سایر منابع:
سایر خبرها
داماد صدام حسین چرا از دست او به اردن گریخت؟/ماجرای جاسوس مخالفین که توانست تا پیش خود صدام هم ...
پوشیده بود. فوری جواب می داد. اصلا در جواب دادن تعلل نداشت و از چیزهایی حرف می زد که انتظار نداشتم بداند. مطمئن شدم که راست می گوید. پرسیدم صدام چه گفته بود. گفت: صدام گفته بود: من یک دردسر دارم به اسم احمد چلبی. از دست او خلاصم کن، بعد هر جوانی را خواستی انتخاب کن تا تو را به همسری اش درآورم و یک خانه با یک مرسدس بنز و یک میلیون دلار پول هم به تو بدهم. گفتم تو چه گفتی؟ گفت: گفتم ...
پدر کارگردان به روایتِ پسر روحانی اش!
در مناطق محروم زندگی می کنند شما همان پسر آقای سلحشور هستید؟ خیر، عبدالله برادر بزرگترم در مناطق محروم شرق کشور زندگی می کرد. می شود در مورد ایشان صحبت کنید؟ برای پسر یک کارگردان کمی عجیب به نطر می آید! نمی دانم گفتنش برای این مصاحبه لزومی دارد یا نه؛ آقا عبدالله سال 70 وارد حوزه شد؛ از همان سال یکی از رفقای ایشون در مناطق محروم سمت زابل و زاهدان کار می کردند اونجا ...
فرهنگ در رسانه
گوید نه. پیر می گوید خاک بر سرت! هنوز آن شعر درکه را که برای سردسیر درکه گفته بود در رستورانی که آن بالا بود به دیوار زده بودند. می گفتم من برای دورانی هستم که پدر در خانه بود و به شورای عالی فرهنگ می رفت. شما از واقعه ای که به جای مرحوم بهار، سید علی مجابی؛ صاحب روزنامه رعد قزوین را ترور کردند، چه روایت مستندی شنیده اید؟ من در آن زمان به دنیا نیامده بودم چون متولد 1315 هستم ...
کتابی که به لبخند اول استاد هدیه شد/ داستان زندگی امیرخان!
.... می گفتم: این آبروی شماست امیرخان. خودتان کمک کنید. خودتان دستتان را بدهید به من. شاید این منم که می خواهم شما را از بنر بکشم بیرون. رفتم کنار ساحل. رفتم توی آب. سرد بود، اما رفتم. دریا آرام بود. برگشتم تا دریا را از دور حس کنم. در ماسه های ساحل دراز کشیدم. آفتاب داشت غروب می کرد. یک لحظه خوابم برد. بیش از یک لحظه. امیرخان با چهره ای خندان آمد سراغم. از دور مردی را دیدم که می آید ...
توپخانه قوی سپاه ثمره فعالیت شهید شفیع زاده است
سادگی با بسیجیان ارتباط قلبی برقرار می کرد. کسانی که برحسب اتفاق با او برخورد داشتند و یا لحظه ای برای کاری پیش او می رفتند، در همان برخورد اول، نگاه های پرمعنا و باوقار او جذبشان می کرد، شیفته اش می شدند و ترجیح می دادند تا آخر عمر از او جدا نشوند."(سردار حسن مقدم) ** همیشه ماندگار از همان روزی که اولین جنگ افزارهای جدید را برای سازمان رزم سپاه خریدند، تثبیت و ...
امام جواد (ع) الگوی دانشمندان جوان
، پس چرا شما بر مسند خلافت قرار گرفته اید؟ با اینکه بزرگتر از شما هم افرادی اینجا هستند؟! عمر بن عبدالعزیز از تیزهوشی و حاضر جوابی او متعجب شده و گفت: راست می گویی و حق با توست. اکنون حرف دلت را بزن! آن نوجوان هوشمند گفت: ای امیر! از راه دور آمده ایم تا به شما تبریک بگوییم و منظورمان از این عمل، شکر الهی است که مثل شما خلیفه خوبی را به مردم عطا کرده است، وگرنه مجبور نبودیم به این سفر بیاییم ...
