سایر منابع:
سایر خبرها
سرخی خاطره های شب بلند
زیادی برای پیشکسوت ها قائل هستند و آن شب برایم خیلی ماندگار شد. البته خاطره یلدایی زیادی از کودکی دارم. پدرم عادت داشت از یک هفته قبل، تدارک آن شب را ببیند. بسته هایی که به خانه می آورد را مادرم باز نمی کرد و صبر می کرد شب یلدا برسد. آجیل، شیرینی یا هندوانه داشتیم و مهم ترین چیز برای ما انار بود. شاید اولین بار از دهان پدرم شنیدم که انار یک میوه بهشتی است. این خاطره ها از کودکی با من مانده است. من هم ...
حال و هوای برخی اعزام های دهه 60
کمی فکر کرد و گفت: علی جان! هر جور صلاح می دانی. برو به سلامت. با شنیدن این حرف انگار خدا دنیا را به من داد. روز بعد مادرم به پایگاه آمد، زیر برگه اعزام را انگشت زد و رفت. نمی دانم پدرم روز بعد چطور باخبر شده بود. وقتی به خانه آمدم و با هم روبه رو شدیم خیلی عادی جواب سلامم را داد. با خودم گفتم: مثل اینکه اخلاق بابام بد نیست و می توانم به او بگویم. دیدم نگاهش را در چشمانم دوخت ...
خاطره بازی یلدایی با عمو فیتیله ای | وقتی دستان مامان ملکه اناری می شد! | دورهمی شب چله با همسایه های ...
نوجوانی 10- 11 ساله بود می برد: تا جایی که یادم هست، خیلی از شب های چله را در حیاط خودمان و همسایه مان بودیم. این کار نوبتی بود؛ یک سال ما و سال بعدی همسایه های دیوار به دیوارمان. فرش بزرگی را در حیاط خانه پهن می کردیم و هر کس در گوشه ای می نشست. تفریح بچه ها تاب بازی کنار درختان حیاط بود و مادرانمان مشغول طبخ و پخت غذای این شب. خوردن تنقلات که جای خودش را داشت. آنقدر می خوردیم که دل درد سراغمان می آمد ...
پدرکشی وحشتناک توسط پسر ناخلف در زیباشهر / 2 خواهر و یک برادر تقاضای قصاص خواستند اجتماعی
...: اخبار روز خبربان امروز قرار بود همراه هم به خانه خواهرم برویم. به همین خاطر دنبالش رفتم و او را سوار ماشین کردم . در بین راه شیرینی هم خریدیم. چون کارت ماشین را جا گذاشته بودم مقابل در خانه برگشتم و از پدرم خواستم چند لحظه ای منتظرم بماند تا کارت ماشینم را بردارم. اما چند دقیقه بعد وقتی برگشتم ناباورانه با صحنه وحشتناکی مواجه شدم. پدرم غرق خون روی صندلی افتاده بود . به همین خاطر ...
روایت نواده مظفرالدین شاه از غذا های قدیم تهران
به واسطه تربیت سنتی اشرافی خیلی به رعایت اصول فرهنگی اهمیت می داد و پدرم هم که از خانواده ای تاجر بود که به تهران مهاجرت و اینجا ساکن شده بودند و طبعا آن سختگیری ها را نداشتند. خاطره ای که من یادم می آید این است که هر پنجشنبه همه باید به خانه مادربزرگم می رفتیم. بچه ها و بزرگترها، حتی یادم هست خاله هایم همراه دایه های شان به نهار پنجشنبه خانه مادربزرگ می آمدند. بزرگ تر ها همه سر میز غذا می خوردند ...
محاکمه پسر بدهکاری که پدر پولدارش را کشت/ یک و نیم میلیارد بدهی داشتم،پدرم بجای کمک به من اموالش را به ...
