سایر منابع:
سایر خبرها
ضربه نهایی
آرش بر فراز دماوند رفت و تیر را در چله کمان گذاشت... همانطورکه سرم پایین بود دوباره سروکله اش پیدا شد. بر اعصابم مسلط شدم و چیزی نگفتم . اما وقتی دیدم صاف اومد پشت سر نفر جلویی و روبه روی من نشست فهمیدم منظوری داره. واقعاً تحملم تموم شد. نگاهی به دور وبرم انداختم دیدم کسی متوجه ما دو تا نیست. تصمیم گرفتم هر طور شده شرش رو از سرم کم کنم. دیگه فکر عاقبت کارم نبودم هر چه می خواست بشه بشه ...
قابلمه ای که کلاهخود جنگی شد
...> صدای آقا مرا از آن وضع نجات داد. آقا در گوشه ای از آشپزخانه سنگر گرفته بود. باور نمی کردم. او را بغل کردم و گفتم: آقا تو سالمی، جاییت ترکش نخورده؟ خودش هم باورش نمی شد. فکر می کرد حتماً ترکش خورده اما بدنش داغ است و متوجه نیست. تمام در و دیوار و کمد و یخچال سوراخ سوراخ شده بود. دیوار حیاط ریخته بود. به سرش دست زدم. خیس بود. با نگرانی به دست هایم نگاه کردم؛ خوشبختانه کف صابون بود. سر و ...
توهم خودزنی در زنان شیشه ای
دوباره مصرف کردم تا این که دیگر معتادش شدم . مادرم را کتک می زدم دختر جوان ادامه داد: در آن یک هفته ای که شمال بودیم شیشه، سیگاری(حشیش) و قرص اکس مصرف کردم. خیلی خوشم آمده بود و بعد از آن از خانه فرار می کردم و با دوستانم به مسافرت می رفتم و مواد مصرف می کردم. بعد از چند ماه مصرف توهم سراغم آمد. وسایل خانه مانند کابینت را سر و ته می کردم و پایه های آن را ...
کمند امیرسلیمانی: هیچ چیز را به خودم ترجیح نمی دهم
برایم می افتد اول از همه می روم پیش ایشان و با یک دوره دو هفته ای خوردن یک سری مواد غذایی خوب می شوم. یک دوره ای هم رگ پشت سرم خیلی می گرفت و همه به من توصیه کردند که بروم نوار قلب بگیرم در حالی که همین آقای دکتر من را با چند آمپول ویتامین خوب کردند. آن قدر این راه را ادامه دادم که از یک جایی به بعد کاهش وزن آن قدر برایم اهمیت نداشت که سلامتی ام اهمیت پیدا کرده بود. کم کم سالم خوردن و ...
راز جنایت قدیمی در دست خانم مارپل
هر دو بیهوش روی زمین افتادیم. وقتی من به هوش آمدم دیدم که مرد جوان دیگر نفس نمی کشد به همین خاطر از خانه خارج شدم و به خانه پدر زنم رفتم تا اینکه زن همسایه به من زنگ زد. این مرد ادامه داد: وقتی دیدم زن همسایه دست بردار نیست و اصرار دارد برای پایان دادن به بوی تعفن وارد خانه ام شود از دوستم خواستم تا همراهم به خانه بیاید و جسد گربه ای را که داخل خانه ام مرده است جابه جا کنیم. در حال خارج کردم جسد بود که زن همسایه گیر داد که باید در کیسه را باز کنم و مرتب می گفت داخل این کیسه جسد پرنده هایم نیست که در این لحظه در کیسه باز شد و جسد مرد افغان دیده شد./روزنامه ایران ...
کارآگاه بازی مستأجر دست صاحبخانه را رو کرد
.... از کودکی عاشق کارآگاه بازی بودم زن مستأجر به مأموران گفت: من از بچگی به کارهای پلیسی و کارآگاهی علاقه داشتم و به همین دلیل به هر چیزی که در اطرافم مشکوک می شدم، آنقدر کنجکاوی می کردم تا رازش را بر ملا کنم. چند روزی بود که ایرج و همسرش در خانه شان نبودند. خیلی به این موضوع مشکوک شده بودم تا اینکه از دو روز قبل متوجه بوی بدی از داخل خانه شان شدم. پس از این با ایرج تماس گرفتم و ...
