خاطره معلم سمنانی و شاگرد اوتیسمی/ اردویی که خاطره ساز شد
سایر خبرها
بازیکن پرسپولیس به من گفت تو اینجا می میری! | خانواده ام گفتند چرا باید به ایران برویم
اتفاقی در اردو فولاد افتاد وقتی نکونام ناگهانی اردو را ترک کرد و به ایران برگشت. ما شوکه شدیم و البته بازیکنان و کارمندان می گفتند ما با جواد صحبت می کنیم که بماند و لیگ قهرمانان را باهم تمام کنیم چون یک بازی مهم داریم و من نمی دونم دقیقا چی گذشت و همانطور که گفتم او یک دلیل داشت و ما باید به نکو احترام می گذاشتیم. *تو فکر می کنی اگر اقای نکونام در بازی مقابل الهلال با تیم بود ...
خبری از مرکز نگهداری اُتیسم نیست که نیست/ خانواده های همدانی کماکان چشم انتظار
نگهداری و توانبخشی بچه های اوتیسم". مرد 6 میلیون دلاری فصل اول خانم کلامی: پسرم عرشیا 21 سالش است و یک نابغه، دیپلمش را گرفته اما چه بگویم جایی نیست که برود، ساعت ها خانه می ماند، تنها دغدغه ام ایجاد مرکز جامع نگهداری و توانبخشی اوتیسم است، چون او و بچه های این تیپی می توانند آنجا مشغول شوند و آموزش ببینند. هیچ وقت یادم نمی رود که چه روزهایی را من و پدرش پشت س ...
دقیقاً از کدام تضاد حرف می زنی، عزیز؟!/ برای دختری که گمش کردم!
افسانه شده بود، دست راست خانم ناظم برای انجام کارها. این رفاقت تا بعد از مشهد هم ادامه پیدا کرد. افسانه انقدر با خانم ناظم نشست و برخاست کرد که یک روز گفت: خانم! راستش من از مشهد که آمدم هزاربار دلم خواست موهایم را بگذارم زیر مقنعه و چادر سر کنم اما خب، سخت است. هنوز دلم راضی نمی شود از طرفی می ترسم، توی مدرسه و بیرون از آن، مسخره ام کنند. تو رفتی، قطار رفت، تمام ایستگاه رفت... ...
خانه ای با 5 شهید و جانباز
زندانی کرد. پدرم یک روحانی مبارز بود، خیلی پیگیری کرد تا او آزاد شود. ساواک آمدند خانه ما را جست وجو کردند همه خانه را به هم ریختند. خانواده تمام کتاب های برادرم را جمع کردند و داخل کیسه ای ریختند و آن را به خانه عمویم که نزدیک ما بود بردند و داخل چاه انداختند تا به دست ساواک نیفتد. پدر توضیح المسائل را زیر تشک خودش پنهان کرده بود که فقط آن تشک را نگشتند. چون ساواک نتوانست مدرکی پیدا کند برادرم زود ...
محسن وزوایی می خواست برود آمریکا، سر از بهشت درآورد!
علاقه ای که به محسن و نفرتی که از انقلاب داشت یک باره به هم ریخت و گفت: محسن! ببین چه کردی، کجاست کسی که بخواهد تو را درست کند. گفتم دنبال این انقلاب نرو. چند دقیقه ای صحبت کرد و در تمام مدت محسن فقط نگاه می کرد و چشمش تکان می خورد. محسن به من اشاره کرد تا کاغذی برای او ببرم. با سختی روی کاغذ نوشت: چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم، چون در هر دو حال تکلیف خود را انجام داده ایم و اشاره کرد این را ...
ماجرای قاچاقچی هایی که پزشک شدند
از وقتی مشاور شدم هر روز درگیر مشکلاتی که نداشتم بودم ؛ این ها را در انتهای خاطره ای می گوید که به 26 سال پیش بازمی گردد؛ درست آن روزهایی که به عنوان معلم تربیت بدنی وارد مدرسه ای در یکی از مناطق محروم سیستان و بلوچستان شده و با دانش آموزانی مواجه می شود که می خواهند در آینده قاچاقچی شوند؛ دانش آموزانی که عمدتا چیزی فراتر از آنچه که دیده بودند و در اطرافشان بود، نمی توانستند تصور کنند. ...
ما ایرانی هستیم چرا اذان خوان های ما از عربستان تقلید می کنند؟
کودکی به مکتب خانه می رود و تحت نظر میرزا عزیز، قرآن را فرا می گیرد. به گفته خودش: در آن دوران ما عوض دبیرستان مکتب می رفتیم. همه هم متدین بودند. خانواده ها در دوره ما در ابتدای امر، بچه ها را با قرآن مانوس می کردند. ما هم پس از طی این مرحله، به مدرسه حاج ابراهیم آمدیم. طلبه بودیم به اصطلاح امروز، ولی حین طلبگی این اذان با ما همراه بود . پس از یادگیری اصول نوحه خوانی و اذان گویی، با همراهی پدر در ...