کاروان اعتکاف به سرمنزل آخر رسید/ وداع در اعتکاف؛ اتصال دوباره با باری تعالی
برنامه معنوی که ثواب بسیاری نیز دارد شرکت می کنم . وی که خود را خانم جعفری معرفی کرد، در پاسخ به این سوالم که گفتم مادرم شما با این سن با زانوی درد روزه داری برایت سخت نیست؟ گفت نه اتفاقا روزه که هستم درد زانویم کمتر است یا اینجا که میایم اصلا درد زانو برایم رنج آور نیست و فراموشش می کنم . وی ادامه داد: از موقع ساخت این مسجد من همسایه همین مسجد بودم فقط خدا بهم توان بده همه ...
طرح شب کوک را قبل از راه اندازی من و تو به شبکه سه داده بودیم!
اتفاقی بیفتد. سالن ما 1970 نفر گنجایش داشت و ما 1830 تا بلیت فروختیم. آن سالن 2700 نفر گنجایش داشت و 940 بلیت فروخته بود. برنامه گذارش همان شب پیش ام آمد و گریه می کرد، چون ورشکست شده بود. پرسید: چرا این طوری شد؟ در جواب اش گفتم: در ایران که بودم به شما گفتم نسل جدیدی که دارند کار می کنند، می دانند چه بسازند که مردم دوست داشته باشند. بلدند با احساسات مردم گره بخورند. خواننده ای که شما داری روی او ...
وحشی گری تکفیری ها ربطی به اهل سنت ندارد
دیدید؟ پسرمان از همه لحاظ بچه خوبی بود. اگر خوب نبود هیچ وقت با من راهی سوریه نمی شد. وقتی از رفتن من با خبر شد گفت: بابا من هم با تو می آیم و باید هر دو در راه خدا جهاد کنیم. اگر قسمت شد هر دویمان در راه خدا و اسلام شهید می شویم. وقتی برای آموزش رفتیم به سلمان گفتم بابا تو پیش مادرت برگرد. الان در خانه مردی نداریم، تو در خانه باشی بهتر است، گفت: نه! اگر می خواهی شما به خانه برو، چون من ...
قتل برای یک مشت طلا
بیست و پنجم خرداد نزدیکی خانه آنها پرسه می زدم که متوجه شدم شوهر محترم خانه را ترک کرده است. همان موقع مقابل در رفتم و در را باز کردم. وقتی وارد خانه محترم شدم متوجه شدم او در خواب است. می خواستم سرقت کنم اما یکباره پیرزن بیدار شد و شروع به داد و فریاد کرد. من هم از ترسم پتو را روی سرش انداختم و دهانش را گرفتم و او را تهدید کردم ساکت شود. بعد از چند دقیقه پیرزن آرام گرفت. فکر می کردم ترسیده و ساکت ...
اگر سوریه رفتن توفیق می خواهد،ماندن در ایران و دفاع از انقلاب هم توفیق می خواهد!
نشان دادید و گفتید : با این دستان پول حلال به خانه آورده ام و نمیخواهم تو دنبال ناموس مردم بروی ؟ گفت : خب. گفتم : من الآن نیاز به ازدواج دارم و نمیخواهم ازدواج نکردن من باعث شود که دنبال ناموس مردم بروم. گفت: میخواهم تحقیق کنم و تحقیقاتش 6 ماه طول کشید ، بعد از 6 ماه رفتیم خواستگاری. پدرم در جلسه خواستگاری به پدر و مادر طرف مقابل گفت :این لباس ...
لوریسِ عاشقِ خلاق
رابطه ی 50 ساله است. روزی کسی از من پرسید: فکر می کنی هنرمندی؟ گفتم: نمی توانم چنین ادعایی کنم؛ اما می توانم ادعا کنم که نزدیک 60 سال با بسیاری از هنرمندان - از شاعر و نقاش و فیلمساز تا بازیگر و مجسمه ساز- ارتباط نزدیکی داشتم و اگرچه درباره ی خودم نمی توانم چنین اظهارنظر کنم؛ اما بر اساس 60 سال ارتباط نزدیک با هنرمندان، این تشخیص در من شکل گرفته است که چه کسی واقعا هنرمند است و چه کسی می خواهد با ...
