سایر منابع:
سایر خبرها
پاسخ مبهم خیابانی درباره کاندیداتوری اش
، دوست داشتم در جایگاه آنها باشم. یازدهم سالم بود که برای تماشای مسابقه ایران با کویت در سال 1356، به ورزشگاه آزادی رفتم و در فرصتی که بدست آوردم، در جایگاه گزارشگران با آقای حبیب الله روشن زاده صحبت کردم. به خاطر علاقه به گزارشگری در دهه 60 در تمام مسابقات تلویزیونی اعم از مسابقه هفته، یک مسابقه 30 سوال و مسابقه جدول که آقایان باغی، سلامی و نوذری مجری آنها بودند، شرکت کردم و فضای اجرا و تلویزیون را ...
خداداد عزیزی: به روزهایی که در حرم دستفروشی می کردم فکر می کنم
همه ما مسلمانان، مکه را دوست داریم و زیارت آنجا آرزویمان است اما با رفتارهایی که این نامسلمانان آل سعود انجام می دهند برایم زیارت حرم امام رضا(ع) بهترین کار است. سعودی ها هر روز گستاخ تر می شوند و با زائران خانه خدا بد رفتاری می کنند اما ما شیعیان در مشهد به عشق امام هشتم به زائران این امام احترام فراوان می گذاریم. به گزارش میدان72 چهره محبوب فوتبال مشهد حرفهای جالبی را بر زبان آورد.یکی از افتخارات مشهد در ورزش ایران خداداد عزیزی است که از این شهر مقدس به فوتبال ایران معرفی شد و به پیراهن تیم ملی ایران رسید و آن حماسه را خلق کرد. خداداد در این شهر از محبوبیت قابل توجهی برخوردار است و می توان به جرات گفت که او محبوب ترین ورزشکار این خطه به حساب می آید. سراغ این فوتبالیست سابق و مربی فعلی رفتیم تا خاطرات زیبایش از حرم مطهر امام رضا(ع) را بشنویم. متن صحبت های خداداد را در زیر می خوانید: خانه ما نزدیک حرم امام رضا(ع) بود و حدودا 8 دقیقه ای می توانستیم خودمان را از خانه به آنجا برسانیم.البته من در مشهد به دنیا نیامدم و در روستایی به نام چشمه عیلخی متولد شدم که چون چشمه های زیادی داشت این اسم را روی آن گذاشته بودند.هنوز هم گهگاه با پدرم به آن روستا می روم و بر سر مزار اقوام خود حاضر می شوم. اطراف حرم دستفروشی می کردم از حدود 10 سالگی اطراف حرم دستفروشی می کردم. خدابیامرز مادرم با میل بافتنی در خانه کلاه می بافت و من می بردم دور و بر حرم و آنها را می فروختم. آن خدابیامرز کلاه های قشنگی می بافت و وسط آنها توپک قرار می داد و از رنگ های زیبایی استفاده می کرد. من دست فروشی را دوست نداشتم و وقتی بچه های همسن و سالم نگاهم می کردم حس و حال خوبی پیدا نمی کردم. در همان خیابان نزدیک به حرم کنار پدرم می نشستم و دست فروشی می کردم اما دوست داشتم کار دیگری انجام دهم. البته هیچ کاری عار نیست و همه حرفه ها ارزشمند هستند.12،13 سالم که شد رفتیم سراغ بنایی و با آنکه کارسختی بود و با آن سن و سال باید کیسه های سنگین را جابجا می کردم اما آن کار را به دستفروشی ترجیح می دادم. قبل از بازی استرالیا به پدرم گفتم برود حرم موقع زیارت امام رضا(ع) حس و حالی به من دست می دهد که قابل وصف نیست و نمی توانم به شما بگویم درونم چه اتفاقاتی رخ می دهد. فقط می توانم بگویم که زیباترین لحظات را سپری می کنم. تا حالا برای خودم نذری نکرده ام و هروقت از امام رضا(ع) چیزی خواسته ام آن خواسته برای خودم نبوده است. یادم می آید قبل از بازی ایران و استرالیا در ملبورن با پدرم تماس گرفتم و به او گفتم: بابا، اول برو سر خاک مادرم و برایش فاتحه بخوان و بعد هم برو حرم امام رضا(ع) و برای تیم ملی دعا کن. آن روز هم من برای کل تیم از امام رضا(ع) کمک خواستم و بحث خودم نبود ولی کمک همه و بویژه من کرد تا در آن بازی تاریخی گل بزنم و تیم ملی به جام جهانی صعود کند. ما مشهدی ها به امام رضا(ع) نگاه متفاوتی داریم و آن امام بزرگ را از خودمان می دانیم.اعتقاد همیشه خوب است و به انسان سیگنال های مثبت می دهد و تاثیر گذار است. توپ طلای آسیا و موزه حرم سال 96 وقتی بهترین بازیکن آسیا شدم و توپ طلا را گرفتم آن را به موزه حرم مطهر اهداد کردم چون جای آن توپ در موزه حرم بود نه طاقچه خانه ما. البته من از دوران فوتبالم در خانه هیچ چیزی ندارم و حتی یک پیراهن برای خودم نگه نداشته ام.آن توپ هم در موزه حرم ماندگار می شد. من در گذشته زندگی نمی کنم و همیشه نگاهم به جلو است اما الان که سنم بالا رفته و به روزهایی که در حرم دستفروشی می کردم فکر می کنم حس و حال خوبی بهم دست می دهم. می گویم خدایا چقدر بزرگی که آن بچه دستفروش را به اینجا رساندی که همه مردم او را می شناسند. می گویم یا امام رضا(ع) چقدر کریم هستی که کمک کردی تا بچه ای که خیلی شب ها گرسنه می خوابید حالا همه چیز دارد. از آن آدم هایی نیستم که تا کارم گیر کرد یاد امام رضا(ع) بیفتم. ما مشهدی ها اگر امام رضا(ع) را نداشتیم هیچ چیز نداشتیم. همیشه سعی می کنم در لحظاتی که مشکل ندارم هم به امام رضا(ع) فکر کنم. خیلی مواقع می روم وارد صحن می شوم و نگاهی به گنبد طلا می اندازم و سلام می دهم و بعد هم می روم دنبال کارهایم و همین مسئله به من کلی انرژی می دهد. خواب عجیب آن شب حافظه طولانی مدت من خیلی خوب نیست اما یک خواب عجیب را که مدتها قبل دیدم خوب در یاد دارم.یک شب که فکر کنم 5 سال بود از خواب پردیم. نزدیک اذان صبح بود. عرق کرده بودم و چنان از خواب پریدم که همسرم هم از خواب پرید و پرسید چه شده است؟ گفتم خواب عجیبی دیدم. دیدم یک مرد سفیدپوش که صورتی نورانی داشت به من گفت برو حرم و سوره والتین و الزیتون را بخوان. هوا گرگ و میش بود که سریع از خانه زدنم بیرون و رفتم حرم. تازه مردم داشتند برای نماز صبح می آمدند که از ورودی بست شیرازی یا به قولی درب نواب وارد صحن شدم و اول گنبد را نگاه کردم. بعد دیدم یک پیرمرد گوشه ای نشسته و ناخودآگاه سمتش رفتم و گفتم حاج آقا من این خواب را دیده ام و تعبریش را نمی دانم. گفت شما به نظر من برو نمازت را بخوان و بعد هم سوره والتین و الزیتون را بخوان. حس خیلی خوبی داشتم که قابل وصف نیست.اشک می ریختم و به گنبد نگاه می کردم. همه ما مسلمانان، مکه را دوست داریم و زیارت آنجا آرزویمان است اما با رفتارهایی که این نامسلمانان آل سعود انجام می دهند برایم زیارت حرم امام رضا(ع) بهترین کار است. سعودی ها هر روز گستاخ تر می شوند و با زائران خانه خدا بد رفتاری می کنند اما ما شیعیان در مشهد به عشق امام هشتم به زائران این امام احترام فراوان می گذاریم. امیدوارم سال جدید برای همه مردم ایران سالی خوب باشد و زیر سایه امام رضا(ع) زندگی خوشی داشته باشند. منبع:کاپ نیوز کد مطلب : سایر اخبار ...