کارهایش عصبی ام کرده بود. پدرم در کار واردات تجهیزات آتش نشانی بود و وضعیت مالی خوبی داشت. چند سال پیش، مادرم را طلاق داد و با زن دیگری ازدواج کرد بعد از آن همه اموالش را در اختیار همسر دوم و سه فرزندش قرار داد. حتی خانه بزرگی را که در آن زندگی می کردند به نام همسرش کرده بود. این در حالی بود که پدرم می دانست من بدهی سنگینی دارم و زندگی ام در حال نابودی است. بارها به سراغش رفتم و از او خواستم ...
حرف های شنیدنی کوتاه قدترین مرد جهان / در کف دست بلندترین مرد جهان جا می شوم!
که قد کوتاه برایش دارد، سر صحبت را باز می کند و می گوید: حتی یک در را نمی توانم باز کنم. نمی توانم تنهایی به سرویس بهداشتی و حمام بروم. برای روشن و خاموش کردن چراغ ها باید چیزی زیر پایم بگذارم. لباس هایم را نمی توانم بپوشم و در بیاورم. همه این کارهایم را در این 21 سال، مادرم برایم انجام داده است. مشکل تکلم و حرف زدن داشتم که الان خیلی بهتر شده است. دندان هایم هم کامل نیست. چند سال پیش خانه مان آتش ...
مشهدی ها از بلندترین شب سال می گویند | چله، شبی برای باهم بودن
دورهم جمع می شدیم، باهم خوب و خوش بودیم، می گفتیم و می خندیدیم. اردیبهشت امسال مادرم را از دست دادم. غم از دست دادنش روح و روانم را آزرد. اصلا نبودنش را باور نمی کنم. همیشه خاطرات بودنش را در ذهنم مرور می کنم. دوست دارم الان تماس بگیرد و بگوید: مصطفی، مادرجان! امشب دست خانم و بچه هایت را بگیر و بیاورر خانه ما دلم لک زده است برای شنیدن همین یک جمله. دوست داشتم مادرم امسال کنارم بود و من یک ...
اعتراف به قتل پدر به خاطر بدهی میلیاردی
مادرم را طلاق داد و با زن دیگری ازدواج کرد. او بعد از ازدواج دوم همه اموالش را در اختیار همسر دوم و فرزند او قرار داد، حتی خانه ای را که به تازگی خریده بود به نام آن زن زده بود. متهم در ادامه افزود: آن زمان مشکلات مالی زیادی داشتم و به خاطر بدهی سنگینی که برایم پیش آمده بود به دردسر افتاده بودم. او پدرم بود و در آن شرایط انتظار داشتم مرا کمک کند، اما چند بار که به سراغش رفتم و از او درخواست کمک ...
یه یاد حاج ابوالفضل/ لات ها میگن گر جهنم میروی مردانه رو
و معرفت وقتی دیدند به حضورشان نیاز است، عازم شدند، کاظمی در بخشی از خاطراتش با اشاره به می گوید: آن روز، بعد از سلام و احوالپرسی، قضیه شکار تانک را برایش توضیح دادم. جلیل را راضی کردم بیاید منطقه. بعد ترک موتورش نشستم و با هم سراغ چند نفر از دوستان جلیل و بچه های مولوی رفتیم. جمع شان کردم و گفتم که فردا صبح ساعت 8 بیایند نخست وزیری. بعد به خانه رفتم تا دیداری تازه کنم. فردا صبح زود به ...
چند رویای غم زده از شب یلدای 20 سالِ بعد
. چندین سال است که همین ساعت بیدار می شوم بدون این که ساعت بگذارم. خیلی تنهام! به خاطر اتفاقاتی که در زندگیم افتاد، هیچوقت ازدواج نکردم. کم کم دوستانم را هم از دست دادم و حالا در این سن هیچ کسی به جز پدر و مادرم نمانده که الحمدالله. در این هوای پاییزِ 55سالگی، باران هم قهرش آمده. سیگاری می کشم و قدم زنان می روم که بربری صبحانه را بخرم و بنا به عادت همیشه تا خانه و در راه، بربری سُق بزنم. بعد صبحانه ...
