ماجرای نجات یک خانواده از آتش به دست شهید شیرخانی
سایر منابع:
سایر خبرها
مجتبی آقای خامنه ای را بیشتر از پدرش دوست داشت
هم با آن بالا و پایین می رفت. نزدیک تر که شدم فهمیدم مجتبی است. نرفتم جلو، وقتی برگشت خانه گفتم خسته نباشی پسرم. خندید. فهمید دیدمش. گفت: بابا تابستونه باید کار کنم دیگه. بدش می آمد وقت اذان باشد و کسی بنشیند پای تلویزیون یا هر کار دیگر. به خواهر و برادرهایش می گفت: اول نماز، بعد کار. بچه هیئتی بود. خیلی از هئیت ها را می رفت؛ هیئت کف العباس، خادم الرضا و حسینیه کربلایی ها. دو سه شب که ...
بغض مادر حسن آمریکایی برای کودکان غزه
دانستم پسرم در جبهه چکار می کند! حتی او یکبار ترکش خورده بود به من چیزی نگفته بود؛ من بعد از شهادتش این موضوع را فهمیدم. شهید غواص حسن فاتحی روزهایی که انتظار آمدن پسرم را کشیدیم پدر و مادر حسن طلا تا 12 سال بعد از شنیدن خبر شهادت او منتظر آمدنش بودند. مادر شهید درباره روزهای انتظار می گوید: اول می خواستند اسم پسرم را جزو مفقودین بنویسند. اما من یکی دو سال اول راضی ...
امام را هیچ زمانی تنها نگذارید
، روزه بود وقتی برگشت گفتم روزه ات را بخور، اما قبول نکرد. در حالی که وسایل خود را که با شوق و ذوق جمع می کرد، خنده ای کرد و گفت: مادر حلال کن. من هم گفتم: پسرم زود برگرد. خدا پشت و پناهت. پدرش او را تا راه آهن بدرقه کرد و با گریه برگشت. پسر دیگرم که تازه به سربازی رفته بود، چند روز بعد از او اعزام شد. خانه پر از سکوت شده بود، اما امیدوار بودم که هر دوی آنها به زودی برگردند. ...
خواب مادر
ابوالقاسم محمدزاده دوستمان حسن باخرد می گفت؛ از مادر شهید حریری سؤال کردم که بعد از شهادت حسین او را خواب دیده اید؟ مادرش گفت: - خیلی کم خواب می بینم. دوباره پرسیدم؛ شنیده ام شهدا به خواب مادرانشان می آیند. گفت؛ - یک روز بعد از نماز گفتم استراحت کنم و بعد به روضه بروم. خوابیدم. خواب دیدم توی آشپزخانه هستم و حس کردم که یکی از پشت شانه های مرا گرفته. فکر کردم پسرهای دیگرم ...
اسرار قتل هولناک دختر جوان به دست پدر فاش شد
پدر خانواده بازداشت شد. او به قتل نازیلا اعتراف کرد و گفت: من و همسرم در ایران زندگی می کنیم و اصلاً در ایران آشنا شدیم و ازدواج کردیم. بچه ها همه در ایران به دنیا آمدند. دخترانم می خواستند مثل دختران ایرانی زندگی کنند. آنها بیرون می رفتند و کارهایی می کردند که من دوست نداشتم. دختر بزرگم نورا را شوهر دادم. نورا با یکی از پسران فامیل ازدواج کرد. 6 ماه بود که با او زندگی می کرد. یک روز ...
حسن آمریکایی رفت و دیگر نیامد + عکس
ماه 1348 و از بچه های گردان غواصی حضرت یونس لشکر 14 امام حسین (علیه السلام) اصفهان بود. حسن فرزند پنجم خانواده بود که در نجف اشرف به دنیا آمد؛ وقتی او دو ساله بود، در سال 1350 خانواده او را عراق بیرون کردند. محل موقت زندگی همه اخراجی های عراق در جیرفت بود که در چادر زندگی می کردند. مادرش می گوید که به قدری جمعیت زیاد بود که یک بار حسن را گم کردم و بعد از ساعتی در پشت بلندگو اعلام کردند که بچه ای ...