گفت وگو با قاضی باتجربه پرونده های جنایی/ از حضور در صحنه های قتل تا ملاقات های خیابانی با متهمان سابق
تهدید یا درگیری پیش نیامده، حتی جسارت لفظی هم نبوده است. آیا پیش آمده است که پرونده ای شما را از لحاظ ذهنی و احساسی درگیر کند؟ همه پرونده ها تا زمانی که مفتوح هستند، این وضع را دارند به ویژه در موضوع قتل که تمام شب و روز درگیری ذهنی ایجاد می کند، حتی در روزهای تعطیل در خانه، هنگام مطالعه، در خواب و... ذهن را درگیر می کند و با فکرکردن به آن موضوع و فرضیه سازی، راه حل پیدا می کنم، اما بعضی ...
نوروز پیش از اسلام و پس از اسلام +آداب و اعمال
کند که تغییر حال، از آن کسانی است که طبق معیارهای اسلامی، دچار بدحالی اند؛ حتی کسانی که حال و اخلاق نیکی دارند، چون بهترین نیستند، از خدا می خواهند که به سمت بهترین حرکت کنند. ما، هر که هستیم، هر جا هستیم و در هر مرتبه ای از دانش، معرفت، کمال و اخلاق انسانی قرار داریم، باید از خدا بخواهیم که حالمان را نیکوتر کند و ما را به سمت کامل تر شدن پیش ببرد. (2) نوروز، روز نو نوروز، به ...
حرفهایی که تا به حال از خداداد عزیزی نشنیده اید
. آن خدابیامرز کلاه های قشنگی می بافت و وسط آنها توپک قرار می داد و از رنگ های زیبایی استفاده می کرد. من دست فروشی را دوست نداشتم و وقتی بچه های همسن و سالم نگاهم می کردم حس و حال خوبی پیدا نمی کردم. * در همان خیابان نزدیک به حرم کنار پدرم می نشستم و دست فروشی می کردم اما دوست داشتم کار دیگری انجام دهم. البته هیچ کاری عار نیست و همه حرفه ها ارزشمند هستند.12،13 سالم که شد رفتیم سراغ بنایی ...
چهره ها در شبکه های اجتماعی ویژه نوروز (2)
کنار خانواده و پر از سینگل آرزو می کنیم محسن جان. بوسه پناه خانم کوچولو بر گونه بابایی. شما لطفا روسری را وا نکنید تا موردی پیش نیاید. حمید گودرزی به همه ثابت کرد در حالی که با یک دست با تلفن صحبت میکند، میتواند با دست دیگرش در ایسنتاگرام پست بگذارد و به کامنتها جواب دهد. محمد موسوی هم بعد از یک فصل سخت برای رفع خستگی به دوبی سفر کرده است. در این ...
خبرسان: سال نو، آی فون نو
کردن گوشیهاش دارند. دوشنبه: گلکسی J7 سامسونگ مدتی هست که علاوه بر گوشی های جدید، گوشی های قبلیشو به روزرسانی می کنه، روز دوشنبه هم مشخصات گلکسی J7 جدید منتشر شد . ظاهرا باید یه خسته نباشید جانانه به مایکروسافت بگیم، اول اینکه این همه وقت طول داد تا به روزرسانی رو منتشر کنه تازه بعد هم فهمیدیم 50 درصد از مدل ها به روزرسانی ویندوز 10 رو دریافت نمی کنند . هرچند اچ تی ...
صندلی داغ طرفداری؛ مهیار میرزاپور، درباره عضو همیشه آنلاین "طرفداری" و فلسفه عجیب هواداری اش
طرفداری - مهیار میرزاپور پنجمین مهمان از سری دوم صندلی داغ طرفداری در بهار، در عید و روز پنجم سال 1395 خواهد بود. از همین ابتدا وظیفه خود می دانم تا این هشدار را به خوانندگان این مطلب بدهم: با مردی آشنا خواهید شد که منحصر به فرد ترین فلسفه هواداری فوتبال را – تا آن جا که ما دیده ایم و شناخته ایم – صاحب است. کسانی که او را از نزدیک می شناسند، متفاوت بودنش را از عموم اشخاصی که تا کنون در زندگی شان دیده اند تایید می کنند (همکارمان سمیرا عبادی از جمله ا ...
روایت تازه از پشیمانی خلخالی/ رأی آیت الله جنتی پاک بود/ سیگاری که ولایتی برای قطعنامه کشید!/ پیگیری ...