راز جنایت 70 هزار تومانی مرد چاه کن
با من همراه شود تا برای مصرف مواد به یکی از کوره های آجرپزی متروکه در آن حوالی برویم. سوار موتور او شدم و به راه افتادیم. هنگام مصرف فکری به ذهنم رسید. با خودم گفتم اگر موتور مجید را سرقت کنم می توانم آن را بفروشم و با پولش مواد بخرم. همان موقع با چوبی که در آن نزدیکی بود ضربه ای به سرش زدم. او روی زمین افتاد و لحظاتی بعد متوجه شدم که نفس نمی کشد. برای اینکه سرنخ ها را از بین ببرم جسدش ...
چهارده پله
از دستم خارج شد و لاستیک ماشین، پنچر شد. عوض کردن لاستیک ماشین آن هم در چنین شبی برای من معلول کاملا غیرممکن به نظر می رسید. ناگهان یادم افتاد که کمی دورتر خانه ای در این جاده هست. به زحمت ماشین را روشن کردم و آرام آرام شروع به حرکت کردم. با زحمت خودم را به کنار کلبه رساندم. چراغ های روشن خانه انگار موجی از امید و انرژی را به من هدیه دادند. چند بار بوق زدم تا کسی از اهل خانه متوجه من شود. در خانه ...
متهم:برای پردادن چند کبوتر خونبهای میلیاردی پرداخت شد
مشغول کبوتر بازی بود. ناگهان چند کبوتر از پشت بام خانه همسایه بلند شدند و نزدیک ما نشستند. من از جایم برخاستم و کبوترها را پر دادم. نیت بدی هم از این کار نداشتم، اما نمی دانم چرا مرد همسایه عصبانی شد و شروع به فحاشی کرد. من از کاری که کرده بودم، عذرخواهی کردم و به آن مرد گفتم که نمی دانستم که پر دادن کبوترها این قدر او را عصبانی می کند. آن مرد اما دست بردار نبود، مدام فحش می داد. مشاجره او سبب شد تا ...
قاضی زاده گفت خودتی
صادق هدایت را تحلیل محتوایی یا شاید هم ویراستاری کنیم! آن روز کلاس درسش از نشاط پر بود اما فحوای تلخ و نیش دار کلامش، کلاس درس را در بهت فرو برده بود. ما همه زیر پوستی می خندیدم و او به خیالش نبود و کلاس درسش چون بزرگراهی، راه خودش را رفت و همه چیز هم عادی به نظر می رسید. در تحریریه آتیه هم بی حرف، بارانی شیری رنگش را روی شانه چپ تکان می داد که دست بردم برای احوالپرسی! می دانستم قاضی زاده ...
عاشقانه های یک همسر از شهید مدافع حرم
مردهایی بود که در خانه یک روحیه دارند و بیرون از خانه روحیه دیگری؟ اخلاق آقا میثم در بیرون و داخل منزل یکی بود. خیلی شوخ طبع بود و سر به سر همه می گذاشت. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز می خواند. یادم هست یکبار که می خواستم نماز بخوانم، گفتم: چقدر سر و صدا می کنی! کمی آرام باش چون شلوغ می کرد و تمرکز نداشتم. با خنده گفت: زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش ...
شکارچی خونسرد دختران تهرانی
کارت ملی در محدوده میدان صنعت پیدا کردم. با نصب تصویرم روی آن اقدام به جعل کارت ملی کرده و از آن زمان بود که همه جا خودم را پاشا معرفی می کردم. حتی خانه اجاره ای خودم را نیز به نام پاشا اجاره کردم، در این مدت به روش های مختلف ابتدا با زنان جوان دوست می شدم و اگر یکی از آنها با من دوست نمی شد، در فرصتی مناسب به سرقت گوشی های تلفن دست می زدم اما اگر موفق به اعتمادسازی می شدم، به تدریج ارتباط خودم را ...
