سایر منابع:
سایر خبرها
روایت فرزند ایثارگری که با الگوگیری از پدر به نجات جان مردم مشغول است/ از جزیره فاو تا فتح آتش در قم
. نگاهی که کسی نمی داند از چه زمانی راحت می تواند هر دل شوره ی داغی را سرد کند و شاید برای همین است که می گوید جایی جز ایستگاه آتش نشانی بند نمی شوم و هرچه ساخته و خاطره دارد برای ایستگاه آتش نشانی است. اما اسم پدر که میاید، خودش می گوید تصویری روشنی یادش نیست، خاطره یا تصویری که این سال ها با آن دل خوش باشد، می گوید از وقتی خودم را شناختم مادرم مانند مرد بالای سرم ایستاده و پشت وپناه تمام ...
یادی از محمدمحسن و حمید سماعی یکتا؛ پدر و پسری که در عملیات خیبر آسمانی شدند
مرا از خود بیخود کرده، نمی دانم! مدت کوتاهی است که هر تصوری که در ذهنم نقش می بندد، حاکی از لحظات زیبای شهادت است. نمی دانم که چطور شده که تنها تصوری که در مورد خودم نمی توانم بکنم، این است که سالم برگردم. ظاهرا امر بر خودم مشتبه شده است.... مادرم التماس دعای مخصوص دارم و جدا متأسفم از اینکه نتوانستم دینم را در مقابل این همه فداکاری و محبت ادا کنم و از طرف من هرچه بود قصور و کوتاهی بود ...
شیررضا دهقان
...، هر شب باهم به استخر می رفتیم. من خوش شانس هستم که می توانم هر حرفی را به پدرم بزنم و با او مشورت کنم. نظر دختر آقای دهقان در مورد پدر: پدر من از گذشته تا اکنون، فردی بسیار فعال و باهوش بوده اند و می توانند بسیار خوب هر چیزی را مدیریت کنند. از فرصت هایشان خیلی خوب استفاده می کنند. این طوری نیستند که اگر شکست بخورند، ناامید شوند. خیلی در کار مصمم هستند و سعی می کنند کارشان ...
روایت یک طلبه از تبلیغ در مناطق محروم/ تلاش برای خودکفایی مردمی که 6 ماه در برف محاصره می شوند
ای جدید را آغاز می کردیم، زمان خداحافظی دستان پدرم را بوسیدم وقتی نگاهم در نگاهش گره خورد اشک در چشمانش حلقه زده بود و با صدایی گرفته گفت: خدا پشت و پناهتان باشد. استارت ماشین به صدا درآمد و حرکت آغاز شد و این آغاز تجربه ای بود که خودمان هم از مسیر آن خبر نداشتیم اما به قول پدر خدا پشت و پناه مان بود. پشت سرم را نگاه کردم مادرم را دیدم که با گوشه چادرش اشک چشمانش را پاک می ...
اگر محمود زنده می ماند امروز فرمانده ای مثل حاج قاسم می شد
را پشت سر گذاشت و در نهایت به همراه معاون و سایر نیروهایش در همان کانال آسمانی شد. همچنین برادر شهید ثابت نیا به نام احمد نیز، در خرداد 1361 و بر اثر انفجار مین به شهادت رسیده بود. همسر شهید، طوبی عظیمی هنوز دلتنگ همسر است و خاطرات خوب بودن در کنار شهید ثابت نیا هیچ گاه از ذهنش پاک نمی شود. او به تنهایی دو یادگار شهید را بزرگ کرده و حالا از بی مهری ها و تبعیض ها نسبت به خانواده شهدا گلایه دارد. در ...
امام روز اول، با امام روز آخر یکی بود!
