سایر منابع:
سایر خبرها
درد دل های آنجلینا جولی ؛ مادری تنها با قلبی شکسته (2)
. برای یافتن بازیگر نقش اول فیلم که نقش لونگ آنگ جوان را قرار بود بازی کند، مسئولین انتخاب بازیگر، یک بازی طراحی کردند که در واقعیت چیز آزاردهنده ای بود: آنها روی میز پول می گذاشتند و از بچه ها می خواستند تا به چیزی فکر کنند که آن پول را برایش نیاز داشتند و بعد پول را بقاپند و فرار کنند. کارگردان نیز وانمود می کرد که به دنبال بچه می دود تا او را بگیرد و وقتی بچه را می گرفت، بچه باید یک دروغ سر هم ...
متهم پرونده بنیتا : شب سرقت موضوع را به کلانتری اطلاع دادم!
. با خودم می گفتم صاحب مغازه ابزار فروشی که در نزدیکی محل رها کردن ماشین بود بی شک خودرو و بچه را پیدا کرده است. اما از شانس بد من مغازه در آن مدت تعطیل بود. آخرین بار چه زمانی آزاد شدی؟ دی ماه پارسال بود. 17 ماه به اتهام 130 سرقت لوازم داخل خودرو بازداشت بودم و پدرم سند خانه اش را گذاشت و من از زندان آزاد شدم. بعد از آن دوباره سراغ دزدی رفتی؟ بله، در این مدت که آزاد بودم حدود 40 سرقت ...
فخری خوروش: به خاطر سینما از خانواده طرد شدم
؛ برخوردشان چطور بود؟ - البته این را بگویم که پدرم به نسبت زمان خودش آدم بسیار روشنفکری بود. وقتی در بیمارستان بستری بود خیلی تلاش کردم شرایطی مهیا شود تا مداوای او سریع تر انجام شود. وقتی پدرم بهبودی کامل پیدا کرد، مادرم به او گفت: فخری باعث شد تا تو خوب شوی. بعد از چند روزی که به دیدن پدرم رفتم به من گفت: شنیدم که تو باعث خوب شدن من شده ای. من هم گفتم: صددرصد. بعد از این قضیه از او ...
داور داربی "شش تایی ها": بیشتر داوران زمان ما پرسپولیسی بودند
خاطرات است. چند سوال نیز از او درباره زندگی با خوشخوان و سختی های زندگی اش با یک فوتبالیست و داور پرسیدیم. * زندگی با داوری که دائم در حال سفر و قضاوت بود شما را اذیت نمی کرد؟ خانم رفعت امیرذهنی: خوشخوان در داوری ایران نمونه بود. زمانی که من جوان بودم و ایشان داور بودند دائم در حال مسافرت بود و خیلی کم پیش می آمد که ما در ماه همدیگر را بیش از 15 روز ببینیم. البته آن زمان مثل الان ...
اِدعای عجیب مُتَهَم ردیف دوم پرونده بنیتا
روی یک ابزارفروشی، با خودم فکر کردم که کسی از این مغازه به این ماشین شک می کند. وقتی خودرو را پارک کردی مغازه ابزارفروشی باز بود؟ - یادم نیست. چند ساعت بعد یا فردای آن روز به سرنوشت این بچه فکر نکردی؟ - چرا، ولی با خودم گفتم که حتما کسی او را پیدا کرده است. تا قبل از دستگیری به محلی که خودرو را پارک کرده بودی بازنگشتی؟ - نه، اصلا حوالی آن جا هم نرفتم. کاری نداشتم ...
گفت وگو با اعضای لشکر فاطمیون لحظاتی قبل از اعزام به سوریه
... بله همان بار اول که رفتم وصیت نوشتم. روایت پنجم؛ سیدعلیرضا .س، 30 ساله از کی اینجایی؟ از 4 صبح. چند وقت است که سوریه می روی؟ از سال 93. بچه هم داری؟ 4 تا بچه دارم؛ 13 ، 8 ، 4 و یک ساله. با خودت نگفتی بروی سوریه، شهید بشوی تکلیف این بچه ها چه می شود؟ آنها را به چه کسی سپردی؟ سپردم به خدا...از او ...
