سایر منابع:
سایر خبرها
فارین پالیسی: سپاه پاسداران نمی داند با انبوه داوطلبان اعزام به سوریه چه کند
...> این داوطلبان مانند عباس (شهید عباس آبیاری) معتقدند که مردم سوریه در خطر انقراض به سر می برند. این افراد با مشاهده تخریب حرم ها، مساجد و کلیساها در تلویزیون و شبکه های اجتماعی، یقین دارند که مکان های مقدس به ویژه حرم سیده زینب [سلام الله علیها] هرگز از دست تروریست ها در امان نخواهند بود. این داوطلبان آماده اند که جان خود را برای حمایت از این مکان های مقدس فدا کنند. حسین یک سرباز بسیجی 30 ...
اولین گفتگو با حبیب “حبیب محبیان” پس از بازگشت به ایران
کشیده نشدند؟ صدای مادرم قشنگ بود. هر هفته جلسه قرآن برگزار می کرد و سفره برای ائمه اطهار (ع) راه می انداخت و خودش مداحی می کرد و می خواند. من از یک خانواده مذهبی هستم. دو خواهر و پنج برادر هستیم. یکی از برادرهایم آکاردئون و دیگری ویولون می زد و یکی هم آواز می خواند. . . اما همه برای دل خودشان بود. من هم همه مدل آهنگی می خواندم. از هندی گرفته تا گلپایگانی و انگلیسی و. . . از 8 ...
راز خانه وحشت
رفت و خیلی زود برگشت. امیر داشت می لرزید. گفت: مرده. گفتم: چی می گی؟ گفت: یاسر جواب نمی ده. هر چی صدایش می کنم جواب نمی ده. سریع به اتاق یاسر رفتیم. پیکر بی جانش گوشه اتاق افتاده بود. ترس و دلهره تمام وجودم را گرفته بود. تا حالا از نزدیک جسد ندیده بودم چه برسد به این که یک جنازه پر از خون را ببینم و خودم هم در قتل او نقش داشته باشم. امیر به من ...
بخش های خواندنی خلسه با طعم باروت
است؟ آمدیم خواهر مادر خودت هم میانِ ملت بود، ببینم باز هم این طوری حرف می زنی؟ علی می گوید: خدا را شکر، همگی شان دهاتمان هستند، کَکَم هم نمی گزد. همتی مشتش را گره می کند و با خشم می گوید: پس خانواده من چه؟ لابد آن هم کشک... می آید وسط حرف هایشان: - از دست شما... هنوز طوری نشده این طور مثل خروس جنگی پریده اید به هم، ناسلامتی دوست هستیدها. از دور صدای همهمه می آید. بعد ...
خالکوبی مجید سوزوکیِ یافت آباد در خان طومان پاک شد
یک هفته دیگر نمی توانم زنگ بزنم". و به مادرم گفت: یه وقت نروی پادگان بگویی "بچه من زنگ نزده" و آبروی من را ببری. من خودم هروقت توانستم به شما زنگ می زنم. شب آخر جوراب های همرزمانش را می شسته، همرزمش به مجید گفته: "مجید، حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است". مجید می گوید: "تا فردا این خالکوبی یا خاک می شود و یا اینکه پاک می شود". و فردای آن روز داداش مجید ...
جشن تولد فرزند شهید مدافع حرم در جوار مزار پدر +تصاویر
زندگی اش را در راه اهل بیت(ع) فدا کند، حتی تو و داداشی که همه زندگی اش بودید. سالار عمه! شاید هر سال محدثه، امیر مهدی، فاطمه، زینب و بچه های هم سن و سال تو دست در دست پداران خود، تولدشان را جشن بگیرند، اما توغصه نخور. هروقت اراده کنی زودتر از همه باباها، پدرت در کنار توست. بابایی این قول رو به عمه داد تا آرام بشود. من هم، به تو این قول را می دهم تا آرام بگیری و مثل عمه صبور باشی و به ...
گفت وگوی سیاسی - اجتماعی با حسین علیزاده
می زنم سوء تفاهم پیش آید اما من رشد خودم را در این دیدم که توانستم با یک قطعه یا یک اثر کاری کنم که حتی شنونده هایی هم که روشنفکر نبودند، از عدم درک، فاصله بگیرند و متاثر شوند. شما در مواجهه با کلمه یا عبارتی مثل مردم به یک تعریف واحد می رسید یا یک تعریف چندگانه؟ وقتی می گویید مردم ، این مردم می توانند در یک قالب بگنجند؟ نه مردم برای من دارای طیف های مختلف هستند. ...
