سایر منابع:
سایر خبرها
پایان نامه آخرتش ، حرم و حریم اهل بیت بود
او را شنیدم، غافلگیر شدم . چرا که روز قبلش تماس گرفته بود . خبر، خیلی کوتاه و تکان دهنده بود. نمی دانم خواب بودم یا بیدار؟ زل زدم به گوشی همراه و نگاهش می کردم. به هیچ وجه باورکردنی نبود. جمله اخوی را تکرار کردم : حاج آقا شهید شده زود بیا . همان جا نشستم وچشمانم را آرام روی هم گذاشتم. همسرم سرسفره صبحانه بود. لقمه اش را انداخت و دوید به طرفم. به روح پدرم قسمم داد که چه اتفاقی افتاده؟ کی بود زنگ زد ...
محاکمه پسرمواد فروش پس از سه سال
هم از ترسم مواد را گرفتم و همان لحظه ای که قصد فروختن مواد را داشتم، مأموران سر رسیدند و دستگیرم کردند. بعد از دستگیری هم از ترس اینکه اردشیر به مادر و پدرم آسیب بزند، سکوت کردم ولی بعد از اینکه دیدم همه ماجرا به ضرر من است و مأموران به من اطمینان دادند که خطری پدر و مادرم را تهدید نمی کند، ترجیح دادم واقعیت را بگویم. این متهم در ادامه گفت: تا یک سال پیش که در کانون اصلاح و تربیت بودم ...
اعترافات هولناک زن 17 ساله ای که شوهرش را به قتل رساند
.... شب حادثه چند قرص خواب را در آب حل کردم و به او دادم بعد هم سعید به خانه ما آمد و او را با کابل خفه کرد و جسدش را در همان باغی که سرایدار بودیم، دفن کردیم. بعد از این ماجرا به تهران آمدم و در یک تولیدی کار پیدا کردم. چند ماهی در خانه مادرم بودم اما او بارها پیشنهاد داد که دخترم را بفروشم و حتی مشتری هم برای دخترم پیدا کرد اما من فرار کردم و دو هفته در خانه خاله ام ماندم بعد هم به سعید گفتم برایم ...
روایت آخرین بدرقه "باباحسین"/ پروانه ی شمع حاج قاسم
کجاست؟ خوب هست؟ ، گفتم: رفته آن طرف، خوب است، همین دیشب با او تلفنی صحبت کردیم. ، مکثی کرد و گفت: خاله، تلویزیون زیرنویس می کند حاج قاسم شهید شده... ، وای امکان نداشت، مگر چنین چیزی ممکن بود؟ بابا چی؟... نفهمیدم چطور به گوشی بابا زنگ زدم، با دستان لرزان و چشمانی که پرده اشک دیدگانش را تار کرده بود. وقتی به مأموریت می رفت، گوشی اش را دایورت می کرد روی خط اداره، تا جواب دادند، گفتم: بابام کجاست ...
سناریوی پسر معتاد برای پنهان کردن راز قتل مادر
باز هم سر این موضوع با هم دعوایمان شد، هر کاری کردم که او سوئیچ را بدهد قبول نکرد. چطور او را کشتی؟ در یک لحظه عصبانیت گردنش را گرفتم و او را روی مبل پرتاب کردم. به خودم که آمدم متوجه شدم که نفس نمی کشد. ترسیده بودم، با خودم گفتم صحنه سازی می کنم و می گویم که مادرم به خاطر پیری و کهولت سن فوت کرده است. چرا زخمی شده بودی؟ خودزنی کردم. از اینکه مادرم ماشین را در ...
ناگفته های بدل غلامرضا تختی
تختی پیدا شده است. مادرم گفت که چی شد این قدر دستپاچه داری می روی بیرون؟ با نبی رفتیم پزشکی قانونی تهران. تابوتی را که تختی در آن بود، دیدم و پاهایم شل شد. آن روز جگر من خون بود. گفتم کجا می بریدش؟ گفتند می بریم ابن بابویه. من دو ساعتی زودتر رسیدم آن جا، نشسته بودم و فقط گریه می کردم که دیدم یکهو قیامت شد. همه خبردار شده بودند از پیر و جوان، زن و مرد و ... برای دفن او، آمده بودند. توان خداحافظی با ...
