زن شوهردار از خانه فرار کرد و با پسر خیابانی به خارج از شهر رفت
سایر منابع:
سایر خبرها
پرونده سوزاندن پیکر شهدا بعد از گلوله باران در کردستان
خانه ما را بگردد. پدرم هم تمامی اعلامیه ها و کتاب ها را در باغی پنهان کرد. محمد آنقدر به انقلاب علاقه داشت و جسور بود که با وجود سن کم عازم جبهه شد. از زمانی که او را به کردستان فرستادند تا شهادتش مدت زیادی نگذشت. دو بار به مرخصی آمد بعد هم جنازه اش را تحویل گرفتیم. خیلی مهربان بود. من تازه ازدواج کرده بودم و اوایل زندگی ام بود. وضعیت من از لحاظ اقتصادی اصلا خوب نبود ...
8مرد نیمه شب به جانم افتادند
با او زندگی کردم. به خاطر اعتیادم جرئت برگشتن پیش خانواده ام را نداشتم برای همین مجبور بودم دست به هر کار غیر اخلاقی بزنم. آن مرد غریبه نیز راه شوهرم را در پیش گرفت و مرا وادار می کرد هزینه خوشگذرانی وی را تامین کنم و برای رسیدن به خواسته هایش حتی از شکنجه من دریغ نمی کرد. زن دل سوخته می گوید: نه راه پس داشتم و نه راه پیش. باید می سوختم و می ساختم و ساکنان محل نهایت سوء ...
صیغه امیر شدم، او از من کرایه ماشین نمی گرفت
عجیبی از او به دل گرفتم. هر کاری می کردم دلم با مادر صاف نمی شد. تا این که وسوسه شدم و فکر انتقام سراغم آمد. موضوع را با امیر در میان گذاشتم. با این که او نیز دل خوشی از مادرم نداشت اما بشدت مخالفت کرد. اما من به بچه ای که در شکم داشتم فکر می کردم و این که اگر نتوانم با امیر عقد دائم شوم تکلیف این بچه چه خواهد شد. بالاخره تصمیم خودم را عملی کردم و از امیر خواستم برایم چند بسته قرص خواب آور بخرد ...
شیطنت های مجردی عروس چشم عسلی داماد را به دادگاه کشاند
. آ ن ها می خواستند عروس خانواده بیشتر همراه و تا حدودی مطیعشان باشد. همسرم مغرورتر از آ ن بود که بخواهد زیر بار حرف زور برود. البته کاش مشکل به همین جا ختم می شد. متأسفانه شریک سرنوشتم رفیق باز بود و این مسئله خیلی عذابم می داد. یک روز به طور اتفاقی و با چشم های خودم دیدم ظاهر نامناسبی به هم زده و داخل ماشین دوستش نشسته است و آنچنان پک به سیگار می زد که انگار چند سال است به مواد مخدر اعتیاد دارد ...
پروفسور رزاقی آذر: 17 سالگی ازدواج کردم
صاحب فرزند شود. حتی زمانی که همسرم به خواستگاریم آمد پدرم شرایط مادی زیادی را از او مطالبه نکرد بلکه از او خواستند که در طول زندگی در زمینه تحصیل دانش با من همکاری کند. در 17 سالگی فکر می کردم که باید صاحب همسر و خانواده بشوم 17 سالگی برای ازدواج زود نیست؟ 17 سال داشتم که همسرم به خواستگاریم آمد و هنوز امتحانات نهایی دبیرستان را نداده بودم در آن سن در خود آمادگی ورود به ...
کلید خانه دختر 20 ساله در دستان مرد غریبه !
دختر نوجوانی بودم که پای نیما به زندگی ما باز شد. او از دوستان صمیمی برادرم بود. نیما خیلی زود اعتماد همه اعضای خانواده را به خودش جلب کرد. به طوری که پدرم کلید منزلمان را به او داد تا بتواند به راحتی در محل تردد کند. او 16سال از من بزرگ تر بود و من هم مانند دیگر اعضای خانواده اعتماد کاملی به او داشتم به طوری که حتی مشکلات خانوادگی و یا تحصیلی ام را با او در میان می گذاشتم. چند سال به همین ترتیب ...
چریک دست نیافتنی(حدیث دشت عشق)
. محمدرضا به قدری با منطقه آشنا بود که دوستانش به شوخی به او می گفتند: انگار که تو با عراقی ها همدست هستی! چون وقتی بقیه می روند، برگشتی در کارشان نیست اما تو می روی و با کلی اطلاعات برمی گردی! محمدرضا 3-4 ماه در جبهه بود تا وقتی که ازدواج کرد؛ به گفته خانواده اش، او راضی نمی شد ازدواج کند و می گفت: معلوم نیست که زنده بمانم یا شهید شوم اما با اصرار پدر و مادر با دختر عمویش ازدواج کرد. خداوند به ...