اولین گفت وگو با عاملان مرگ بنیتا کوچولو / درآمد سارق ماهی 5 میلیون بود! +فیلم گفتگو و عکس
قدم را برای تهیه مواد مخدر پیاده نرویم، داخل خودرو نشستم و مهدی هم برای مراقبت از اینکه صاحب خودرو از خانه خارج نوشد کنار در رفت اما صاحبخانه سریعا از خانه خارج شد و روی کاپوت پریدو فرایاد می زد نگهدار نگهدار بچم بچم، من از ترسم متوجه حضور بچه در خودرو نشدم و زمانی که 150 متر از محل دور شدم صدای بچه را شنیدم و متوجه شدم داخل خودرو است. وی می افزاید: ابتدای آزادگان بودم که مهدی با من ...
ماجرای قرآنی که مانع عبور ترکش شد
. از آنجا مرا به اهواز بردند و از اهواز با هواپیما به شیراز منتقل شدم.وقتی مرا پایین گذاشتند، برانکارد کناری من گفت: برادر محمدی چطوری؟ وقتی نگاه کردمف متوجه شدم برادر عباسی است؛ همان کسی که در خط مرا پانسمان کرد. به ایشان گفتم: شما چطوری مجروح شدید؟ گفت: تیر مستقیم به شکمم اصابت کرده است. هر دوی ما را به بیمارستان بردند. در آنجا مرا عمل کردند. بعد از مدتی که در بیمارستان بودم، به محل و دوباره به لشکر رفتم. منبع: ...
احیای فرهنگ سقاخانه در دل آپارتمان های پایتخت
...، احساس می کردم باز هم می شود کار بهتری انجام داد. دوست داشتم حالا که می خواهم کار خیری انجام دهم، آن را به بهترین شکل به سرانجام برسانم. سعی کردم قسمت یخچال سقاخانه را از مرغوب ترین جنس انتخاب کنم و معماری اش را هم به سبک سقاخانه های قدیمی در تهران طراحی کردم. بعد از پایان کار که حدود ده میلیون تومان برایم هزینه داشت، سقاخانه راه افتاد و بالاخره به یکی از آرزوهای مهم زندگی ام رسیدم. بعد از راه ...
نور چشم مخفی خدا سحر خیزی است/چرا علما اصرار بر خواندن دعای یستشیر دارند؟
همش مدح است.از اول تا به اخر دعا مدح خداوند است .یا در دعای ندبه همش مدح است. بهترین حالت این است که انسان خدا را ثنا کند.اهل بیت را ثنا کند و گریه کند. روایت از حضرت زهرا سلام الله علیها آمد خدمت حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها ؛گفت الان من در خانه بودم،همسرم سرش را کوبید به دیوار که من که هستم ؟کسی نیستم و مدام گریه کرد.بعد از اینکه گریه هایش تمام شد،گفت خانم ...
کار و استرس، شما را هم از زندگی انداخته؟
کاری تان، برنامه داشته باشید درست مانند بچه ها که اگر ساعت خواب مشخص داشته باشند، بهتر و باکیفیت تر می خوابند، شما هم اگر روتین مشخصی برای بعد از پایان کارتان داشته باشید، خیلی بهتر می توانید بعد از یک روز سخت کاری، ذهن تان را استراحت دهید. حتی این کار باعث می شود یک عادت ذهنی برای ریلکسیشن روحی داشته و از استرس رها شوید. روتین شما می تواند شامل چیزهای ساده ای چون یک تنفس عمیق ...
درگیری در یک گروه تلگرامی قتل پسر جوان را رقم زد
...: درگیری چند جوان در یک گروه تلگرامی، وقتی به خیابان کشیده شد، منجر به قتل یکی از آنها و بازداشت چند نفر دیگر شد. به گزارش خبرنگار ما، یک سال قبل، پلیس گزارش یک قتل در پارکی در اسلامشهر را دریافت کرد. حراست بیمارستانی که قتل را به مأموران گزارش داده بود، اعلام کرد مقتول را با خون ریزی شدید به بیمارستان آوردند و بعد هم جان باخت. با حضور پلیس در محل، تحقیقات آغاز شد و مأموران فهمیدند جوانی ...