وقتی عالم وهابی محو اذان شیعی مدافع حرم شد+فیلم
درگیر بیماری شده بود و هر چه می پرسیدم چرا بر نمی گردی، می گفت: وسیله برای بازگشت باید فراهم شود، چند روز معطل هواپیما مانند تا اینکه پس از انتقال به بخش خصوصی بیمارستان تشرین دمشق تشخیص آنفولانزا دادند. خداحافظ ... در تماس هایی که داشتیم، گرفتگی صدا باعث نگرانی ما شده بود، دکتر گفته بود 50 درصد ریه درگیر شده و بعد حال او به وخامت رفت و به مقام شهادت نائل شد. سیدرحمت الله قبل از ...
ما حصل چله نشینی دختران کرمانی، دست بافته های ظریفی برای معشوق/ کشکلو غذای شب چله کوهپایه نشینان کرمان
ازدواج بودند، برای معشوقشان چیزی می بافتند و روز اول زمستان به مردشان هدیه می دادند. مادر بزرگ گفت یادم است که مادرت در یک شب چله تا صبح برای خودش یک دامن چین دار بافتنی بافت و بسیار هم دوستش داشت،که البته بعد ها به تو هدیه داده بود و می پوشیدی که البته من هم خیلی دوست داشتم این دامن کاموایی خوشرنگ را که هنوز هم در صندوقچه مادرم است. ننه زهرا که خسته شده بود، گفت: از گذشته هر چه بگوییم من جوان نمی شوم اما چله ما و یلدای پیش روی شما مبارک، پس برای چله ایرانی مهیا شوید و این شب را زنده نگاه دارید. انتهای پیام / ...
پدر و مادربزرگ های قاتل
گذشته بود که مردی هراسان با پلیس رباط کریم تماس گرفت و از قتل مادر 65 ساله اش در آشپزخانه خانه خبر داد. با حضور مأموران در محل جنایت، مرد جوان به کارآگاهان گفت: من هر روز به پدر و مادر پیرم سر می زنم. امروز وقتی به اینجا آمدم، پدرم در را باز کرد و هنگامی که سراغ مادر را گرفتم گفت مشغول استراحت است. به حرف های پدرم شک کردم و به جست وجوی مادرم در خانه پرداختم که با جنازه بی جان او در آشپزخانه ...
نسرین مقانلو از ایران رفت | مهاجرت ناگهانی نسرین مقانلو برای چیست؟
تو مادرت آرام نیست اما تو آرام می خوابی علت مرگ سکته مغزی عنوان شده است. پنجشنبه 7 مهر ارشیا پسر بزرگ نسرین مقانلو در خانه شخصی اش جان باخت. نسرین مقانلو صاحب دو فرزند پسر بنام های ارشیا و آرین است. هر دو پسر متولد آمریکا و بزرگ شده و تحصیل کرده آنجا هستند. گریه های گوهر خیراندیش برای پسر نسرین مقانلو در مراسم خاکسپاری ارشیا خلیلیان هنرمندان بسیاری حضور ...
زندگی عجیب دختری که فرزند همسر صیغه ای پدرش است
که پدرم اصلاً از سرقتی بودن فرش ها خبر نداشت. چرا تنها رفت وآمد می کنی. خواهر و برادر یا مادری نداری؟ راستش تا چند سال پیش فکر می کردم خواهر و برادر ندارم، اما بعد متوجه شدم دو برادر دارم. مادرم هم وقتی نوجوان بودم فوت کرد. چطور می گویی چند سال قبل متوجه شدی دو برادر داری؟ وقتی مادرم فوت کرد روز های سختی را می گذراندم، یک روز دو پسر همراه زنی جاافتاده ...
اعزام رزمنده جوان به جبهه با اعمال شاقه!
... کمی فکر کرد و گفت: والا چی بگم؟ برو آقاتو راضی کن. گفتم: نَنِه، می دونی که اون راضی نمی شه. منم جرئت ندارم برم با اون حرف بزنم. دوباره کمی فکر کرد و گفت: علی جون هرجور صلاح می دونی. برو به سلامت. با شنیدن این حرف انگار خدا دنیا را به من داد. روز بعد مادرم به پایگاه آمد، زیر برگه اعزام را انگشت زد و رفت. نمی دانم پدرم روز بعد چطور با خبر شده بود. وقتی به خانه آمدم و با هم ...