ارمغان اژدها
سرش می درخشید و سبیل های بلند آویخته و موهای سیخ شده اش بیننده را از وحشت و هراس برجای میخ کوب می کرد، درآید و به یک نگاه این کودکان بداندیش و آزارگر را نابود کند. اما صد حیف که این آرزو انجام نیافتنی بود و او چاره ای جز این نداشت که از برابر کودکان ناتوان دبستان بگریزد. دست های کوچک و ظریف آنان برای او که پرنده ی ظریف و ناتوانی بیش نبود، چنگالی وحشتناک و کشنده بود. کودکان هم چنان از هر سو ...
صبح ها قبل از مدرسه، شیشه می زدم
مدرسه ای که توش این چیزا نباشه. وقتی می شنوم یا با چشم خودم می بینم که دوستام از دست رفتن به هم می ریزم. دلم می خواد خودم رو بکشم و نفهمم چه بلایی سر نرگس اومده. ما بچه بودیم.گول خوردیم. این زندگی حق ما نیست. حق هیچ کدوم ما نیست. اولش شوخی بود. کسی هم نبود ما رو روشن کنه که نکن این کار رو. خدا پدر معلم نمازم رو بیامرزه اون منو یک روز کشید کنار گفت ناهید تو چرا آنقدر عصبی هستی چرا آنقدر توی نمازخونه ...
گفت وگو با بانویی که فرزند،خواهر و همسر شهید است
و برادرم نه برای من بلکه برای مادرم تکیه گاه شده بود و جای خالی شهیدانمان را پر کرده بود تا جایی که با شهادت او مادرم غم تنهایی را بیشتر احساس می کرد. علی بسیار خنده رو و خوشرو بود. بیشتر روزهای هفته مأموریت بود و وقت برگشت، برگه مأموریت بعدی در جیبش بود. من و او سعی می کردیم همه برنامه های زندگی مان روی نظم باشد و چیزی برای هم کم نگذاریم تا جبران نبودن هایش شود. برایتان سخت است اما می ...
برای جهاد نباید منتظر اجازه ماند/ اگر مدافعان حرم نبودند امروز چادر نشین بودیم
ادامه داد: یک سال قبل از اعزامش در خانه بحث می کردیم. می گفتم ما از نظر مالی مشکلی نداریم ولی اگر تو شهید شوی من جواب فرزندانمان را چه بدهم؟ در نبود تو چه کار کنیم؟ در پاسخ تمام نگرانی هایم می گفت من شما را به شخصی سپردم که مطمئنم بعد از من از شما مراقبت خواهد کرد. در پاسخ تمام سخنانش من فقط می گفتم نرو. گفتم اجازه بده آقا اعلام کنند که همه باید بروند آن وقت تو هم برو. می گفت برای جهاد نباید منتظر ...
آشی با یک وجب روغن برای سرلشگر
...: سرلشکر متوجه سحری پختن محمد ابراهیم همت شده! حالا می خواهد او و روزه داران دیگر را در حضور همه تنبیه کند . دیگری می گوید: سرلشکر همیشه می خواهد روزه روزه دارها را بشکند . ابراهیم به فکر فرو رفته است. سربازها جور دیگری به او نگاه می کنند. با ورود ماشین سرلشکر به پادگان، سروصداها می خوابد. به دنبال ماشین سرلشکر، تانکر آب و یک کامیون پر از نظامی چماق به دست وارد پادگان می شود. نفس ...
کت و شلوار سفید برای حجله سرخ شهادت
گفتم این چه کاری است که کردی؟ خوب یادم است که گفت: اگر شهید شوم باید به من افتخار کنید. تو خواهر شهید می شوی و این افتخار دارد. مهدی دفترچه ای داشت که بعد از شهادتش آن را خواندیم و دیدیم روی بعضی از صفحاتش نوشته است: شهید مهدی جودکی. برادرم خودش را آماده شهادت کرده بود. چه حرفی از شهید برای تان ماندگار شده است؟ مهدی به رعایت حجاب خیلی سفارش می کرد. دوران نامزدی اش یک بار که همراه همسرش ...
