سایر منابع:
سایر خبرها
فیلم / گویا شب عملیات است
... بله، اگر خدا قبول کند در زمان دفاع مقدس عضو همین گردان بودم. وقتی گفتم خاطره بگوید طفره می رود و مثل خیلی از بچه های جنگ می گوید: ما که خاطره نداریم! ولی من سر فرصت حتماً خاطراتی از او خواهم گرفت. عقربه های ساعت، هفت شب را نشان می داد و برنامه شروع شده بود. مراسم با قرائت قرآن استاد سعیدیان آغاز شد و سپس همه به احترام سرود جمهوری اسلامی ایران ایستادیم. مجری، برنامه را ...
سیدرضا طاهر؛ اسماعیلی که به قربانگاه حلب رفت
؟ گفت: پسر شما واقعاً بین همه بچه ها نمونه است، اما نمی دانیم چرا چند وقت است که درسش ضعیف شده. گفتم: به این دلیل است که همه وقتش را در مسجد سپری می کند و کمتر وقت می کند درس بخواند. در مراسمی که به مناسبت شهادت اقوام برپا بود، همیشه سیدرضا را در آغوشم داشتم و سید با چنین حال و هوایی بزرگ شد. من خیلی جمهوری اسلامی را دوست دارم و هر کس جلوی من حرف نامربوطی درباره نظام بزند، از آن دفاع می ...
35 سال چشم انتظاری به عشق یک تشییع جنازه / بسیجی شهیدی که در چزابه آسمانی شد + تصاویر
بیرون از خانه و در بسیج بچه بسیار فعالی بود. حتی در شب های ماه مبارک رمضان هر شب موقع سحر کوچه به کوچه می رفت و همسایه ها و اهالی روستا را برای سحر بیدار می کرد، خدا و پیغمبر پیش او از خانواده عزیزتر بودند. پسری بود که بعد برگشتن از مدرسه خودش را سریع تر به زمین کشاورزی می رساند تا به من کمک کند تا زودتر کارم تمام شود. با دهان روضه در تابستان چوپانی و کارگری، می کرد، بعد از رفتن پسرم تمام ...
یک روز کاملاً معمولی تحصیلی
: بیایید برای تروی و مادرش دعا کنیم. دعایی از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوی آسمان ها نرفته بود. پس از چند دقیقه ، تروی نگاهم کرد و گفت: انگار حالم خوبه. او حسابی گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعد از ظهر مادر تروی مرد. هنگامی که برای تشییع جنازه او رفتم، تروی پیش من دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود که می وم و منتظرم مانده بود ...
چاره ای برای ردکردن اعلامیه ها از میان مأموران ساواک
دیگر خسته و عاصی شده بودم، بچه ها دیگر تحمل این همه اذیت و آزار را نداشتند و از همه بدتر گرمای تابستان طاقت همه را بریده بود. روز ششم دیدم که ادامه این وضعیت ممکن نیست، در این مدت حدود پانزده نفر از کسانی که در آن خانه بودند و یا مراجعه داشتند دستگیر شده بودند، بچه هایم را جمع و اوضاع را برایشان شرح دادم و گفتم برای رهایی از این همه عذاب شلوغ و قیل و قال و گریه و شیون کنید. جیغ بزنید، هوار کنید ...
مجموعه داستان های کوتاه اجتماعی صلاح عسگرپور ( 15 ) : برگشت روح
باندهای فساد ووعده های کاذب می آیند، حالا از آن خانم بپرسید، ضرر ندارد،لااقل، به خاطر تعصب از بابت ایرانی بودنش،پاسخ شما را خواهد داد. صبح روز بعد که همراه همسرم در اتاق بودم،مجددا همان خودروی مدل بالا، روبروی هتل سبز شد،گفتم شاید امروز مسافر دیگری دارد...به سلمان گفتم باید به نحوی با او مرتبط بشوم،لذا قبل از سوار شدنش به خودرو،در مسیر راهش قرار گرفتم،با او حرف زدم خوشحال شد که یک ایرانی می ...