...، همون جایی که دیگه نیاز به هیچ چیز و هیچ کس نداری. جایی که از هیچ چیز نمی ترسی و بهت آرامش میده و عزیزت می داره. جایی که آخر هر تلاشی باید آرزو کنی اونجا باشی و وقتی اونجا بودی دیگه همه تلاشت رو برای اون می کنی. جایی که قانونش فراتر و پرقدرت تر از هر قانونیه. جایی که اونجا جاودانه میشی، هر لحظه متولد میشی و هرگز نمی میری. جایی که با هیچ چیزی نمیخوای عوضش کنی، چون واقعاً امن ترین جای دنیاست چون ...
از دلِ سینمای فیلمفارسی
پور را از دستیاری آوردم و گفتم که پول دستیاری تو را بعد از اکران می دهم و از خدا می خواست و گفت چشم. نزد ابوفارق رفتیم اما مرا نمی شاخت. دوبرابر چک دادم و فیلم خام هم گرفتم. روز اول در خیابان انقلاب فعلی رفتیم و خانه وسیعی بود. آن موقع خانه ها را مجانی می دادند و کسی پول نمی گرفت. اما ما حتی پول نداشتیم، ناهار بخوریم، خیلی مهم است. خلاصه با فیلمبردار و دستیار و مدیر تهیه صحبت کردیم و سه تومان جور ...
جملات تکراری عیددیدنی ها!
تصادف ماشینم خیلی بهم خسارت وارد شد. - ای بابا. چرا به من خبر ندادی؟ یه تلفن می زدی من آشنا داشتم کارت رو راه می انداختم. ما هر چی باشیم ناسلامتی با هم فامیلیما! یا در بسیاری اوقات هم با مزه بازی ها یا به تعبیر ما شوخی کارمندی : + میدونی اون چیه که بیاد پایین همه باهاش حال می کنن؟ - نه جان تو. بذا فک کنم. + فکر نداره که. دلاره دیگه (صدای قاه قاه خنده حضار) درست مثل شبکه بلوری نمک طعام ...
عیدانه: پربازدیدترین های برسام در تیرماه 1394
راه حلی برای مخاطبانش بود و نتیجه اش هم شد هفتمین مطلب پربازدید برسام در تیرماه 1394: چگونه مشکل باز نشدن تلگرام را حل کنیم؟ 6- گوشی گم شده تان را پیدا کنید شما هم از آن دسته آدم هایی هستید که هر شب، نیمه خواب و نیمه بیدار، گوشی تان را در حالت بی صدا قرار می دهید و بعد به امان خدا رهایش می کنید؟ به عبارت دیگر، آیا شما هم از آن دسته آدم هایی هستید که هر روز کلی از زمان تان را در ...
با همزاد شاه بیشتر آشنا شوید+تصاویر
به گزارش گروه تاریخ مشرق؛ خبر خیلی کوتاه بود؛ “اشرف پهلوی، خواهر دو قلوی محمدرضا پهلوی آخرین شاه ایران، روز پنجشنبه 17 دیماه[1394] در سن 96 سالگی در مونت کارلوی فرانسه درگذشته است.” این خبر بسیار سریع در همه خبرگزاری ها پخش شد و هر کسی از ظن خود یار آن شد و هر چه خواست [...] به گزارش گروه تاریخ مشرق ؛ خبر خیلی کوتاه بود؛ “اشرف پهلوی، خواهر دو قلوی محمدرضا پهلوی آخرین شاه ایران، روز پنجشنبه 17 دیماه[1394] در سن 96 سالگی در مونت کارلوی فرانسه درگذشته است.” این خبر بسیار سریع در همه خبرگزاری ها پخش شد و هر کسی از ظن خود یار آن شد و هر چه خواست نوشت و تحلیل کرد. یکی دست به توهین زد وی را هرزه و دزد و قاچاقچی نامید و دیگری وی را فردی طرفدار حقوق زنان خواند و آزادیخواه و وطن پرست نامید و دیگران در بین این دو سر تحلیل متضاد، مطالبی نگاشتند. ولی اشرف که بود؟ اشرف در واقع هم اینهایی که نوشته اند بود و هم نبود. شاید تعجب کنید یعنی چه؟ بله جای تعجب هم دارد. در جایی که خاندان پهلوی بنا به قانون حق دخالت در سیاست را نداشتند وی در سیاست دخالت می کرد و چه آشکار هم دخالت می کرد. وی مثل بقیه خاندان علاوه بر این ویژگی دست درازی هم در اقتصاد داشت. نه اقتصاد از نوع مشروعش، بلکه اقتصادی که به قول امروزیها ناشی از آقا زادگی و وابستگی به رانتهای قدرت و ثروت است. در این میان همزادی وی با شاه هم مزید بر علت بود که بتواند بیش از دیگر اعضای خاندان سلطنت در برخی از اموری که شاید در شأن آنان نبود دخالت نماید. زندگی آزاد و بنا به قولی بی بند و بار وی شاید علت اصلی نوع نگاه هرزه نگارنه برخی نویسندگان به نوع زندگی اوست. البته وی همیشه دوست داشت که در این جنجال خبری بماند و هیچگاه فراموش نشود. جنجالهای خبری ای که گاه مثبت بود و البته بیشتر منفی. بیست سال پیش روزنامه نگاران فرانسوی به من “پلنگ سیاه” لقب دادند و باید اعتراف کنم که تا اندازه ای از آن لقب خوشم می آمد، و از بعضی جهات اسم بامسمایی است. طبیعت من هم مانند پلنگ سرکش و یاغی و آکنده از اعتماد به نفس است. اغلب به سختی می توانم خوداری و متانتم را در میان جمع حفظ کنم. اما راستش را بگویم گاهی آرزو می کنم که به چنگ و دندان پلنگ مجهز بودم تا می توانستم به دشمنان سرزمینم یورش آورم. با این همه اشرف پهلوی نقشی گاه پر رنگ و گاه کم رنگ در کل دوره سلطنت برادرش داشت. اشرف همواره در همه جا خود را در درجات کمتری نسبت به برادر و خواهرش می دید و خود کاملاً بر این امر اذعان داشت. شمس و اشرف وقتی پنج ساعت بعد به دنیا آمدم، اصلاً از آن هیجان و جوش و خروشی که تولد برادرم به وجود آورده بود خبری نبود. گفتن اینکه من ناخواسته به دنیا آمدم شاید کمی تندروی باشد، اما خیلی هم دور از واقعیت نیست...