سایر منابع:
سایر خبرها
گفت وگو با بانویی که در زندان صدام اسیر بود | گفتند شوهرت در اسید حل شد
همان نیرو ها شوهرم را با اسلحه از من جدا کرد و یک عبا به من دادند. هیکل مند بودند و از دیدنشان هراس کرده بودم. من و شوهرم را مجبور کردند دست هایمان را بالا بگیریم و رو به دیوار بایستیم. گشتن قنداق بچه برای پیدا کردن مدرک از ساعت 2:30 تا 7 صبح همه خانه شان را زیر و رو کردند. تک به تک کتاب های کتابخانه شان را ورق زدند و حتی قنداق بچه شان را باز کردند تا مبادا پیام یا مدرکی را ...
طلاق به خاطر سال ها رفتار توهین آمیز شوهر
اول مشکل داشتید؟ بلافاصله بعد از ازدواج باردار شدم. با اینکه می خواستم بچه را سقط کنم اما شوهرم مهرداد مخالفت کرد و من هم بچه را نگه داشتم. چند ماه بعد از ازدواج مان بود که بدرفتاری های مهرداد با من شروع شد و دیگر هم تمام نشد. *مهرداد چه بدرفتاری ای با تو می کند؟ او وقتی عصبانی است اصلاً متوجه حرف زدنش نیست. فحش های رکیک می دهد و به من توهین می کند. من حتی نمی ...
درخواست طلاق از نوعروس بعد از افشای راز بزرگ
که درخواست جدایی کرده شما هستید؛ چرا؟ همسرم به من دروغ بزرگی گفته است. در حالی که من عاشقش بودم. *همسرت به تو چه دروغی گفته است؟ همسرم قبل از من با مرد دیگری ازدواج کرده و از او طلاق گرفته بود. اگر واقعیت را همان اول به من می گفت هیچ مشکلی نداشتم اما حالا به شدت مشکل دارم چون به من دروغ گفته است. مشکل من با دروغ گویی همسرم است. اعتمادم را به او از دست داده ام. ...
پسر 26 ساله: همسرم برخی مردها را تحریک می کند
جوان 24 ساله گفت: در کلاس سوم دبیرستان تحصیل می کردم که عاشق حمیرا شدم. او در دبیرستان دخترانه مقابل منزل ما درس می خواند و من هر روز منتظر می ماندم تا او از مدرسه خارج شود. در آن سال ها من نوجوانی ورزشکار بودم و به همین دلیل قد و هیکل ورزیده و خوش تیپی داشتم. خلاصه بعد از چند ماه تماس های تلفنی و دیدارهای حضوری با حمیرا بالاخره به خانواده ام اصرار کردم تا به خواستگاری او بروند ...
زندگی نامه المیرا شریفی مقدم/عکس خانم مجری و خانواده اش
چنین می گوید: من از زمان قبل، با عموی همسرم آشنایی داشتم. او یک بار به من گفت که برادرزاده ی من به شبکه خبر آمده و هوایش را داشته باش. تصور من این بود که برادرزاده اش آقاست و الکی به او گفتم که هوایش را دارم ولی زمانیکه به تحریریه رفتم و خانم شریفی مقدم، خودش را معرفی کرد؛ تازه متوجه شدم که منظور دوستم ایشان بود و از همانجا به فکر ازدواج با خانم شریفی افتادم و مراقبت های ویژه آغاز شد. سرانجام با یکدیگر در سال 82 ازدواج کردیم. Visits: 30 ...
زخم های عمیق زندگی ام را باز شکافتم
آنها مانده باشند و همگی را کنار گذاشته باشی تا فراموششان کنی و ازشان رد بشوی، اما من مجبور شدم تیغی به دست بگیرم و همان زخم های کهنه را با دست خودم دوباره بشکافم. چرک و خون و بوی تعفن بود و بس و این دردناکترین کاری ا ست که کسی می تواند با روان خودش بکند. بعد از نوشتن این کتاب برای چند هفته افسردگی شدیدی گرفتم و به روانکاو مراجعه کردم تا آرام بگیرم. اما باز خوشحالم نوشتمش و تمام امیدم این است که حتی ...
