سایر منابع:
سایر خبرها
پدر آتنا: قاتل باید در ملاءعام سنگسار شود+عکس
سشوار بکشد، اما آن قاتل با ریختن سرکه بر روی جسد دخترم، باعث شد که تمام موهایش بریزد. او می افزاید: ما به تازگی به این خانه آمده بودیم و هنوز وسیله هایمان را به طور کامل نچیده بودیم. آتنا خیلی ذوق و شوق داشت که سریع تر اتاقش را بچیند و عکس هایش را به دوستانش نشان بدهد. وقتی اسباب مان را به این خانه آوردیم، آتنا با ذوق و شوق عروسک هایش را روی دیوار می چید چون دوست داشت که عکس اتاق و تخت ...
صبح تا ظهر در مترو 400هزارتومان کیف میزنم
. الان فقط ندارها برای اینکه ارزان تر خرید کنند بازار می آیند. قبل ترها بازار جای پولدارها بود. ***_الان ناراحت نیستی که باید زندان بروی؟ _الان دیگر زندان برایم سخت نیست. جوان که نیستم زندان بد نمی گذرد. اما هنوز هم پلیس دستگیرم می کند خیلی ناراحت می شوم. البته الان تند تند دستگیر می شوم دیگر دست و پا چلفتی شده ام. قبلاً می دزدیدم و می رفتم. بازنشسته شدم. اما چون کاری بلد نیستم مجبورم که گاهی بیایم کار کنم. در خانه حوصله ام سر می رود. ...
داستان غم انگیز مازیار؛ از شاگرد اولی در مدرسه تا زندگی در میان زباله ها
به گزارش خبرنگار حوزه شهری گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان ؛ آن روز خیلی خسته بودم. کارهایم به شدت زیاد شده بود و من هم تمام مدت پای کامپیوتر بودم. همین خستگی باعث شد به جای اتوبوس، سوار تاکسی بشوم و برخلاف روزهای گذشته که در ایستگاه پیاده می شدم، در مسیر نزدیک تری به منزل، تاکسی را ترک کردم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که چشمم به کارتن خوابی افتاد که داشت درون سطل زباله سر کوچه را ...
فرزندی در قامت لباس پدر شهیدش/کوتاه قامت اما بلند همت
. پدربزرگ و مادربزرگم از سادات حسینی و طباطبایی بودند. پدربزرگم در دوران کودکی مادر و پدرش را از دست می دهد و با دامداری و کشاورزی هزینه های زندگی اش را تأمین می کند. مادربزرگم هم در خانواده ای سنتی و معمولی رشد پیدا می کند. کمی بعد از آشنایی و ازدواج آنها، خانواده پدربزرگ مجبور می شوند تا به خاطر شرایط سیاسی و اجتماعی آن دوران که منجر به اذیت و آزار سادات از جانب عمال شاه بود، در سال 1340به ...
دست غیب تابلوی معراج را هدایت کرد/ از فراق معراج بیمار شده ام
آمدند کار نمی کردم، چون می گفتند "زن و کار نشنیده بودیم! مثل این است که زن کارد دست بگیرد! " اما حاج آقا همیشه به من می گفتند که "گوش به حرف دیگران نده، آنها نمی فهمند". چه اتفاقی افتاد که بالاخره همه از ورود شما به عرصۀ هنر اطلاع یافتند؟ هر زمان که مردی به خانه ما می آمد من از اتاق بیرون می رفتم، یادم هست که فردی کلیمی گاهگاهی به نزد پدرم می آمد و از حاج آقا کار می آموخت ...
منافقین تلاش میکنند با جدا کردن مردم از اهل بیت (ع) آن ها را در جهل نگه دارند
القربی است. خاندان من را دوست بدارید و با آن ها ستیز و دشمنی نکنید. اما دشمنان بشریت و انسانیت و منکرین خدا از رئوس منافقین بیست و پنج سال اجازه ندادند که مردم به سمت آن بزرگواری که علوم اولین و آخرین را باذن الله در اختیار داشت بروند. تا مردم فرمایشات مقام رسالت را در مورد ایشان فراموش کنند. وقتی که اطلاع پیدا می کردند که فردی چند روایت نبوی در خانه دارد، بعضی را می کشتند و بعضی را زندان می ...