درباره فرزند خانواده ناشنوایی که مترجم ناشنوایان شد
...: از همان دوران کودکی که پدرم می دید در مدرسه مشکل دارم و از سایر بچه ها کنارگیری می کنم به من یاد داد که هیچ موقع خودم را در زندگی و درس و به طور کلی اجتماعی که با آن در ارتباط هستم، دست کم نگیرم. او همیشه تأکید می کند که با قدرت و شجاعت کار و تحصیلم را ادامه بدهم. مشکلی نیست، همه چیز خوب است در تمام طول مصاحبه مان مادر امیر، بانو طاهره شفعیی، با لبخندی بر لب مقابلمان نشسته و به ...
تازه ترین شماره ماهنامه شاهد یاران منتشر شد
مفاخر ایثار با آنها گفت و گو گرفته شده است. سعی خواهم کرد تا از نظر اخالقی و معنوی،خودم را به جامعه ایثارگری نزدیکتر کنم ، دوست دارم در حوزه علم برای کشورم افتخارآفرینی کنم حتی اگر در این راه به شهادت برسم ، با اتمام تحصیالتم، ایثارگری خواهم شد در دفاع از سالمتی هموطنانم ، ان شاالله بتوانم با تلاش و کوشش، گام مثبت در مسیر خدمت به مردم و کشورم داشته باشم ، پدر و مادرم دبیر هستند و علاقه ...
حاج قاسم گفت به سمت آمریکایی ها شلیک کن
که ما در عملیاتی پیروزی حاصل می کردیم می گفت: خدا رحمت کند باکری را یا می گفت: روح باکری در اینجا عملیات کرده است این باعث شده بود من پس از انجام هر مأموریتی قبل از اینکه به حاج قاسم گزارش بدهم، عکس بسیار زیبای شهید باکری را می گذاشتم جلوی خود و به او گزارش می دادم. در دفاع مقدس اگر من فقط در رکاب شهید مهدی باکری بودم اما در جنگ با تروریست ها انگار من در رکاب هر دو بزرگوار در حال نبرد بودم. دو بار ...
گفتگو با نوجوان برگزیده مسابقات کشوری کتاب خوانی
کتاب می خرید. همین ها مرا تشویق کرد که بخواهم زودتر باسواد شوم تا خودم کتاب هایم را بخوانم. شش سالگی باسواد شدم و خودم کتاب می خواندم. به کتابخانه که می رفتم، برخورد مردم را با کتاب ها می دیدم. دوست داشتم بدانم در دنیای کتاب ها چه چیزی هست که همه به دنبال مطالعه اند. در هشت سالگی عضو فعّال کتابخانه ی مدرسه مان بودم و به عنوان سفیر کتاب خوان کتابخانه ی منطقه انتخاب شدم. تا ...
مجبور شدم موادفروشی کنم
... او دیگر نمی توانست کار کند و من مجبور بودم هزینه زندگی را تأمین کنم. از همان بچگی کار می کردم. مادرم هم کار می کرد و سعی می کردیم هزینه زندگی را تأمین کنیم؛ اما هزینه زندگی ما به دلیل مشکل جسمی پدرم بیشتر شده بود. دیگر فقط خرج خورد و خوراک نبود و باید دارو های پدرم را که خیلی هم گران بود، تأمین می کردم؛ ضمن اینکه پدرم نیاز به توان بخشی داشت که آن هم هزینه زیادی لازم داشت. نمی ...
عروس 12 ساله: مادرم من را به مرد افغانی فروخت
به او گفتم می خواهم طلاق بگیرم اما شوهرم راضی به جدایی نشد تا اینکه با سعید تصمیم گرفتیم او را بکشیم. شب حادثه چند قرص خواب را در آب حل کردم و به او دادم بعد هم سعید به خانه ما آمد و او را با کابل خفه کرد و جسدش را در همان باغی که سرایدار بودیم، دفن کردیم. بعد از این ماجرا به تهران آمدم و در یک تولیدی کار پیدا کردم. چند ماهی در خانه مادرم بودم اما او بارها پیشنهاد داد که دخترم را بفروشم ...
