سایر منابع:
سایر خبرها
بازیگری که عاشق کشیدن نقاشی است +عکس
عید را به شهرستان می رفتیم و کنار اقوام بودیم. زندگی در خانواده و اقوام شلوغ چه تاثیری بر روحیه شما داشت؟ خیلی فضای خوبی بود. حدود 10 بچه همسن و سال در کنار هم بزرگ شدیم. مثل الان نبود که بچه ها معمولا در تنهایی و بدون بازی های خاصی بزرگ می شوند. وقتی بچه بودم مدام یا مشغول دوچرخه سواری بودم یا با مادربزرگ و پدربزرگم به باغ می رفتیم. حتی بچه های همسن و سال من که در تهران ...
ماجرای مدافع حرمی که در 10 کیلومتری مرز صهیونیست ها شهید شد/ در افغانستان عکس امام را با کلاشنیکف معامله ...
شهید ابوحامد، شهید بخشی. تقریباً 26 نفر آنجا شهید شد که فرماند هان اصلی نیروهای فاطمیون بودند. می دانید شهیدمهدی چطور به شهادت رسیدند؟ سید ابراهیم می گفت شهیدمهدی اول از ناحیه پا مجروح می شود ولی چون مجروح زیاد بود به آنها می رسید. برای اینکه دوره هلال احمر گذرانده بود. بعد گفت دیدم که آخرهاش دیگر این دارد ضعف می کند. اسلحه و مهمات ما هم در حال تمام شدن بود. گفتم مهدی شما ...
شهیدی که پس از 36 سال شناسایی شد/چند تکه استخوان پدرم را با دنیا عوض نمی کنم
تماشا می کردم. روزی هم که رفت حس غریبی داشتم که هنوز به یاد دارم. چند وقت قبل هم رزم پدرم دکتر صالح زاده متخصص اطفال از تبریز از طریقی شماره من را پیداکرده بود با من تماس گرفت وگفت: من هم رزم پدرت بودم در زمان جنگ که انقلاب فرهنگی شد و دانشگاه ها تعطیل شد من هم به جبهه رفتم. شهید خسرو بیگی هم که تخصص من را دید خواست تا جز نیروهای او باشم و گروهبان پدرت شدم. تسنیم: از نحوه شهادت ...
کتابم به درستی معرفی نشده است/ خاطراتم قابلیت تبدیل شدن به فیلم سینمایی را دارد
، چه کسی توان دویدن داشت؟ فقط چند نفر از بچه ها توانستند بدوند. صدای پارس سگ های پاسگاه ترکیه هم شنیده می شد. همین طور راه می رفتیم. دیگر برایمان اهمیتی نداشت که به دست سربازان ترکیه اسیر شویم. به دامنه آن کوه رسیدیم. اگر نیروهای ترکیه و عراق یا جانوران وحشی به ما حمله می کردند، از خودم مطمئن بودم که به علت خستگی قادر به هیچ گونه واکنشی نبودم. با خودم گفتم: بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. بگذار هر اتفاقی که می خواهد، بیفتد. نفسم بالا نمی آمد... انتهای پیام/ ...
اگر هدف پسرم پول بود، به داعش می پیوست/ از استقبال باشکوه مردم در مراسم تشییع شوکه شدم
حضرت زینب می خواستم کمکم کند تا برگردم اما بار آخر دیگر ادامه نداد، انگار این بار دلش نمی خواست برگردد و بقیه حرفش را نزد... شاید باورنکردنی است اما من جای خالی برادرم را احساس نمی کنم، بلکه احساس می کنم همیشه در کنار من است و با ما زندگی می کند. واکنش مردم افغانستان و مهاجرین نسبت به شما به عنوان خانواده شهید مدافع حرم چگونه بوده است؟ برخی آمدند و دلداری دادند اما ...
