جشن بعثی ها بعد از شهادت حاج حسین!
سایر منابع:
سایر خبرها
مردم به افرادی نیاز دارند که بتوانند پاسخگوی شهداء باشند
این یک راه است راه قانونی اش این است راه دیگر این است که بیایند یک تدبیری بکنند که کردند این آقا را راضی کردند برش گردانند گفتند تو چرا فرار کردی تو اینجا سرمایه بیشتر داری اموالش را ازش گرفتند تحویل بانک دادند و تسویه کردند و خودشان تحویل دستگاه قضایی دادند و این کار بدی نبود این کار خوبی بود دولت انجام داد یا لااقل زیر مجموعه دولت من گفتم که اونجا که این تدبیر ، تدبیر خوبی بود حالا چرا ...
تو هم این فصل را با من بخوان
به گزارش ایرنا ، ساعت 9 صبح روز جمعه یازده اسفند 1402 است، هوای امروز غرب مازندران سرد و آفتابی است، هر چه ساعت می گذرد به صفوف رای دهندگان اضافه می شود، گپ انتخاباتی من و این رای دهنده جدی شد، گفتم من خبرنگارم برای گفت و گوی خبری به این شعبه آمدم و امروز و من و تو ما می شویم. خودش را " الیاس قنبری" و معلم نوشهری معرفی کرد، گفتم به نطر می رسد که چندین انتخابات را دیده ای؟، بدون مقدمه ...
اختتامیه جشنواره کوچه در شب ممنوعیت ورود مردم؛ مگر جنوب چه دارد غیر از درد و رقص؟
میانه آن اختتامیه مهجور در پله های اندرونی عمارت حاج رییس بغضش ترکید. همان جا که حیدو بالاخره گیتارش را بعد از 8 شب در دست گرفت و با بغض ترانه جدیدش را خواند. اولین اجرا از یاری که با طیاره رفته... ترانه ای که خودش گفت حدیث نفسش است. از یاری که در سقوط پرواز p 752 از دست داده. همان هواپیمای اوکراینی معروف. همان جا که تکه یاری که با طیاره رفته را بار ها با تمام وجود فریاد زد و در آخر گفت: اون از یارم ...
سردار سرلشکر شهید یوسف رضا ابوالفتوحی
از طرف من ببوس؛ و یک پیراهن برای او بخرید. خدایا چرا من شرمنده درگاه توام چرا همه را به مهمانی دعوت میکنی، اما من بیچاره سعادت ندارم، تو خود خوب می دانی وآرزوی هرکسی را بهتر از خود او می دانی؛ خدایا قسم به خون شهیدان عزیزت حضرت عباس علمدار راه سعادت که همانا شهادت است نصیب ما هم بگردان؛ گناهکارم، در درگاه تو توبه می کنم الان احساس می کنم که دنیا با اسلام درجنگ است وفقط خون می تواند بر شمشیر پیروز شود. ...
یادکردی از شهید امیر حاج امینی/شهیدی که مشهورترین شهادت را رقم زد
پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی. بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. 10 ، 20 دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همین که گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون ...
اینجا آب پیدا نمی شود، شما دنبال چای هستی؟
؛ وانت را هم که یک گوهر نایاب در آن اوضاع جبهه بود، پناه دادیم. سیدمجتبی که در آن سرمای هوا راه زیادی را آمده بود، از ماشین پیاده شد و با لحن نمکین محلاتی اش به من گفت: آقاجواد! چای کجا داری؟ گفتم: سید! آب اینجا درست پیدا نمیشه، تو دنبال چای هستی؟! گفت: درستش می کنم! 2 ساعت بعد سیدمجتبی یک چای داد دست من که طعمش یادم نمی رود. در همین عملیات خیبر تا یک هفته بعثی ها از 7 صبح تا حدود 5 عصر روی جزایر ...