قصه پُرغصه اسطوره های فراموش شده
سال پیش هم اینجا آمدی؟ ولی یادم هست که با من مصاحبه نکردی در حالیکه من کلی حرف برای گفتن داشتم. حال مان خوب است، اما تو باور نکن خودش را حاج بهرام بنی نژاد، متولد سال 1348 معرفی می کند که 18 سال در سپاه پاسداران خدمت کرده و سپس با درجه جانبازی بازنشسته شده است. او می گوید: ششم مرداد سال 66 و در عملیات کربلای هشت مجروح شدم، نگاه به بدن لرزانم نکنید، اگر الان هم ...
سلوک عرفانی شهید ممقانی به روایت همرزمانش
همت تنگ شده، دانه دانه اسم شهدا را آورد، بعد ساکت شد، گفت راستی یادت نره یک چیزی بهت گفته بودم، گفتم چی؟ گفت اگر شهید شدم من را ببرید بهشت زهرا، گفتم این حرفا چیه، انشالله سایه ات حالا حالا ها بالا سر بچه ها باشه. این رزمنده دفاع مقدس گفت: وارد عملیات کربلای یک شدیم، همزمان محمدرضا دستواره شهید شد، رفتیم که شهید دستواره را ببینیم یک آن شهید غیاثی به من گفت ممقانی رفته توی خط و نیامده، گفتم من درگیرم شما برو ببین چه می شود، رفت و برگشت و گفت ممقانی هم شهید شده است. انتهای پیام/ 141 ...
شهرداری که لباس کارگری می پوشید
حقوقمان را به آنها اختصاص داده بودیم تا چند خانواده را تحت پوشش قرار دهیم که نمونه ای از مردم داری شهید باکری است. حتی در لشکر برای بچه ها پدر بود و روابط آنها به عنوان فرمانده و سرباز نبود. به عنوان یک پدر دلسوز و بامحبت و مسئول که تمام این بچه ها را زیر چتر خودش قرار داده بود و بچه های لشکر واقعا ایشان را خیلی دوست داشتند. الان هم اگر مردم در جامعه ایشان را دوست دارند به خاطر همان خصلت و ویژگی ...
گفت وگو با بانوی قطع نخاعی که با دهان نقاشی می کشد | یک دنیا دویده ام!
هم می زند. بعد از تصادف گردنم به شدت آسیب دیده بود طوری که در آن پلاتین گذاشتند. پزشکان آب پاکی را روی دست خانواده ام ریختند. مدتی بیمارستان بستری بودم و بعد من را به خانه ای که قرار بود بعد از عروسی، با همسرم در آن زندگی کنیم، بردند. در همان مدت دچار زخم بستر شدم. نفس تنگی داشتم و به دارو های مسکن وابستگی زیادی پیدا کرده بودم. شرایطم آن قدر وخیم بود که بیش از چند ماه نتوانستند در خانه از من نگه ...
رسم های فراموش شده عید...
که بچه بودیم راه می افتادیم دنبال شان. زمانه عوض شده، اما ما تا آنجایی که می توانیم سعی می کنیم احترام بزرگتر ها را حفظ کنیم. همین است که قبل از سال تحویل، با بچه ها می رویم خانه ی مادرم تا سال تحویل کنار پیرزن باشیم. سیزده بدر هم سعی می کنیم همگی دور هم باشیم. حاج محسن مرادی یکی از اقوام مان است که پدرش کدخدا بوده و الان خودش ساکن شیراز است. و ...
شهیدی که به خاطر بچه شیعه های سوریه پسرش را ندید
...> روز تاسوعا ساعت 8 یا 9 صبح عملیات می شود. یکی از دوستانش می گفت آتش سنگینی بود. ما در حرکت بودیم که دیدیم آقا سجاد ایستاد و شروع کرد زیر لب حرف زدن. چشمانش را هم بسته بود. ما فکر کردیم شاید ترسیده باشد. زدم پشتش و گفتم حالت خوبه؟ ترسیدی؟ چشمش را باز کرد و گفت: نه، حالم خوب است، بهتر از این نمی شود. 10 قدم جلوتر که رفتیم، موشکی کنارمان برخورد کرده و آقا سجاد از ناحیه پهلو و پا آسیب می بیند. در ...