امیر دل ها، فاتح اروند و علم کوه
... به لطف خدا توانستیم به سلامت به منطقه مورد نظر برسیم و در یک عملیات موفقیت آمیز، آن منطقه را از وجود شرارت این اشرار پاک کنیم. گروهی که در برهه ای از زمان آنقدر گستاخی به خرج داده بودند که حتی در پاسگاه همان نزدیکی دست به گروگان گیری زده بودند! در آن عملیات، مفهوم عبارت کجایند مردان بی ادعا را با تمام وجود درک کردم. تا قبل از آن همیشه فکر می کردم دوره این مردان بی ادعا سرآمده و ...
عشق به وطن، از فرهنگ تا سیاست
گفتم من برای دورانی هستم که پدر در خانه بود و به شورای عالی فرهنگ می رفت. شما از واقعه ای که به جای مرحوم بهار، سید علی مجابی؛ صاحب روزنامه رعد قزوین را ترور کردند، چه روایت مستندی شنیده اید؟ من در آن زمان به دنیا نیامده بودم چون متولد 1315 هستم. این ترور بین سال های 1302 تا 1304 اتفاق افتاد. پدر وکیل مجلس بود. بعد از ساختن خانه، پدر یا پیاده یا با درشکه به مجلس می رفت. زمانی که ایشان نطق ...
پسند سخت لباس بخت
دیگران کاملاً نظرشان عوض شود. در اتاق پرو هم دعوا کم پیش نمی آید گاهی هم کار عروس و داماد به طلاق کشیده. فقط سر مدل لباس عروس. نگار می گوید: نحوه صحبت کردن ما خیلی مهم و حساس است. ممکن است گاهی حرفی بزنیم که به عروس بربخورد. مثلاً یکی از عروس ها روی لباسش لک افتاده بود. معلوم شد این اتفاق در خانه مادرشوهرش افتاده. این ماجرا را جلوی مادرهمسرش برای ما تعریف کرد؛ یکی از بچه ها گفت پس آنجا ...
90/ جیب بری مدرن
یک جوری از دست همدیگر خلاص کند. جوان بزرگتر یقه جوان کوتاه قد سیه چرده را گرفته بود و می گفت تا تو باشی که جلوی معلم، خود شیرینی نکنی. از طرفی جوان سومی هم که ظاهرا نشان می داد قصد میانجی گری دارد با صدای بلند داد می زد بچه ها بی خیال شوید. بابا داریم تابلو می شیم. مردم دورمان جمع شدند و خلاصه این سه نفر حسابی با سروصدای خود جلب توجه کرده بودند تا اینکه تصمیم گرفتند ادامه دعوا را در یک خط دیگر و ...
خرده جنایت های زناشوهری
چه باعث می شه یک زن و مرد با هم بمونن مسایل مبتذل و پستیه که بینشونه؛ به خاطر منافع، ترس از تغییر، وحشت پیری، ترس از تنهایی، سست می شن، تحلیل می رن، دیگه حتی فکرشم نمی کنن که یک کاری بکنن تا زندگیشون عوض شه، اگه دست همو می گیرن فقط برای اینه که تنها به گورستان نرن، تو به خاطر دلایل منفی با من موندی. تازه نگه داشتن عشق و احساس و دوست داشتن همدیگر در کنار تمام تفاوت های فردی و جنسیتی، درد ...
حکم قصاصی که دوبار نقض شده بود،سرانجام محکوم را به چوبه دار نزدیک کرد
من نیز سرایت کرد! این تناقض گویی های محسن در حالی ادامه داشت که زنی به نام شکوفه به مأموران گفت چندی پیش با محسن آشنا شدم و مرتضی از دوستان محسن بود. این آشنایی باعث شد که من با مرتضی ارتباط پنهانی داشته باشم تا اینکه محسن متوجه ارتباط ما شد. سرانجام مرتضی با برداشتن کارت عابربانک محسن از حساب وی پول برداشت کرد و گفت اگر محسن بفهمد مرا دعوا می کند پس بهتر است تو بگویی از حسابش پول ...