تدارک مراسم عقدش را می دیدم که خبر شهادتش را شنیدم/ شهید دهه هفتادی که نُقل های سفره عقدش شاباش شهادتش شد
...، برای دفاع از اسلام راهی سوریه شد. به گفته ی مادر" گویی خدا میخواست فرزندم را بیازماید " و چه خوب این آزمون را پشت سر گذاشت . به سراغ مادر شهید رفتیم تا راه تربیت فرزندانی مهدوی و زینبی را برای من و شما مادرانت ایران زمین بگشاید. بهتر است از روزهای قبل از تولد عباس شروع کنیم، برای ما از روزهای آغاز زندگی مشترک بگوئید؟ 15 ساله بودم که با آقای دانشگر ازدواج کردم . پدر ...
حیف بود همسرم با مرگ عادی از دنیا برود/ محمدرضا ماند و یک سوال بی پایان: بابای من کجاست؟
...: سهیلا گلباز، همسر شهید: سید رضا مراثی متولد پانزدهم فروردین 1348 در لیلان و پسر عمه ی من بودند. زمانی که بچه بودم به شوخی به ایشان می گفتم: سیدرضا ازدواج کن و به تبریز برو تا ما نیز بتوانیم به خانه شما بیاییم آن موقع به دلیل فوت والدینم من با پدر و مادربزرگم زندگی می کردم تا اینکه سید رضا به سن ازدواج رسید و همسر برادرش را برای خواستگاری به خانه ما فرستاد. پدربزرگم موافقت کرد و ...
واکنش اینستاگرامی هنرمندان و ورزشکاران به دومین طلای ایران در المپیک
به گزارش جام جم آنلاین ، هنرمندان و ورزشکاران کشور اینگونه تبریک گفتند: بهادر مولایی: مدال طلات تبریک تبریک تبریک داداش سهراب بهداد سلیمی: طلا مبارکت باشه مرد.حقتو گرفتی علی کریمی: تبریک به مردم ایران و خسته نباشید به بچه های وزنه بردار عارف لرستانی: سهراب مرادی دومین مدال طلای وزنه برداری کاروان ایران را کسب کرد،دیشب رستم طلا گرفت، امشب سهراب.زنده باد ایران.المپیک 2016 علی دایی: پاینده باشی پهلوان ایران زمین محمدرضا رودکی: پسر محجوب و عزیز مبارکت باشه مجید صالحی: همچنان خبرهای خوب در راه است دمتون گرم رستم و سهراب پهلوان و قهرمان بعد از مدال رستمی جان ، مدال طلایی سهراب خان مرادی هم مبارکمون باشه و دم همه اون عزیزانی هم که بدون امکانات و حمایت تا المپیک راه یافتند و با بدشانسی مواجه شدند و متاسفانه نتونستند به حق واقعیشون برسند هم گرم. مردم مهربانمان قدر دان زحمات شما هم هستند.همتون مایه افتخار هستید برای ما. زنده باد ایرانی و ایران زمین رامبد جوان: زنده باد ایران مهدی پاکدل: ماشالله بچه اصفهان. زنده باد ایران. دومین طلای کاروان المپیک مبارک مون باشه. رسول صدرعاملی: کیانوش ، سهراب ، بهداد ... سه اسم ناب ایرانی ... دومین مدال طلای ایران و اولین مدال طلای اصفهان مبارک ، سهراب مرادی و المپیک ریو 2016 مرجانه گلچین: تبریک به هموطنان عزیزم تبریک به جامعه ورزشی ایران به خاطر افتخار افرینی جناب رستمی وتیم والیبال کشورمان که الحق مایه افتخارند و سربلندی زنده باد ایران زنده باد ایرانی امیر جعفری: زنده باد ایران پویا امینی: شادباش به مردم ایران کسب دومین طلای کاروان ایران بازهم از وزنه برداری تبریک به سهراب مرادی پاینده باد ایران سرافراز برزو ارجمند: دمت گرم مرد امیریل ارجمند: دمت گرم سهراب. خوابو از سرمون پروندی. پرچم بالااااااااا با پهلوان سهراب مرادی اونم چه شبی.تولد امام رضا مبااااااارک رامین راستاد: زنده باد ایران وایرانی خسته نباشی قهرمان المیرا شریفی مقدم: پس از رستم ، دومین طلا بر سینه سهراب درخشید. دومین مرد طلایی ایران، کاروان ورزشی کشورمان را طلایی تر کرد. کسب مدال طلای سهراب مرادی،قهرمان وزنه برداری المپیک، مبارک. عید میلاد آقا امام رضا مبارک نیما کرمی: سهراب مرادی دومین طلای خوش نقش کاروان تیم ایران رو گرفت. آفرین به غیرت و توانش. همه از او ممنونیم. علی شادمان: دومین طلای ایران مبارک باشه سهراب خان مرادی خسته نباشید دلاور.دم شما گرم علی گیان هاشمی ؛ همشهری ، براگم خسته نَوی ، باعث افتخارمانی ، هم ملت ایران هم مردم ایلام ...