آدینه با داستان/ رنج به زبان مادری
نگاه شان کرد. دیدم چون خودم هم همین کار را داشتم می کردم. خجالت کشیدم و وانمود کردم حواسم به خیابان پشت سرمان است. بی که اصلا بدانم کسی حواسش به این تقلاهای من هست یا نه. پسرک سرش را گذاشت روی شانه ی پدر. گفتم پدر چون مرد بعدش گفت "کوڕەم". امید که چند ماهی توی شرکت چای ایرانی را با مهارت یک قهوه چی هزارساله دم می کرد و می داد دست مان پسرش را همین طور صدا می کرد. امید کرمانشاهی بود. بی ...
یاد آن روز های خوب
بزک کرده کمی دورتر از ما نشسته، زیر لب کلماتی را زمزمه می کرد که برایمان نامفهوم بود. شمع های رنگارنگی که همان روز برایمان خریده بودند، لحظات واپسین حیاتشان را می گذرانیدند. حالت پرشکوهی که آن شب داشت، از آن به بعد کمتر به سراغ مان آمد. صفیر چند گلوله از دوردست ها شنیده شد. مادرم بود که گفت: سال تحویل شد. آن گاه از ما خواست که دست پدر را ببوسیم. پیش از آنکه این دست ...
هرچه که به سر مردم بیاید به سر من هم می آید
. هرچه به امام می گفتند به آن ساختمان بتن آرمه بروید، می گفتند: هرچه به سر مردم بیاید، به سر من هم می آید. یک روز حاج احمد آقا به من گفت که شما باید یک کاری بکنی. گفتم بفرمایید. گفت باید به امام بگویی که وقتی آژیر قرمز به صدا درمی آید، شما تکلیف دارید که به این خانه بروید و ضد هوائی هم که می زنند، نباید توی حیاط بیایید. حاج احمد آقا که این حرف را زد و من خیس عرق شدم. گفتم: من این حرف را ...
بازگشت معین
. تضاد فرهنگی باعث جدایی از همسر اولم شد ولی بیش از دو دهه است که با همسر دوم هستم؛ همسرم یک ایرانی دوست داشتنی است. ◽ یک دختر به نام پریچهر از همسر اول و یک دختر به نام ستاره از همسر دوم دارم که هر دو هم خیلی ایران را دوست دارند و می بینید از هر راهی که برویم باز به ایران می رسم. ◽ اگر واقعاً دستم بود و شرایط فراهم بود همین الان دوست داشتم در ایران باشم. ◽ از همه ...
این جماعت، شفاگرفته ی عشق و دامن گیر بهشت اند
قبور نیست، که در ضیافتی متفاوت حضور دارم و از این جهت کلام و زبان حقیرتر از شرح عاشقانه هایی است که در این ساعات تجربه می کنم... رشته ای بر گردنم افکنده دوست/ می کشد هر جا که خاطرخواه اوست چند روز قبل از 22 اسفند، پیامک دعوت را از مسئول گروه رسانه خادمین شهدا دریافت می کنم؛ انصافاً گُلی به جمال معرفت شان که با آن همه عدم همکاری که از من دیدند باز به یادم هستند؛ علیرغم پیام های قبلی که به ...
علی نصیریان؛ دردانه سینمای ایران
و امیدوارم که خدا عمر با عزت به شما دهد. من بازیگری را مدیون شما هستم. استاد نصیریان امروز تخت جمشید ایران است سپس علی دهکردی بازیگر و مدیرعامل خانه سینما پشت تریبون رفت و گفت: اینجا در مورد علی نصیریان بازیگر حرف های زیادی زده شد، بازیگری که در تمام نکات درخشان هستند و اوج غیر قابل تصوری از بازیگری را خلق کردند. من می خواهم از استاد نصیریانی حرف بزنم که وقتی دست به قلم می برند هم ...
حرف های تکان دهنده پرویز پرستویی از رمضان در سیستان و بلوچستان (فیلم)
، دیگر به شام که مثلا در حد زرشک پلو با مرغ بود، لب نزدند. پرسیدیم چرا نمی خورید؟ گفتند ما این شام را می بریم با خانواده مان بخوریم، چون مرغ نخورده اند. ما جاهایی را با آقای خادم می رویم که به ما گفته اند می شود به جای 14 قلم ارزاق، فقط به ما آرد بدهید؟ چون ما از صبح تا شب در همه وعده ها نان می خوریم و با نان امورمان می گذرد. ویدئوهای دیدنی دیگر در کانال های آپارات و یوتیوب ...
همسرم دوست پسر دخترم شده بود | شب بود از کنار اتاقش رد شدم که...