زنش را کشت و دیوانه شد
کنترل اعصابم را از دست دادم و از ترس آبرویم دستم را جلوی دهان او گرفتم اما یکباره بیهوش روی زمین افتاد. من که ترسیده بودم از خانه بیرون رفتم و هنگام بازگشت با صحنه سازی، به همسایه ها گفتم که همسرم در غیاب من جان سپرده است. مرد جوان در شعبه 74 دادگاه کیفری سابق استان تهران پای میز محاکمه ایستاد و به قصاص محکوم شد. این رای در دیوان عالی کشور تایید شده بود اما اجرای حکم به خاطر پیگیری نکردن ...
هفت خاطره ی رهبر انقلاب از دوران دفاع مقدس
آرپی جی دار را فرستاد، بعدهم خودش نتوانست آرام بگیرد. گفت من هم می روم. من هم می خواستم بروم نگذاشت، گفت نه شما نیا، هر چه اصرار کردم نگذاشت بروم، گفت شما همین جا باشید تا ما برگردیم. البته می شنیدیم صدای نفربر را، اینجور خیال می کنم که خیلی دور نبود، چند صد متری مثلاً فاصله داشت. دکتر و اینها رفتند، ما هم نشستیم با چند تا از بچه ها، البته ما هم آرپی جی زن داشتیم و سلاح انفرادی هم داشتیم؛ ژ3 و ...
قتل در انتهای کوچه بسکابادی
.... به سرعت از منزل بیرون آمدم و همسرم را دیدم که به همراه خواهر زنم با جوان 20 ساله ای که از آشنایانمان بود، درگیر شده است. ابتدا به قصد میانجی گری وارد نزاع آن ها شدم و پسر 20 ساله را به سویی هل دادم تا درگیری خاتمه یابد اما او داخل منزلی در انتهای کوچه بسکابادی رفت که با اهالی آن خانه دوست بود. چاقو را به صورت کلنگی در دست گرفته بودم وقتی دیدم افراد دیگری هم با چماق ...
یافتن پدر و مادر پس از 28 سال+تصاویر
109 کودک در جریان بمباران دیگر به خانه نیامدند؛ برخی به دلیل درگذشت پدر و مادر، دیگری به دلیل شرایط اسفناک شهر بعد از بمباران شیمیایی و تعدادی هم به دلیل آنچه جنگ باقی می گذارد. بمباران شیمیایی حلبچه در 25 اسفند 66 که جان حدود 5 هزار زن، مرد و کودک را گرفت اسناد نشان می دهد از 109 کودک حلبچه ای حدود 49 کودک پس از جمعه خونین توسط نیروهای سپاه پاسداران که برای امداد به حلبچه رفته ...
شاه چرا در روز فرار گریه کرد؟+تصاویر
را عوض کنم، این صحنه را از دست دادم، ولی بلافاصله دویدم و خودم را از پلکان آویزان کردم و عکسی را که گفتم، گرفتم.یک عکس تکی که پشت سرش آسمان است، ولی حالت آدمهای مریض احوال را دارد و پایش ناراحت است. فرمانده ارتش شاهی که شاه را به گریه انداخت *عکسهائی که شما آن روز گرفتید، در میان همه عکسهائی که گرفته شده بودند خیلی شاخص شدند، از جمله، عکس بالا رفتن شاه از پله ها را کسی نگرفته ...
با مرگ پدر، پرونده قتل پسر مختومه شد
ترک اعتیاد خودش برد تا بلکه او را ترک دهد اما او گوشش بدهکار این حرف ها نبود. این مرد که به علت بیماری MS بر روی ویلچر نشسته بود، ادامه داد: دیروز مجتبی به اینجا آمد و لاستیک ماشین برادرش را پاره کرد و بعد یک نامه تهدیدآمیز روی شیشه خودرو گذاشت و با تماس تلفنی با همسرم تهدید کرده بود که مرا می کشد. حوالی 7 شب 13 شهریور بود که زنگ آیفون طبقه بالا که همسرم آنجا بود به صدا ...