جنگ تنها شلیک گلوله نیست، انجام تکلیف است
و احوال کردن ها. محمود خیلی مراقب بود تا مسائل امنیتی در تماس ها گفته نشود. برادرم 12 بهمن 1394 به شهادت رسیده بود و ما یک روز بعد متوجه شهادتش شدیم. محل کار بودم که پسر عمویم به من زنگ زد که چه خبر؟گفتم چند نفر تماس گرفتند و حال محمود را پرسیدند. آقا محمد چیزی شده گفت نه می خواستم ببینم خبر دارید از برادرتان یا نه. کمی بعد یکی از بستگان تماس گرفت و گفت راست می گویند محمود جانباز شده است. همان جا ...
شرطم برای ازدواج، حفظ قرآن بود
برای اعزام به من پیام داد که اجازه می دهم یا نه؟! نیم ساعت قرآن خواندم و گفتم من نمی توانم جواب آقا را بدهم، اما فقط نمی دانم با دل خودم چطور کنار بیایم. بیا و شناسنامه ات را بگیر و برو برای ثبت نام. با دل تان چطور کنار آمدید؟ کمیل می گفت قبل از اینکه به من پیام بدهد دو رکعت نماز خوانده بود و از خدا خواسته بود که خودش کمک کند. قبل از اینکه من بروم سر کار با لباس های خیلی شیک و ...
بخشی از داستان کوتاه بچه های عباس آقا
ستاره ها شد! شاید از بچه های خواهرم سمانه یاد گرفته باشد! این تنها حدسی است که می زنم و قانع کننده است برایم. حالا را نمی دانم که چه کار می کند! به آسمان نگاه می کنم تا همراه با او به شمارش مشغول شوم، اما خبری از ستاره نیست. پیدا کردن اش حوصله می خواهد! دَم دَمای ظهر است. هنوز کارگرِ مسجدِ محله مان،در حیاط کنار پسرم نشسته و به آبِ رنگِ خون گرفته حوض چشم دوخته است. صدای اذان از دور اوج ...
اهمیت نحوه ارائه خدمات ارتودنسی به بیمار
است که می گویند و نه آن قدر راحت که برخی از همکاران فکر می کنند! در این مقاله سعی خواهم کرد دو جبهه و دو مکتب متضاد فکری در این مورد را با موشکافی مورد بررسی قرار دهم: به عنوان یک دانشجوی دندان پزشکی همیشه به یاد دارم که بخش ارتودنسی از حیاتی ترین بخش های دانشکده به حساب می آمد؛ خصوصاً زیرمجموعه تخصصی این بخش با رزیدنت های آن که هیچ وقت یادم نمی آید جرئت کرده باشم به آن نزدیک شوم. زیرا ...
این خاطرات - لوریس چکناواریان - را هیچ جا نشنیده اید
شوند به پدربزرگم نامه می نویسد که اگر هایکاز (پدرم) را آزاد نکنید، خودم را می کشم. اتفاقا من آن نامه را دیده بودم. به هر حال این دو ازدواج می کنند. مادرم خیلی رمانتیک بود و من هم به مادرم کشیده ام. پدرم به دلیل سختی ها و رنج هایی که کشیده بود خیلی نمی توانست عشقش را ابراز کند اما در درون قلبش عاشق بود. فرار از قتل عام ارامنه زمان قتل عام، بچه هایی که سن شان از دو سال کمتر بود را ...