هر چند خانواده من پرجمعیت بود، دوران کودکی ام اغلب در تنهایی گذشت. شمس به عنوان بچه اول، دختر محبوب و عزیز کرده بود. برادرم البته، به عنوان پسر اول و ولیعهد مورد محبت و احترام همه بود. خیلی زود متوجه شدم که من غریبه ای هستم که باید جایی برای خودم دست و پا کنم. در سالهای بعد خرده گیران و منتقدان من می توانستند بگویند که من در این راه افراط کرده ام، و حضور من در همه جا آشکار بوده است. اما به هر حال در بچگی کمتر مورد توجه قرار گرفتم. شاید همین کم توجهی کلی خانواده نسبت به او در دوره کودکی و نوجوانی موجب شد که در آینده تلاشهای زیادی نسبت به ورود به امور سیاسی و سپس اقتصادی گردید که نقش وی پر رنگ تر از سایر خواهران و برادرانش شد. شاید اولین نقش وی در امور سیاسی را در سفرش به شوروی بتوان دید. سفری که در خصوص مسائل و مشکلات آذربایجان بود و شاه وی را بعد از سفر مهم قوام به آنجا فرستاد که شاید بتواند از ظرافتهای زنانه وی برای نرم کردن دل به ظاهر سنگ استالین استفاده نماید. بنا به گفته خود اشرف- که شاهدی هم به غیر از خودش نداریم- این سفر، سفر موفقی هم بود. تاج الملوک به همراه اشرف و شمس با تمام شور و هیجانی که در خود سراغ داشتم تقاضا کردم که به حمایت روسها از جمهوری آذربایجان خاتمه دهد و کوشیدم استالین را متقاعد کنم که این دولت پوشالی بر روابط میان دو ملت ما در سالهای آینده آسیب خواهد رساند. ملاقاتی که قرار بود ده دقیقه باشد دو ساعت و نیم طول کشیده بود، و وقتی که ملاقات به پایان رسید استالین با من دست داد و تا دم در بدرقه ام کرد. پیش از اینکه از او خداحافظی کنم دستش را روی شانه ام گذاشت، به چشمانم نگاه کرد، و گفت: مراتب احترام و سلام مرا به برادرتان، شاهنشاه ابلاغ کنید و به او بگویید اگر او ده نفر آدم مثل شما داشت، هیچ جای نگرانی نداشت. رو کرد به مترجم و در حالی که با دست به من اشاره می کرد گفت: آنا پراودا پاتریوت، ایشان یک وطن پرست واقعی اند...حال که کار سیاسی ما به پایان رسیده بود، استالین میزبانی مهربان و دقیق و مراقب شده بود. پیش از آنکه با یک شخصیت مشهور ملاقات کنم، همیشه تکلیفم را انجام می دهم و هر چه اطلاعات مربوط به زندگی و شرح حال او گیرم بیاید می خوانم. در مورد استالین، می دانستم که هرگز از شاهزاده خانمی پذیرایی نکرده است و حتی هیچ علاقه ای هم به حکومت سلطنتی ندارد. اما آن روز تشریفات بی اندازه دلواپس من بود، مکرر به من نگاه می کرد و می پرسید که راحت هستم یا نه، چای و کیک تعارف می کرد... پیش از آنکه روسیه را ترک گویم، استالین کت پوست سمور بسیار گرانبهایی برایم فرستاد. این هدیه چنان جلب توجه کرد که نام مرا در سرخط روزنامه ها و مجلات جا داد، اما من هنوز آن را به عنوان یادگاری از نخستین مأموریتم در سیاست خارجی گرامی می دارم. اشرف و شمس پهلوی در نوجوانی آخرین باری که اشرف در امور سیاسی به صورتی کاملاً آشکار شرکت کرد و خود بارها نسبت به آن افتخار می کرد به روزهای پیش از کودتای 28مرداد باز می گردد. این ایام درست مصادف با روزهایی بود که شاه در اوج ضعف و ناتوانی قرار داشت و اشرف نیز به عنوان کسی که در کارهای مختلف دخالت می کرد با درخواست دکتر مصدق از شاه به شکلی کاملاً جدی از ایران اخراج شده بود. در این ایام که زندگی وی با توجه به ریخت و پاشهای نامعمولش به سختی می گذشت از سوی سازمانهای جاسوسی امریکا و انگلیس مأمور شد که حامل پیامی از سوی آنان برای شاه ناامید باشد. وی در خصوص زندگی محنت بارش در پاریس پیش از کودتای 28مرداد می نویسد: در زندگی من این تنها باری بود که از نظر مالی شدیداً دست و بالم تنگ بود، و اصلاً به عقلم نمی رسید که در یک مملکت بیگانه، که دستم از تمام امکاناتم کوتاه شده بود، چطور این مشکل را حل کنم. نومید و سرگشته و بی قرار شدم. من همیشه، حتی وقتی که بچه بودم، مشکل خواب داشتم، اما حالا تمام شبها را با بیداری و کلافگی به صبح می رساندم. در این گیرودار بود که کم کم شبهایم را درکازینوها سپری کردم که وسیله ای برای لذت بردن نبود بلکه به همان دلایلی بود که گاهی مردم را وا می دارد برای فرار از واقعیت بیش از حد مشروب بخورند یا به مواد مخدر پناه ببرند ولو آن که تهیه آنها برایشان بسیار سخت باشد. به زودی تمام پولی را که برایم مانده بود باختم، و ضربه این کار چنان شدید بود که مدتهای مدید دور میز قمار نگشتم. اشرف در کنار محمودرضا پهلوی در سفر به شمال با تمام این احوال تنها چیزی که وی را نجات داد نه قمار و مشروب بود بلکه سرنگونی دولت ملی ایران بود. تابستان گرم پاریس سال 1332برایش با ملاقات با دو تن از عوامل سازمان جاسوسی غربی خوشیمن بود. نخستین پیشنهاد به وی رساندن پیامی دلگرم کننده به شخص شاه از طریقی مطمئن بود که آن شخص می توانست اشرف باشد. اشرف این کار را پذیرفت و این عملش را همیشه به عنوانی عملی قهرمانانه برای خود استفاده می کرد. و شاید پر بی راه هم نبود. زیرا زمینه ساز این شد که سالهای بعد دست بالا را نسبت به سایر اقوام در امور داشته باشد. سفر چند روزه و غیر قانونی وی به تهران که از چشم حکومت دور نبود در تهران سر و صدای فراوانی به پا کرد. هر چند که پس از چند روز وی مجبور به ترک تهران و بازگشت به اروپا شد ولی نامه دلگرم کننده به شاه رسید هر چند که چند روز بعد شاه و همسرش ثریا فرار را بر قرار ترجیح دادند ولی قرار کودتا به سرانجام رسید و اشرف هم پس از چند ماه به ایران بازگشت. هر چند در سالهای پس از کودتا شاه که تازه طعم قدرت را چشیده بود دیگر نمی خواست شریکی حتی در مسائل جزئی برای خود بپذیرد. چنین بود که پس از کودتای 28مرداد دیگر پای اشرف از این امور کوتاه شد.