رد پای آقای صورتی در بازارکتاب
.../11/19 - 08:18 521706 به گزارش خبرنگار کتاب شبستان، این کتاب یک اثر خواندنی و قابل توصیه برای کودکان است که با تصویرگری های زیبای خود می توانند آنان را با خود همراه کند و تاکنون توانسته آثار جوایز بسیاری را نیز از آن خود کند. در بخشی از این کتاب می خوانیم: پشت پنجره بودم که یک دفعه چیز عجیبی دیدم. یک مرد صورتی! دویدم بیرون. اما توی کوچه فقط آقای میوه فروش و خانم خانه دار ...
شهیدی که بوی انقلاب می دهد/ جنس رفتار شهید مرادقلی فرهنگی بود
برگزاری و شرکت در جلسات ضد رژیم بود. وی یادآور می شود: 17 بهمن 57 بود که از منزل جهت رفتن به مدرسه خارج شد حدود ساعت 10 صبح که برای خرید از منزل خارج شدم دیدم یکی از شاگردانش از مدرسه برگشته، صدایش زدم و گفتم مگر مدرسه تعطیل شده است که این ساعت برگشتی؟ گفت: بله و معلمان برای اعتصاب رفتند؛ تیمور از برگزارکنندگان مراسم بود، سنگینی کوهی را بر روی سرم حس می کردم و دلم بر به شوره افتاده بود ...
امام تشخیص می دهد چه کسی بماند
تلویزیونی وجود داشت که متوجه اخبار بشوم. بعد از یک مدت گفتم زنگی به خانه بزنم و حالی بپرسم. رفتم بالای کوه تا آنتن بیاید. دیدم همینطور پیام است که پشت هم برایم می آید. همه نوشته بودند زنده ای؟ آنجا چه خبر شده؟ باورم نمی شد که درگیری جدی ای باشد. تا اینکه فهمیدم این بار قضیه فرق دارد. همکارهایم هم از داخل حرم پیام می دادند که خیلی نزدیک شده اند و یک لشکر هستند. از روی پشت بام حرم ماشین هایشان را می شد داخل ...
این مرد شیرازی ساندویچ مهربانی عرضه میکند
مانع از این شد که روزگار به کامم شیرین شود . غروب ها که از کار باز می گشتم وقتی از مقابل مغازه اغذیه فروشی عبور می کردم و ضعف وجودم را فرا گرفته بود، به ویترین مغازه ها نگاه می کردم و با خود می گفتم یعنی می شود صاحب مغازه بگوید بیا این ساندویچ برای تو باشد ، نداشتن مهر مادری باعث شده بود که همیشه به دنبال این باشم که کسی به من توجه کند، دوست داشتم کسی مرا ببیند و دست نوازشی به سرم بکشد. ...
برای انگشت های هومن برق نورد، جای برف پاک کن های ماشین آدری هپبورن و جرج پپارد، در سکانس آخر "صبحانه در ...
راستش اصلا اولین سئانس یکشنبه 18 بهمن در کاخ جشنواره، دلم نمی خواست بلند شوم و بروم فیلم رحمانیان را ببینم. ولی خب، کارم به موقع تمام شد و رفقا آمدند دنبالم، و رسیدم به نمایش کم جمعیت برج میلاد. و سینما نیمکت با الگوی قصه های کهن شروع شد: مرد بی ستاره ای که از سوی یک "راهنما"، "برگزیده" شد، تا برای کشف "حقیقت"، به "غار" برود و "سفر"ی آغاز کند. راهنما کی بود؟ حسین عرفانی خودمان با صدای همفری بوگارت (همین هفته گذشته بود که بالاخره با کمک یکی از دوستان، باند صدای فیلم "مکافات" لوییس سیلر را یافتیم که کودکی دیده ...
رویایی من پوشیدن دوباره پیراهن پرسپولیس وخداحافظی در این تیم است
خودت بهادر عبدی در فوتبال به حق خودش رسیده؟ - اول خدا را شکر می کنم بابت همه چیزهایی که در ورزش به دست آوردم ولی فکر می کنم حقم خیلی بیشتر از این ها بود. شاید انتخاب های خودم یک مقدار اشتباه بود و به خیلی کارها تن ندادم که از این بابت خوشحالم و سرم را بالا می گیرم. خودم تا اینجا آمدم و به نظر خودم در پرسپولیس می توانستم 10-12 سال بمانم ولی خودم را به خیلی از مسائل نفروختم. الان هم اصلا ...