خفاش شب گیلان که بود و چگونه زنان را می کشت؟
.... برای همین روز سوم از خانه بیرون آمدم. همه جای خیابان پلیس می دیدم. وحشت کردم و با خودم می گفتم حتما در تعقیب من هستند اما بعد متوجه شدم برای فوتبال است. بالاخره به سمت جاده سراوان رفتم و جسد را داخل استخر ماهی انداختم. *کسی تو را ندید؟ نه. هم شب بود و هم حواسم جمع بود که کسی مرا نبیند. *طلاهای مقتول را هم برداشتی؟ برداشتم اما نمی دانم چه کردم. در ...
به من بگویید حاجی ؛ من زحمت کشیدم و به حج رفتم + عکس
. الحمدالله. بعد آمد کنار من نشست و پرسید قضیه چه بوده؟ گفتم هیچی. بچه ها داشتند در کوچه بازی می کردند و این بنده خدا از آیینه مونا را ندیده و دنده عقب آمده و به مونا زده. بعد هم رفت بالای سر مونا. آنها می گفتند چون بحث تصادف است باید همه جنبه ها در نظر گرفته شود و چک آپ کامل بشود. رفت پیش مونا و یک کمی با او شوخی کرد و بغلش کرد و بوسید و گفت نه، خدارو شکر مشکلی ندارد. در آن موقع راننده آمد نزدیک و گفت ...
نعمتی بود که در راه خدا تقدیم کردیم
آرامش رسید و این همه آن چیزی بود که ما می خواستیم. سیدنعمت در راه اسلام و در مسیر حق و دفاع از حریم اهل بیت (ع) گام برداشت و برای پدر و مادری، چون ما چه افتخاری از این بالاتر که فرزندشان در راه دین به شهادت برسد. مرگ و زندگی دست خداست و حالا این مرگ برای سیدنعمت با شهادت رقم خورده بود. پسرم همانطور که گفتم در خرداد 1393 به شهادت رسید و بعد از سه سال به نزد ما بازگشت و ما را سربلند کرد. زمان وداع ...
بیوگرافی شهرام حقیقت دوست و همسرش با عکس های خانوادگی او
منتشر نشده است. عکس مادر شهرام حقیقت دوست عکس پدر شهرام حقیقت دوست شهرام حقیقت دوست و پدرش تحصیلات تحصیلات شهرام حقیقت دوست در مقطع کارشناسی در رشته تئاتر از دانشگاه آزاد است. شهرام حقیقت دوست در دوران مدرسه شهرام حقیقت دوست و همسرش شهرام حقیقت دوست و همسرش ، عکس همسر و فرزند شهرام حقیقت دوست از جستجوهای کاربران فضای مجازی در اینترنت است اما او ...
عطر برکت| حلال خوری در صنف داروخانه داران/ از تجویزهای خودسرانه تا کمک های زندگی بخش
پیرمرد توام با شرمندگی به او می فهماند که نمی تواند از پسِ پرداخت هزینه نسخه بربیاید. سرسری نگاهی به نسخه می اندازد. همه داروهای نسخه ، خارجی است و کمیاب و گران که شامل بیمه هم نمی شود. تصمیم می گیرد تا داروها را از قفسه ها پیدا می کند، چیزی به پیرمرد نگوید. پیرمرد دو مرتبه می پرسد: پسرم هزینه اش چقدر می شود؟! از پشت قفسه می گوید: عجله کار شیطونه. صبر داشته باش پدر. با خودش فکر می کند ...
روایت یک ماما از لحظات نفس گیر تولد نوزاد/ بانوانی که ناجی جان مادران می شوند+عکس
پسر را به پدرش دادند. من گیج مانده بودم بین همه افراد؛ اصلا نمی دانستم کجا قرار دارم، اصلا این شغل را می خواهم یا نه؟ دستانم میلرزید و خود را آماده و مناسب این شغل نمی دیدم. مدام فکر می کردم آیا لیاقت در دست داشتن دو جان را دارم؟ تردیدم هر لحظه بیشتر می شد؛ کات نوزادان را مرتب کردم در اصل با این کار می خواستم ذهن آشفته ام آرام شود؛ اصلا از روزی که درد مادران را دیده بودم حس بد ...