آخرین دستور یک فرمانده در حال شهادت
عزیمت من بشوند. گفتند برادر عبدالله؛ اجازه بده ما خودمان می رویم و این تیربار را خاموش می کنیم. گفتم: نه؛ شما همین جا بمانید. بعد به همراه دو نفر از بچه های ادوات خمپاره 60 گردان که اسلحه هم نداشتند، آماده شدیم تا به سمت آن سنگر تیربار برویم. اسلحه خود را به یکی از آن دو نفر دادم و یک اسلحه دیگر هم تهیه کردم و به آن دیگری دادم. بعدازآن؛ با یک قبضه آر. پی. جی به سمت پشت سنگر تیربار راه ...
لبخند جاودانی ؛ گرامیداشت یاد شهید امیر حاج امینی
... مهدی باقرخان (هندوستان)؛ شهادت سرنوشت حاج امینی ست /کجا این عرشی از جنس زمینی ست/ وجود او همه عین الیقین بود/ سجود او همه حق الیقینی ست پروانه نجاتی؛ سخت است ز دیگران چنین دل بردن/لبخند زدن زمان ضربت خوردن/ هست آرزوی هزار ها همچون من/ مانند شهید حاج امینی مردن وحید ضیائی؛ بسته ست به خون لبی که یا هو یاهو/پیوسته یا ربی که ... یاهو یا هو/ لبخند تو از خود خدا نقاشی ست/ از ...
از کردستان و کانی مانگا تا مقتل فکه با شهید مجید پازوکی
به سنگر به دنبال شهادت در مسیر جاودانگی جان، تطهیر کرد و تعالی بخشید. پایان سخن را با نقل این وصایای پرشور و عارفانه زینت می بخشیم: گواهی می دهم که تو واحدی و بی همتا و بی نیاز از خلق و خالق رزق. خداوندا گواهی می دهم محمد رسول تو و آقای خلق و آخرین پیامبر (ص) عالم است. امروز روز اول ماه مبارک رمضان است و ان شاءالله که در این ضیافت معنوی ما را نیز راه بدهند و میهمان شهدا و ...
کُردهای عراقی به خاطر علاقه به امام خمینی (ره) و سپاه پاسداران بمباران شیمیایی شدند
اعلام کرد که سید محمد کسائیان، فرمانده لشکر ظفر به درک واصل شد [به شهادت رسید] . گفت: ما خودمان شنیدیم. در واقع این اطلاعات به آن ها رسیده بود و اسم فرمانده تیپ را می دانستند. به هر حال ما تقریباً یک هفته آن جا بمباران شیمیایی شدیم. بچه ها هنوز در حلبچه بودند و عقب نشینی نکرده بودند، خیلی از لشکر ها هم خط داشتند و آن جا بودند. من پیش آقا محسن رفتم. گفت: چه خبر؟ گفتم: خط و دژبانی را داریم ...
رقم باور نکردنی هزینه عروسی امیر کاظمی و همسرش+عکس
...، ولی می توانم جور کنم. گفت:چقدر؟ گفتم 200، 250 هزار می توانم جور کنم. گفت:میلیون گفتم نه. گفت:دلار؟ گفتم نه تومان! گفتند مبارک است! مدتی بعد ما عقد کردیم و 6 ماه اول زندگی مان هم در اتاق 6 متری من در خانه پدری ام زندگی کردیم. یک سال بعد که من کار کرده بودم و وضعم بهتر شده بود، برای سالگرد ازدواجمان همه فامیل و خانواده را به رستوران دعوت کردیم و مراسم گرفتیم. هر سال در سالگرد ...
روحانیون در جنگ کنار ما زیر آتش ایستادند و جنگیدند
قادر به حل و عبور از آن نبودیم. خدا شهید عبدالله میثمی را می رساند. او بیان کرد: در کربلای پنج یکی از دوستان ما شهید شد و یدالله کلهر خیلی از شهادت او غمگین بود، در حدی که حتی نمی توانست سخن بگوید. شهید میثمی به سنگر ما آمد و دید کلهر خیلی ناراحت است. او بچه ها را به اسم کوچک صدا می زد. به کلهر گفت: حاج یدالله چه شده؟ من به او گفتم: کلهر به دلیل شهادت میررضی غمگین است و حرفش نمی آید ...