ولی وی با تأسیس سازمانهایی مانند شاهنشاهی خدمات اجتماعی و یا در سالهای پایانی سلطنت برادرش با تأسیس بنیاد اشرف همچنان به صورتی کامل در سایه، با نام سازمانهای خیریه و غیره ردپایش در سیاست اجتماعی کشور دیده می شود. اشرف و شمس در دو طرف عروس و داماد از خانواده راسخ بعد دیگر زندگی اشرف زندگی خصوصی وی است. زندگی ای که با سه ازدواج-مانند برادرش- عجیب و غریب توأم بود که دو تای آن به طلاق انجامید و آخرینش هم زندگی ای بود که هر چند گرم آغاز شد ولی با توجه به روحیات هر دو – اشرف و بوشهری- به شکلی غیر طبیعی ادامه یافت. ازدواج اول اشرف، ازدواجی به شکل کاملاً سنتی و بر خلاف ظاهر حکومت غربی ماب رضاشاه اجباری بود. یعنی دو جوان از دو خانواده مطرح و صاحب نام برای شمس و اشرف انتخاب شد. علی قوام برای شمس و فریدون جم برای اشرف. و البته جالب ترین این بخش هم مبادله این دو همسر به دستور رضاشاه و بنا به درخواست شمس دختر دردانه شاه بود! تغییر همسری که همواره مورد نکوهش و ناراحتی همه دوران زندگی اشرف بود. بدین لحاظ اشغال ایران به دست متفقین اگر برای همه ضرر داشت برای اشرف سودی فراوان داشت و آن خلاص شدن از این ازدواج اجباری بود. ازدواج دوم وی با فردی مصری به نام احمدشفیق بود که به یکباره و سریع انجام شد. ثمره آن دو فرزند علاوه بر فرزندش از علی قوام بود. اشرف خود همیشه از اینگونه ازدواجهای نامتعارفش یاد کرده و خود را چندان پای بند این گونه تعهدات سخت نمی بیند. چنانکه به هنگام جدایی از شفیق و پیوستنش به بوشهری به آن اشاره می کند: پس از تبعید و بیماری طولانیم به نظرم از اینکه دوباره در ایران پیش برادرم بودم چنان خوشحال بودم که خانه جدیدم همانطور که بود به نظرم خیلی عالی می آمد... پیش از ترک فرانسه، با مهدی[بوشهری] به تفاهم رسیدم: من از شفیق درخواست طلاق می کردم و هر چه زودتر با هم ازدواج می کردیم. علی ایزدی و اشرف پهلوی در بازید از یک مرکز اجتماعی وقتی با شفیق سخن از طلاق به میان آوردم او با طلاقی آرام و بی جنجال موافقت کرد به شرط آنکه چند سالی صبر کنیم تا بچه هایمان بزرگتر شوند. من هم قبول کردم. هیچ وقت مادر متعارفی نبوده ام، درست همانطور که هرگز همسر متعارفی هم نبوده ام. اما با این همه رابطه بسیار بسیار نزدیک و مهر آمیزی با بچه هایم داشته ام. چون احساس می کردم که همسری بوده ام که نتوانسته ام به ازدواج آن چنان توجه و مراقبتی را مبذول بدارم که هر ازدواجی برای پرو بال گرفتن و موفق بودن به آن نیاز دارد، وقتی شفیق گفت که اگر طلاق را به تعویق بیندازیم بچه ها کمتر صدمه می خورند، قبول کردم که حق با اوست. تأخیر در طلاق برایم دشوار بود، اما به نظرم کم کم داشتم درک می کردم که به خاطر انتخاب زندگی اجتماعی باید بهای آن را هم بپردازم...هرگز از خودم در آینه خوشم نیامده بود، حتی به رغم اینکه مردانی به من گفته بودند که جذاب هستم. همیشه در آرزوی چهره کسی دیگر بودم(دقیقاً نمی دانم چهره چه کسی)، پوست روشن تر و هیکلی بلندتر. همیشه خیال می کردم معدود آدمهایی دراین دنیا از نظر قد از من کوتاهتراند طوری که وقتی کسی را می دیدم که ریز نقش و کوتاهتر از من است کمی احساس رضایت می کردم. مهدی[بوشهری] به من گفت که من نقص ندارم، و چون او بهترین دوستم بود، مرا بر آن داشت که خودم را آدمی کم نقص ببینم...به عنوان زنی که همیشه درگیر و گرفتار کار است، در زندگی خصوصی ام سعی کرده ام آزاد باشم و راه خود را بروم. واضح است که چنین نگرشی با ازدواجهای بسیار موفق سازگار است. من جفتهایم را عوض کرده ام، پیر شده ام-اما عوض نشده ام. سومین ازدواج من نیز، پس از آغاز شبهه انگیز خود، کم کم نشانه هایی از تنگنا و دست انداز از خود بروز داد. در چند سال اول شوهرم سخت کوشید که زندگی اش را با برنامه پرتقلا و پر جنب و جوش من سازگار کند...باری، آن نوع سازگاری که مهدی در ابتدای ازدواجمان از خود نشان داده بود نتوانست به طور نامحدود ادامه یابد ومن بیشتر از آن به او احترام می گذاشتم که چنین کاری را از او بخواهم. لذا هر چندعمیقاً هر کدام زندگی جداگانه ای را برای خود در پیش گرفتیم. در عوض دوستان بسیار خوبی برای هم شده ایم. هر وقت امکان داشته باشد وقتمان را با هم می گذرانیم، و می دانیم که وقتی مشکلی پیش بیاید می توانیم به هم پناه بیاوریم. البته همسران اشرف، خصوصاً دو همسر آخرش از مزایای این ازدواج بهره کامل را بردند و در مشاغل حساس و پر آب و نانی مشغول کار شدند که می توانستند از همه معایب این شازده خودسر چشم پوشی کنند. همانطور که گفته شد اشرف که دستش را در سیاست کوتاه می دید در یک سری کارهای خیریه و اجتماعی از قبیل سازمانهای زنان و سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی و نهایتاً تأسیس بنیاد اشرف پهلوی متمرکز کرد. سازمانها و اعمالی عوام پسندی که هیچگاه از چشم شاه دور نبود و در بسیاری از مواقع شاه در تنهایی خود همراه وزیر دربارش از آن به