سایر منابع:
سایر خبرها
سفیران بخشش
همه چیز از اینجا شروع می شود؛ از خواندن نامه های داخل ضریح که مادران، پدران و همسران و فرزندانی امام رضا (ع) را واسطه کرده اند برای گرفتن رضایت از یک خانواده داغ دیده. این روایت شروع کار سفیران ضامن آهو ست. بعد از آن است که سفیران ضامن آهو(ع) با پرچم سبز گنبد امام رضا (ع) به سراغ اولیای دم می روند شاید به عشق امامشان ا زحق خود بگذرند و جان یک انسان خطاکرده را ببخشند. قرارمان ساختمان دیوار به دیوار زندان مشهد است. طبقه دوم ساختمان ستاد دیه. سید فتح ا... شاه چراغی از سفیران این مجم ...
کارگر نمونه ای که از دیدار با رهبر انقلاب انصراف داد
می گوید: 4 ماه قبل بود که خواب دیدم آمده ام اینجا. آن جلو، دقیقاً روبه روی رهبر عزیزمان نشسته بودم. باور نمی کنی وقتی از خواب بیدار شدم، این تصویر چقدر برایم زنده بود. اصلاً از ذهنم بیرون نمی رفت. وقتی گفتند برای دیدار با رهبر انتخاب شده ای، یاد خوابم افتادم. باور نمی کردم اینقدر زود تعبیر شود و قسمت شود واقعاً به اینجا بیایم. کنجکاو شده ام از دلیل این انتخاب بدانم. می پرسم و محمدتقی ابوالبشر که ...
تلفن پدر شهید را دزدیدند تا پسرش را نبیند! + عکس
من اتفاقی نیفته. نمی گفتن به ما... زنگ زدم به جاری م و با گریه گفتم زهرا جان! عباس پرید؛ عباس شهید شد. گفت الان می آیم. من خودم زنگ زدم به برادرهام و خواهرهام و خبر شهادت عباس رو دادم و گفتم عباس شهید شده، بیایید. به همه می گفتم عباس شهید شد، بیایید. جاری م و مادرشوهر و خواهرشوهرم اومدن و داداشم اینها همه تهران بودند. جاری م گفت بلند شید بریم تهران، خونه ما. دیگه همه بلند ...
اعتراض به عدم دریافت یارانه کمک معیشتی و طرح کالابرگ الکترونیکی
اطلاعات و معیار محاسبه برای چند سال گذشته است سئوال بنده و مشابه بنده این است که من کارمند هستم با حقوق 6 میلیونی جزو دهک چندم هستم که به بنده یارانه تعلق نگرفته است؟ سلام و وقت بخیر وضعیت سایت استعلام و پیگیری معیشتی درست نیست. من دانشجو هستم . برای من واریز نمیکنن به استناد ماشینی که سالها قبل تو مرکز اسقاط رفته و نمیدونم چطوری اطلاعاتش تو سامانه هست. ولی آدم میشناسم میلیونره برای اون واریز میشه. از زمان دولت آقای روحانی یارانه ندارم آن موقع ثبت سیستم نشدم والا جزءقشر فقیر وکارگر هستیم . ای کاش می توانستین کاری برایم انجام دهید. ...
وقتی بلاگرها الگوی نوجوانان می شوند/دلت پاک باشه حجاب که مهم نیست!
گروه زندگی؛ زینب نادعلی: از نوجوانی بزرگ ترین سرگرمی من فضای مجازی بود. اصلا اگر کسی از زیر و بم فضای مجازی خبر نداشت. بچه ها در مدرسه عقب مانده خطابش می کردند. هر روز می آمدند و درباره فلان بلاگر حرف می زدند یا دوست داشتند خودشان را شبیه آنها کنند و مثل همان ها لباس بپوشند. من هم از این قافله عقب نبودم. تمام زندگی ام شده بود تقلید از یک بلاگر. اول فقط قشنگی عکس ها و حس و حال خوب صفحه اجتماعی اش مرا جذب کرد و بعد که به خودم آمدم. دیدم ...
رائفی پور: به تتلو گفتم سیاسی نشو!/ به حاج قاسم گفتم یک بار جانت را نجات دادم ها!
...، از آن طرف هم در یکی از کافه های بغداد در حالت خیلی ناجوری عکسش هست، دو تا عکس را با هم فرستاد. من این را سریع گرفتم، گفتم بگو پاک کند، پاک کردند و زنگ زدم به یکی از این دوستانی که در سپاه داشتم. گفتم آقا آن بخش حفاظتتان را می خواهم. گفتم اگر بشود تشریف بیارید دفتر. آمد دفتر و من دو تا عکس را بهش نشان دادم. گفت بگویید فردا صبح بیاید تهران، گفتم آقا شاه عبدالعظیم نیست که من بهش بگویم بلند شود ...
معتادی که کارآفرین شد
آن کمربند و لنگه دمپایی های مادر بود. این ها را گفتم و در حیاط را محکم پشت خود بستم. لرزش ستون های خانه را دیدم، اما آن ستونی که پشت سرم با خاک یکی شد را ندیدم، شاید هم فرار کردم تا نبینم بیشتر از آنی که فکر می کردم در این لجن زار فرو رفته بودم. سر و وضع مرتبی نداشتم و دندان های سیاهم روی صورتم خودنمایی می کردند از سر کوچه که چرخیدم چندتا از رفقای قدیم را دیدم اتو ...
باید اسلحه زمین افتاده برادرمان را برداریم
من از خدا حاجتی دارم و شما از صمیم قلب آمین بگوئید. پس محمدجواد دست هایش را به سوی خانه کعبه بالا برد و گفت: اللهم الرزقنی توفیق شهاده فی سبیل و من به عنوان پدرش بلند گفتم آمین! چند ماه بعد از بازگشت از سفر حج بود که حاجت روا شد و به شهادت رسید. انتهای پیام/
بعد از شهادت پسرم اصرار کردم شوهرم به سوریه برود!
همیشه رو بلندی می نشستم و یکی دستم رو می گرفت تا بلند بشم. تلفن که زنگ خورد نمی دونم چه جوری پریدم و بلند شدم و رفتم سمت تلفن و گوشی رو برداشتم. عباس سلام علیک کرد و اولین سئوالی که پرسیدم گفتم عباس! مامان جان آب خوردی؟ گفت نه هنوز مامان، نخورده م... باباش و آبجی ش صحبت کردند و قطع کرد. دوباره فردا شب هم زنگ زد و دوباره من پریدم. باباش گفت قبلا طول می کشید تا تو بلند شی، چرا الان این ...
روایتی از غیرت دهه هفتادی ها | عباس از کودکی به رفتن مسجد عادت کرد
کنار من روی تخت نشست و مشغول انجام تکالیف مدرسه اش شد. بعد از گذشت نیم ساعتی به آرامی به عباس گفتم: می خواهم یک نصیحت بسیار مهمی بهت کنم. اگر بهش عمل کنی، مثل این پرنده ها می تونی پرواز کنی و اوج بگیری. گفت: چه نصیحتی؟ گفتم چند روزی فکر کن ببین اگه به حرف من گوش میدی، بهت بگم. گفت خب اون چیه؟ گفتم: چیزی که می خوام بگم در توانت هست. می تونی با اراده قوی انجامش بدی. یک هفته ای گذشت. یک روز روی ...