خالکوبی عقرب راز مرد شیطان صفت را فاش کرد
ازدواج با من را دارد. یک روز از من خواست برای دیدن خانواده اش با او همراه شوم و من هم قبول کردم. پاشا یک خودروی پرشیا داشت که شیشه هایش دودی بود. با هم به آپارتمانی در منطقه پونک رفتیم. می گفت که خانواده اش در زیرزمین آپارتمان زندگی می کنند. چند پله پایین رفتیم و در را باز کرد. به محض اینکه وارد خانه شدیم، در را بست و با چاقو شروع به تهدید من کرد. می خواستم فرار کنم اما در دستگیره ...
آرپی جی زن دفاع مقدس ناتوان از دریافت وام 3 میلیونی
پشت دیوارهای بتنی شهرک اکباتان یک آپارتمان کوچک، این روزها میزبان زنی است که سالیانی نه چندان دور، سیم خاردارها و تانکهای دشمن بعثی توان مقابله با او را نداشتند. به گزارش مهر، تصویر زنی با آر پی جی در دست، تصویر دور اما شناخته شده از زن قصه ماست که در شبکه های مجازی دست به دست می شود بدون اینکه کاربران شبکه های اجتماعی بدانند این زن شجاع سالهای انقلاب و دفاع مقدس امروز چگونه روزگار می ...
لو رفتن کتابخانه انقلابی مسجد زاویه/شهادت علی قره شیخ لو
بود رنگ از چهره ام پریده بود نفس نفس می زدم فقط گفتم حرکت کن راننده بیچاره حرکت کرد گفت چی شده گفتم مأموران دنبالم کردند دلش سوخت و از آینه مواظب بود گفت یک ماشین ارتشی پشت سر ماست نگاه کردم دیدم ماشین باری ارتشی است خیالم راحت شد به سمت تهران رفتم و چند روزی منزل بچه های انقلابی زاویه ه ای بودم. برای فعالیت های منظم ناگزیر انجمن اسلامی حدید را تشکیل دادیم و در قالب انجمن بچه ها را ...
رزمنده ای که خون گردنش به روی صورتم فوران کرد
، آقای احراری به من چند آرپی جی و گلوله های آن که متعلق به عراقی ها بود، نشان داد و گفت: این ها را بگذار پشت ماشین. گفتم: آقای احراری! این آرپی جی و گلوله ها چه به درد ما می خورد. من خیال می کردم این ها را باید نیروهای پیاده بردارند نه فرمانده و یا معاون لشکر، من با اکراه دستورش را انجام دادم و گلوله ها را پشت ماشین گذاشتم، می ترسیدم خدای ناکرده گلوله ای به ما اصابت کند و آنها منفجر شود. پیش ...
رقص عاشقانه ها در دل اروند
دور شکمش بستم، ما به حرکت مان ادامه دادیم، هنوز 40 50 متری راه نرفته بودیم که خمپاره ای کنار من اصابت کرد و من هم مجروح شدم. چند ترکش به من خورد، دست و پهلو، گوش و سرم جراحت برداشتند، دیگر نمی دانم چه اتفاقی افتاد فقط یادم می آید خمپاره همه ما را پرت کرده بود هوا و محکم به زمین خوردیم، بیمارستان ایلام مرا بستری کردند و مداوای اولیه در آنجا صورت گرفت. * ماجرای وین گوم ! ...
کتاب از جنس کودک امروز
کودکان شده بودند! من همچنان به این فکر می کردم اینهمه تفاوت نسل را چگونه باید ترمیم کرد. از بچه ها پرسیدم با تبلت کتاب هم می خونید و اونها گفتند" نه آدم خسته می شه و حوصله اش سر می ره از همه مهمتر دستت درد می گیره و من با شوخی گفتم: "مگه وقتی بازی می کنین وزن تبلت کمتره نسبت به زمانی که کتاب می خونین؟ و ادامه دادم آها شاید فکرای نویسنده کتاب باعث می شه سنگین تر بشه!"پاسخ تنها لبخندی بود که تحویلم ...