جانباز فتنه 88 و شهیدی که پیکرش بازنگشت/ همسر شهید: آن قدر بی ریا بود که بعد از شهادتش فهمیدم که مرتضی ...
وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام می دادم، اما این ها از وابستگی من به او کم نکرده بود! شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختی ها تمام می شود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت... خدا ملیکا را 13 بهمن 1389به ما هدیه داد چند روزی سرکار نرفت درست مثل حنانه بعد چند روز شیرینی خرید و کل محل کارش را شیرینی داد. ملیکا چون بچه سال تر بود و شیرین زبانی می کرد ...
بنیاد در آینه مطبوعات
. آن موقع سومین پسرم را باردار بودم. گفتم بروی، وقتی برگشتی، من نباشم دلت می آید؟ گفت نه ، گفتم پس بگذار من بارم را زمین بگذارم، بعد برو. همان روزها دانشکده هوانیروز تهران آزمون ورودی داشت. برای شرکت در آزمون به تهران رفت. در نبودش، برادرش به دنیا آمد. وقتی برگشت، موضوع رفتنش به جبهه را دوباره پیش کشید. بازهم مخالفت کردم. یک روز ظهر، خوابیده بودم. چشمهایم را که باز کردم، دیدم انگشت جوهری ام ...
تداعی دوران دفاع مقدس با تهیه لباس گرم برای مدافعان حرم
با ارسال این هدیه کوچک می خواهیم در کار بسیار بزرگ برادران خود سهیم باشیم ولذا تصمیم گرفتم با قدمی کوچک در فصل سرما برادران خویش را در جبهه مقاومت سوریه حمایت نمایم واز همه رزمندگان می خواهیم سلام مارا به عمه سادات حضرت زینب(س)وحضرت رقیه(س)برسانند . احمدی که خود خواهر شهید است می گوید در دوران هشت سال جنگ تحمیلی ، مردان در خط مقدم وبانوان پشت جبهه در تلاش بودند وهرکسی به نحوی ادای دین ...
همسر شهید: آن قدر بی ریا بود که بعد از شهادتش فهمیدم که مرتضی فرمانده بوده!/ ملیکا خواب دیده بود پدرش در ...
روایتی کوتاه از شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی:
یلدای جبهه ها، یلدای مدافعین حرم، یلدای ایثارگران!
قنبر ایرانپور - یه روز که حالا منم باور دارم آن روزها در غبار زمان گم شده است، یه عده جوان و نوجوان پاک و باخدا بودند که دیگه مثلشون به دنیا نمی آید. آنها برای رضای خدا دور هم یه محفل عاشقانه ای را تشکیل داده بودند. حقیقتش اینه که آنجا خاک جبهه بود. جبهه جنگ تن با تانک؛ جایی که از آسمانش آتیش می بارید و زمینش لاله گون بود. بذار راحت بگم، اگه خوب دقت می کرد روی زمینش لکه های خون پاک بچه ها و بدن ...
گونی وصله دار در مراسم صبحگاه لشکر
بار فروشی. چند دقیقه صاحب مغازه را جلوی مغازه اش نگه داشته بود و داشت با او صحبت می کرد. وقتی از جیبش پول درآورد و جلوی مغازه دار گرفت، رفتم نزدیک تر تا بفهمم موضوع از چه قرار است. صدایشان را می شنیدم. من وقتی بچه بودم، خیلی سال پیش، از این جا رد می شدم و از سر غفلت یک دانه نخود از جلوی مغازه ی شما برداشتم. حالا هر قدر که صلاح می دونید، از این پول ها بردارید و منو ببخشید. مغازه دار ...
