سایر منابع:
سایر خبرها
جبران همه زیارت هایی که نیامدم
فضای سبز بود، وقتی فهمید زائر امام رضا(ع) هستم رفت و با مقدار زیادی تنقلات شامل پسته و آجیل و چیزهای دیگر برگشت؛ واقعاً شرمنده آن همه محبت شدم. آن شب وقتی در مسجد جامع دامغان نمازم را خواندم روحانی پیشنماز که متوجه من و دوچرخه شده بود دعوتم کرد میهمان آن ها در حوزه علمیه شهرشان باشم و خلاصه در طول سفر از این محبت ها کم ندیده ام. موافقی این گفت وگو را با خاطره ای از این سفر تمام کنیم؟ ...
گفتگو با مادر شهید محمدرضا افخمی مادر با من خداحافظی نمی کنی؟!
های زیادی داشت. دیوار ها را با دوستانشان می نوشتند، شب تا صبح نمی آمدند خانه، صدای تیر اندازی بود، می آمدند روی پشت بام الله اکبر می گفتند ولی خب آن الله اکبر کجا و این الله اکبر جدید کجا. بعد هم که انقلاب شد همیشه در بسیج بود و جنگ هم که شد توی جنگ. وقتی که دکتر بهشتی را شهید کردند، آنجا بود و می گفت: مادر من رفتم بیمارستان طرفه، و آمد برایم تعریف کرد که چه حالی بوده. حالا یک پسر بچه ...
تئاتر کمدی انتقادی به روایت رضا ارحام صدر/شکر پاره اصفهان
در تهران. حاج عبدالغفار هم رُل یک نفر سده ای بود که یک دکان تعمیرات دوچرخه داشت که من هم اسدالله نوکر اصفهانی او بودم. نمایش که تمام شد، آخر شب راه منزل مان یکی بود. آخر شب من و آقای ثبوت هر دو با هم ساکت به سمت خانه می رفتیم. وسط راه به من گفت تو چرا امشب حرف نمی زنی؟ گفتم من دمقم، کسلم. گفت چرا؟ داستان را برایش گفتم که چند نفر بودند، این اظهارات را راجع به ما می گفتند که ما مزه بینداز ...
مهارت نه گفتن را به فرزندان مان یاد بدهیم
دام افتادی. همیشه فکر می کردم بعضی درد ها مال بقیه است. اعتیاد، قتل، سرقت و... مال آدم های نابکار است، آدم های بی خانواده. نمی دانستم با خانواده های با اصل و نسب ناجورتر تا می کند. همه چیز از یک تعارف شروع شد. من دانشجوی فیزیک بودم. برای آینده ام برنامه های زیادی داشتم. خیلی زیاد! برای همین با اشتیاق و تلاش زیاد درس می خواندم. دلم می خواست استاد دانشگاه بشوم، ولی چرخ روزگار به کامم نچرخید. شب قبل از ...
پسرم رفت تا ریشه قاتلان پدربزرگش را بخشکاند
را روی دستم ریخت و گفت خب دروغ هم نگفته. رفته جایی دورتر از تهران. مادر منصور رفت برای دفاع از حضرت زینب (س). نمی دانم چه شد دو دستی روی سرم زدم و گفتم یا امام حسین (ع) دخیلم. خودت کمک کن! بعد از آن دائم نذر صلوات می گرفتم و دعای توسل. روز و شب تسبیح در دست داشتم و از خدا کمک می خواستم. تا اینکه بعد از دو ماه به مرخصی آمد. التماسش می کردم که دیگر نرود. گفتم منصورجان من از بی بی معذرت خواهی می کنم ...
پزشکیان: چه کردیم که مردم از ما عاصی هستند؟
د به آنها خدمت بدهیم. اگر به جایی هم رسیدیم باید تلاش کنیم که پای حرف خود بایستیم و پیگیری کنیم. دولت روحانی در این بی پولی بسیاری از پروژه ها را پیش برد، به یکی از آدم های روحانی گفتم روی یکی از این پروژه ها کار نمی کرد و به محرومین میداد، آن زمان مردم ناراضی نبودند، صدتا پروژه پیش ببر اما مردم وقتی گرسنه باشند، فایده ای ندارد. رشد اقتصادی که نباید به هرقیمتی بدست آید. نباید بگذاریم ی ...