قصه ملوک دُواچی
Positive همین طور که عادله از پله ها بالا می رفت تا به اتاقش برود شکر خدا می کرد. شکر که خُب تموم شد. ماجرای باباجمدی ختم به خیر شده بود و در این آخر شب جز خواب برای عادله کاری نمانده بود، اما اتاق شماره شش که خالی بود به عادله چشمک می زد و به او می گفت: اصش نیمی دونی چه کیفی دارِد رد که می شم می گد نیمیای بِپری؟ بپری بری بالا. در را باز کرد. چراغ را روشن کرد. کفش هایش را در آورد و رفت روی ...
برادر قاتل آتنا:نمی دانم پس از اعدام برادرم مردم این شهر اجازه خواهند داد که اینجا بمانیم یا خیر
...، برادر رنگرز می گوید: وقتی وارد پارکینگ شدم، هیچ بوی بدی نمی آمد و وقتی در ساکی را که درون بشکه پشت وانت بود را باز کردم با جسد کودکی مواجه شدم، دیگر طاقت نیاوردم. برای همین سریع با همسر برادرم به دادستانی رفتم و موضوع را اطلاع دادم. او می افزاید: آن روز قرار بود اسماعیل به قرار وثیقه و سند آزاد شود و من نیز می خواستم سندی را برای آزادی اش ببرم، ولی با دیدن جسد آن طفل معصوم ...
فضای مجازی پای چه اختلافات جدیدی را به دنیای حقیقی خانواده ها باز کرده است؟
ایران آنلاین /یک کتاب رویه قضایی برداشتم تا بتوانم کیس های جالب مورد نظر را پیدا کنم اما تقریباً نود درصد پرونده هایی بودند با موضوعات تکراری.سراغ اینترنت هم رفتم اما باز هم همان مطالب بود. تقریباً دیگر داشتم بی خیال نمره و تحقیق کلاسی و سوژه جدید می شدم. به آشپزخانه رفتم تا کمی آب بخورم، ناگهان صدای خنده بلند مادرم را از اتاقش شنیدم، داشت با تلفن صحبت می کرد.تلفنش که تمام شد از اتاق بیرون آمد و ...
آشنایی با کارآفرینان موفق ایران- شکوه السادات هاشمی
از این سالها، زمستان سختی داشتیم. من ده یازده سالم بود. در خانه نفت نداشتیم و من رفته بودم دنبال نفت. الان چون گاز هست و همه از گرم کننده های خوب استفاده می کنند، شهر وزمین مثل آن موقع سرد نیست. آن زمان زمستان ها خیلی سردتر از الان بود. پیت نفت را به دستم گرفته بودم و دنبال نفت بودم. رفتم به شعبه دیدم بسته است، یک شعبه دیگر رفتم نفت نداشت و خلاصه نفت پیدا نمی کردم. ساعت نه شب وهوا خیلی ...
مادر آتنا، برادر متهم و اهالی شهر از قتل می گویند
.... چندساعتی که گذشت، من بیرون رفتم و دیدم آتنا نیست. به بهنام گفتم بچه کجاست. گفت من فکر می کردم خانه است، خیلی نگران شدم. حالم، بد شد. بهنام گفت آرام باش، پیدا می شود. حتما همین اطراف است. چندساعتی دنبالش گشتیم و وقتی پیدایش نکردیم به پلیس خبر دادیم. شاید باورتان نشود در این یک ماه که بچه گم شده بود، از ساعت 6 صبح بیدار می شدم و تا شب همه شهر را می گشتیم. با خواهرهایمان برای ...
مادر آتنا چه می گوید؟ | تولد آتنا یک هفته بعد از گم شدنش بود | نظر مادر آتنا درباره قاتل و خانواده قاتل ...
