سایر منابع:
سایر خبرها
مجبور شدم تا حلقه ازدواجم را بفروشم و پولش را بدهم که از این ماجرا 3روز نگذشته بود که رامین سراغ حلقه ازدواجم را گرفت و طوری وانمود کرد که از همه چیز باخبر است و به من گفت می خواهد به این زندگی پایان بدهد و خودش را همیشه از زندگی پر از استرس رها کند. وی که ادعا می کرد مشکلات روانی دارد و ناخواسته دست به این کار می زند رو به شوهرش کرد و گفت: من تو را دوست دارم و تا کنون هیچ بدی از تو ...
قبل از تولد یوسف، خدا سه دختر به ما ارزانی نموده بود که یکی از دنیا رفت و پدرشان خیلی آرزوی داشتن پسر داشت. ماه هفتم بارداری فرزند چهارم، در عالم خواب خود را در زیارتگاهی دیدم و کسی به من توصیه کرد نام فرزندت را یوسف بگذار. فردای آن شب، خوابم را برای پدر و مادر همسرم تعریف کردم. آن ها گفتند: حتماً فرزندت پسر است، نام یوسف را برایش بگیر. عجیب بود سر زایمان این یکی زیاد درد ...
توجه به ماهیت کارشان، همیشه به میزان زیادی الکل دپو دارند. در چنین شرایطی، دکتر اخوان که همیشه دغدغه کشورش را دارد، گفتند: می توانیم بخشی از الکل ذخیره مان را برای تولید مواد ضدعفونی کننده به کار بگیریم تا حداقل نیاز مردم شهر خودمان (اصفهان) را در این شرایط برطرف کنیم. از همان موقع، کار ما 2 شیفته شد و از 8 صبح تا 9 و 10 شب سر کار بودیم. الکل موجود در شرکت ظرف 3، 4 روز فرموله و تبدیل به ...
به گزارش صاحب نیوز ؛ حجت الاسلام حسن بابایی/ قالَ رَسُولُ اللهِ ص ذَاتَ یَوْمٍ وَ عِنْدَهٌ جَمَاعَةٌ مِن اصْحابِهِ اللهُمَّ لَقِّنِی اِخْوانِی مَرَّتَینِ فَقالَ مِنْ حَوْلَهُ مِنْ اصْحابِهِ أ ماَ نَحْنُ اِخْوانَکَ یَا رَسُولَ اللهِ فَقالَ لاَ اِنَّکُمْ اصْحابی وَ اِخْوانِی قَوْمٌ فِی آخرالزَّمانِ آمَنُوا وَ لَمْ یَرَوْنی لَقَدْ عَرَّفَنیهِمُ اللهُ بِاسْمائِهِمْ وَ اسْماءِ آبائِهِمْ مِنْ قَبْلِ ...
اصلی تالار مولوی به صحنه رفت. در این نمایش، آبان حسین آبادی و یکتا طبیبی بازی داشتند. نمایش پسر به نویسندگی و کارگردانی محسن مظاهری از اول تا 11 تیر در تماشاخانه سیمرغ روی صحنه رفت. این اثر نمایشی با بازی محمد غلامی مایانی و محسن مظاهری درباره پدر و پسری است که در خانه، روزها و شب ها را سپری می کنند، با هم غذا می خورند، تلویزیون تماشا می کنند و ... میان آنها هیچ گفت وگویی اتفاق نمی افتد ...
کنند _ نسبتی باهش داری؟ _ نه _ پس چی ؟ دوباره دستم را می گذارم رویِ زنگ _ باید به خودشون بگم سرش را تکان می دهد _ حاج خانوم بلاخره رفت پیش پسرش دستم را از رویِ زنگ بر می دارم، چیزی توی دلم فرو می ریزد. مگه پسرشون کجاس؟ _ 30 سال بیشتره که پسرش مفقود الاثر شده آخرین بار زنگ زد که فردا ظهر بر میگرده خونه بعد از اون حاج خانوم 30 ساله که هر روز ...
رفت اتاقی که محمدعلی مشغول درس و بحث بود. به محمدعلی گفت تاریخ و ساعت را یادداشت کن. عبدالصالح همین الان شهید شد. محمدعلی گفت: مامان! عبدالصالح سه روز قبل زنگ زده! مادرش گفت: اگر همین الان هم زنگ زده باشد، عبدالصالح شهید شده. عبدالصالح مجروح افتاد بغلم. با سر و روی خونی افتاد بغلم . این مطالب را حاج خانم آن شب به من نگفت. او آن شب به اتاق رفت و تا صبح با عبدالصالح نجوا کرد. آقا در جری ...