گفت وگو با مهرداد و میلاد؛ برادران تاچی بانای وطنی!
بیفتد و مدام در دل می گفتم خدا کند مهرداد یک گل بزند که خداراشکر این اتفاق افتاد. جالب اینکه حتی چند نفر از بچه ها که روی نیمکت بودند به من گفتند بعد از گل مهرداد به کامبوج، تو بیشتر از او خوشحال شدی. بعد از آن هم به سمت مهرداد رفتم تا شادی مان را با هم تقسیم کنیم. شاید با پاس گل تو، این صحنه به یاد ماندنی تر هم می شد! میلاد: اگر می شد که عالی بود. آن زمان دیگر هیچ ...
مرگ الهه 16 ساله در لایو اینستاگرامی راننده پراید
از خش و گریه مادر الهه، نشان از فاجعه ای بزرگ دارد. پس از حادثه، هیچ کدام از اعضای خانواده الهه با هیچ خبرنگاری در مورد شب حادثه صحبت نکردند و هیچ کس نفهمید الهه چرا فوت شد. احوال مادر را که می پرسیم، با صدای شکسته و پر از غمی به ما می گوید: معلوم است که خوبم ... معلوم است حالم خیلی خوب است ... بچه ام از دستم رفت ... ما چهار نفر بودیم، حالا شده ایم سه نفر. از چه بگویم.... مادر دوباره گریه می کند ...
منافقین نیروهای خودشان را چگونه فریب می دادند؟
نزدیک شدند دیدم بچه های خودی هستند، یگان های موسوم به تیپ روح اله از بچه های کمیته در اینجا بود که با جوانی مواجه شدم پیش رفته و سلام کردم گفتم: برادر شما؟ گفت: من حسنم، شعبانی، فرمانده سپاه چهارم بعثت. اولین انتخاب ما ارتفاعی بود که مشرف به جاده کرند - سرپل ذهاب که جاده مواصلاتی منطقه به سمت قصرشیرین بود. نیروهای لازم را در آنجا مستقر کردیم سپس برای تأمین جناح چپ به بالای ارتفاعی که ...
در مکتب نهج البلاغه؛ درباره طلحه و زبیر
. شِکوه از طلحه و زبیر خدایا طلحه و زبیر پیوند مرا گسستند، بر من ستم کرده و بیعت مرا شکستند و مردم را برای جنگ با من شوراندند، خدایا آنچه را بستند تو بگشا، و آنچه را محکم رشته اند پایدار مفرما و آرزوهایی که برای آن تلاش می کنند بر باد ده من پیش از جنگ از آن ها خواستم تا باز گردند و تا هنگام آغاز نبرد انتظارشان را می کشیدم، لکن آن ها به نعمت پشت پا زدند و بر سینه عافیت دست رد گذاردند. ...
مشاجره لفظی پیروانی و میثاقی در فوتبال برتر
جزو کادر ماست، نه در رختکن ما بوده، نه اصلا می دانیم چه کسی است. پیروانی : گفتم اختیار رختکن ما دست خودمان بوده است. میثاقی : گفتید در رختکن ما نیست. پیروانی : بابا این بازی با سیرجان است که عکس گرفتید. میثاقی : گفتید فامیلی او را هم من از دهن تو شنیدم. پیروانی : من همان روز نمی دانستم فامیلی اش را. بعد که شما گفتید رفتم... حتی از سازمان لیگ زنگ زدند و گفتند ...
پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار علیپور با دختر خرم آبادی + تصاویر
...: فاصله عقد تا عروسی مان خیلی طول نکشید. در این فاصله هم همدیگر را ندیدیم. اسفند 68 که این ها آمدند برای خواستگاری، 2فروردین 69 عروسی کردیم. آن موقع خرم آباد راهش مثل حالا اینقدر نزدیک نبود. ما آن زمان خرم آباد زندگی می کردیم. همان روز عروسی جهیزیه مان را هم از خرم آباد آوردیم اندیمشک. شهید علیپور در دوران جنگ / نفر اول از راست **: جهیزیه تان مفصل بود؟ همسر شهید ...
