سایر منابع:
سایر خبرها
پاسخ پیامبر به خلیفه دوم در دفاع از سلمان فارسی
مشغول شدم، در این زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبعوث شده بود و من از آن بی خبر بودم، تا وارد مدینه شد.[11] روزی به من خبر دادند شخصی از مکه آمده و ادعای نبوت دارد من فورا نزد پیامبر(ص) رفتم و این زمانی بود که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در محله قبا بود مقداری خوراکی که تهیه کرده بودم نزد او گذاردم و عرض کردم صدقه است، تو و اصحابت را افراد نیکی یافتم می خواهم شما میل ...
ردی روی برف
ساکت شده بودند، انگار کسی جلوی چشم شان آدمی را زنده زنده پوست کنده بود. همه به تاسی وسط سرش نگاه می کردند. عمامه را از زمین جمع کرد اما به درد روی سر گذاشتن نمی خورد. فرو کرده بود توی ساک. فکر کرده بود شکایت کند که پشیمان شده بود. طالب شیرین می زد، حرفش به جایی نمی رسید. از آدم این جوری که کسی شکایت نمی کرد. زن چند قدم سمت در زنانه برداشت. کوچه را برانداز کرد. شیخ ...
عابدزاده به من گفت: تپلی رفتیم فرانسه
می گوید: فکر می کنم یک جورایی به همه برات شده بود که ما این بازی را می بریم. شاید اگر 3 بر هیچ و حتی 4 بر هیچ هم می شدیم ما مساوی می کردیم. انقدر قدرت روانی تیم بعد از گل هایی که خوردیم بالا بود و یکی از دلایل اصلی آن عابدزاده بود، نه یکی از دلایل نه دلیل اصلی عابدزاده بود. انگار نه انگار اتفاقی برای تیم افتاده. آن انگار نه انگار را عابدزاده به من منتقل کرد، به تماشاچیان منتقل کرد و به بازیکنان در ...
منصور اوجی، شاعری که دوست نداشت شبیه کسی باشد/ در این خزان در راه، هشتاد ساله ام من
...، به همین دلیل بعد از اعلام نتایج دانشسرای عالی از آن دانشگاه انصراف دادم و مشغول تحصیل در رشته فلسفه شدم. دلیل این تغییر مسیر این بود که من رتبه سه رشته فلسفه شده بودم و می توانستم از خوابگاه کوی دانشگاه استفاده کنم؛ بنابراین مسیر به کلی تغییر کرد به سمت فلسفه رفتم. بعد از فارغ التحصیلی به شیراز بازگشتم و از فرصت موجود استفاده کردم و در دانشگاه شیراز مشغول به تحصیل در رشته زبان و ادبیات ...
معجزه ای خارج از حرم
.... متقاضیان در چهار طرف خیابان ایستاده بودند. آخر یکی از صف ها رفتم و منتظر نوبت شدم. ظهر شد و صدای اذان مثل همیشه هوشیارم کرد. از مردی که جلویم ایستاده بود خواستم تا نوبتم را حفظ کند و خودم را به مسجد کوچکی که در ابتدای خیابان خیام بود رساندم تا نماز ظهر و عصرم را اول وقت بخوانم. زمانی که برگشتم آن مرد نوبتش رسیده و وارد اداره گذرنامه شده بود و نفر بعدی هم مرا نمی شناخت به ناچار بازهم به آخر صف ...
رهبر انقلاب: به من بگویید تا کِی؟
آقا بلند شدند که از در بیرون بروند. جوانی از کنارم رد شد و به آقا گفت: آقا چفیه تان را بدهید به من. آقا به محافظ کنارشان اشاره کرد چفیه را بدهند به آن جوان. جوان دو سه ردیف عقب تر بود. آقا با انگشت نشانش داد. چفیه که از دور شانه آقا بیرون آمد، یک نفر دیگر گوشه اش را گرفت و کشید سمت خودش. آقا می خواستند راهشان را ادامه بدهند که متوجه شدند چفیه به آن جوان نرسیده و مانده بالای سر جمعیت بین یکی دو دست ...
خاطرات تایلند محاله یادم بره , اونقدر عشق و حال محاله یادم بره+عکس
فیلما دیده بودم آشنا شدیم. اسمش پیتر بود و مرد نازنینی بود. بسیار دوستدار طبیعت و محیط زیست. میگفت یک ماشین برقی داره و از نحوه رفتار مردم با فیلهای زبون بسته بدش میاد. برای تعطیلات اومده بودن و کلی باهم گپ زدیم . تنها کسی بود که میتونستم باهاش انگلیسی رو روون و بی دردسر صحبت کنم.نوشیدنی بجز آب پولی بود و باید سفارش میدادی. بعد از شام یک شو بنام ترافیک بانکوک شروع شد که خیلی جالب بود و ...