هدیه تولد
ورودی 77 دانشکده روانشناسی بودم و سعید سال بالایی ما. شلوغ بودم و پرشور. شاید به خاطر همین بود که خواستگار زیاد داشتم. وقتی می دیدمش انگاری اتفاقی در دلم می افتاد. همیشه مرتب و منظم بود. لباس های تمیز و اتوکشیده... موهای لخت مشکی که همیشه شانه کرده بود و از همه مهم تر حجب و حیایش. در فکرم و بیش از آن در دلم منتظرش بودم. جالب آن بود که چند نفر از دوستانش او را واسطه کرده بودند که درخواست ازدواجشان ...
خاطرات آزاده فاطمه ناهیدی (25)
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران : یک بلوز بافتنی داشتیم. آن را روی پنکه می انداختیم و هر روز یکی مسئول آب ریختن روی آن بود. رطوبت آن باعث خنک تر شدن باد پنکه می شد. دوباره فرمانده اردوگاه عوض شد. مردی قدبلند همیشه کابل برقی در دست داشت. شباهت زیادی به رضاشاه داشت، همه می گفتند این فرماندهِ فرمانده است. همیشه سعی می کرد مؤدبانه برخورد کند. روز اول وارد اردوگاه شد، گفت دخترها را بگویید بیایند بیرون. رفتیم بیرون. گفت من پرونده شما ...
نامه تکان دهنده یک دختر 9 ساله! +عکس
...؛ نمی دانم سرنوشت زهرا چه شده است. با سلام به امام زمان علیه سلام و درود به امام خمینی اسم من زهرا می باشد این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم. پدرم می خواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد؛ من 9 سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی بافی می روم. مادرم کار می کند ما 5 نفر هستیم، پدرم مُرد و باید کار کنیم و من 92 ...
بانوی رزمنده بسیجی گلستانی، حال و هوای حرم دارد+ تصاویر
سرایی اظهار می کند: 2 برادرم در جبهه حضور داشتند، من هم خیلی دلم می خواست آن جا را از نزدیک ببینم و اگر کمکی از دستم بر می آید برای رزمندگان انجام دهم، برای همین هم در یک روز به سپاه علی آباد کتول رفتم و آمادگی خودم را برای حضور در جبهه اعلام کردم. بعد از چند روز اطلاع دادند که می خواهند یک اتوبوس 47 نفره از خواهران را به جبهه ببرند که از این تعداد 16 نفر علی آبادی بودند. وصیت نامه ام را ...
خاطرات اسارت/ روزهای پاییزی(دردسر)
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران : سر خوردم روی زمین و یک راست رفتم کنار دیوار. درد توی پشتم پیچید و تا گردنم تیر کشید. محسن عبدلی و جلال لبخند زنان سراغم آمدند. محسن گفت: خوش آمدی! معلوم می شود بدجور ذله شان کردی! او را می شناختم . از بچه های قدیمی بود. با جلال هم مدرسه ای بودند. دو نفری جبهه غرب خدمت می کردند که اسیر شدند. جلال دستش را گذاشت پشت گردنم و آرام ماساژ داد. گفتم: خدا خیرت بدهد. نامرد بدجوری زد! البته این هم یک جور خوش آمد گفتن است آن ه ...
طنز؛ تکرار شدن!
... . گفت: اون دیگه مشکل خودته... این همه فرند اینستاگرامی داری، یکی شو بیار نقش همسرت رو بازی کنه چند ساعت! این یکی خودش ماجرای دیگه ای هست که بعدا می گم اما خدا وکیلی موقع ازدواج با طرف تون روراست باشید. نه خودتون براش نقش بازی کنید، نه بقیه رو مجبور به این کارها کنید. لعنت به شما که باعث شدید آخر متنم اینقدر جدی تموم بشه... . ...