سمیرا سجودی فرزند شهیدحاج مهدی عراقی، شخصیتی عیّارگون دارد و بیانی آمیخته به طنز؛ با این همه امیر عراقی، یکی از موثق ترین منابع، از اطلاعات و خاطرات پدر به شمار می رود. با او در یکی از روزهای دهه فجر انقلاب اسلامی و برای خوانش بخشی از فراز های این رویداد بزرگ، به گفت وگو نشستیم که نتیجه آن را پیش روی دارید. او تأکید دارد که نسل فعلی، چندان انقلاب و رهبران آن را نمی شناسد و همین معضل ...
اگر امام را نبینم، زیر چرخ های هواپیما می روم!
، ما کلا طایفگی از یک خانواده روحانی و مذهبی هستیم. مخصوصا اقوام مادری مان که ما با هم دخترخاله پسرخاله بودیم. **: در خود شهر همدان بودید؟ مادر شهید: من خودم در شهر همدان بودم، حاج آقا اطراف آن بودند. **: شما چه محله ای بودید؟ مادر شهید: پشت انبار نفت. **: و حاج آقا کجا زندگی می کردند؟ مادر شهید: روستای شورین؛ البته آن موقع روستا بوده ...
مادربرزگ محله شاهد، دست خیر دارد
.... اگر کسی لباسی سفارش می داد و لباس اندازه اش نبود آن را به مکتب حضرت رقیه (س) در کوچه حسین باشی می فرستادم تا به جبهه ارسال شود و به دست رزمندگان برسد. برای مشتری خودم دوباره نخ می خریدم و لباس را به اندازه برایش می بافتم. آن زمان به قدری سرم شلوغ بود که پنج نفر برای من کار می کردند. باید به امور خانه هم می رسیدم، اما چون سفارش های بافت برای جبهه زیاد بود، برخی خانم های همسایه ...
برای زندگی کردن جنگیدم
رضاریاحی | شهرآرانیوز؛ 15 سالش بوده که یک بیماری نادر و کشنده مانند سونامی تمام جسم و جانش را دربرمی گیرد. دبیرستانی که می شود مادر زیر بغلش را می گیرد و او را به مدرسه می برد، چراکه مریم دیگر قادر به حفظ تعادلش نبود و روی پاهایش بند نمی شد. دکتر پشت دکتر، فیزیوتراپی پشت فیزیوتراپی، یک پایش در خانه بود و پای دیگرش در بیمارستان، اما هیچ درمانی کارگر نبود. دست آخر هم یکی از پزشکان آب ...
زندگینامه حاج عبدالله عظیمی جانباز 70درصد کواری
بچه های فسا و آقای زارعی که از ارتش بیرون آمده بود، به شیراز رفتیم. ما در شهر اعلامیه پخش می کردیم. فامیلی هم در شیراز داشتیم که شب ها در منزل ایشان می ماندیم. زمانی که که دستور آمد پاسگاه کوار خلع سلاح شود، آنجا بودیم. بعد هم که جنگ شد آموزش دیدیم و به جبهه اعزام شدیم. درمورد دوره های آموزشی که قبل از جنگ و در دوران دفاع مقدس گذراندید توضیح دهید. ما یک سری دوره را توسط ...
روایت ترنس هایی که فقر و فحشا دامن گیرشان شده است
و دلش باز شد و گفت: من را خدا آفریده است، اما چرا باید مدام خود را از مردم پنهان کنم؟ فکر می کنید من آه نمی کشم؟ فکر می کنید من شب ها راحت می خوابم؟ من شب و روز نفرین می کنم، من هم آرزو دارم مثل دیگران سرکار بروم، اما چرا وقتی می خواهم کار کنم من را مسخره می کنند و به ما کار نمی دهند؟ چرا هیچ کس به فکر ما نیست؟ چرا من باید به این پارک بیایم و همیشه یک مشت چاقوکش را ببینم و تحمل کنم؟ ...
گلایه فائزه هاشمی: جرمم دختر رفسنجانی بودن است/ یکی از ویژگی هایم این است که هر جایی هستم، تند می روم و ...