تئاتر-میتینگ های سیاسی
ها دومین قسمت از چهارگانه نمایشی خون وعده ها است که سه قسمت آن سال 2009، در شصت و سومین جشنواره تئاتر آوینیون، از ساعت هشت شب تا هشت صبح، پشت سر هم، اجرا شده بود. به دو دلیل این اجراها با اقبال زیادی روبه رو شد و وَجدی مُعَوَد را به عنوان یک جوان کانادایی لبنانی تبار به شهرت رساند. یکی، اجرای سه نمایش به هم پیوسته در طول یک شب تا صبح بود و دیگری نوع روایت و استقبال تماشاگران از نوع روایت و شیوه ...
رگبار شعار سیاسی نمی دهد
دیگری گرفتیم. باید اول تالار رها شده را ویران نشان می دادیم و بعد نو می کردیم تا صحنه اصلی آخر را بشود در آن گرفت؛ ولی بعد از نوکردن، ناگهان تالار را از ما گرفتند و این یکی از موارد غیرمنتظره ای بود که باعث شد فیلم یکی، دو ماهی بخوابد تا این در و آن در تالار مشابهی پیدا کنیم. از پرویز صیاد ممنونم که در غیبت تهیه کننده، شهرت تلویزیونی خودش و نقش هایش باعث شد که با پادرمیانی او تالار دوم را برای چند ...
مردی با دغدغه های فرهنگ ملی/ نکوداشت استاد دکتر محمدجعفر محمدزاده
دکتر کاظم نیا / میرملاس : از پله های پیاده رو که آمدم پایین به یک در شیشه ای نیمه باز رسیدم. بالای در تابلوی آبی نفتی بزرگی بود که روی آن با خط برجسته سفید نوشته شده بود “کانون فرهنگی-ادبی نور.” از در که رفتم تو وارد یک [...] دکتر کاظم نیا / میرملاس : از پله های پیاده رو که آمدم پایین به یک در شیشه ای نیمه باز رسیدم. بالای در تابلوی آبی نفتی بزرگی بود که روی آن با خط برجسته سفید نوشته شده بود “کانون فرهنگی-ادبی نور.” از در که رفتم تو وارد یک سالن کوچک و تاریک شدم. از راه پله روبرو بالا رفتم .پاگرد را پیچیدم و پله های بعدی را هم پشت سر گذاشتم.به آخرین پله که رسیدم روبرویش اتاقِ در بازی بود با یک میز فلزی که مرد جوانی پشت آن نشسته بود. مرد جوان را می شناختم .از پایه های ثابت مسجد بود. تا من را دید لبخندی زد و مهربانی صورتش دو چندان شد. معلوم بود که او هم مرا می شناسد. به خودم که آمدم توی اتاقش بودم و داشتم برایش تعریف می کردم: – دبیر هنرمان گفته سر کلاس خوشنویسی هفته دیگه حتما” دوات و مُرَکب و لِیقه با خودمان ببریم. همه جای شهر را زیر پا گذاشتم اما نتوانستم گیر بیاورم... حرف هایم که به اینجا رسید مردِ آشنا بی هیچ کلامی کشوی میزش را کشید یک دَوات جگری رنگ از کشو بیرون آورد و گذاشت روی میز. با طمأنینه درش را باز کرد، رشته های ابریشمی سفیدی داخل آن گذاشت بعد در یک جوهر پِلیکان را باز کرد و آرام آرام روی نخ ها جوهر ریخت همه نخ ها که سیاه شد. در دوات را محتاطانه بست و آن را جلوی من گذاشت. دوات را از روی میز برداشتم و گفتم: -ببخشید لیقه هم می خواستم. خنده ی صدا داری کرد و گفت: -اون نخ های ابریشمی که گذاشتم توی دوات لیقه بود. ازنادانی خودم خجالت کشیدم. سرخ شدم و سرم را انداختم پایین. بدجوری گند زده بودم.باید می زدم به چاک برای همین زود خداحافظی کردم. موقع خداحافظی،دوست تازه ام یک تیکه کاغذ کوچک به من داد و توضیح داد که این بلیت فیلم گلنار است؛ساعت چهار عصر امروز همین جا . بعد دوباره شروع به خندیدن کرد و باقی مانده لیقه استفاده نشده را هم به طرفم دراز کرد.