گفتگوی خواندنی با بانوی جراح سنتی سروآبادی
بالای دارویی تهیه کنی و با کمی موم و روعن زیتون و سپس مالش و چسب می توان از درد رهایی یافت. به بانو شرافت گفتم کار شما سخت است نمی ترسید وقتی دست یا پای شکسته ای را جا می اندازید و یا مهره های جا رفته را دستکاری میکنی. از سوال من خنده اش گرفت و با مهربانی گفت: ؟ قبل از اینکه شروع به مالش دیسک و جا انداختن استخوان های مراجعین کنم رضایت کامل آنها را جویا میشوم و البته پسرم آدم وقتی ...
برگی از دفتر زندگی ام المصائب، حضرت زینب (س)
...: سر مقدس امام حسین علیه السلام را بریدم؛ تا این که نوبت به حرمله رسید. عمر سعد پرسید: تو چه کردی؟ حرمله گفت: من کاری کردم که کسی در روزگار انجام نداده. گفت: من تیر به گلوی بچه شیرخوار تشنه کام و رنگ پریده ای که سرش روی شانه پدر بود، زدم. نقل کرده اند: عمر سعد بیش از همه به حرمله جایزه داد. زینب کبری هم همان شب، خیمه نیمه سوخته ای تشکیل داد، از پاره سوخته های خیمه ها یک فرش تشکیل داد و ...
شکنجه یک زن و 2 دخترش/ آنها 21 روز غذا نخوردند اما هنوز زنده اند/تصاویر
را گرفته و به بازداشتگاه می برد، اعظم و دو دختر نیز توسط اورژانس اجتماعی به بهزیستی واگذار می شوند. اعظم وقتی دارد از تهمت شوهرش به خود، حرف می زند، انگار درد بیشتری می کشد، انگار نمی تواند با این موضوع کنار بیاید و می گوید فقط خدا شاهد است که چه اتفاقاتی افتاده، می گوید: از ابتدای ازدواج هر زمان که به بیرون می رفت در خانه را قفل می کرد، دیگر نمی دام چه بگویم . هانیه و هدیه ...
شیعیان افغان بعد از 20 سال جهاد با تکفیری ها به سوریه رسیده اند/ همه اموال مدافعان حرم در افغانستان ...
... شما مادر هستید و سرشار از احساسات مادرانه چگونه و چطور رضایت به حضور فرزندتان در سوریه داده اید؟ خودش دوست داشت که برود و من هم گفتم که پیش حضرت زینب رو سفید شویم و وقتی که خودش راضی هست چرا من مخالفت کنم .اشتیاق او در حدی بود که برای اعزام با همسرش درگیر بود ، همسرش برای رفتن به سوریه راضی نمی شد ولی سید علی گفت من تو را به پدر و مادرم می سپارم و یا حتی به خانه پدرت می برم و رضایت ...
21 روز شکنجه زجرآور برای زن بی پناه
، پلیس او را گرفته و به بازداشتگاه می برد، اعظم و دو دختر نیز توسط اورژانس اجتماعی به بهزیستی واگذار می شوند. اعظم وقتی دارد از تهمت شوهرش به خود، حرف می زند، انگار درد بیشتری می کشد، انگار نمی تواند با این موضوع کنار بیاید و می گوید فقط خدا شاهد است که چه اتفاقاتی افتاده، می گوید: از ابتدای ازدواج هر زمان که به بیرون می رفت در خانه را قفل می کرد، دیگر نمی دام چه بگویم . ...
جدال نویسندگان و مترجمان بر سر ترجمه فارسی به فارسی
نوشتاری و به یک حرف، بدون هیچ مشکل زبانی هر روز ، پس از فیلمبرداری ، با دوستان در کوچه ها و جاده های شهر تهران قدم می زدم . هر قدم واژه بود. هر نفس هرجا و هر کوچه یک داستان لذت می بردم. در خیابان انقلاب با عطش به کتاب فروشی ها سر می زدم و کتاب می خریدم. حتی ترجمه آثار نویسندگان معاصر جهان را، چون کوندرا،داریدا، دولوز ... و همان گونه که رولان بارت می گفت، فقط برای لذت خوانش این همه نویسندگان بزرگ به ...