روایت جانباز نخاعی مدافع حرم از شهیدان خرمی و مسیب زاده
پسری داشتم و او را برای رهبر می فرستادم. بچه جنوب شهر است و خودش خواسته همین جنوب شهر او را به خاک بسپارند. همه اش در سوریه پیش آقای سلیمانی بود. چقدر آقای سلیمانی را دوست داشت. کاش باز هم فرزند داشتم و به کمک آقای سلیمانی می فرستادم. همه اش می گفت مادر به خدا توکل کن. می گفتم من تو را به ابوالفضل می سپارم. خواهر شهید خرمی: جز زیبایی چیزی ندیدیم/با درجه شهادت رضا درجه ما هم نزد خدا ...
خماری زیرنگاه همکلاسی ها
تا شب کسی کاری به کارم نداشت. مادرت هیچ وقت پیگیر وضعیتت نشد؟ نه. یک وقتایی می گفتم درس دارم مزاحمم نشید. کسی کاری بهم نداشت. وقتایی که برای مواد خریدن می رفتی هیچ وقت نترسیدی دستگیر بشی یا خونواده ات بفهمن؟ یا دوستای مدرسه تو رو لو بدن؟ خماری این حرفها رو نداره خانم. تازه، همه از هم آتو داشتیم. یعنی چی؟ خب بعضی از بچه ها مثل من بودن ...
حجت الاسلام میرباقری: هنوز در آغاز راه توحید هستیم / حاج منصور ارضی: ولنگاری در فرهنگ، نتیجه ی تضییع ...
بِرَبِّی وَرَبِّکُم مِّن کُلِّ مُتَکَبِّرٍ لَّا یُؤْمِنُ بِیَوْمِ الْحِسَابِ " ( سوره غافر آیه 27) پناه می برم به خدای شما و خدای خودم ، یعنی به فرعون می گوید هم تو خدا داری و هم من ، اما تو از بندگی خدا فرار کردی و قبول نکردی، وگرنه این خدا خدای تو هم هست " بِرَبِّی وَرَبِّکُم مِّن کُلِّ مُتَکَبِّر " . امیرالمومنین علیه السلام در میزان الحکمه می فرمایند : " یستَدَلَّ عَلَی ادبارِ الدُّوَلِ بِاَربَعٍ ...
کسی که از همه "زخم زبان" شنیده منم+تصاویر
دوستان شهیدش قرائت می کرد. پشت جلد قرآن تاریخ تولد فرزندانش را نوشته بود. به روز و ساعت. حسین متولد 69 ، فاطمه 74 و زینب 86 . امیدوارم پسرم هم راه پدرش را برود. هر دو سرباز امام زمان هستند. زینب کوچولوی بابا، چادرش را مرتب می کند. انگار او هم می خواهد بگوید من هم سرباز امام زمانم. قرار بود عید فطر برگردد. دوستانش همه آمده بودند اما از او خبری نبود. ما آمل بودیم. به حسین جان گفتم که ...
نسیم ادبی + مصاحبه با نسیم ادبی
آشنایی اولیه مان به این صورت شکل گرفت. مدتی گذشت و قرار شد تئاتر آنتیگونه به کارگردانی خانم صابری در ایتالیا روی صحنه برود و من و آقای اثباتی در این سفر کاری همسفر شدیم که همین سفر باعث شد بیشتر یکدیگر را بشناسیم. آشنایی مان به سال 80 برمی گردد و هفت سال است که با هم ازدواج کرده ایم. شناخت پیش از ازدواج پیش نیاز است نسیم ادبی: به شناخت پیش از ازدواج معتقدم؛ البته می دانم همه ...
جدال 30 ساله جانباز بروجردی با میراث جنگ/ هزینه های بالای درمان شیرمحمد صلواتی را خانه نشین کرد
مخارج زندگی نداشتیم مجبور بودم خودم کارکنم البته برادرانم هم کمک می کردند اما خب آن ها هم زندگی خودشان را داشتند. تا اینکه تقریباً سه سال پیش پدرم توانایی حرکت کردن خود را به تدریج از دست داد و چون توانایی مالی برای ادامه درمان او نداشتیم کم کم جراحت کمر و پاها او را از پای درآورد همیشه می گفت این ها یادگاری جنگ است و من نمی خواهم درمانشان کنم اما اگر پولی داشتیم او را در بیمارستان بستری ...