.... بعد از رفتن اسماعیل، آتنا به پدرش گفته ترشی را نخر خوب نیست و ما هنوز در خانه ترشی داریم، بعد اسماعیل آتنا را صدا زده و گفته که ترشی را برای چند نفر دیگر هم می خواهم بدهم، بیا نمونه اش را برای پدرت ببر که به همین بهانه بچه را با خودش به داخل مغازه رنگرزی اش برده و به قتل رسانده است. پریناز ادامه داد: شوهرم دست فروش است و زندگی سختی داریم، بااین حال سعی می کردیم برای آتنا و آسنا، دختر ...
صِرف زبان آموزی کسی را مترجم نمی کند
ارشد را هم خواندم. چطور شد که سر از دانشگاه سوربن درآوردید؟ بعد از اتمام دوره کارشناسی ارشد به ایران برگشتم، شاید جالب باشد بدانید هر مرتبه ای که به فرانسه بازگشتم بواسطه دریافت دور از انتظار یک بورس بوده. وقتی به ایران برگشتم به صورت جسته و گریخته دست به ترجمه می زدم تا اینکه حدود سال 56 به صدا و سیما رفتم و در بخش خبر مشغول فعالیت شدم. هنوز به اصطلاح رسمی نشده بودم که تدارکات ...
بر شانه های شب
بیماری مبتلا شده ایم. ماه زنی زیبا رو است. حرف که می زند دورتا دور چشمان نافذش را خندقی از آب فرا می گیرد. بعد از ازدواج به این بیماری مبتلا شدم. بیماری من اصلا علائمی نداشت. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم چشم چپم نمی بیند. فکر کردم سرما خوردگی است. رفتم دکتر. دکتر به من گفت: عصب چشمت سالم است و هیچ مشکلی ندارد؛ اما حدود یک ماه پیگیری کردم و متوجه شدم به ام اس مبتلا شده ام. اوایل علایم ...
فرزند شهید گوهرشاد و پدر شهید دفاع مقدس
آمده بودیم اما باید منتظر صاحب نانوایی که پسر سید است، می ماندیم. پسر که جوانی حدودا 35 ساله است پیش آمد و گفت پدرم هر روز از ساعت 2 تا 6 عصر در باشگاه ورزشی است و بعد هم برای نماز به مسجد همان محله می رود. به سرعت به محل باشگاه رفتیم. باشگاه بدن سازی در حاشیه خیابان گاز شرقی. یک زیرزمین با پله مارپیچی. چهار پنج پله که به داخل می رفتی به یک پاگرد می رسیدی و مسیر پله ها به سمت راست عوض ...
تجربه کارشناس تغذیه ای که 50 کیلو وزن کم کرد
...؛ اما همه اینها ادامه داشت تا اینکه وارد دانشگاه شدم! در زمان دانشگاه بود که همه چیز به کلی تغییر کرد. در آنجا با آدمهای جدیدی آشنا شدم. دلم نمی خواست دیگران در نگاه اول ببینند و فکر کنند که من فقط یک دختر چاق و تنبل هستم؛ برای همین احساس خیلی بدی داشتم. از زمان کودکی عادت کرده بودم که با غذا خوردن خودم را آرام کنم؛ هر روز وعده های غذایی که مصرف می کردم سرخ کردنی های ...
بعد از 34 سال دوباره سردار
بوی قدمت و خاکی بودن آدم ها را می دهد، روی سردر خانه ای ساده، عکس سردار بزرگ جنگ ابوالفضل رفیعی به چشم می آید. پله ها را که بالا می روم بنر تصویر مادر شهید را می بینم که به استقبال میهمانان تنها پسرش آمده است. چشم انتظاری را می توان تا لحظۀ ترک دنیا در نگاهش جستجو کرد. وارد اتاق که می شوم سادگی بدون آلایش آنجا باز هم نمی گذارد از جملۀ این روزها جای مادرت خالی است بگذرم، جمله ای که درکنار ...