سه سال است که خانه من بهشت زهرا (س) است + فیلم
خسروی گفت: مصطفی روزهای آخر به من می گفت مادر مرا به خانه ببر؛ اما نتوانستم این کار را بکنم؛ حالا خانه را پیش مصطفی آورده ام. الان سه سال و یک ماه و یک روز است که خانه من بهشت زهرا (س) است. به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات ؛ دیروز روز ولادت حضرت زینب (س) بود. مادر شهید مصطفی علیدادی برایم دعوتنامه فرستاد تا در روز میلاد روایتگر کربلا در جشنی که برای پسر شهیدش گرفته بود شرکت کنم. شهید مدافع ...
محمد توسط نیروهای داعش به شهادت رسید /سخت از ما دل کند و آسان دل داد
دستهایم را گرفت و گفت که چرا بی قراری می کنی، برای اینکه این حرم سرپا بماند باید جان بدهید. بعد از خواب پریدم. محمد برای من یک لیوان آب آورد. به او گفتم فردا دنبال کارهای اعزامت برو، نمی توانم نگهت دارم چون اگر بمانی ممکن است جور دیگری از دست بروی. با اینکه اطمینان داشتم او شهید می شود رضایت دادم به جبهه برود و 18 روز پس از اعزام به شهادت رسید. گفتم یا خواب من درست است یا نه، یکجور امتحان ...
جنگ جهانی سوم و ماجرای گردان حرمله (یادداشت روز)
...، خودش یک روضه مصیبت است: خبرِ وهب (پسر سردار همدانی) که از تهران آمده بود، یک خبر سیاسی بود. گفت دیروز، یک مجادله بد و غیراخلاقی بین رئیس جمهور و رئیس مجلس، توی مجلس درگرفت . اشاره ای سربسته به ماجرای استیضاح وزیر رفاه در بهمن ماه 1391 که میوه اش را غربگرایان در خرداد سال 1392 چیدند. حسین همدانی، در چنان دوره دشواری، سرگرم مهار جنگ پیچیده دشمن بود. 8- بگذریم؛ باقی ماجرا را به وقت شام ...
وقتی باد می رقصید
، لباست دارد می رقصد ! یک دفعه همه نگاهم کردند. مادربزرگ با اخم گفت: امان از دستِ بچه های این زمانه ! مادر لبش را گزید و پدر هم با اخم نگاهم کرد. من ناراحت شدم. فوری از اتاق بیرون رفتم. باد هنوز توی لباسِ مادربزرگ می رقصید و تازه دست هم می زد! بیشتر بخوانید: این پر کیه ؟ ...
استخوان های پسرم را که در آغوش گرفتم خاطرجمع شدم!
جبهه های غرب و جنوب رفت و سرانجام در تاریخ چهارم دی 1365 در عملیات کربلای 4 جزیره ام الرصاص به شهادت رسید. پیکر محمدصادق 10 سال مفقود بود و بعد از طی این مدت، به خانه بازگشت. تصویر مادر شهید که استخوان جمجمه فرزندش را بالای سرش قرار داده از تأثیرگذار ترین عکس های دفاع مقدس است که در زمان انتشار، مورد استقبال رسانه ها و مردم قرار گرفت. آنچه می خوانید حاصل همکلامی ما با ملکه تیموری مادر شهید و زربانو ...
سرنوشت تلخ جاعل حرفه ای مسیرش را تغییر داد
خواهرم فوت کرد من دیگر به خانه پدرم رفت و آمد نداشتم. پدرت از همسر دومش هم بچه دارد؟ بله سه بچه هم از او دارد که آن ها همگی سر و سامان دارند. از آن ها خبر داری؟ نه خبر ندارم. خیلی وقت است از خانواده ام خبر ندارم. جعل کردن را از کجا یاد گرفتی؟ من از بچگی خیلی خوب نقاشی می کشیدم و ریزه کاری بلد بودم. کلا کار دستی دوست داشتم با وسایل ...