شوق دیدن فیلم آن هم توی سالن حالم را خوب کرد و با خنده ریزی لیقه را از دست آقای محمدزاده گرفتم و اولین ملاقات ما با مِهر و خنده تمام شد. از هیجان تماشای فیلم سر از پا نمی شناختم قبل از ساعت چهار پشت در سالن نمایش بودم. بالاخره فیلم شروع شد خدای من فیلم موزیکال بود و از اول تا آخر پُر بود از ترانه. فیلم که تمام شد سبک شده بودم. پر بودم از شعر و موسیقی و دنیای رنگینی که دوست داشتم.آن شب در سکوت و تنهایی خودم سور و ساتی راه انداختم و تا نیمه های شب ضرباهنگ ترانه های گلنار دلم را غنج می زد. از آن شبِ شادی 26 سال می گذرد. آن روز پاییزی نقطه عطفی بود در زندگی من؛دنیای سیاه و سفید کودکانه ام مُزین شد به رنگ های دوست داشتنی و اغواگر شعر و فیلم و موسیقی. آقای محمدزاده کار خودش را کرده و ولوله ای در جانم انداخته بود؛همه عشق،همه شور. هر روز صبح دنبال بهانه ای بودم برای رفتن به کانون و عصر که می شد لحظه ها را تا مغرب می شمردم به امید مسجد و دیدن مردی که زندگیم را رنگ داد. . سه سال بعد دبیرستانی شدم و طبق قانون دبیرستان همه سال اول های تجربی به صورت ثابت شیفت عصر بودند. از شیفت عصر و مَنگیِ خواب آورش بدم می آمد،آنهم برای یک سال آزگار. اما معجزه ای شد و اتفاقی افتاد که توی خواب هم نمی دیدم؛برنامه هفتگی کلاس ما با درس قرآن شروع می شد و با ناباوری کامل ساعت اول روز اول دبیرستانم آقای محمدزاده سرکلاس ما حاضر شد، چه شانس بزرگی! بهتر از این نمی شد.مردی که رویاهای رنگی و شاعرانه در تخیلات من کاشته بود حالا معلمم بود؛چه سال نکویی! تمام هفته را با شوق رسیدن به شنبه و تک زنگ قرآن می شمردم. آقای محمدزاده با متد خاص خود و به دور از روخوانی های مرسوم آن سال ها اولین جلسه درس را با تفسیر سوره “الرحمن” شروع کرد و از مهربانی گفت و بخشایش و ما را مرتب به تحقیق و حفظ و اُنس با “الرحمن” تشویق می کرد.معرفی کتاب های جدید و توصیه به کتابخوانی حٌسن خِتام کلاس بود.شیوه معلمیش دوست داشتنی بود و زنگ قرآن برایمان جذاب تر از هر سال. کلاس ما طبقه دوم بود. ظهر شنبه به محض اینکه وارد کلاس می شدیم از پنجره،حیاط دبیرستان را دید می زدیم و از لحظه ایی که آقای معلم با پیکانِ یخچالیش وارد حیاط دبیرستان می شد و بعد با یک بغل کتاب از ماشین پیاده می شد روحمان پر می گرفت و جان مان به طَرب می افتاد برای کلام گرمش و آن همه رحمانیتی که با چشمان مهربانش برایمان می گفت و رویدادهای فرهنگی که تحلیل می کرد و افق های تازه ای که نشان مان می داد در آن روزهای کم رسانه و بی شبکه ! آقای معلم آن سال کاری کرد کارستان و آنچنان پایه ای از عقلانیت،تَساهل و مِهر در جانم نهاد که سال های بعد در تمام تنگناها و مشکلات ریز و درشت بهترین دستاویز من بود برای رهایی از بُن بست. صمیمیت آقای معلم دوست داشتنی بود و همین دوستیِ صمیمی و بی تَکلفش همیشه قوّت قلب من بوده در طول همه این سالیان دور و دراز و البته به روز بودن و اشراف کاملش بر مسایل حتا آموزش پزشکی پشتیبان محکمی بود بری همه روزهای بلاتکلیفی ام. عالی ترین مناصب دولتی چه در نهاد ریاست جمهوری چه معاونت مطبوعات وزارت ارشاد هم هیچ خِللی در دلسوزی و همراهیش وارد نکرد و هیچ سرمست قدرت نشد.