خاتمی را کنار گذاشت. تازه من دختر آقای هاشمی بودم و جرمم از همه سنگین تر بود. اگر سیاسی نبودم که فدراسیون تا آن حد رشد و پیشرفت نداشت. در کشورهای در حال توسعه دنیا رجل سیاسی یعنی مردان و زنان سیاسی در بخش های بزرگ ورزش قرار می گیرند و جریانات را جلو می برند. از میان به اصطلاح آقازاده ها غیر از خانواده آقای هاشمی چه کسی بدون اهمیت به پست و مقام دنبال حمالی رفته؟ همان موقع هم ...
روایات فائزه هاشمی از چهار دهه ورزش زنان و کم توانی های سلطانی فر
گذشته ورزش زنان سخن گفتیم. مثل همیشه تند و پرهیجان سخن می گوید و پاسخ های بی محابا می دهد. عکس کوچکی از آیت الله هاشمی رفسنجانی را با چسب نواری به پشت درب اتاق خود چسبانده است. دفتر کارش شلوغ و پر از کارتن های کتاب، نوار و عکس ها و پوستر های ورزشی است. انگار که کسی بخواهد خانه تکانی کند! با روی خوش به استقبال مان می آید و مثل همیشه با دو دست محکم چادرش را چسبیده و با گرمی برای ...
راز پرده قرمز جنگ در تبریز/ اینجا عکس بگیر تا شهید شوی
پشت پرده قرمز عکس بگیری، حتما شهید می شوی، همان عکاسخانه ای که پشت هر عکس اش یک بویی است و هر بوی، عکاسش را یاد یک خاطره می اندازد و روحِ منِ جنگ ندیده را هم برداشته و به آن دوران پرت می کند. در یک عصر سرد و برفیِ استخوان سوز تبریز به سمت مغازه حاج حسین می روم، مغازه کوچکی که تا درب ورودش چند پله ای را باید بالا روی ولی همین که در را باز می کنی، انگار وارد دهه شصت شده ای. ...
ثبت خاطرات در کوچه ثبت
خراسان بود. روی سنگ فرش کوچه ثبت هنوز هم به نام کوچه ثبت می شناسندش. آن طور که راویان می گویند، نخستین اداره ثبت اسناد و املاک شهرمان در دهه 20 اینجا پا گرفت و چند دهه بعد، یعنی سال های دهه 70 در کنارش دفتر اتباع خارجه شکل گرفت. ساختمان دیگری در میانه کوچه شیرازی 19 جا خوش کرده است که امروز نام خوابگاه دختران عمید صفوی را دارد، اما پیش تر ها موقوفه بزرگ عمارت کلاه فرنگی بوده که نقل است ...
مردان میدان
یدعلی را دیده بود گفته بود: تو اینجا چه می کنی ؟! سیدعلی هم جواب داده بود: این دفعه هم بیا باهم برویم . سیداسماعیل گفته بود نه تو الان زن و بچه داری . آن موقع باردار بودم. سیدعلی خودش گفت: سیداسماعیل دست توی سینه ام گذاشته گفته برو من این بار می روم هم جای خودم هم جای تو . دیگر رفت و شهید شد. وقتی سیداسماعیل شهید شد سیدعلی می خواست به جبهه برود اما پدرم اجازه نداد. گفت: ما مراسم داریم . وقتی هفته ...
می گفتند خمینی سواد ندارد چون سیاسی است
به گزارش جهان نیوز به نقل از رجانیوز، آنچه میخوانید، بخش دوم از خاطرات پدر شهید و مجاهد فقید، مرحوم استاد حیدر رحیم پور ازغدی در بیان عبرتهای سه قیام ( نهضت ملی نفت، نهضت 15 خرداد42 ، و انقلاب اسلامی 57 ) است که در واقع ، نوعی "جهاد تبیین" برای نسل های دوم و سوم انقلاب بشمار می رود. بخش اول این گفت وگو را ( اینجا ) بخوانید. س) ظاهرا از اینجا ببعد کم کم تعادل و انسجام جبهه خودی بهم می ...