شهید مدافع حرم:دختر سه ساله ام را دوست دارم اما دفاع از حرم حضرت زینب(س) واجب بود
شریک زندگی خود را انتخاب می کند و از شرایط سخت زندگی با یک نظامی سخن می گوید که امکان دارد روزی برای نبرد با کفار و دشمنان دین خدا به کشور های مسلمان همسایه مثل لبنان اعزام شود (در آن زمان سوریه امن بود و درگیر جنگ داخلی نبود ). در سال های 90 و 92 در حین ماموریت های محوله بشدت مجروح می شود که حتی در یک مرحله شدت جراحت بحدی بوده که همرزمانش تصور می کنند مجتبی شهید شده است اما خداوند متعال ...
مرتضی شبیه "یاس" بود؛ در سختی و مظلومیت
...: "اگر ده تا فرزند داشته باشم سفارشم به همه آن ها این است که برای جهاد بروند و زبانمان لال شود اگر بگوییم چرا می روند. این در مرام ما نیست. برای اهل ولا جان دادن در راه حق "چرا" وجود ندارد." آقا جان! مرتضی ها برای فدا شدن در راه شما صف کشیده اند پدر شهید خطاب به مقام معظم رهبری می گوید: "آقا جان! مطمئن باش تا آخرین قطره خون می ایستیم. سرباز تو تنها مرتضی و مصطفی من نیستند ...
واکنش احمدی نژاد به رفراندوم یارانه در سوئیس
چیزی هم میذارم روی یارانه سوئیسی ها و هر ماه با پیک موتوری می فرستم در خونه هر ایرانی! سفیر سوئیس در ایران: لطفا شما به این جوانان ایرانی که جلوی در سفارت صف کشیدن بفرمایین طرح پرداخت یارانه به شهروندان سوئیسی رد شده، بی خیال تقاضای ازدواج با دخترهای ما بشن... آقا ما جلوی خواهر و مادر بقیه سفارتها آبرو داریم! پروفسور سمیعی: آقا خدا رو شکر که من تو سوئیس به دنیا نیومدم ... وگرنه اگه باز هم از این طرح ها می دادن و اتفاقا رای هم می آورد، می شستم خونه و تا آخر عمر، یارانه بخور بودم و الان سیکل هم نداشتم، چه برسه به پروفسورا! ...
محاصره ی برلن
او را دلداری دادم و آرام کردم اما خودم چندان امیدی نداشتم. پیرمرد دچار سکته ی قلبی شده بود و در هشتاد سالگی کمتر کسی می تواند از چنگ این مرض جان سالم به در برد. سه روز تمام بیمار در آن حالت بی حسی و بی خبری باقی ماند. در خلال این روزها بود که خبر جنگ رایشوفن به پاریس رسید. از چگونگی رسیدن این خبر، که از کشته شدن بیست هزار سرباز آلمانی و زندانی شدن ولیعهد حکایت داشت، اطلاع دارید و می دانید که تا ...
سرباز وظیفه ناشناس
، چنین برمی آید که آن عکس در مملکتی گرمسیر برداشته شده است. همین که چشم لوری به قیافه ی نجیب و دوست داشتنی پسرش، که از وسط قاب عکس به او لبخند می زد، افتاد ناگهان آتش خشمش فرو نشست و گفت: باز بیهوده از کوره در رفتم. این فکرها درباره ی کریستیان روا نیست. چگونه ممکن است پسر من، که در طی جنگ به دست آن همه آلمانی را از پا درآورده، به این اندیشه ها بیفتد و ترک تابعیت کند. مرد آهنگر از یادآوری شجاعت و ...
بسته خبری سفیر دوشنبه 17 خرداد ماه 1395
، دو بار سه بار به هوش آمدم و دوباره از هوش رفتم تا بعد بالاخره یکسره بیهوش شدم. در این دو سه باری که به هوش آمدم، یک بار احساس کردم که این لحظه ی آخر است، یعنی کاملاً احساس کردم که لحظه ی مرگ است. ناگهان همه ی زندگیِ گذشته در مقابل چشمم مجسّم شد. با خودم فکر کردم که خب، حالا چه دارم برای عرضه کردن؟ هرچه فکر کردم، دیدم همه اش قابل مناقشه است. خب مبارزه کردیم، زندان رفتیم، کتک خوردیم، درس ...