اخلاقش برتر از تمام معادلات سیاسی است و مرامش جز مهربانی نیست. در یکی از بُن بست های تاریک زندگیم عزم دیدار آقای معلم کردم و چاره کار از او طلب کردم. به یاد دارم آن روزِ ورشکستگیِ من هم زمان بود با یکی از جلسات مهم ایشان برای یک تصمیم ملی با این که بدون هماهنگی قبلی رفته بودم در خِلال تنفسِ جلسه یکراست آمد سراغ من. غروب بود و آقای معلم خسته، این را موهای پریشانش می گفت و لباس های نه چندان مرتبش برخلاف شیک بودن،که قاعده همیشگی اش بود. شرمنده مزاحمت شدم اما مثل همیشه گرم و مهربان دلم را خواند و در آن تنفس چند دقیقه ای آنچنان زیر و زبرم کرد و انرژی در جسم و جانِ به گِل نشسته ام دمید که بی هیچ اغراقی مسیر زندگی ام عوض شد و ناملایمات بُغرنجم رنگ امید گرفت و تلاش برای طلوعی دیگر. علاوه بر همه این ها آقای معلم دغدغه بزرگی دارد؛دغدغه فرهنگ و کتاب و رسانه! در شلوغ ترین روزهای سیاسیش هم راه فرهنگ گم نکرد و و از سلامت جانش برای تالیف و نشر کتاب مایه گذاشت. این را در ملاقات آخرم در دفتر دانشنامه مطبوعات بیشتر حس کردم. عصر یک روز گرم در دفتر دانشنامه. با اینکه نزدیک افطار بود اما برای رتق و فتق امور دانشنامه مستقیم از وزراتخانه آمده بود دفتر . از دانشنامه که حرف می زد برقی در چشمانش بود و لحنش پر از امید می شد برای به انجام رساندن اولین دایره المعارف ملی مطبوعات. می گفت برای گردآوری دو جلد اولش بیشتر از هفت سال وقت گذاشته آن هم با یک تیم 50 نفره از اساتید دانشگاه. می گفت این مجموعه ده جلدی می شود و نگران عمرکوتاهم و دل من گرفت از این نگرانیش. آن روز هم مثل همیشه سرشار از انرژی بود و با حوصله همه سؤال هایم را جواب می داد با این که یکی از یمین می پرسیدم و دیگری از یسار! حرف که می زد بال می گرفتم و تا حواسش پرت می شد یک دل سیر نگاهش می کردم و همین که می خواست بفهمد از نگاهش فرار می کردم. آن جلسه تا نیمه های شب به طول انجامید و من سبک و رها در آسمان شاگردیش معلق بودم و پر بودم از عشق،مهربانی و امید درس های همیشگی آقای معلم. از هم که جدا شدیم با خودم می اندیشیدم که چقدر خوشبختم من که دوستم معلمم است و معلمم هم استاد صبر و عقلانیت و عشق .آرزویم جز سلامتش نیست و سعادت شاگردی دوباره اش از نزدیک و برای همیشه! درج شده توسط : امین آزادبخت (مدیر سایت ) ...
شهیدی که از پشت بی سیم خبر شهادتش را اعلام کرد +تصاویر
قرار است که تو اعزام شوی، آن هم به عنوان فرمانده آتشبار. الان اگر بروی به عنوان دیده بان باید بروی و حیف تخصص توست، اما محسن مقاومت کرد و عاقبت 30 تیر 92 راهی سوریه شد. وقتی برای بستن ساک به خانه آمد، باورم نمی شد که اینقدر زود راهی شود. خیلی لواشک دوست داشت . برایش لواشک و شربت آلبالویی که خودم درست کرده بود گذاشتم و گفتم شاید تا بعد از افطار جایی مستقر نشدید، حداقل این طور تشنه نمی مانید ...
مجازات پدری که به خاطر دخترش آدم کشت
...> او ضمن اقرارصریح به قتل گفت: من پسر جوان را کشتم تا بچه دیگری قربانی نشود چراکه او به دخترم تجاوزکرده بود. متهم به قتل درادامه اظهارداشت: من با یک وانت نیسان به شهرستان های اطراف تهران سبزی می بردم به همین خاطر بیشتر وقتم را در جاده ها می گذراندم، یک روز که از اراک به خانه برمی گشتم متوجه شدم دخترم دنیا ناراحت است. وقتی علتش را پرسیدم سکوت کرد تا اینکه او را در آغوش گرفتم و خواستم علت ...