این رحم اجاره داده می شود!
: متاسفانه من نمی تونم ادامه بدم برای رحم. بهتون گفتم از روز اول، گفتم من 2ماه پیش سقط داشتم از ازدواج قبلیم. بعد شما گفتی مشکلی نداره هیچ موردی نیست. در صورتی که من فداتشم تحت نظر فلوشیپ هستم، متخصص زنان زایمان. میگه اصلا خطر داره برات، چون رحم تو اونقدر الان آمادگی نداره. بعد من که به شما گفتم، گفتم سقط داشتم، شما گفتی موردی نداره، رو حرف شما گفتم باشه . رابط پاسخ داد: خب اگر نمی تونی ...
خودش را فدا کرد تا جان همرزمانش را نجات دهد
...، دین و ناموس مملکت دفاع کند. بعد از اینکه مهران به جبهه رفت مدت زیادی از او خبر نداشتیم. یکی از همرزمانش تعریف می کرد: یک بار وقتی مهران به عنوان نیروی اطلاعات عملیات از خط دشمن برمی گشت، 25 روز گم شد. در طول راه با سختی های زیادی روبه رو شد. گرسنگی و تشنگی بر او غالب شده بود و از گیاهان صحرایی استفاده می کرد. در آن حالت اضطرار حتی در حال حرکت هم نمازش را ترک نکرد. بعد از 25 روز ...
تا وقت شهادت لباسی به قامتش پیدا نشد
...> قد کوتاه و سن کم! رضایت گرفتنش از پدر هم حکایتی دارد. پدرم می گفت مجید پیش من آمد. گوشه ای نشست و انگار بغض کرده بود. پرسیدم چه شده؟ گفت بابا! می خواهم بروم جبهه. گفتم الان تو محصلی، باید فکر درس و مدرسه ات باشی. گفت جنگ است، دشمن به کشورم حمله کرده، شما حرف درس و مدرسه را می زنی؟ آنقدر اصرار کرد تا رضایتنامه را امضا کردم و از طرف جهاد به جبهه ...
طلبه ممتاز
سعید رضایی یک فرزندش شهید شده بود و دیگر کسی جرات نداشت، خبر شهادت دومین فرزندش را به او بدهد، پدر اما در خانه را باز کرد و دوست صمیمی علی اکبر را پشت در دید که تنها ایستاده است. همیشه محمد را با علی اکبر با هم دیده بود؛ چه در مسجد و پایگاه بسیج و چه در مدرسه. محمد سرش را پایین گرفته بود و از شوخ طبعی های همیشگی خبری نبود. یک کلام هم حرفی نزد فقط سلام و بغضی ...
شهادت عبادت خالصانه است
من توفیق دهی تا خون خود را در جهت آبیاری درخت پُر شکوه اسلام بر زمین و به پای این درخت بریزم. خدایا! از تو می خواهم به من توفیق عنایت کنی تا شاید بتوانم در سنگر جهاد کُشته شوم و در بستر نمیرم. پدر عزیزم! با تو سخن می گویم. اگر من سعادت شهادت خالصانه را داشته باشم و اگر خداوند لیاقت شهادت را نصیب من کرد، شما هیچ غمگین و ناراحت از خبر شهادت من مَشو. مثل همیشه -که باتقوا و پرهیزگار بودی و ...
فرمانده خمپاره شصت
ابوالقاسم محمدزاده جنگ را می شود از زاویه های مختلف دید... هم خوبی هایش را گفت و هم بدی هایش را، حتی تلخی و شیرینی جنگ شنیدنی است. وقتی به جبهه رفت، موقع تقسیم نیروها به او گفتن به واحد خمپاره برو. غرید: - من آمده ام که با دشمن بجنگم، رو در رو. گفتن: - برو واحد خمپاره شصت. گفت : - می خواهم اسلحه دستم بگیرم با دشمن بجنگم. گفتن: ...