تا غیرت مردان وطن هست عفت زنان لکه دار نخواهد شد (مقاله وارده)
. گفتم: آخر این چه وضعشه؟ غربت از یک طرف، سه تا بچّه قد و نیم قد و این همه مشکل از طرف دیگر، تو هم که دائماً در جبهه ای . و شروع کردم به غر زدن و گله کردن. هرچه در دلم تلنبار شده بود، ریختم بیرون. صبر کرد، خوب به حرف هایم گوش داد. سپس آرام و شمرده شمرده گفت: شما هم حق داری، شما هم عزیزی! می دانم خیلی مشکل داری، اما اسلام هم عزیزه، دین هم در خطره. مردمی هم که زیر آتش توپ و ...
بازدید از مسجد جامع تبریز را از دست ندهید!
...> در مورد قدمت و پیشینه دقیق شهرستان تبریز، اختلاف نظرات و اظهارات بسیاری وجود دارد. نمی توان تاریخ اولیه آن را به طور قطع بیان کرد. نخستین بار در کتیبه ای بازمانده از زمان حکومت سارگون دوم (از پادشاهان آشوریان و بنیانگذار سلسله سارگون که در سال های 705 تا 745 قبل از میلاد مسیح زیسته است)، از شهر تبریز سخن به میان آمده است. در این کتیبه به نقل از سارگون دوم، تبریز به عنوان شهری بزرگ ...
قهرمان محله | اینجا خانه امید ایتام است | خیریه این بانوی کارآفرین از یک دورهمی آغاز شد
خواستم عزت نفسش حفظ شود. به او گفتم من یک مقدار پول دارم. می خواهم به یک شکل خاص قرض بدهم به تو. خودم خرد خرد برایت لوازم اصلی جهیزیه را می خرم. اول یک اتوی قسطی خریدم. با پولی که هفته های بعد جمع شد هم چند وسیله دیگر. حالا 20 سال گذشته و ده ها بانوی نیکوکار به موسسه خیریه ای که از همان 3 هزارتومان بابرکت تشکیل شد اضافه شده اند. روزهای نخست، مکان خیریه ما یک آپارتمان کوچک بود و فضای ...
نقشه معلم مهربان قزوینی برای نجات دزد مدرسه + عکس معلم و جزئیات ماجرای اولیورتوئیست
مدرسه نتواند برای خودش و خانواده اش غذا جمع کند، باید تمام روز را گرسنه بمانند تا روز بعد که بتواند غذا جمع کند. این اعتراف غم انگیز دانش آموز بعد از مدت ها، آقا را بشدت آشفته کرد، به طوری که تصمیم گرفت بعد از مدرسه، دانش آموز را به یک رستوران ببرد. او در ادامه می گوید: به دانش آموزم گفتم که من همیشه برایت غذا تهیه می کنم به شرط آنکه تو دیگر از کیف کسی غذا و خوراکی برنداری. ظهر آن روز، او ...
اینجا خانه ما| ما مراقب همدیگریم، خیلی مراقب!
گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما! بچه گرمش نیست؟ لباسش کلفته انگار. بهاره دیگه، نازک تر تنش کن! بچه سردش نیست؟ یه لا لباس تنشه انگار. بهاره هنوز، هوای بهار دزده! یهو یه باد می زنه، بچه مریض میشه! زهرا را گذاشته بودم در کالسکه و داشتیم با سجاد به سمت مغازه های خیابان بالایی می رفتیم. داشتم چرخ جلویی کالسکه را می انداختم روی پل پیاده رو تا بعد با یک هُل جانانه، چرخ های عقب هم بروند بالا و کالسکه را از این مرحله رد کنم، ...
جشن 56سالگی پیکان
یک سالی می شه که پیکان خریده: از روزی که چشم باز کردم زندگیم با یک پیکان سبز یشمی شروع شد، مال شوهر عمه ام بود و همه جا با هم بودیم. شمال می رفتیم 10نفری. 3تا بچه جلو می شستیم روی پای بابام. یه وقتایی هم خوابمون می اومد، می رفتیم تو صندوق... . این پیکان رو خریدم که خاطرات کودکی همیشه با من باشه. دنبال همون رنگ سبز بودم و پیدا نکردم، اما عشق است همین پیکان سفید یخچالی. جشن تولد 21سالگی اش تقریبا یک ...
پدرتأکید می کرد مبادا در فتنه ها رهبری را تنها بگذارید
ها و شیطنت های او تکلیف می دادند. بنده در بین فرزندان، از همه شلوغ تر بودم. زمانی که بعد از صرف ناهار می خواستند استراحت کنند، دست مرا می گرفتند به اتاق شان می بردند. به یاد دارم که آرام و شمرده سؤال می کردند: امروز چه کردی؟ من هم با شور و شوق فراوان، برایشان تعریف می کردم. سوره ملک، اولین سوره ای بود که جهت شروع حفظ قرآن و قبل از خواب شان، به من تعلیم دادند. روزی سه آیه را می خواندند و می گفتند ...