ورود نسلِ امیدوارِ تازه نفس به دانشگاه ها/ خواستن را از اینها بیاموزید
، معلم کامپیوتر بود و البته از مشاوره های مدرسه بهره بسیاری بردم. کاظمی در پاسخ به این سؤال که آیا پیش بینی کسب چنین رتبه ای را داشت یا خیر، عنوان کرد: از آنجایی که تلاش زیادی برای قبولی در کنکور داشتم و براساس آزمون هایی که در طول سال شرکت کرده بودم فکر می کردم رتبه دو رقمی کنکور را به دست آورم اما حقیقتا به رتبه یک رقمی فکرنمی کردم و دوست دارم از افرادای که در این خصوص به من کمک کرده ...
ارتباط تماس تلفنی عطاءالله مهاجرانی با شایعات بعدی درباره استاد اخلاق در خانواده
زمان در ردیف ژیان جزء ارزان ترین خودروها بود و حاج آقا هم یک پیکان داشتند و من با اینکه ازدواج کرده بودم، به همراه خانواده پدری در یک خانه زندگی می کردیم، ایشان بعد از مدتی به من گفتند: یا شما ماشین تان را بفروشید یا من، چرا که ما اکنون یک خانواده محسوب می شویم و بیش از یک ماشین نیاز نداریم ؛ با توصیه حاج آقا من ماشین جیپ خودم را به یکی از همسایگان در محل فروختم. مرحوم پدر اهل تجملات و ...
وقتی گنده لات محله عاشق دختر همسایه شد
...: جوان 21 ساله در حالی که به داشتن همسر مهربان و فداکارش افتخار می کرد و او را قهرمان زندگی اش می دانست در تشریح سختی ها و تلخ کامی های زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: تنها 3 سال داشتم که از یکی از شهرهای استان های غربی کشور به مشهد مهاجرت کردیم من کوچک ترین و تنها پسر یک خانواده 6 نفره بودم آن زمان پدرم یکی از خلافکاران مشهور منطقه بود چرا که او علاوه بر مصرف مواد ...
مادرشوهر حسود زندگی عروسش را از هم پاشید
پیدا شده بود، اما همه آن ها را رد کردم. این موضوع، نگرانی پدر و مادرم را هم به همراه داشت و باعث شد تا چند جلسه ای نزد مشاور بروم. دو سال و نیم بعد، تمام مشکلاتی که با آن درگیر بودم از بین رفت و در همان شرایط بود که فرهاد وارد زندگی ام شد. او فوق العاده آرام بود و به کسی کاری نداشت. بعد از فوت پدرش، مادرش چهار فرزند را از آب و گل درآورده و آن ها را سر و سامان داده بود. سه خواهر او همگی ازدواج کرده ...
ناگفته های کارگر نجات یافته حادثه اتوبان بابایی
می آمد. برای همین در فضای سبز همان جا استراحت کردیم و نزدیک آمدن سرویس به کنار اتوبان پشت گاردریل رفتیم. لحظه تصادف کجا بودی که جان سالم به در بردی؟ من هم کنار دوستانم روی فضای سبز دراز کشیده بودم؛ اما درست چند ثانیه پیش از حادثه موبایلم زنگ خورد، همسرم بود. برای اینکه بتوانم با او صحبت کنم، از جایم بلند شدم و کمی آن طرف تر رفتم. مکالمه ام با همسرم یک دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی ...
سلفی در پارتی شبانه همسر خائن را لو داد + جزئیات
به گزارش نامه نیوز، زن 25 ساله درحالی که کودک زیبایی را در آغوش می فشرد و با استناد به تصاویر همسرش با یک زن غریبه قصد شکایت از او را داشت با بیان این که انگار در یک خواب سنگین به سر می برم و آن چه می بینم رویایی بیش نیست به کارشناس اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: چند سال قبل برای شرکت در مسابقه مجسمه های شنی راهی شمال کشور شدم. شور و شوق عجیبی داشتم و همه تلاشم را برای کسب امتیاز در مسابقه به ...
همه چیز درباره لعیا زنگنه
...! رشته تحصیلی من ادبیات نمایشی بود و از بازیگری متنفر بودم. در دانشگاه دوستان سال بالایی، می گفتند بیا تئا تر کار کن ولی تصور اینکه روی صحنه بروم برایم باورکردنی نبود. فکر می کردم تمام دغدغه من ادبیات نمایشی است. خلاصه اینکه هیچ کدام از سال بالایی هایی که آمدند زورشان به من نرسید؛ غیر از جمشید بهمنی که آمد و به من گفت تو فقط بیا بنشین کنار صحنه. من هم رفتم و یک روز خودم ...
سهیلا وقتی شوهرش خوابید بی سرو صدا محمد را به خانه آورد!
ادارات کار می کردم. در خانواده ای سنتی بزرگ شده بودم و خواستگارهای زیادی داشتم، زمان جوانی همیشه با خودم فکر می کردم، سهم من در ازدواج زندگی عاشقانه ای خواهد بود و با این امید روزگارم را می گذراندم، اما درست چند سال بعد از فوت پدرم که درسم در دانشگاه به اتمام رسید، پسر عمویم به خواستگاریم آمد و خانواده ام برغم میل باطنی ام، به او پاسخ مثبت دادند. خانواده ام با این اصرار می ...