من آدمی نیستم که بچه ها رو اینجا زیر آتیش دشمن ول کنم برگردم عقب
: شما که می دونین ترکش بزرگی به پای حاجی خورده و تازه اونو بیرون آوردن. چند آمپول آنتی بیوتیک بهش تزریق کردن و حالا هم که می بینین پاشو گچ گرفتن. گفتم: خب با این حال خراب چرا اونو عقب نفرستادین؟ گفت: کجای کاری؟ قبول نمی کنه. می گه امدادگرا اگه می تونن همین جا این پا رو مداوا کنن؛ وگرنه من آدمی نیستم که بچه ها رو اینجا زیر آتیش دشمن ول کنم برگردم عقب. منبع: کتاب می خواهم با تو باشم به قلم علی اکبری ...
خاطرات و کتاب هایی درباره حاج حسین خرازی
بود این؟ گفت فرمانده لشکر. گفتم برو! این وقت شب؟ بدون محافظ؟ این بی باکی او، گاهی باعث نگرانی نیروها می شد. بچه های لشکر خودش هم نبودند ها. داد می زدند حاج آقا، بدوین! همین طور خمپاره بود که می آمد. حسین عین خیالش نبود. همین طور آرام، یکی یکی دست می کشید روی سروصورت شان. خاک ها را پاک می کرد، حال و احوال می کرد، می رفت سنگر بعد. آن ها حرص می خورند حسین اینقدر آرام بین سنگرها راه می رود ...
تبلور عشق به حضرت زهرا (س) در شهادت محمدمهدی مبارکی
.... روز های دفاع مقدس، از کلاس های قرآن حاج آقا اربابی در منطقه لویزان خیلی ها راهی جبهه شدند. تعدادی از آنان شهید و مابقی به عنوان جانباز و ایثارگر این روز ها راوی خاطرات شهدای قرآنی شده اند. شهید محمدمهدی مبارکی معروف به فرهاد مبارکی از شاگردان حاج علی در کلاس های درس قرآن قاری بود. اوایل جنگ، از پای همین کلاس ها وقتی 15 سال داشت به جبهه رفت و پنج سال بعد در عملیاتی در هویزه ...
حاجی می گفت این خط آبروی جمهوری اسلامی است
بودید که تصمیم گرفتید؟ کشانی: در زمان شروع جنگ 15 سال داشتم و به خاطر سن کمم ، من را در سپاه برای رفتن به جبهه قبول نکردند، از این رو تصمیم گرفتیم به چند مکان دیگر مراجعه کنم، اما باز هم به خاطر سن محدودیت داشتم، شب ها پای اخبار می نشستم که ببینیم کجا اعزام دارند تا به همان جا بروم و در نهایت مطلع شدم حوزه علمیه نیز چنین فرایندی دارد، در همین راستا به بهانه طلبگی به آنجا رفتم و گفتم می ...
دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمی توانی بلرزانی
منتظر تماست می مونم، منو بی خبر نذار. با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهی اش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم تو رو به همون حضرت زینب (س) هرکجا تونستی تماس بگیر. گفت اگر جور باشه حتما بهت زنگ می زنم. فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم، چطوری بگم دوستت دارم؟ اینجا بقیه کنارم نشسته اند، اگر صدای منو بشنوند، از خجالت آب میشم. به حمید گفتم پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه، من منظورت رو ...
روایت پزشک جراح از لحظات نفس گیر جراحی قطع دست شهید خرازی | اگر قطع نمی کردیم از خونریزی شهید می شد
وجه امکان پذیر نیست. بچه هایت همه خوب اند. اتفاقاً خیلی هایشان اینجا هستند. می روی بیمارستان، کمی که بهتر شدی، برگرد به خط. همان موقع، گفتم آمبولانس آماده کردند. او را سوار آمبولانس کردند و به عقب بردند. بعداً گفتند او حسین خرازی، فرمانده لشکر 14 امام حسین (ع) بوده است. مادر شهید خرازی از خبر جراحت پسرش روایت می کرد: دست حسین در عملیات خیبر قطع شد؛ وقتی این خبر را شنیدم از هوش رفتم؛ توی ...