جوان مواد فروش جرمش را انکار کرد
اظهاراتش گفت: سال ها قبل پدرم تصادف کرد و از کار افتاده شد. او به خاطر آسیب شدیدی که در آن تصادف دیده بود توان کار کردن نداشت و خانه نشین شده بود. من تنها فرزند خانواده بودم به همین خاطر ناچار شدم در دوران کودکی به جای درس و بازی کار کنم و خرج زندگی خودم و پدر و مادرم را تأمین کنم. به خاطر سن کمی که داشتم صاحبکارم حق و حقوقم را نمی داد و همیشه دستمزدم پایین تر از آن چیزی بود که باید دریافت می کردم ...
عاقبت بخیری در بلاد کفر!
مطرح شدن موضوع خواستگاری من چند خواب دیده بودم و به همان علت می دانستم یک آدم خاص وارد زندگی من خواهد شد. با اینکه محبت علی به دلم نشست، اما راستش حرف هایی که از نوع کارش زد، ته دلم را کمی خالی کرد؛ اینکه می توانم تحمل کنم یا نه؟ با پدرم موضوع را مطرح کردم. او مرد به روزی بود و ما را در امر ازدواج در تنگنا قرار نمی داد. به من گفت هر تصمیمی که خودت می خواهی بگیر. من قبول کردم و خدا را ...
روایت فارس من| رنج نامه زندگی کارگری؛ چشم مان به خدا و حمایت های مردم است
اینها خواب بوده و بعد بروم آبی به صورتم بزنم و از زندگی لذت ببرم، کیف کنم! 6| مادرم هر روز حرص و جوش می خورد. برادرم مستأجر و بیکار است. شرکت شان بسته شده. یک پسر دانش آموز دارد. خانه مسکن مهری اش را فروخته و گذاشته در بورس و منتظر است. فکر می کند پولدار می شود. 30 میلیون سهم خرید که شد 10 میلیون. ضرر کرده و روحیه اش خراب است. همه ضرر کرده اند. کی ضرر نکرده؟ این هم از این. 7 ...
مدیریت زندگی را از سرطان یاد گرفتم
بیماری سرطان دیگاه مرا نسبت به زندگی تغییر داد و باعث شد از تک تک لحظاتم لذت ببرم، امیدوار زندگی کنم، قدردان باشم و از داشته هایم مراقبت کنم. در خصوص بروز بیماری در فرزندانم گوش به زنگ باشم و آنها را هر از چندگاهی برای انجام آزمایش های دوره ای نزد پزشک معالج ببرم. به جرئت می گویم اگر خودم در گذشته بیماری سرطان را پشت سر نگذاشته بودم، امروز نمی توانستم زندگی را به این شکل مدیریت کنم و ...
شهیدی که حاج قاسم را جای خود به مراسم عقد فرزندش فرستاد
پدرم را درخواب دیدم، انگار می دانست فردا روز عقد من است و ناراحتم. گفت: من تو را می بینم و به یادت هستم و برای عقدت کسی را جای خودم می فرستم تا به دیدنت بیاید. از خواب پریدم و گفتم چه رویایی بود؟ چه کسی می تواند جای پدرم را بگیرد؟
محاکمه دختر دانشجو به اتهام اسیدپاشی
اتهام مطرح شده گفت: من از شهرستان برای تحصیل به تهران آمده بودم مدتی با مهران در ارتباط بودیم و به اصرار او به خانه اش رفتم. تازه رسیده بودیم که زنگ در خانه را زدند مهران ادعا کرد یکی از همکارانش برای انجام کاری آمده و از من خواست تا به طبقه بالا بروم. من به پشت بام خانه رفتم و منتظر شدم. همکارش یک خانم بود و بعد از چند دقیقه رفت و من دوباره به داخل واحد برگشتم. همان موقع بود که مهران از من خواست تا ...
قتل دوست صمیمی به خاطرضایعات؟!
هاشم را با چاقو زده بود، اما من به فکر خودم بودم و خودم را نجات دادم. فکر می کنم هاشم هم پشت سر من به داخل کانال آب پرت شد، اما من دیگر به او توجهی نکردم و فرار کردم. متهم تأکید کرد: من در قتل هاشم نقشی نداشتم و این اتهام را هم قبول نمی کنم. در این هنگام قاضی خطاب به متهم گفت: تو با هاشم اختلاف داشتی، از طرفی فردی که می گویی مرتکب قتل شده، شناسایی نشده و شاهدانی هم که معرفی کردی، گفته ...