خاطرات نویسنده تاثیر گذار انقلاب در 48 سالگی
گروه فرهنگ و هنر یکتاپرس: من بچه ی تهران قدیم نیستم، نه به لحاظ تاریخی و نه به لحاظ جغرافیایی. من سال 52 به دنیا آمده ام. آن موقع دیگر تهران قدیم وجود نداشت. وقتی متولد شدم، سال ها بود که خانواده ام به محلات مرکزی و شمالی مهاجرت کرده بودند. بنابراین هیچ نسبتِ عینی با آن جا ندارم. تمام اتصال من به تهران قدیم خاطره هایی است که از مادربزرگ م شنیده ام. شنیده ام مارکز ، جایی گفته است: همه ی ...
از النگویی که صرف خرید سلاح شد تا صف های طولانی اهدای خون
امام جمعه رفته و به او گفتم برادر من شهید شده با فروش این طلاها سلاح تهیه کنید و به جبهه ها بفرستید تا یک جوان دیگر از این مملکت دفاع کند. اجساد خانم ها را از زیر آوارد بیرون می آوردم و غسل می دادم مریم نیکزادی بانوی دیگری است که از 15 سالگی در بسیج مستضعفین همراه با دیگر بانوان کار پشتیبانی جنگ و تهیه ملزومات مورد نیاز جبهه ها فعالیت داشت. از جمله اقدامات آن زمان کمک در جمع ...
گفت وگو با جانباز نخاعی گردنی، صادق بیات و همسرش داستانی عجیب، جذاب و خواندنی از یک زندگی پر افت و خیز
موضوع ادامه داشت تا ساعت12 شب که همه به خانه برگشتیم. در آن یک شب، به اندازه ده سال پیر شدم. و این درحالی بود که همه آسوده خاطر و شکرگذار خداوند بودند که همه چیز به خیر و خوبی گذشته است. ولی من مجبور شدم خواهرم و دو دخترش را که خردسال هم بودند صدا کردم و با کلی بغض در گلو و آرامش دادن، کم کم قضیه را برایشان گفتم؛ که حال پدرتان خوب نیست، به کما رفته و... خواهرم روبروی من دو دست روی زانوی من گذاشته و ...
اجرای ویژه برنامه ماه رمضان ثانیه به ثانیه برکت است
؟ من هم همسر و هم مادر هستم. علاوه بر آن در طول ماه رمضان روزه داری هم سختی های خود را داشت. من در این یک ماه علاوه بر جشن رمضان ، تدریس هم داشتم و مجبور بودم ذهنم را درگیر چند کار و برای ساعت های مختلف روز برنامه ریزی کنم، البته یک جا هایی بچه ها برنامه ریزی مرا به هم می زدند. معمولاً دو ساعت قبل از آنتن، ثانیه ها برای من برکت می گیرند و سعی می کردم از تک تک لحظات استفاده کنم. ...
ناگفته هایی از نیم قرن سیاست ورزی + فیلم
حتی عصر دوری از مدیریت را به فرصت بازسازی قدرت هم جناحی هایش تبدیل کرد، درست شبیه بسیاری دیگر از اصطلاح طلبانِ ایران. در قلبِ سیاست بود اما هرگز به هیچ حزبی نپیوست و همین، از او چهره ای ساخت که جامع الاطراف شد و مانع اختلاف ها: به این نتیجه رسیدم که بهتر است برای هماهنگی میان احزاب، عضو گروه خاصی نشوم. واقعا اگر ریش سفیدهایی شبیه ما نبودند، این بچه ها بارها به تیپ هم زده بودند. او که بارِ بیش از نیم قرن سیاست ورزی، سنگینی اش را انداخته بود روی زبانش، همین چندی پیش، پس از 81 سال، واژه مرحوم پای قاب تصویرش نشست و حالا باید اینگون ...