تمسخر و کنایه یاد می کرد. هر چند که بنا به نوشته های علم هیچگاه کار جدی ای در خصوص جلوگیری از این اعمال از سوی شاه انجام نگرفت. یک بار که شاه از دست اشرف شکار شده بود، اسدالله علم وادار به اینگونه نوشتن شد: “نسبت به امور والاحضرت شاهدخت اشرف دستور سختگیری شدید صادر فرمودند. یقین دارم والاحضرت سخت برخواهند آشفت. اگر خودکشی نکند خوب است. چون اخیراً هم کسالت عصبی پیدا کرده اند وحشت دارم ولی چاره نیست. بیچاره شاه می فرمودند، این خواهر و برادران من همه هر کدام یک نقص دارند. عرض کردم، خدا به آنها نقص داده که شما را کامل کند و درست می گفتم، تعارف نبود.” کیش، اشرف و محمدجعفر بهبهانیان وی حتی پای فراتر نهاد و با کمک برادر تاجدارش به سازمان ملل رفت و رئیس کمیته ایرانی حقوق بشر شد و همواره از سوی یکی از دیکتاتورترین حکومتهای خاورمیانه به دفاع از آزادیهای سیاسی و حقوق اولیه انسانها زد. کار کمیک و خنده آور که مورد تمسخر بسیاری از روزنامه ها و مجلات غیر وابسته غربی را فراهم می کرد. هر چند شاه با بسیاری از این ادا بازیهای اشرف به ظاهر مخالفت می کرد ولی به نظر می رسد از اینکه فردی از خاندان پهلوی که نامشان به بدنامی در حقوق اولیه انسانها شهره اند بتواند در سازمانهای مختلف بین المللی به دفاع از آنان بپردازد و شاه به کمک این راه برای خود کسب وجهه ای نماید تا حفظ ظاهر نماید، ولی چه سود که اشرف با بلند پروازیهایش که گاه به شوخی می ماند پای از گلیم حد و حدود خود بیرون می کرد و حتی شاه را هم وادار به عصبانیت می نمود. به عنوان مثال زمانی که اشرف داعیه ریاست بر مجمع عمومی سازمان ملل را داشت و در این راه شکست خورد خواستار نمایندگی دائمی ایران در این سازمان شد، بحثی چنین بین شاه و علم درگرفت: از آنجا که والاحضرت اشرف شانس انتخاب شدن برای ریاست مجمع عمومی سازمان ملل را ندارد، حالا در کله اش فرو رفته که به عنوان نماینده دائم ایران در سازمان ملل انتخاب بشود. شاه گفت:این خواهر دوقلوی من روز به روز دیوانه تر می شود...حرص و آزش برای مال اندوزی ارضا شده حالا در پی افکار احمقانه و جاه طلبانه است... اگر یک سر سوزن قابلیت مدیریت داشت با کمال میل پیشنهادش را بررسی می کردم، ولی چون خواهر من است خیال می کند می تواند از بالای سر وزارت خارجه کارهایش را انجام دهد. جاه طلبیهای او حقیقتاً نامعقول است. دستور داد تا فوری او را از نیویورک به تهران فرا بخوانم. زنان دربار؛ از راست: فاطمه، اشرف، فرح دیبا، فریده دیبا، شمس و شهناز پهلوی ولی به هر روی اشرف با همه این به ظاهر ناملایمتی برادر کارهای خود را به پیش می راند و برادر با همه غرولندش در حضور علم مجبور به اجابت بسیاری از خواسته های وی می شد. اعمال و رفتار اشرف در اروپا و در محافل داخلی بین مردم وسیاستمداران چنان آشکار بود که گاه این اخبار با درج شدنشان در مطبوعات غربی جنجالی برای حکومت ایران به پا می کرد که دود آن هم مسلماً بیشتر به چشم شاه می رفت.چنانکه چندین بار جنجالهای مختلف در اروپا نام ایران و اشرف را بارها بر سر زبانها و تیتر اول مطبوعات کرد. اخباری که به ندرت با سانسور داخلی ایران به گوش مردم می رسید ولی همه سردمداران از این گونه وقایع اطلاعات کاملی داشتند. در سال 57که مجدد موج اعتراضات مردمی در کشور شدت گرفت برای بار دوم اشرف به نوک تیز تبلیغ مخالفان نظام پهلوی تبدیل شد. نوک تیزی که به هدف اصابت کرد و همه می دانستند این هدف پاشنه آشیل شاه است. شاه هم این را خوب می دانست و حفظ نظامش از اوجب واجباتش بود، چنانکه اشرف خود می نویسد:”آخرین باری که ایران را دیدم اوت 1978[مرداد57]بود. از کنفرانس سازمان بهداشت جهانی در روسیه برگشته بودم و کشور را در اوج بی نظمی فزاینده دیدم. برادرم اصرار کرد که کشور را ترک کنم و من چنین کردم.” این بار نه یک مخالف شاه دستور به خروج وی از ایران داد- چنانکه مصدق این کار را در دهه سی کرده بود- بلکه به دستور نزدیک ترین فرد به خود مجبور به این کار شد. وی آخرین منظره ای که در ایران دید اینگونه بود: وقتی از بالای بنای یادبود شهیاد پرواز می کردم، دیدم که یک گوشه ای آن پایین کاملاً سیاه است، لحظه ای بعد متوجه شدم که این توده سیاه توده ای از زنان ایران است، زنانی که به یکی از بالاترین سطوح آزادی در خاورمیانه دست یافته بودند. در اینجا همان چادر مشکی هایی را سر کرده بودند که مادر بزرگهاشان در مراسم عزاداریها به سر می کردند. فکر کردم، خدایا، کار به اینجا رسیده است؟ برای من این صحنه به دیدن کودکی می مانست که بزرگش کرده بودم و اکنون ناگهان بیمار شده و رو به مرگ است. نصب نشان بر سینه برادر سال 57 نیویورک میزبان تتمه زندگی اشرف بود و او در 37 سالی که در این شهر زندگی کرد شاهد مرگ آخرین فرزندان رضاشاه-البته بجز غلامرضا- بود. منابع 1-پهلوی، اشرف. چهره هایی در یک آئینه. تهران، فرزان روز، 1377٫ 2-حدیدی، مختار. پهلویها. تهران، موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران.1391٫ ج2٫ 3٫علم، اسدالله. یادداشتهای علم. تهران، مازیار، 1387٫ج6و7٫ Let’s block ads! (Why?) منبع: مشرق کد مطلب : سایر اخبار ...