حسین زمان تنهاست/ نباید اجازه دهیم دشمن پا را از گلیمش درازتر کند
قدرت و وجود حمایت کنید. پدر و مادر، خواهران و برادران و همسرم! در شهادت من ناراحت نباشید چرا که من این راه را آگاهانه انتخاب کرده ام. از شما می خواهم که برایم گریه نکنید و اگر گریه می کنید به یاد شهدای کربلا باشید و برای غریبی و مظلومی امام حسین (ع) گریه کنید. همسرم! از تو می خواهم بچه هایم را خوب تربیت کنی و به یاد خدا باشی و همه کارهایت را برای رضا خدا انجام بده. انتهای پیام/ 112 ...
ادبیات، قیمت تمام شده جنگ را برای ملت ها مشخص می کند
همسرم گفت: وقتی اسیر شدی و دیگه نیومدی دختر چهار سالت منو خیلی اذیت کرد و سراغت می گرفت. یه شب بهش تشر زدم. چند روز بعد شب که رفت حوابید، اومدم روش بپوشونم تو سر این دختربچه چهار ساله یه دسته موی سفید دیدم. طرف دیگر. این خاطرات و آنچه گذشته است، قیمت جنگ است. سرهنگی در ادامه سخنانش گفت: 5 فروردین سال 1372 به مرتضی آوینی گفتم: خیلی تو خرمشهر موندی، کی برمی گردی؟ مرتضی جواب داد: خرمشهر ...
قتل دختر بچه در شکنجه های مادر و دوست پنهانی مادرش
اواسط خرداد ماه سال گذشته زن و مرد جوانی پیکر نیمه جان دختر 6 ساله ای به نام بهار را به بیمارستان امام حسین منتقل کردند که آثار ضربه به سرش مشهود بود. بهار کوچولو تشنج کرده و حال خوبی نداشت. وی به بخش مراقبت های ویژه منتقل شد اما ساعتی بعد جان سپرد. آثار کبودی های وسیع و سوختگی های عمیق روی بدن دختر خردسال شک پزشکان را برانگیخت و پلیس در جریان مرگ مرموز بهار کوچولو قرار گرفت. مادر 30 ...
سبکبال و همیشه در صحنه
فهمیدی؟ گفت: رفتم حسن را از مسجد صدا کنم، گفت: پدر منتظر من نباش، من رفتم. شما بروید و کارهای مربوط به خودتان را انجام دهید. وقتی برگشتم خانه دیدم دوستانش می گویند: حاج آقا دیگر حسن را نخواهی دید، او شهید شده است. به پدرش گفتم من هم همچین خوابی دیدم. پدرش گفت: مبادا خبر شهادتش را بشنوی و گریه کنی. صبور باش. من می دانم که پسرمان شهید شده است. ثابت قدم بودنِ خانواده و صبر زینبیِ ...
دنیا بداند با خون فرزندانمان پای آرمان های انقلاب ایستاده ایم
، قرار داشتیم برایش خواستگاری برویم. در آخرین تماس قبل از شهادت وقتی از نگرانی هایم برایش گفتم، به من گفت مادر جان! من غسل شهادت کرده و سوره یاسین را خوانده ام، نگران من نباش. وقتی خبر شهادتش را شنیدیم باور نکردیم. هر لحظه دعا می کردیم که خبر شهادت علی درست نباشد! باورش برای من سخت بود. آن لحظه فقط سعی کردیم خودمان را به علی برسانیم. من داشتم علی را داماد می کردم. به دنبال طلا و لباس های ...