شاعر مگر کرگدن است!؟
تجربه کردم. اغلب هم درس های ساده ای مثل ورزش، ادب، انشا را صفر می گرفتم. تا نهم دبیرستان همینطور بودم. سه سال در کلاس نهم ماندم و بعد از آن دیگر ادامه تحصیل ندادم. پس از آن مدتی در شرکت حفاری کار کردم و بعد نیز به شرکت "بلک اند دکر" رفتم که همزمان با انقلاب شد و بعد به اهواز آمدم. وی ادامه داد: 13 ساله که بودم روزی از پارک کنار خانه مان رد می شدم. پرسیدم چه خبر است؟ گفتند کتابخانه ...
لطفا بخندید
” میخونیم مثل خانه که میگیم خونه ، یا بیابان که بیابون گفته میشه . بعد گفت کسی مثال دیگه ای میتونه بزنه ؟ یه دختره از ته کلاس داد زد : . . استاد مثل صابان که میگیم صابون یعنی کلاس رفت رو هوا چند تا غشی و زخمی هم به جا گذاشت . دهن استادم وا مونده بود،بسته نمیشد تربیت بچه ها تو خارج: پسرم اگر کسی اذیتت کرد تو سعی کن با شعور و شخصیت ...
ربوده شدن دختر جوان توسط دو پسر
سهراب گذشت که روزی مطلع شدم پسرخاله ام می خواهد به خواستگاری ام بیاید وخانواده هم برخلاف نظر من با این ازدواج موافق هستند. به هر دری زدم که این قول و قرار را به هم بزنم و حتی آنها را تهدید به خودکشی کردم ولی بازهم حاضر نشدند از تصمیمشان برگردند. مرتب با خودم می گفتم که چگونه می توانم با پسرخاله ام ازدواج کنم درصورتی که با پسر دیگری ارتباط نامشروع دارم. افکار واهی ...
ارائه طرح شب کوک به شبکه سه قبل از راه اندازی شبکه من و تو!/ برندگان برنامه های ماهواره ای الان کجا ...
. سالن ما 1970 نفر گنجایش داشت و ما 1830 تا بلیت فروختیم. آن سالن 2700 نفر گنجایش داشت و 940 بلیت فروخته بود. برنامه گذارش همان شب پیش ام آمد و گریه می کرد، چون ورشکست شده بود. پرسید: چرا این طوری شد؟ در جواب اش گفتم: در ایران که بودم به شما گفتم نسل جدیدی که دارند کار می کنند، می دانند چه بسازند که مردم دوست داشته باشند. بلدند با احساسات مردم گره بخورند. خواننده ای که شما داری روی او فعالیت می کنی ...
شکنجه داعشی!
با دیوید هینس [امدادگر بریتانیایی که توسط داعش گردن زده شد] داخل خودرو نشسته بودیم. تمام روز را با مردم حرف می زدیم. ما به اردوگاه آتما در نزدیکی مرز رفتیم و بعد سوار ماشین شدیم که به خانه برگردیم. داشتم با رئیسم تلفنی حرف می زدم و حواسم به دو خودروی مشکی که به کنارمان آمدند، نبود. هشت داعشی اسلحه شان را درآوردند و ما را به رگباری از گلوله ها بستند. من فقط گوشی ام را روی صندلی انداختم و رئیسم هنوز ...
دختر آبادانی
همه پرکار باشد و خستگی ناپذیر. یکسره کار می کرد و خم به ابرو نمی آورد. احساس می کردی خودش را فدای رزمندگانی کرده که با بدنی تکه پاره به آن بیمارستان منتقل می شدند و آرام می گرفتند. یک بار که از آن همه عطوفت و مهربانی اش نسبت به یک رزمنده قطع عضو حیران شده بودم دل به دریا زدم و رفتم سراغش و گفتم: شما خسته نمی شی که این همه زخمی و شهید می بینی؟ او اصلاً سرش را بالا هم نیاورد، فقط گفت: ...