غیرت در آرژانتین
...، بازیکن افسانه ای خود بودند، آرامش بیابند. سه روز بعد ایران در برابر اسکاتلند به میدان رفت؛ اسکاتلندی که پیش از برگزاری مسابقات جام جهانی تیمی مرموز و خطرناک به شمار می آمد، در برابر تیم ملی ایران دست وپابسته تر از حد پیش بینی بود. ایران در این بازی دو گل زد؛ یکی به خودش، یکی به اسکاتلند و این در روزی اتفاق افتاد که حتی اگر ایرانی ها قدرت روحی بیشتری داشتند، قادر بودند به یک پیروزی ...
قلب خالق قلب سیمرغ اهدا شد
انتهای آن به خانه سینما رسید و بر دستان دوستان و همکارانش تشییع شد تا در تبریز به خاک سپرده شود. در آخر نیز مدیرعامل خانه سینما اظهار کرد: امروز به دوستان می گفتم می شود به من رحم کنید و فقط از مشایعت کنندگان باشم و سخن نگویم؟ در این ایام آنچه را از دست دادیم برایمان دردآور است. طی چند وقت افراد زیادی را از دست دادیم و وحید هر آنچه داشت در 45 سال عمر خود به دست آورد. آنچه ما را آزار می دهد ...
اهل معامله نیستم و از حقوق مردم و انقلاب دفاع می کنم/ در تالش همچون اوایل انقلاب در حال پاک سازی هستیم/ ...
اقتصاد مقاومتی ایجاد کرد چون کار اقتصاد مقاومتی جهادی است و مدیرعامل چوکا علاوه بر اینکه جهادی نیست جلوی هر حرکت جهادی را نیز می گیرد. عضو مجمع نمایندگان گیلان بابیان اینکه من بارها گفته ایم که بنده را به عنوان هیئت مدیره شرکت چوکا و اسالم معرفی کنید، خاطرنشان کرد: با ورود به چوکا در سال چند هزار نفر شغل ایجاد خواهم کرد اما این کار را انجام ندادند درحالی که اعلام کرده بودم ریالی نیز به ...
آخرین اعترافات قاتل بنیتا | ادعای جدید متهم پرونده بنیتا: ماجرا را به کلانتری گفته بودم
که بچه را تحویل بده، محمد هم تأکید کرد که در یک جای شلوغ و یا مقابل کلانتری رهایش می کند. همین چند دقیقه او را دیدم و بعد از ماشین پیاده شدم. اینکه محمد گفته در سرقت لوازم خودرو با او همدست بودم، دروغ است. قرار شد محمد کودک را تحویل بدهد و بعد من از ماشین پیاده شدم و دیگر محمد را تا روز دستگیری ندیدم. چرا پیگیری نکردی که ببینی آیا محمد کودک را تحویل داده یا نه؟ من همان شب به ...
مقداری تأمل
محمد شیورانی جسد بنیتای 8ماهه بعد از 6 روز پیدا شد. هنگامی که پدر بنیتا برای بستن در پارکینگ از خودروی روشن خود پیاده شد، دزد آماده، خودرو را سرقت کرد و کودک بی گناه هم داخل آن ربوده شد. آگهی به همه جا رسید، همه دنبالش بودند تا خانواده و مادرش را از نگرانی برهانند، اما بعد خبر رسید که دزدان خودرو را چندین کیلومتر آن طرف تر رها کرده و رفته اند و کودک هم متاسفانه بر اثر گرما و گرسنگی فوت ...
محیط بانان به دنبال حامی
نقص عضو نجات دهد، می گویند استخوانش عفونت کرده و ام آر آی گرفتن هم ممکن نیست، چون 70 ساچمه در پا جا مانده است. پرونده قضائی این درگیری بعد از گذشت یک سال و دو ماه هنوز مراحل قانونی را طی نکرده است و حالا تمام آنچه محیط بان آرامش فر می خواهد رسیدگی به این پرونده است. او می گوید: می توانستند همان روز اول او را که از فاصله نزدیک به پای من شلیک کرد با ردیابی تلفن و ساچمه ها شناسایی کنند ...
با غده های سرطانی مبارزه می کنم
اذیت می کرد. بهروز شوهرم خیلی سعی می کرد اول خودشو و بعد منو با این شرایط سازگار کنه اما درک اون واقعیت خیلی سخت بود. پدر و مادرم هم خیلی تلاش کردن اما نشد تا اینکه یه روز یه اتفاق عجیب افتاد. اون روز از طریق یکی از دوستای قدیمی و همکلاسی های دوران راهنمایی که خیلی اتفاقی تو یه پاساژ دیدمش با یه امامزاده تو شمال آشنا شدم. راستش اون قدر نارحت بود که گفتم بی خیال حالا که قراره تو شش ماه ...