اظهار نظرهای متفاوت اقشار مختلف درباره سگ؛ از دامپزشک گرفته تا جامعه شناس
اینجا درمی آورم کفاف پول برق مغازه را هم نمی کند. 187 هزار تومان قبض برق آمده در حالی که درآمدم صفر است، مجبورم از پس اندازم بخورم. نعمت اللهی تصریح کرد: 50 درصد افرادی که با سگ زندگی می کنند، متارکه کردند. این آمار تقریبا موثق است ،چون من بیشتر شب ها به پارک کنار اتوبان چمران می روم تقریبا 20 الی 30 خانواده با سگ هایشان آنجا می ایند وقتی با آنها هم صحبت می کنمر متوجه می شوم که بیشتر آنها ...
زنانی با مهر طلاق و دغدغه های پس از آن
قدر بهم علاقه مند می شوند که تصمیم به ازدواج می گیرند: من در زندگی ام سختی زیادی کشیدم و هیچ وقت تمایل نداشتم بعد از جدایی ازدواج کنم. می خواستم پسرم را بزرگ کنم و کاری به هیچ کس نداشته باشم. شغلی داشتم که می توانستم از پس زندگی دو نفره مان بربیایم؛ بااین حال زمانه کاری کرد من با مردی آشنا شوم که به هم علاقه مند شویم. او پنج سال از من کوچک تر است، اما با وجود این احساس کردم می توانم به او تکیه ...
یک عاشقانه ورزشی/ آرزو دارم همسرم قهرمان شود
آسیب دیدگی در زانوی راست خود داشتم که وضعیت آن نیز بهتر شده است. محمدسیفی با اشاره به شرکت خود در وزن منهای 70 کیلوگرم گفت: امیدوارم در این مسابقات صاحب مدال شوم؛ هرچند که شرایط مسابقه را نمی توان از الان پیش بینی کرد. وی افزود: در عین حال بنده و خانم جاور همه تلاش خود را خواهیم کرد که همچون مسابقات پیشین؛ بتوانیم برای کشور افتخارآفرینی کرده و دل هموطنان و خانواده خود را شاد ...
عجب آدمی بود ابراهیم
آقا ابرام گفتم شک ندارم که از شما می خورم، اما هوای مارو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشسته اند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم. بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمی دونی مادرم چه قدر خوشحاله. بعد هم گریه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمی دونی چقدر خوشحالم. مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت کردم و به چهره اش نگاه کردم. تازه ...
بیماران تالاسمی استان منتظرحمایت های بیمه ای
توانم آن را تهیه کنم در حالی که پدرم هم بیکار است؟وی می گوید: با این که علاقه داشتم روزی به مدرسه بروم اما درس نخواندم چون در روستا مدرسه نداشتیم و کودکان با یک وانت برای درس خواندن به مدرسه شهر می رفتند و من به دلیل بیماری نمی تواستم به شهر بروم و چون دسترسی دایمی به خون نداشتم و مرتب نمی توانستم به شهر مراجعه کنم اکثر اوقات بی حال بودم و ضعف می کردم.وی ادامه می دهد: وقتی با خانواده ام به شهر می ...
تینا در مهمانی شبانه کار دست پسر جوان داد !
ازدواج هراس داشتند و می ترسیدند موجب آبروریزی برای آن ها شوم وقتی از ماجرای آشنایی من و تینا مطلع شدند اصرار کردند که با یکدیگر ازدواج کنیم. از سوی دیگر خانواده تینا نیز او را طرد کردند و بدین ترتیب پایه زندگی مشترک ما شکل گرفت. اوضاع خوب اقتصادی پدر و پول هایی که به دست و بالم می ریخت موجب شده بود رغبتی به کار کردن نداشته باشم. از آن جا که من و تینا از دوران قبل از ازدواج اهل رفیق بازی و پارتی ...
شهیدی که در ناز و نعمت و در رفاه مالی فراوان بزرگ شد + عکس
.... اصلا تمایلی به تعلقات دنیوی نداشت. هر زمان که از جبهه می آمد انگار دنیا برای او کوچک و تنگ باشد آرام و قرار نداشت هیچ وقت موقعیت زندگی ما سب نشد تنزلی در اعتقادات محمد رخ دهد برعکس اتفاقا محمد با دوستانی که وضعیت مالی پایین تری داشتند، انس و رابطه داشت. خانواده های شهدا رها شده اند پدر شهید می گوید: فرمانده های محمد همیشه به او می گفتند: شما تک فرزندهستی به جبهه نرو، او ...
کاظم با ترفندهای خاصش هوش و حواس دختر 22 ساله را برد
سر خود را خراب کرده بودم به هیچ عنوان راهی برای برگشت به خانه پدری ام نداشتم. کاظم کاری جز مصرف مواد نداشت و من به ناچار برای این که بتوانم هزینه زندگی و اجاره خانه را دربیاورم، چاره ای جز کار کردن نداشتم و سرانجام توانستم در مکانی که آتلیه عروس بود، مشغول به کار شوم. در آن جا، کار من چیزی جز عروسک خیمه شب بازی نبود! من در آتلیه با پوشیدن انواع لباس های عروسی، وجود خود را برای همگان به نمایش می ...