# پرسه در فضای مجازی
راه بزرگ شدن انسان کاربری با انتشار تصویری از شهید حسین خرازی نوشت: 8 اسفند سالروز شهادت حاج حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین(علیه السلام) است؛ یادمون باشه که هرچی برای خدا کوچیکی و افتادگی کنیم؛ خدا در نظر دیگران بزرگ مون می کنه. پاسخ به یک شبهه انتخاباتی حسین طاهری، مداح اهل بیت علیهم السلام: می گویند: حکومت دیکتاتوری دارد برای رأی التماس می کند ؛ شما یک دیکتاتور را در دنیا ...
روایتی از فوتبال پیرمرد ها مقابل دشمن بعثی
که هرکی به هر قیمتی بتونه گل بزنه. پیرمرد یقه او را گرفت؛ از میدان هلش داد بیرون و گفت: تو بیخود می کنی قانون رو به رخ من می کشی؛ ما اگر داور نخواهیم، کی رو باید ببینیم؟ همه بچه ها زدند زیر خنده. حتی عراقی ها هم می خندیدند. بنده خدا داور مانده بود چکار کند. نگاهی به حاج آقا ابوترابی کرد که بگوید: تکلیف من چیه؟ حاج آقا چشمکی به او زد و سری تکان داد و گفت: کاری به کارشون نداشته ...
مردم فوج فوج به استقبال می آمدند انگار از حج برگشته ایم!
برادر بزرگ ترم را پوشیدم که روی کفش ها را بپوشاند و پیدا نباشد. وقتی به بسیج شهید مطهری رفتیم دیدیم خطی روی دیوار کشیده بودند. هر کس قدش به خط می رسید، ثبت نام می شد و هر کس قدش کوتاهتر بود ردش می کردند. ما هم به نوبت رفتیم کنار خط ایستادیم. شهید علی فصیحی، چون سنش کم بود، شناسنامه یکی از دوستانش را آورده بود تا بتواند ثبت نام کند. بعضی بچه ها هم در شناسنامه شان دست برده بودند. شناسنامه های قدیم ...
(عکس) پشت پرده جنجال سازی دوباره ساسی مانکن با نام عمو پورنگ
.... او در این رابطه نوشت: فاجعه پشت فاجعه! کمی وجدان داشته باشید! بچه های معصوم چه گناهی کردند که باید طعمه شما قرار بگیرند ..! کاش کمی انسانیت حالیتون بود ..! به اندازه کافی اینروزا داغون و پریشون هستم ولی با دیدن این کلیپ بیشتر دلم گرفت .. نمیدونم چی تو سرتون میگذره ولی لااقل به بچه های بیگناه و معصوم رحم کنید ، به بهانه ...
روحانیون از قهرمانان دفاع مقدس به شمار می آیند
دفاع مقدس و جامانده از کاروان رهیافتگان می دانم. در مسیر می رفتیم کنار حاج آقا میثمی به او گفتم: حیف شد که در کربلای پنج این همه شهید دادیم. او گفت: بعد از جنگ روزی را می بینم که پشت دست می زنی که باختیم باختیم. امروز به یاد آن حرف نه بر پشت دست بر سر می زنم. به قول حاج قاسم هر کس شهید شد، شهید بود که رخت شهادت پوشید. او افزود: نکته دیگر باور ما این است که بعثت تاریخ تولد اسلام بود اما ...
رمان در خلوت یک گرگ
...> _کلانتری! همین...و او بی هیچ حرف دیگری گفته بود زود خودش را می رساند. آه خدا لعنتم کند. حواسم پرت صدای مژگان شد که میخواست با سلیطه بازی خودش را تبرئه کند: _اصلا شما به چه حقی میخوای یه دختر جوون رو شب اینجا نگه داری؟ مگه دزد گرفتید؟ ی مهمونی ساده که جرم نیست! سرگرد بود یا سروان نمیدانم، اما همان که با یونیفرم مخصوص پشت میز نشسته بود ، با ...