زن های بدحجاب در اطراف حرم دیده می شوند و وی به من گفت، وقتی هتل چند ستاره در کنار حرم ...
شعری که از مادر رهبر انقلاب به یادگار ماند
به گزارش نماینده ، در خاطره ای از رهبر انقلاب آمده است: شعری که از مادر به یادگار ماند پدر و مادرم، پدر و مادر خیلی خوبی بودند. مادرم یک خانم بسیار فهمیده، باسواد، کتاب خوان، دارای ذوق شعری و هنری، حافظ شناس البته حافظ شناس که می گویم، نه به معنای علمی و این ها، به معنای مأنوس بودن با دیوان حافظ – با قرآن کاملا آشنا بود و صدای خوشی هم داشت. ما وقتی بچه بودیم، همه ...
حجت الاسلام احمد پناهیان: آمریکایی ها امروز کدام عالم را می پسندند؟+گزارش تصویری
کردند یا رسول الله با من بیعت کرده اند یعنی انقلاب ما فقط مدل انقلاب پیغمبر است و همین هم است و چون مقام معظم رهبری بعد از امام(ره) دقیقا همان مسیر امام را در رهبری و حفظ صراط مستقیم پیش آمده امریکایی ها کینه و کدورتشان و عظمشان برای نابودی انقلاب شما از روزهای اول انقلاب ذره ای کمتر نشده که روز به روز هم بیشتر شده است . مهم ترین عامل وحدت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند ...
مایحتاج اولیه زندگی رهبر انقلاب توسط چه کسی تهیه می شود؟
خوب است. رهبر انقلاب می گویند: این چیزی که می گویم از اینجاست که خانواده خودم برای خرید می روند و یافته های خودمان است؛ این طور نیست که کسی برای ما خبر آورده باشد. فرزند من و خانواده من خودشان می روند و خودشان خرید می کنند. نان می خرند. ماست می خرند و می فهمند که قیمت امروز نسبت به دیروز عوض شده است. برخی از آقایان مسئول هستند که سال تا سال قیمت و نرخ ها دستشان نیستند برای این ...
بدترین شایعه زندگی مجری تلویزیون/عکس
بگویم برای امروز و همه روزهایتان برنامه ریزی کنید روز برنامه دوشنبه بود، گفتم هر روز و لحظه هایتان دوشنبه ریزی کنید با این صرف من همه عوامل پشت صحنه خندیدند و متوجه شدم اشتباه شده بلافاصله گفتم نه سه شنبه ریزی کنید دوباره گفتم نه برنامه ریزی کنید و دوشنبه خوبی داشته باشید بعد از برنامه کلی تماس تلفنی و پیامک داشتیم و خدا را شکر این سوتی من پیامد بدی نداشت. آیا تا به حال برایتان پیش آمده ...
پیام شهید علی شاه سنایی به بچه های محله جنیران اصفهان+ تصاویر
نتوانستم و از شما می خواهم مرا حلال کنید و در نبود من صبر کنید و صبور باشید مانند امام حسین و حضرت زینب و به خود افتخار کنید که چنین فرزندی تقدیم انقلاب کردید من هم قول می دهم که اگر اختیار داشته باشم شما را شفاعت کنم و اگر خواستید در مراسم من گریه کنید برای جوان امام حسین(ع) و شهدای دشت کربلا گریه کنید و بعد از من، هوای همسر و فرزندم زهرا کوچولو را داشته باشید. * صحبت شهید با همسرش و سفارش ...
سه کاهن در پی کودک سردار
: گفتم که نه. بروید. و بلافاصله پرسید: حالا با من چه می کنند؟ هیچ کس نمی تواند به تو یا او آسیبی برساند. او برگزیده خداوند است و خداوند، پشت و پناه شماست. حلیمه می لرزید، می لرزید و حرف می زد: بگو بروند. از اینجا بروید. تنهایم بگذارید. من کسی را برای بزرگ کردن او نمی خواهم. پیرمرد برگشت و ناامید نگاهی به سواران کرد. بروید از اینجا. برویم. سواران عقب رفتند. پیرمرد رو به حلیمه گفت ...
کمد یالوگ
...: لئونارد همش از د انشگاه و کالج حرف می زد ، منم د روغکی گفتم د ر کالج جامعه شناسی خوند م. نمی خواستم یه بازند ه و خنگ به نظر بیام. شلد ون: فکر کرد ی معکوس خنگ و بازند ه بود ن میشه جامعه شناسی خوند ن د ر کالج؟ جامعه شناسی آخه؟ پنی: به هرحال می خوام این راز بین من و تو بمونه. حق ند اری به لئونارد بگی. شلد ون: د اری ازم می خوای راز نگه د ارم؟ متاسفم، باید قبلش می گفتی.. تو نمی ...