صد وصیت نامه از شهدا
سعادتی است که خداوند نصیب بندگان خاص و مقربان درگاهش می نماید. نصیب کسانی می کند که توانسته باشند از همه وابستگیها دل کنده و قلبشان فقط و فقط از عشق خدا مالامال گشته باشد. عاشقانی رنج می برند که خداوند آنان را زودتر به لقاء خویش نمی رساند زیرا آنان با تک تک سلولهای بدن خود باور دارند که مهمترین بهره برداری از این دنیا، پرواز به سوی لقاء الله است. کوتاهترین راه جهاد، شهادت است و جبهه میدان مبارزه ...
جزییات قتل کثیف داماد شکنجه گر با تبر
. مثل تمام زندگی های دیگر، اوایل همه چیز خوب و خوش بود، به خاطر شغل مازیار، آنها در یکی از استان های همجوار ساکن شده بودند، مسیر کمی طولانی بود اما چون طاقت دوری هم را نداشتیم، گاهی ما به آنها سر می زدیم و گاهی آنها می آمدند. هشت ماه از زندگی مشترکشان گذشت، وقتی صدای خفه و گرفته خواهرم را پشت تلفن شنیدم، نگران شدم؛ مجال احوال پرسی نداد گفت مازیار حالش عادی نیست بعد از کلی فحاشی ...
شهید مدافع حرمی که هم در سوریه دفن است هم در ایران +تصاویر
که دوباره بخواهیم لباس عروس و داماد بپوشیم. اولین تولد بعد از عقدمان بود، برایم خیلی جالب بود بدانم ایمان می خواهد برای من چه کار کند. 22 فروردین سال 92 عقد کردیم و 31 اردیبهشت تولد من بود. از صبح زود منتظر بودم و دل توی دلم نبود که حالا چه برنامه ای برای من دارد. تا عصر آن روز هیچ خبری نبود و من ناراحت که چرا سال اولی ایمان هیچ کاری برای من نکرده. عصر با ماشین پدرش آمد دنبالم تا برویم ...
به خدا این ظلم آشکاره!
به امام حسین اگه کسی میدونه منو راهنمایی کنه. کمک کنید خدا خیرتون بده رفتم پروندمو بگیرم همونجا پاره کنم از دستم گرفتنش. خدا وکیلی این جواب ایثاره؟ یادم رفت بگم که همون زمان مجروحیت با برادرم بودم و اون شهید شد و من که قاطی کرده بودم حالیم نبود و نتونستم حتی با پیکر برادرم خدافظی کنم. الان برام شده عقده که چرا برای آخرین بار نبوسیدمش! یا الله کمک کن ...
90/ نیشگون آبدار
باشد که چه باید بکند گفت عمو از من یه بسته چسب می خری... به خدا هزار تومنه بیرون. شما 500 تومان بده. گفتم یک فال هم بگو داداشت بیاره گفت: اونم داداشم نیست. ما همه به اون خانم می گیم مامان. این بچه تازه اومده به گروه. بلدنیست برای همین من باید همراهش باشم. از روزی که همراه من شده هم شب کتک می خورم. مامان می گه چرا پول کم میاری. آخه من بیشتر مواظب اونم. گناه داره می ترسم گم بشه. هنوز 5 سالش نشده ...
شادباش شاعران به رزمندگان برای آزادی حلب
خبر آزادی حلب از دست تروریست های تکفیری سروده های خود را به رزمندگان در سوریه کردند که به این شرح است: حسین نبی زاده اردکانی مدافعان حرم، دور از وطن، در جنگ ز اهتمام شما عرصه شد به دشمن تنگ ز اهتمام شما می شود حلب آزاد ز دست فرقه تکفیری پلید نهاد زمان رستن شام از سپاه تکفیر است به پیش، چاره ی این کار بانگ تکبیر است فتاده لرزه ...