امروز سالروز درگذشت حسین باغی است
یک کشش غریبی بود و بیشتر بچه های دبیرستانی را جذب خود کرده بود. از یک طرف هم مرحوم عزت الله مقبلی یکی از اقوام ما بود که آن زمان در رادیو و صنعت دوبله تیپ گویی می کرد. او را خیلی دوست داشتم و هر وقت که به خانه مان می آمد، سوال پیچش می کردم که این صداها را چطور می گوید. یک مدت کارم شده بود تقلید و در مدرسه بچه ها را دور خودم جمع کرده و برایشان تقلید صدا و ادابازی و تیپ سازی می کردم. یادم است یک بار همین کار را پیش مرحوم مقبلی کردم. گفت این تقلید است ...
سخت بود، اما از دختر یکساله اش گذشت
به گزارش جهان نیوز به نقل از روزنامه جوان، شهید حسین فصیحی دستجردی در حالی که دختری یک ساله داشت عازم جبهه شد. گریه ها و بی تابی های دختر خردسالش هنگام اعزام مانع نشد تا او عزمش را برای حضور در جبهه از دست بدهد. حسین 12 روز بعد از دومین اعزامش به شهادت رسید و پیکر مطهرش 12 سال بعد به خانه بازگشت. گفت وگوی ما با عزت زاغیان همسر شهید، مروری بر مجاهدت های یکی دیگر از شهدای دفاع مقدس است. ...
اینجا خانواده جدید برای بچه ها می سازند
. اما وقتی وارد مدرسه می شوی آن موقع است که خلاء را احساس می کند. مثلا روز جلسه اولیاء مربیان وقتی همه بچه ها پدر و مادرشان به جلسه می آید اما تو مربی مرکزت باید حضور پیدا کند. مدام نگران این هستی که هم مدرسه ای هایت متوجه نشوند که تو در مرکز زندگی می کنی. وقتی می پرسند پدر یا مادرت چه کاره هستند نمی دانی باید چه پاسخی بدهی؟ هنگامی همکلاسی هایت از خانواده شان خاطره می گویند، تو چیزی برای تعریف کردن ...
تک تیراندازی که در کربلای یک به هدف زد
و یک برادر بودیم، برادرم فرزند اول بود و تنها پسر خانواده. مادرم خانه دار است. پدرم کارگر بود و در حال حاضر بازنشسته است. پدرم تک پسر است، برای همین هم شهادت برادرم برای همه اقوامش غم خیلی بزرگی بود. ما از آن دسته خانواده های پر رفت و آمد هستیم، پدرم یک عمو و دو عمه داشت. آنها طوری منسجم بودند که تا یک سال بعد از شهادت برادرم، بعد از ظهرها جمع می شدند و در سوگ برادرم عزاداری می کردند.در آن زمان ...
دختر 16 ساله و خواهر کوچکش شاهد فجیع ترین صحنه قتل
شدیم فقط صدای جیغ مادرم را می شنیدم بعد از مدتی دیگر صدایی نیامد بعد با کمک خواهرم با زحمت درحمام را بازکردیم بیرون که آمدیم دیدم مادرم در خون غلتیده و پدرم نفس های آخرش است. بدنبال تحقیقات گسترده کارآگاهان دریافتند که این زوج سالها باهم اختلاف داشتند که ازهم جدا می شوند اما بعد از کمی مرد به زندگی برگشته و تصمیم میگیرند زندگی خود را از سربگیرند. تنها 3 دختر داشتند اما بدنبال ادامه درگیری اختلاف مرد جوان با چاقو در روز حادثه همسرش را می کشد و بعد از این جنایت با قرص برنجی که همراهش بوده دست به خودکشی می زند. ...