ماجرای یک کودک آزاری دردناک
. علاقه ای بینمان نبود، فقط زن و شوهر بودیم ولی آزاری هم به من نمی رساند. راننده کامیون بود. دو سال بعد از ازدواجمان در یکی از همین سفر های جاده ای اش در یک دره سقوط کرد و مرد. دوستش نداشتم اما تکیه گاه زندگی ام بود. بدون او نمی دانستم چطور باید زندگی ام را بچرخانم. چند مدت دنبال کار می گشتم. کار درست و حسابی گیر نمی آمد. به خانه های مردم می رفتم و کار می کردم تا بتوانم خرج خودم و دو بچه ...
سه روایت زنانه از ایدز
نمی کرد و قضاوت ناعادلانه داشت. بعد از آن هم نخواستم که او را ببینم. از هم جدا شدیم و الان هم آمریکاست. لاله هم مثل مریم ترجیح داده که همه درباره بیماری او ندانند، تنها مادرش از ماجرا خبر دارد و می گوید: از خانواده ام فقط مادرم این موضوع را می داند. او هم چهار سال است که متوجه شده، سعی کردم کسی نداند و لزومی برای این کار نمی دانستم. بچه که نیستم، 35 سالمه. ترسی نداشتم. همان چند ماه اول ...
هومن سیدی: سیاسی نیستم/ گروهی فکر کنند حتما یک سری دلواپس بالای سر دوستان باشند
ماجرا را مرورکنیم و بعد این ماجرا را پی بگیریم که هیچ فیلمی توقیف نشود. احساس می کنم چند سال است درباره توقیف فیلم ها حرف و اگر قرار بر این بود که اتفاقی بیفتد، می افتاد. احساس می کنم تبدیل به یک آدم غرغرو شده ام. خسته ام. انگار باید به خودمان بگوییم همینی که هست! اگر می توانی کار انجام بده. راه کمپین راه عمیقی برای مقابله با توقیف فیلم ها نیست در ادامه سیدی با بیان اینکه دلش می ...
قاتل بنیتا در آخرین تحقیق ؛ به کلانتری خاتون آباد رها شدن ماشین و بچه را گفته بود اما ...
متهمان محمد به گفته خودش 13 سال است که مصرف می کند. چند روز بعد از برای رفتن به عروسی یکی از دوستانش موهایش را هایلایت می کند، اما اصلاً به فکر طفل معصومی نیست که در گرمای هوا داخل خودروی در بسته ای رها کرده است. وی مدعی است شیشه زندگی اش را نابود کرده و الان هم آماده قصاص است و دوست دارد هر چه زودتر شود. چند بار به رفتی ؟ من پنج بار به اتهام سرقت، فروش مواد مخدر ...
کاشت برنج در اطراف تهران با استفاده از فاضلاب/ برنج تهران کنار کیلویی چند؟
مرغ و خروس هایی که لا به لای ماشین ها دنبال دانه می گردند. چند مرد هم در سایه یک ماشین نشسته اند. علی با لباس های سرتا پا خاکی جلو می آید. از او آدرس زمین های برنجکاری شده را می پرسم اما به جای آدرس دادن می پرسد: برای زمین خریدن آمده ای؟ و بعد با دست آدرسی فرضی از زمین های برنجکاری شده را در هوا ترسیم می کند و شروع می کند به گفتن افسانه هایی درباره شالیزارهای این منطقه: برنج می دهد این هوا. برنج ...
هشدار تاجیک به اصلاح طلبان
است بازی می شود. در مورد روحانی هم چنین اتفاقی افتاد. این استاد دانشگاه پیش از انتخابات در مصاحبه ای گفته بود به دلیل فقدان گزینه ای دیگر در جبهه اصلاح طلبی، احتمال رای آوری روحانی در مقابل رقیبانش بالا است. وی در همین راستا توضیح داد: قبل از انتخابات گفتم یک شانس عظیم روحانی برای پیروزی، در فقدان آلترناتیو است. بازیگرانی که در مقابل ایشان صف کشیدند کارت سوخته و بازیگرانی برای بازی ...