گزارش یک دیدار مهم پس از 30 سال انشعاب
مجمع روحانیون بوده است که باید به آن هم بپردازیم. نشانه ها و بحث های دیگری هم هست که نشان می دهد انگار این اختلاف سلیقه یک ابعاد دیگری هم داشته است. مثلا در همان حوالی آقای کروبی ملاقاتی را خدمت امام می روند و از آقایانی که با آنها اختلاف نظر داشتند گلایه می کنند و می گویند که با این اوصاف ما جوانان را از دست خواهیم داد. لذا می بینیم وقتی که مجمع تشکیل می شود یکی از اولین اولویت های ...
فرهنگ + شهروندی
شدت احساس ضعف می کرد. داشت پوست موز را جدا می کرد که بچه هوشیار شد. بلافاصله شروع به گریه کرد و به موزی که در دستان پدرش بود، خیره شد. ناچار موز را کنار گذاشت و بچه را بلند کرد. اول کمی در بغل تابش داد، بعد هم آرام آرام پشت شانه اش زد؛ اما گریه بچه بند نیامد. متوجه شد که نگاهش پی موزی است که کنارشان، روی کیف قرار داد. برای همین موز را برداشت و جلوی دهان بچه گرفت. او هم موز را گاز زد و کم کم صدایش ...
اشک ها و لبخندها در نمایش "الیور توئیست" +گریم جالب بازیگران
که از نسل دنیای مجازی و اینترنت هستند و بعضاً با شک به اطراف شان نگاه می کنند و شاید این سؤال در ذهن هایشان بزرگ می شود که این دو ساعت دوری از دنیای مجازی را چطور بگذرانند؟! هنوز درهای سالن ها باز نشده، مردم با بنرهایی که از تصاویر بازیگران این نمایش در سالن گذاشته شده سلفی می گیرند، می شنوم که مادری که دست پسر 7 ساله خود را توی دست هایش گرفته از دیگری درباره مناسب بودن این تئاتر برای ...
خشونت علیه زنان در ایران
نشه و ما این شور و اشتیاق رو در عمل هم ببینیم. حفظ شأن و کرامت بانوان ایرانی وظیفه ی تمامی مسئولان کشوره و همه ی ما در این خشونت ها سهیم هستیم. پس همه ی ما باید دست به دست هم بدیم و این خشونت رو روز به روز از سطح جامعه کاهش بدیم. اما سوال من اینجاست که نماد ممنوعیت خشونت علیه مردان چیه؟ کنار خیابون منتظر تاکسی وایسادیم، ده متر جلوتر هم یه خانوم شیک منتظر تاکسیه. تاکسی که میاد ...
به من بگویید تا کی؟
؛ یک قدم جلوتر رفتند و با نوک انگشت ها لپ بچه ای که بغل یکی از زن ها بود را گرفتند و بعد همان نوک انگشتانشان را بوسیدند. خیلی زود هم از چادر خارج شدند. همراه آقا پسرشان هم داخل آمدند. وقت بیرون رفتن شنیدم که یکی از زن ها به دیگری گفت: چه شانسی داشتیم، بزرگترین افتخار نصیبمان شد. در نمازخانه اردوگاه شهدای بازی دراز جمع شدیم... صدای اذان بلند شد. صف ها مرتب شد و ایستادیم به نماز. بعد از نماز ...
حواشی سفر رهبر انقلاب به مناطق زلزله زده
؛ مثل زلزله ی رودبار و بم و ورزقان و ... یک نفر از دوستان KHAMENEI.IR زنگ زد و گفت: تهران هستی؟ هروقت این سؤال را می پرسد، می فهمم باید تهران باشم! کمی مکث کردم و خودم به تجربه فهمیدم قضیه چیست؛ پرسیدم: بازدید سرزده؟ جواب نداد. فقط گفت: پس اسمت را رد می کنم. گفتم: شاید نتوانم بیایم؛ گفت: اسمت قبلاً رد شده! و تماس قطع شد. اولین بار در بم با پدیده ی زلزله رخ به رخ شدم؛ فردای ...
ماست بندها در راه بازگشت
صاحب مغازه وقتی می خواهد از ماست گاومیش صحبت کند، ابتدا مکث می کند و انگار که برای تعریف از این ماست نیاز دارد تا مزه اش را در ذهن تداعی کند. بعد هم درحالی که گوشه چشم نازک می کند، می گوید: خیلی ماست خوشمزه ایه. اما خیلی چربه . شاگردش هم پی صحبت های صاحب کار را می گیرد و ادامه می دهد: کلی هم خاصیت داره. خیلی ها واسه درمان می خرن. میگن واسه ریزش مو خوبه . تا یکی دو دهه پیش که صنعت موادغذایی و ...
ناگفته هایی از زندگی 312 مبارز عاشق
آرمیده اند و شهدای افغان ، شانه به شانه هردوی آنها ، که آسمان بالای سرشان یکی است و زمین زیرپایشان هم یکی. قلب مادرها اینجا برای همه می تپد مادرها اینجا که می رسند ، قلبشان تکه تکه می شود، تقسیم بر 312. انگار که نه یک پسر،که 312 پسر داشته باشند، 312 شیرمرد دلاور که راهی جبهه نبردش کرده باشند و حالا دلتنگی شان را سرمزارش بیاورند، سنگ مزارش را گلاب بزنند و به جای پیشانی ، اسم حکاکی ...