ردپای خیران این بار در خرابه های شادآباد | گلبهار و دخترانش از آلونک به آپارتمان رفتند
از بین رفت تا اینکه یک روز دیدیم که ته جیبمان خالی شده و برای همین آقای صاحبخانه اسباب و اثاثیه مان را بیرون گذاشت. آن موقع خجالت می کشیدیم دوباره به خیریه مراجعه کنیم و به ناچار به این خرابه پناه آوردیم. بعد از آن با کمک دخترانم با نخاله و آشغال یک آلونک درست کردیم که حداقل از حمله سگ ها در امان باشیم. دخترکوچک تر دست گذاشت روی شانه مادرش تا قوت قلبش در این روزهای سرد باشد. از خودم ...
پرتره ای که صادق هدایت از من کشید
دکترا داشته باشد، ولی کاوه اصلاً هیچ مدرکی نداشت. فرار کرده بود آمده بود ایران. اصلاً درس نخوانده بود. شاگردهایش عاشقش بودند. خودش تعریف می کرد می گفت وقتی کلاس دارم از کلاس های دیگر هم می آیند دور کلاس ما جمع می شوند که فقط بشنوند ما چه می گوییم. یک مدتی دانشگاه درس داد؛ بعد به بچه ها گفت دیگر نمی آیم دانشگاه هر کسی دوست دارد بیاید خانه من و هفته ای یک روز خانه اش غلغله بود و به بچه ها ...
حجت الله روز شهادتش هم فوتبال بازی می کرد!
برگشت گریه می کند و برادرم او را می بیند. سریع یک بسته سبزی می برد و به آن خانم می دهد. چند روز بعد که خانم همسایه می خواست پول سبزی ها را به مادرم برگرداند، مادرم با تعجب می گوید من که به شما سبزی نداده بودم! آن خانم تازه متوجه می شود که حجت الله با پول خودش بسته سبزی را به او داده است. خانم همسایه هنوز هم زنده است و وقتی من را می بیند به یاد برادر شهیدم این خاطره را تعریف می کند. خاطره دیگرم باز ...
عاشقانه ای از دوران جنگ
خانه و به قولی زن زندگی باشد. اهل رفت و روب منزل باشد که آشپزی کند و رخت بشوید و غذا بپزد. دختری که عزیزدردانه پدر و مادرش بود. کسی که تمام دختران روستای شان آرزو داشتند جای او دختر شینا و حاج آقا بودند. دختری که خود را خوشبخت ترین دختر بچه دنیا می دانست اما پدر و مادرش به خاطر حفظ حریم حیا او را راهی کلاس های مختلط مدرسه در آن سال ها نکردند. دختری که چون مدرسه نرفت، بی سواد بود اما باور و ایمانش ...
به ماندنم عادت نکن
نمی آورد. وقتی او را از ماشین بیرون آوردند هنوز حرف می زد اما شدت جراحت به گونه ای بود که به بیمارستان دمشق انتقالش دادند و او بعد از چند روز در 24آذرماه به شهادت رسید. نوروزی می گوید: همیشه به من می گفت تو و بچه ها را خیلی دوست دارم اما در قلب هر کس جای یک معشوق است. خدا را بیشتر از شما می خواهم. برای همین وقتی خبر شهادتش را به من دادند اگر چه خیلی اذیت شدم اما به اقوام سپردم کسی به من تسلیت نگوید ...
دلال انگلیسی مأمور خرید کتاب های خطی بود
هم با مراجع باشد. پدرم بعدها هم در بازار قیصریه و در حراج کتاب، آن دلال انگلیسی را دیده بود که در حال خرید کتاب های خطی اسلام و شیعه به قیمت های بالا بوده. پدرم یک وعده غذایش را حذف کرده بود و شبها در کارگاه برنجکوبی کار می کرد و نماز و روزه استیجاری می خواند تا پولش را برای خرید کتابها هزینه کند. حجت الاسلام مرعشی تشریح کرد: پدرم در سفر به ایران به مشهد می روند و چند ماه می مانند و بعد ...