عکس شهدای انقلاب را از روزنامه ها می چیدند و نگهداری می کردند
هیجان داشت که فکرمان به آب خوردن هم نبود. دفاع پرس: روز های دیگر انقلاب را به یاد دارید؟ 26 دی ماه، روزی که شاه فرار کرد را خوب به یاد دارم. آن روز با چند نفر از بچه های محله رفته بودیم مرکز شهر. یکی از بچه ها دوچرخه داشت؛ چون قدش کوتاه بود یکی از پاهایش را وسط تنه دوچرخه بیرون آورده بود و رکاب می زد. من هم عقب دوچرخه نشسته بودم. فاصله حدودا دویست سیصد متری بین میرچخماق تا حظیره را با دوچرخه می رفتیم و می آمدیم. آن روز خیلی حاجی بادام پخش می کردند. خیلی حاجی بادام خوردم. بهترین شیرینی برای من بود. تا آن موقع هنوز شیرین یای به این خوشمزگی نخورده بودم. انتهای پیام/ ...
بچه هایی که تا ابد پشت پنجره منتظر می مانند
متأثر از اچ آی وی (ایدز) است؛ بچه هایی که اچ آی وی مثبت دارند و خانواده خود را یا بر اثر بیماری ناشی از اچ آی وی از دست داده اند یا در بیمارستان درست پس از تولد رها شده اند. در روز 17 اردیبهشت میهمان سازمان احیای ارزش ها بودیم؛ مرکزی که به زنان اچ آی وی مثبت خدمات ارائه می کند و اولین هات لاین مشاوره اچ آی وی در کشور را راه اندازی کرده است. حالا هشت کودک تحت پوشش این مرکز و مبتلا به اچ آی وی ...
از میدان ژاله تا اردوگاه موصل
درد می کند و افتادم روی زمین، بعد یک مشت خاک برداشتم و ریختم روی چشم عراقی و با دو مشتم رفتم به سمت چشمانش. به مجاهد عراقی هم گفتم برو و اینجا نایست. یکی از بچه های بسیجی هم داشت می آمد کلاشش هم دستش بود. گفتم گلوله داری؟ گفت یک گلوله دارم که می خواهم با آن خودکشی کنم. گفتم تو غلط می کنی خودکشی کنی. ما باید بکشیم، اسیر هم شدیم که شدیم. کشته هم که شدیم پیروزیم. چرا باید خودکشی کنی؟ اسلحه را از دست ...
رسانه ها باید می نوشتند رییس پیشین فدراسیون کشتی درگذشت
.... خودکار، خودنویس و ساعتش را هم به بچه ها داد. آن قدر این بچه ها خوب کشتی گرفتند که با آن تکه کلامش به من گفت”با این جقله مقله ها چکار کردی تو؟” گفتم آقا این ها روزی قهرمان جهان می شوند. که به خاطر همان یک روز رفته بود به غفوری فرد گفته بود آقای طالقانی را نایب رییس بگذارید تیمش قهرمان جهان می شود. طالقانی ادامه داد: از این ناراحت شدم که دیدم امروز صبح همه رسانه ها نوشتند آقای ...
نتانیاهو تحریک کننده و آتش بیار معرکه در جنگ غزه است
علی زاده روز یکشنبه در گفت و گو با خبرنگار ایرنا افزود: نتانیاهو برای حفظ قدرت خود در اسرائیل دست به این اقدام تحریک آمیز زده است که بر اثر ان در حال حاضر شاهد تلفات جانی در هر دو طرف هستیم . این کارشناس سیاسی جمهوری آذربایجان تصریح کرد که، نخست وزیر اسرائیل که به رشوه خواری و فساد اقتصادی متهم است، متوجه پیآمد های این موضوع می باشد، چرا که بلافاصله ژس از برکناریی از قدرت محاکمه وی ...
مطالبه کارنامه سبزهای ماده 28 در فارس من ؛ برای جلوگیری از سونامی بازنشستگی جوان های باانگیزه استخدام ...