همسر شهید بودن، یک حس ویژه است
بر می گشتم. من حس نگرانی شدید در وجودم داشتم که این حس در وجود همسرم خیلی بیشتر دیده می شد. ما با هم قرار گذاشته بودیم اولین نفر و آخرین نفری باشیم که همدیگر را می بینیم و صدای هم را می شنویم. فقط کافی بود دو ساعت از او بی خبر باشم. همه زندگی ام استرس می شد. در مأموریت هایش هم در خطر بود، ولی سعی می کرد من وارد آن فضای کاری و سختش نشوم. همیشه خواب می دیدم که گلوله خورده و خونین شده ...
زائرانی که با "دل" به "پابوس" آمدند
شور مسافران همراه می شود. با تغییر رنگ هوا عده ای می خوابند و عده ای در حال راز و نیاز و تسبیح گرداندن می شوند. صدای بچه ای حواسم را به خودش جلب کرد. مدام می پرسید: پس کی دکتر را می بینیم؟ و مادرش با صبری غیرقابل وصف، می گفت: می بینیم. نزدیکشان شدم و گفتم: به دکتر می روید یا زیارت؟ لبخند این مادر آرامش عجیبی داشت و با همان نگاه مهربانش گفت: امیرحافظ سرطان خون دارد، دو سال پیش ...
تبهکاران و جنایت پیشگان با دست شما به صورت اسلام و جمهوری اسلامی سیلی می زنند/ از مواضعتان که به دلیل ...
دشمنی بر سر چیست؟ و در شهرهای دیگر وضع چگونه است که مسلماً بهتر از اصفهان نیست بماند. این افراد بعد از امام که با شما دوست نمی شوند، بلکه حرارت پیدا می کنند و نقاط ضعف شما را بزرگ می کنند و علناً با شما دشمنی خواهند کرد آن وقت است که می گویند امام با لیبرالها بد بود آقای منتظری خوب، امام با منافقین بد بود آقای منتظری خوب امام بچه های اطلاعات را که جانشان را کف دستشان گذاشته اند سربازان امام ...
روایتگری زیبای حاج همت درباره والفجر4
آسایی بچه ها تا شب آنجا ماندند و یک گلوله هم به آن ها نخورد حالا، خدایا خودت کمک کن. از انصار پرسیدم می توانی بیایی عقب تر؟ گفتند امکان ندارد. سمت راست 1904 شیار سختی بود که گردان انصار حتما باید می آمد توی این شیار. گفتند اگر بیایی یک نفر هم زنده نمی ماند. خدا شاهد است معجزه ای رخ داد که شاید در طول تاریخ بی نظیر باشد. گردان انصار با یک گروهان روی قله مانده بود. نه راه پس داشتند و نه ...
در مقابل دزدی اسناد و رئیس جمهور ایستادم
همراه داشتم مملو از کتاب کشف الاسرار بود منتهی چند کتاب دیگر را در دست داشتم آنها را به او نشان دادم و گفتم فروش اینها که خلاف قانون نیست. شانسی که آوردم این بود که وی مرا شناخت و گفت تو پسر حاج امیر نیستی، من هم گفتم چرا و به همین طریق از مهلکه گریختم. چگونه به عضویت حزب ملل اسلامی آمدید؟ اوایل دهه 40 بود که یکی از دوستانم به نام عباس مظاهری به من پیشنهاد کرد تا به عضویت حزب ملل ...
دیدار اعضای فرهنگسرای رضوان با خانواده معظم شهید مفقودالاثر
آلود آمد جلوی در. گفت مادر ببخشید خواب ماندم. مرا ببخش که نگرانت کردم. او در ادامه به حضور محمد در جبهه اشاره می کند ومی گوید: محمد اولین بار 16 سالش بود که به جبهه رفت. او قبل از دوران سربازی اش هم مدتی به جبهه رفته بود. ما دقیق نمی دانیم که محمد چطور به شهادت رسیده است اما چندین روایت برایمان تعریف کرده اند. یک بار فرمانده محمد به خانه ما آمد و گفت که بچه های ما محاصره شدند. 4 نفر از بچه ها به ...