بساط دم عید دوچرخه !
...> عینک گمشده علیرضا صفری: خدا نکنه کسی به چیزی وابستگی پیدا کنه، چیزی که جزیی از زندگی انسان بشه و آدم مجبور بشه همیشه و همه جا اون رو همراه داشته باشه و نبودش کاملاً خودش رو نشون بده. عینک من هم از این قبیل وسایله. همیشه می دیدم قدیمی ها عینک شون رو با بند به خودشون وصل می کنند. تازه بعد از گم شدن عینکم فهمیدم که بدون اون از زندگی می افتم و باید از کسی عینک قرض ...
نانوایی که به نیازمندان نان رایگان می دهد
باشند تا به وسیله آن شکم شان را سیر کنند. هاشم عباسی نام این نانوا است و 49 سال از عمرش می گذرد. هر روز صبح که کرکره نانوایی اش را بالا می کشد تا زمانی که نانی در تنور باقی مانده است میزبان نیازمندان و کارتن خواب هایی است که هیچ پولی بابت سیر کردن شکم شان ندارند. او دست رد به سینه هیچ نیازمندی نمی زند چون یک بار در دوران سربازی اش در شهر غریب این حس ناخوشایند را تجربه کرده و دوست ندارد حداقل ...
دیدار با پیکری که سر بر بدن نداشت
عمیقی فرو رفت. همه ی بچّه ها به همدیگر گفتند: بنده ی خدا حاجی، خیلی خسته است. کمی یواشتر صحبت کنیم. سر ده دقیقه، شاید چند ثانیه هم این طرف و آن طرف نه، حاجی از خواب برخاست و نشست. همه با تعجّب به حاجی نگاه کردند گفتم: حاجی، خوابت همین بود؟ با خوشرویی گفت:- توی جبهه، در هر بیست و چهار ساعت، بیشتر از پنج دقیقه خواب سهم آدم نمی شود. من چهل و هشت ساعت نخوابیده بودم. ده دقیقه خواب سهمم بود؛ که سهمیه ام ...
تصاویر/ روستای پهلوان پرور هندی!
. آن ها حتی قادرند یکدیگر را کول کنند. البته این نوع تمرین ها جزو تمرین های سنتی هند محسوب می شوند. حتی یکی از افراد روستا موتورسیکلتی به وزن 350 کیلوگرم را بلند می کند. تعداد مردان روستا که هر روز به تمرین های بدن سازی می پردازند به 40 نفر می رسد. ویجای تنوار، مربی روستا در آخادا می گوید: تغذیه آن ها سالم و سر وقت است. آن ها هر روز برای تمرین به اینجا می آیند و به همین دلیل است که ...
گفتگوی نوروزی دی اسپورت با گزارشگر و مجری رادیو و تلوزیون یزد
دوست داشتی جای آن باشی و زندگی آن را داشته باشی؟ اسمش چی؟ نه واقعا * اگر بتوانی نوع مرگت را انتخاب کنی دوست داری چطور بمیری؟ چه سوالای سختی می پرسین شما.. عاقبت به خیری،دعای همیشگی منه، برای همه وخودم شب خواب و...انالله وانا الیه راجعون *تا حالا تو کارتون سوتی دادید؟ آره،مخصوصا اون اولا...نمک کاره فقط خدا کنه شور نشه *اولین چیزی که ...
فرزندم در تمام لحظه لحظه های خواب و بیداری زندگی همراه من است
خانواده شهدا سر می زد. یک روز به او گفتم حال پدرت خوب نیست این بار را به جبهه نرو، رو به من کرد و گفت مادر تو دیگر چرا به من می گویی به جبهه نروم، من به همه ی رزمندگان گفته ام مادرم به من می گوید به جبهه بروم. اصرار کردیم ازدوج کند وقتی ازدواج کرد رو به پدرش گفت از من راضی شدید؟ پدر جواب داد بله و اقا محمد خیالش راحت شد و گفت پس من شهید می شوم و گفت من برای اینکه دینم کامل شود ...
آرزوهای تحقق یافته/ بارها زمان به عقب برگردد بازهم فرزندانم را برای خدا قربانی می دهم
دنبال ماشین ها رفتم... دنبال اصغر می گشتم؛ محل کار برادرم راه آهن بود، وقتی آن وقت شب مرا تنها آنجا دید خیلی تعجب کرد. چشمم دنبال هر اتوبوسی بود، هرکسی که لباس بسیجی داشت، توجهم را به خود جلب می کرد. یک روز هم خیلی غمگین و ناراحت بودم، از خدا خواستم خواب اصغر را ببینم و با او حرف بزنم؛ همان شب به خوابم آمد؛ چند بچه دور و برش بود یک گاز پیکنیک دستش گرفته بود، گفت مادرجان من می روم دیگر ...
جانبازی که پرستاری همرزمانش را بر عهده دارد
باعث غبطه و افسوس من می شود این است که چرا شهادت نصیبم نشد؟ گاهی که به آن دوران فکر می کنم و یاد بعضی از خاطرات می افتم، افسوس می خورم چرا فلان کار را نکردم یا چرا نزد آن فرمانده نبودم که شهادت نصیبم بشود. از بدو مجروحیت تا کنون هیچ وقت نشده که یک لحظه افسوس بخورم چرا مجروح شدم. حتی می توانم بگویم خانواده هم مانند من فکر می کنند، البته پدر و مادرها دوست دارند فرزندانشان سالم باشند اما در مقوله ...
می خواهم فریاد بزنم؛ بابا حرف های ما فقط شوخی است!