را نمی دهد، آن هم با ماهی سه یا چهار میلیون در این تهران، آن هم اجاره نشین. در کنکور رتبه ام سه رقمی بود، واقعا دهه شصتی نسل سوخته بودیم، آن موقع هیچ پذیرشی برای تربیت معلم وجود نداشت، رتبه سه رقمی کنکور را به دست آودریم و نشستم در خانه حالا با هزار مکافات من بچه ام را میخواباندم و از 10 شب تا صبح درس می خواندم، بالاخره بدون اینکه سهمیه بومی داشته باشم باز خودم را رساندم، حالا من حداقل ...
گورخوابی پس از قتل پدر
هایش کلتی برداشتم و به سوی او شلیک کردم. قصد نداشتم او را بکشم و به همین دلیل وقتی زخمی شد او را به بیمارستان رساندم تا از مرگ نجات پیدا کند که آنجا به دروغ گفتم پدرم داخل خیابان زخمی شده است. گور خوابی وقتی فهمیدم پدرم فوت کرده از بیمارستان به خانه مان آمدم و مبلغ 25 هزار دلار از گاوصندوق پدرم برداشتم و فرار کردم. مدتی شب ها از ترس اینکه در دام مأموران گرفتار نشوم گور خوابی ...
یک مداح: فحش خورم مَلَس نیست که رئیس جمهور شوم!
این هیأت به آن هیأت می رفتم. شب آخر دهه بود که با دوستان به هیأتی رفتیم و همه بزرگان آنجا بودند. به من گفتند بخوان. من هم پشت میکروفن رفتم و توی دلم به خانم فاطمه زهرا (س) گفتم: خانم آبروی من نرود، بعد گفتم آبرویم هم رفت، برود، طوری باشد که شما بپسندی. غفارنژاد ادامه داد: خواندم و تمام شد، بعد بزرگی پیش من آمد و گفت: من فهمیدم تو به حضرت زهرا (س) چه گفتی که مجلست اینگونه از آب در آمد ...
در انتظار صدایت درخت سبز شد
.... مثل درخت تنومندی که در داخل این کیوسک سبز شده است. مخاطبانی که کار را دیده اند، از اشارات محیط زیستی آن هم گفته اند. انگار این کیوسک در حال محافظت از یک درخت است. جمله خیلی زیبایی هم در اینستاگرام درباره آن خواندم. یکی از بیننده های کار درباره آن نوشته بود: در انتظار صدایت درخت سبز شد. این جمله شاعرانه به نظرم بسیار زیبا بود و پیام جذابی داشت. به عنوان هنرمند چه چیزهایی در این منطقه ...
پیوست فرهنگی حلقه گمشده فضای مجازی کشور
انقلاب می پردازیم که ایشان نقل کردند. ایشان در سخنرانی خود در جمع دانشجویان می فرمایند: "سید قطب در یکی از کتاب هایش نقل می کند که در یکی از شهرهای آمریکا داشتم می رفتم، رسیدم به یک کلیسایی؛ دیدم بغل کلیسا یک سالن اجتماعات است. آن وقت آنجا برنامه زده اند برنامه ی شب ؛ برنامه را که خواندم، دیدم نوشته مثلاً موسیقیِ فلان جور، بعد موسیقی فلان جور، بعد آواز فلان جور، بعد یک شام سبک، بعد مثلاً ...
هیچ چیز جای خاک جبهه را نمی گیرد
بقیه راه می رفت و به دوستان آب می داد، می خندید و می گفت: قدر این روزها را بدونید، یه روز حسرت این لحظه ها رو می خورید. آن زمان درک درستی از وقایع نداشتم و در دلم به حرفش خندیدم و گفتم: مگر جنگ، کشتار و دوری از خانواده هم حسرت دارد؟ اما امروز اعتراف می کنم که اشتباه می کردم، خداوند مرا نگه داشت تا به من ثابت کند و بفهماند که حسرت همان روزها را خواهم خورد و امروز پس از حدود 30 سال به ...