مردم از حاج قاسم سلیمانی می گویند/ بخش پایانی
حاج قاسم می رفتند صبح جمعه خواب بودم که عمه ام باهام تماس گرفت و با صدایی غمگین و هراسان گفت که الان تو دعای ندبه مسجد اعلام کردن که سردار سلیمانی رو آمریکایی ها شهید کردن، من باور نکردم و گفتم حتما اشتباه متوجه شده و همچین چیزی امکان نداره! همون موقع سریع رفتم تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه خبر و دیدم خبر شهادت رو زیرنویس کردن. باز هم باورم نشد زدم شبکه های دیگه همه جا ...
روزی که با سی اف دوست شدم،زندگی ام متحول شد/ وقتی عروس خانم تصمیم گرفت یک مبارز باشد!
بودم و آن را به بازدیدکنندگان می دادم و خودم هم پاسخگوی سئوالاتشان بودم. همه آنها تعجب می کردند وقتی می گفتم خودم هم عضوی از خانواده سی اف هستم. از قضا زمان برگزاری نمایشگاه تهران با اوج بدحالی من مصادف شده بود. اطرافیان هرچه اصرار کردند بروم بیمارستان و بستری شوم، قبول نکردم. گفتم باید در افتتاحیه حاضر باشم، بعد از آن می روم بیمارستان. همین که من با آن حال و با کپسول اکسیژن در فضای نمایشگاه نشسته ...
خانواده بی خانمان منتظر یاری مردم نوع دوست
نازکی که در آن عصر زمستان پوشیده، توی تنش زار می زند. مریض احوال است و نای حرف زدن ندارد. به همراه پسر خردسالش به دفتر هفته نامه آمده تا از مشکلش بگوید، بلکه کسی واسطه شود و گره از کارش باز کند. پسرک، آرام و قرار ندارد و یک جا بند نمی شود. زن دل پردردی دارد، انگار... می گوید در این چند هفته آواره شده ایم و هیچ جایی برای سکونت نداریم. التماس می کند که اگر کسی از دستش برمی آید، برای رضای ...
تن پوش هایی گرم از مهربانی – ایرنا
صبح زود که می شود، سرما به اشد خود می رسد . زن جوان این را می گوید و کمی بعد مکث می کند. خودش را جمع و جور کرده و نزدیک آتش می نشیند. دست هایش سیاه و پینه بسته اند. رخت و لباس فرسوده ای به تن دارد و تارهای سفید موهایش را زیر روسری کهنه اش پنهان می کند و ادامه می دهد: یک روز پدرم، خوابیدن زیاد مرا بهانه کرد و با خفت و خواری مرا از خانه بیرون کرد. سر ظهر بود، گرسنه و بی پول و خمار. پیش خودم گفتم ...
این انگشت ها می توانند دنیا را تکان دهند!
همان موقع چشمانش را می بستند و کمپرس یخ می گذاشتند. این کار باید زیر نظر چشم پزشک انجام میشد؛ ولی متأسّفانه در بوشهر این کار را نکرده بودند. دکتر گفت هفته ی بعد هم بیایید تا یک بررسی دیگر انجام دهیم. برگشتیم ولی حال و روز خوبی نداشتیم. باباش همش میگفت توکّل به خدا همه چیز درست میشه؛ ولی اصلاً نمیتونستن قبول کنم که دخترم نابیناست. رفتم پیش خانم دکتر و به او گفتم: چرا مراقبت نکردین؟ چرا 40 ...
این انگشت ها می توانند دنیا را تکان دهند!
همان موقع چشمانش را می بستند و کمپرس یخ می گذاشتند. این کار باید زیر نظر چشم پزشک انجام میشد؛ ولی متأسّفانه در بوشهر این کار را نکرده بودند. دکتر گفت هفته ی بعد هم بیایید تا یک بررسی دیگر انجام دهیم. برگشتیم ولی حال و روز خوبی نداشتیم. باباش همش میگفت توکّل به خدا همه چیز درست میشه؛ ولی اصلاً نمیتونستن قبول کنم که دخترم نابیناست. رفتم پیش خانم دکتر و به او گفتم: چرا مراقبت نکردین؟ چرا 40 ...