داستان راستین
.... لباس هایش را پاره کردند. به مادرش اهانت کردند و آخر سر هم تاجی از خار بر سرش گذاشتند و مسخره اش کردند و از همه بدتر آن که او را چهار میخ به صلیب کوبیدند. جامعه ی ما هم سرنوشتی مثل مسیح دارد. ولی بچه های من، به شما قول می دهم همان گونه که مسیح دوباره زنده شد خاطر جمع باشید که این جامعه نیز زنده و آزاد خواهد شد. منتها اگر ما معلمان و مصلحانِ پیر نتوانیم روز آزادی جامعه را به چشم خود ببینیم شما ...
ماجرای ترحم یک شهروند هلندی به جانبازشیمیایی 70 درصد/کاش امکانات درمانی به طور یکسان در شهرستان ها وجود ...
، داوطلبانه به عنوان آر پی جی زن پیشمان آمدند. یکی از تانک ها به طرف ما می آمد که شهید "دوست محمدی" آن را با آر پی جی زد. به او گفتم: شما خلبان هستید، چرا به اینجا آمدید؟ گفت: لذتی که در جنگ زمینی است، در آسمان نیست. ما دیدیم که شما در محاصره دشمن هستید و به کمکتان آمدیم. او بعد از مدتی، به شهادت رسید. پیکرش را در آغوشم گرفته بودم و مدام اشک می ریختم و از خدا می خواستم که سرانجام مرا هم با او محشور گرداند. منبع: سایت کوله بار ...
یلدا پای صحبت آنها که مشغول کارند
. موقع پیاده شدن، از کیفش یک تراول 50 تومنی درآورد و گفت یلدات مبارک. راننده شبکار، بسیجی داوطلب با 24 ماه سابقه جبهه، آخر دی ماه امسال بازنشسته می شود. تا آخر دی ماه باید هر روز 6 بار مسیر راه آهن تا تجریش را مسافر ببرد. هر نوبت، هر مسیر (هر نیم راه تجریش تا راه آهن یا برعکس) یک ساعت و نیم طول می کشد. راننده ها در فاصله هر دو نیم راه، 10 دقیقه فرصت استراحت دارند؛ کل 12 ساعت کار، 60 دقیقه ...
خاطره خواندنی یک مبلغ از اهل حقی که شیعه شد
مشغول به گفت وگو با این خانم شدیم و صدا و سیما هم مشغول ضبط برنامه شد. شب مصاحبه پخش شد و روز بعد اول وقت پیرزن گریه کنان به اداره آمد و بغض کرده و گریه می کرد، حاج آقا دیشب که مصاحبه رو پخش کردید - تازه شرطش یادم افتاد و با خودم گفتم یا خدا- عذر خواهی کردم، گفت: پسرم آمده ام از تو تشکر کنم. دیشب که بچه ها مصاحبه رو دیدند بر خلاف تصور من به خونه ام آمدند و مرا غرق بوسه و محبت کردند و به من گفتند ما تا حالا نمی دانستیم تو چقدر مادر خوبی هستی و بعد از این خدمتگزار تو می شویم." انتهای پیام/ ...
رز آبی
دچار عقب افتادگی ذهنی است. وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم رد شوم، جا خورد. چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم: اسمت چیه؟ تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت. با غرور جواب داد: اسم من دنی است و با مادرم خرید می کنم. گفتم: عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دنی بود؛ ولی اسم من استیوه. پرسید: استیو، مثل استیوارینو؟ گفتم: آره؛ چند سالته، دنی؟ ...
هیچ کس مثل من آقا مهدی را نمی شناسد ...
هرگز اسیر جریانی نشد و خود را از گزند این ناملایمات نجات داد . این رزمنده دوران دفاع مقدس در ادامه با اشاره به اینکه انصافا آقا مهدی استحقاق و ظرفیت فرماندهی را داشت، اظهار کرد: خیلی ها بودند که در جبهه فرمانده بودند ولی مهدی در ساوه هم که بود با همان روحیه و اعتقاد پیگیر کارها و امور بچه های گردان و رزمندگان بود. احساس او بر این محور استوار بود که گویا متعلق به همه است. او از همه هستی خود ...