مجاهدان استان بوشهر(32)؛ روایت پدر شهید بهرامی از لحظه با خبر شدن شهادت فرزندش
العمل یا واکنشی که از روی ناراحتی و عصبانیت باشد را از خود بروز ندادم به منزل برگشتم و مردم و همسایه ها به دیدن ما آمدند. از من خواستند تا در همان شهرستان دشتی خورموج خاک شود. گفتم: نه خواهرش هم گفت وصیت کرده که در صورتی که شهید شدم مرا در بهشت احمد روستای بنیون کنار شهید اسپرم به خاک بسپارید. صبح روز بعد جنازه او را از آنجا تحویل گرفتم و تا بهشت احمد روستایمان مشایعت و به خاک سپردیم. رفتن ...
پسرم پای خاطرات جبهه پدرش بزرگ شد
شناختند (با هر طرز فکری) گریه می کردند و می گفتند که حیف از چنین شخصی که اینطور مظلومانه به شهادت برسد. آقا محسن مردمدار بود و هر کاری که از دستش برمی آمد برای دیگران انجام می داد. این صفتش باعث شده بود بین دوستان و اقوام و آشنا ها از محبوبیت زیادی برخوردار باشد. پیکر برادرم را بعد از تشییع در گلزار شهدای اصفهان و قطعه مدافعان حرم دفن کردیم. خودش هم دوست داشت مدافع حرم شود. اشاره به علاقه ...
حلالت نمی کنم اگر اسیران ایرانی را آزار بدهی
...: زینب ها زیاد شدن! بعد دست توی جیبش کرد. انگشتر عقیقی را درآورد و به دستم داد. گفت: هر وقت، زینب بزرگ شد، بدید دست کنه. هنوز دارمش. گذاشته ام کنار، یادگاری حاجی است. نمی توانم ببینم حضرت زینب(س) را به اسیری ببرند همسر میثم نجفی، شهید مدافع حرم، درباره گذشتن شهید از فرزندانش در راه خدا تعریف کرده است: خیلی مشتاق بود بچه به دنیا بیاید و او را ببیند. همیشه می گفت: پس این بچه کی به ...
حسین وار شهید شدن را دوست می دارم (حدیث دشت عشق)
شهید مدافع حرم علیرضا مرادی متولد 25 تیر سال 1368 در تهران بود. او از جوانان فعال در پایگاه بسیج المهدی(عج) در مسجد باب الحوائج بود و شغل آزاد داشت. از وقتی بحران سوریه شکل گرفت و حرم معصومین در آن کشور مورد تهدید تکفیری ها قرار گرفت، دغدغه پیوستن به مدافعان حرم را داشت. با اینکه از نظر شغلی، فرد موفقی بود و می توانست زندگی مرفه و راحتی را برای خودش رقم بزند، اما به دنیا و همه مادیات پشت پا زد و ...
زبان بدن در جنگ غزه!
زمین می گذارد: اینها فقط پرچم نیستند موشک ها ما هستند؛ فکر می کنید این آمدن ها الکیه؟ تو پیتزا بخور و من خروار خروار خاک دختر بچه ای دارد محکم کُت باباش را می کشد تا بعد این مراسم بروند پیتزا! گفتم پیتزا خیلی دوست دارد؟ خندید: خیلی زیاد، حتی از باباش هم بیشتر؛ گفتم پس اینجا چیکار دارید؟ سخته برای بچه؟ کمی مکث کرد: سخت برای صاحبان این مراسم است، دخترم را آوردم تا بفهمد یکی مثل ...
قتلِ فجیعِ ملینای 9 ساله توسط پدر و همسر چهارمش!
همسر چهارمش زندگی می کرد. وقتی دخترم بزرگ شد و به مدرسه رفت، همسرم از من خواست حضانت ملینا را به او بدهم؛ اما قبول نکردم. گفتم بچه زیر دست نامادری اذیت می شود و از او خواستم دست از خودخواهی اش بردارد؛ اما یک روز که دخترم را به مدرسه فرستاده بودم پدرش او را از مدرسه گرفته و با خودش برده بود. بعد از آن دیگر نتوانستم دخترم را ببینم. این زن گفت: مدتی است شوهرم حتی اجازه نمی دهد تلفنی با ...