اگر نباشند... به نظرم کاکتوس طنز مورد علاقه تو باشد! آفرین! تو در آن سریال خیلی خوب بودی؟ قربانت، من خیلی خیلی آن کار را دوست داشتم .دوره ای که توی کاکتوس بازی می کردم در ابرها بودم. اون مدل شوخی و تیم را دوست داشتم. کاش می شد دوباره آقای هنرمند کار کنند ، بچه های خنده بازار و... همه کار کنند و ما شاهد پیشرفت طنز در تلویزیون باشیم. به سینما برای کار کردن فکر می ...
صندلی داغ طرفداری: آرمان آزاد نیا، از شهر باران تا پسرکی با موهای ماکارونی!
طرفداری- آرمان آزاد نیا چهارمین مهمان از سری دوم صندلی های داغ طرفداری در بهار، در عید و روز چهارم سال 1395 خواهد بود. اهل رشت، شهر باران است و آنطور، مثل همه رشتی هایی که می شناسم، خون گرم است و می شود از این موضوع سو استفاده کرد و برای مثال ساعت سه صبح برایش با تحریف تاریخ توضیح داد که برای مثال در دربی شمال غرب، در دهه شصت چه اتفاقاتی افتاده و بعد اینطور باشد که در جواب به اخیرا اشاره کند و دوره الکس فرگوسن و شاید هت تریک برباتوف و اینگونه باشیم که "لبخند" و چشم هایی که از بدجنسی می خندند. آرمان آزاد نیا، پسر خوب طرفداری این روزها سرگرم درس هایش است اما آرنولد وا ...
اعتراض نویسنده اصول گرا به چرخش حاتمی کیا میان گروه های سیاسی
وقت همین ایشون برمی داره در وصف اون موتوری هایی که از قضا برای دفاع از حضرتش آمده بودن، می گه: دود این موتوری ها منو خفه کرده! این موتورا جاده می خوان! من خیبری ام! خیبری ساکته! دود نداره! سوز داره! عجب! بمیرم... واقعا بمیرم برای مظلومیت بچه بسیجی کف خیابون که حتی باید از حاج کاظم هم طعنه بشنوه! طرفه حکایت را سر جدت نگاه کن! توی اون آژانس، از همه شلوغ تر خود حاج کاظمه، اون وقت می گه؛ خیبری ساکته ...
پسرک ستمگر
جورجو کوچولو، اگرچه اعضای خانواده به خاطر زیبایی، خوش قلبی و هوش سرشارش او را خیلی تحسین و تمجید می کردند ولی بچه ای شرور و بدذات بود. در خانه آنها، پدر، مادر، پدربزرگ و مادربزرگ پدری، و خدمتکارها آنا و آیدا دائماً به خاطر هوسبازی ها و بهانه گیری های او سخت در هراس بودند، ولی هیچ یک جرات نمی کرد به این امر اعتراف کند، بلکه برعکس همگی به صدای بلند مهربانی، نجابت و رام بودن این پسرک دوست داشتنی را ...
معرفی یک فرهنگیار (مرحوم محمدمهدی مظلوم زاده)*
کردند و بعد از دوازده روز مرا به امید خدا مرخص کردند و کسانم نا امیدانه جنازه ام را به کازرون حمل و در گوشه منزل دفن کردند، ببخشید بستری کردند که هنوز هم بستری هستم – خداوند مرا رحمت کند – حالا در این مدت ده سال چه رنج ها و دردها و گوشه و کنایه ها و غیض و تعرض و ناراحتی که از ناحیه بدنم و کسانم و دیگران دیدم و شنیدم بماند که ذکرش بیهوده و نابجاست . اما از هر چه می رود سخن دوست خوشتر است : چند روز ...
گفتگوی نوروزی دی اسپورت با مهران درویش
سوتی داده ای ؟ به یاد نمیارم فکر نکنم * اولین کلمه ای که به ذهنتون میرسه جلوی واژه های زیر بذارید خدا : همیشه و همه جا عشق: فقط خدا شادی : گل زدن سیزده بدر : یک روز خوب در کنار هم سربلند قهرمانی: زیاد بهش فکر نمیکنم شعارت تو زندگی: دروغ نگیم و صداقت داشته باشیم و سئوال پایانی نظرتون راجع به دی اسپورت: دایره المعارف لیگ های ایران ، بهترین و کاملترین سایت فوتبالی کشور ...
پروین: این بچه تو روی من میگه استقلالیه!/ فقط برای درآوردن بازیکن ها به کلانتری رفتم!
بازی ای برمی گشت که من دقیقه آخر گل زدم و بعد از گل من، بهلولی سوت پایان بازی رو زد. * اما هنوز هم تا شما نخواهید داور بازی های دوستانه تان سوت نمی زند. (خنده) اون داورهایی که شما میگین دوستای خودمن. بنده خداها اون قدر به من احترام میذارن که اگه توی این 18 قدم خطا بشه، تو اون یکی 18 قدم برای ما پنالتی می گیرن. به هر حال ما علی پروینیم و از این جور چیزها برامون وجود داره. ...
اوج شکوه انسانی بانوی تهرانی/خانه اش را خیریه کرد
شوخی نیست رسیدگی به وضعیت آن همه پرونده که مشخصات افراد بیمار، خانواده ها و کودکان بی سرپرست در آن دیده می شود. بعضی وقت ها می ماند به چه کسی کمک کند اما ته دلش می گوید خدا ارحم الراحمین است و به تلاشش ادامه می دهد. شاید در یک روز، 10 بار اشکش در می آید تا دارویی، سبد کالایی یا لباسی را تهیه کند و به دست نیازمندی برساند اما خسته نمی شود زیرا آنچه آرامش می کند، نتیجه دادن کارهایش است. ...
گفتگوی نوروزی دی اسپورت با کاپیتان تیم فوتبال گل گهر سیرجان
تعطیلات نوروز دست نمی دهد. *آخرین بار که از ته دل خندیدید چه زمانی بوده است؟ امروز صبح!، زمانی که سرگرم بازی با دخترم بودم شروع به خندیدن کرد و بالطبع من نیز به وجد آمدم و خندیدم. *علم بهتر است یا ثروت؟ چرا؟ ثروت، چون اگر شما ثروت داشته باشید مسلما شرایط تحصیل نیز برای شما فراهم می شود. *دوست دارید به کدام شهر سفر کنید؟ مشهد و بعد از آن شهرهای شمالی. *طرفدار ...