از زیباترین لحظه دنیا لذت ببرید!
پاهاش تکون می داد و می خندید، بهار یک سالش شده بود ، منم مثل شما به نظرم بچه داشتن چیزی به جز دردسر نبود، تا اینکه اون روز شوم رسید، رفتم مهد دنبال بهار، از در که بیرون اومدم هنوز به ماشین نرسیده بودم که صدای ترمز ماشینی تو گوشم پیچید و دیگه هیچی نفهمیدم. چشمهام که باز کردم تو بیمارستان بودم، مادرم بالای سرم گریه می کرد. ازش پرسیدم بهار کجاست؟ جوابم رو نداد و فقط گریه کرد. بهار رفته بود، باورت ...
گریه اش را فقط هنگام خواندن دعای شهادت دیدم
به ازدواجتان شد؟ من و شهید نسبت فامیلی با هم داریم ولی تا شب خواستگاری من ایشان را ندیده بودم. من دو برادرم در دفاع مقدس شهید شده اند و آقا قدرت مرا سر مزار برادرهایم می بیند و با خانواده ا ش برای خواستگاری صحبت می کند. بعد از مراسم خواستگاری ازدواجمان در سال 1385 خیلی ساده برگزار شد. شهید در همان مراسم خواستگاری به من گفت لطف الهی را شاکرم که شما با مقوله شهادت آشنا هستید و مشکلی ندارید ...
خبرنگار دختر در میهمانی مختلط دهه هفتادی ها چه دید و چه گفت؟
است با علاقه بیشتری به حرف می آید. کمی آرام گرفته. پدر و مادرم هر دو تحصیل کرده هستند و شاغل. من هم بچه اول خانواده با یک خواهر کوچک. درست از 4 سال قبل که با حامد دوست شدم شیشه هم به زندگی ام آمد. حامد خودش هم شیشه می کشد. پسر خوبی است . وضع مالی خانواده اش هم خوب است. من را دوست دارد اما بیکار است. -اولین بار کجا مصرف کردی؟ * شیشه را در میهمانی یکی از دوستان حامد ...
کریس پرت:سال ها دستفروشی می کردم
فروشی به نام سیف وی است و پدرم هم مرده است او کارگر ساختمان سازی بود. خیلی سخت کار می کرد. در معدن و این قبیل جاها هم کار کرده بود. جایی بزرگ شدم که قدر و ارزش پول را یاد گرفتم. یادم می آید وقتی که بچه بودم، خانواده ام درآمد کمی داشت و برای همین اگر بچه ای از من می پرسید که کمیک بوکی خواندم می گفتم، نه! کمیک بوک ها گران هستند و بچه های دیگه به من می گفتند؛ یعنی چه؟ آنها سه دلارند و من می گفتم، وقتی ...
امام زمان (عج) ایشان را سر راه من قرار دادند!
اشاره فرمودند بیایم و این التهاب شما را بگیرم. گفتم من از این التهاب ناراحت نیستم و اتفاقا حال خوشی دارم. گفتند بیشتر از این صلاح نیست بسوزید. خواستند به شما بچشانند که دوستان حضرت چگونه می سوزند. دو سوم چای را که اخوی برایشان آورده بود خوردند و در نهایت ادب و حیا و شرم گفتند اگر این چای را بخورید ممنون می شوم. چای را به عنوان تبرک خوردم و ایشان بلند شدند بروند. گفتم من با شما حرف ها دارم. گفتند ...
از خانه فرار کردم - شوهرم می گفت بی خیال دنیا بیا شراب بخور
را بی سواد و امل فرض می کنند. من اگر به نصیحت های خانواده ام گوش می دادم و دختر سر به راهی بودم یعنی اسیر احساسات هیجانی ام نمی شدم این همه گرفتاری و بدبختی سرم نمی آمد و با یک بچه و بال گردن خانواده ام نمی شدم. البته تجربه ای بود که از این به بعد محکم وبا اراده زندگی کنم و از خدا بخواهم یک لحظه مرا به خودم وانگذارد. قدس انلاین 110 این اخبار را از دست ...