نوجوانی که با کفش های مهدی طارمی در تیم ملی فیکس شد!
نمی دهم این بچه ها تنها جایی بروند و در زمان مدت اردو، خودم را مسئول همه چیز آنها می دانم. گفتم با سرپرست برو و برگرد. وقتی برگشت بال درآورده بود! طارمی دیده بود که او مشغول چسب زدن به کفشش و ناراحت است، به او یک جفت کفش با نام خودش داد. آن بچه آن شب با همان کفش ها خوابید و چنان انگیزه ای گرفت که الان فیکس تیم ماست. مهدی بزرگی خود را نشان داد به بچه ها بزرگی آموخت. او به یک ...
قصه شب یلدا برای مدرسه و پیش دبستانی
کوچیک بود که داخلش از چیزی شبیه خون پر کرده بود. مردم آبادی می گفتند که اول بچه ها رو می کشه بعد خونشون رو می کنه توی شیشه ها!! اما کسی با دو چشمای خودش ندیده بود. شبها دوتا جغد سفید روی درختش نگهبانی می دادند تا اگه کسی به کلبه اون نزدیک بشه بهش خبر بدهند. یک شب از ابر سیاه، برف شروع کرد به باریدن؛ حالا نبار کی ببار.. برف همه جا رو سفیدپوش کرد و هوا هم حسابی سرد شد. مردی با دختر کوچیکش ...
شهید زین الدین: اگر خدا عاشق ما شود چه می کند؟
خداوند آن موقعی عاشق ما شود که این وظیفه مان را انجام بدهیم. آن لحظه ای هم که بنا باشد ما شهید بشویم خودش فراهم می کند. بیشتر بخوانید صوت کمتر شنیده شده از شهید حسن طهرانی مقدم حالا اگر ما توی خط هم نرویم یا یک کسی که سروکارش اینجاست توی خط هم ممکن است نرود، بالاخره یک وقت می بینیم خدا پیش می آورد و یک جوری می شود که شهید می شود. دست من و شما نیست، هیچ کسی هم نمی تواند تضمین بکند از قبل یا پیش بینی این را از قبل بکند. ...
شجاعت زنانه حضرت زینب(س) در فلسطین
خدا با خانواده ات چه کرد؟ هرچند با بردن نام امام حسین علیه السلام قلب حضرت زینب را شرحه شرحه کرد، ولی دختر گرانقدر پیامبر(ص) با اطمینان و صلابت فرمود جز زیبایی ندیدم! این خیل شهدا کسانی هستند که خدا شهادت را برایشان مقرر کرده بود و آنان به مشهد خویش شتافتند . امروز زن فلسطینی با آرامش قلب می گوید حبّ دنیا را از قلب هایمان بیرون کشیدیم و کنار گذاشته ایم. باید قدرت ایمان در قلبمان باشد. بچه ...
پرداختن به ابعاد مختلف دفاع مقدس و تکریم از خانواده شهدا وظیفه ماست
، شهدای امنیت و شهدای مدافع حرم؛ این خیل شهدا و خانواده شهدا بر گردن ما حق دارند. وی با بیان اینکه ما مدیون شهدا هستیم از همین رو مادام در تلاشیم که کمتر خطا و بیشتر تلاش کنیم، گفت: حضور در خانه شهدا و ذکر دعا و عاقبت بخیری مادران شهدا برکات زیادی در کار ما دارد، بنابراین خدمت رسیدیم تا همچون فرزند خودتان ما را دعا کنید. محتاج دعای مادران شهدا هستیم به ویژه دعا برای عاقبت بخیری در مسیری که ...