به گزارش اینتیتر به نقل از ساناپرس، پس از مرگ همسرم مجبور شدم دنبال کار بگردم ،پس از چند هفته دوندگی و سپردن به دوستان و فامیل در یک شرکت خصوصی کار پیدا کردم ،من همیشه زن خانه بودم و حالا خیلی برام سخت بود که بیرون از خانه و در یک محیط رسمی کار کنم اما ناچار بودم. خیلی زود ازدواج کردم و یک سال بعد خدا نینا دخترم را به من هدیه داد ،وقتی نینا بزرگ تر شد اختلاف سنی کم ما با توجه به ...
پای صحبت های مادر ده فرزندی و مهاجرتی که خبرساز شد!
بچه ها به عمان بیاییم چندباری را به تنهایی به این کشور سفر کرد و شرایط را سنجید و رفت و آمد داشت تا اینکه در نهایت تصمیم گرفتیم قبل از اینکه مدرسه بچه ها شروع شود مستقر شویم. اما این ایام همزمان شد با تولد فرزند دهم مان و به دلیل اینکه علاقمند بودیم حتما فرزندمان در ایران به دنیا بیاید، مدتی را صبر کردیم و بعد به عمان مهاجرت کردیم. از رفتن شان که می گوید بی معطلی از روزی می گوید که قرار است دوباره ...
وزنه بردار ایران: همه را حیرت زده می کنم/ سهمیه المپیک نگیرم گردن خودم است
برایش تلخ تر بود؟ تصریح کرد: قهرمانی جهان عربستان مسابقه مهمی بود و خیلی دوست داشتم رکورد مجموع بالایی ثبت کنم. با وجود اینکه رقابت سنگین بود اما اگر وزنه هایم را می زدم، می توانستم دوم شوم. برخی مسائل نگذاشت که رکوردهایم را ثبت کنم. در بازی های آسیایی در یک وزن بالاتر شرکت کردم و روحیه خوبی هم نداشتم. احساس می کنم از لحاظ ذهنی خوب ریکاوری نشدم و این موضوع باعث شد که ابتدا به خودم ببازم و بعد به ...
شهیدی که به خاطر بچه شیعه های سوریه پسرش را ندید
چون بچه ام به دنیا آمده و آقا سجاد نیست خواسته من ناراحت نباشم. ناگهان دیدم رنگ صورت خواهر آقا سجاد عوض شد. گفتم: چی شد؟ گفت: چیزی نیست! صبحانه ات را بخور تا بگویم. من همان جا متوجه شدم. بعدش هم پدر و مادر و دوستان مان آمدند و ما هم حرکت کردیم سمت رشت. روز بعد از شهادت، پیکر را آوردند و روز هفتم هم دفن شد. گویا دو سه روز پیکر در منطقه مانده بود و نمی شد عقب بیاورند. آقا سجاد روز عملیات گشته بود و یک ...
راز کمربند سیاه جعفر قبل از عملیات چه بود؟
به منطقه رفتم. بعد که به همدان برگشتم، گفتند جعفر در ماووت به شهادت رسیده و من نمی دانستم و بسیار متاأر شدم. اگرچه شهادت اجر او بوده و دور از انتظار نبود. البته خیلی از دوستان او هم از شهادتش مطلع نبودند به طوری که مدتی بعد که در بانه بودیم و می خواستیم به خط بزنیم، حرف از بچه ها شد که من گفتم شهید جعفر آرتیمانی هم از بچه های خاص بود. جمله ام تمام نشده بود که دیدم یکی از دوستانش به محض شنیدن این ...
صحبت های همسر زهره فکور صبور
درحالی که پریشان بود سراغ دخترش را گرفت. با اطمینان به او گفتم حالش خوب و در خانه است اما مادرش نگران بود و می گفت ساعت 2ظهر که با او صحبت کرده به نظر می رسیده حالش خوب نیست و گریه می کرد. وقتی اینها را از زبان مادر همسرم شنیدم دلشوره عجیبی به جانم افتاد. مادرش می گفت دخترش به شدت ناراحت بوده و پس از آن هرچه به موبایلش و تلفن خانه زنگ زده، جوابش را نداده است. او در شبکه های مجازی هم آنلاین نشده و ...
اسارت خوی واقعی انسان را به نمایش می گذارد
همین دلیل با بچه ها گفتیم برویم سراغ فرمانده نیرو که یا بازنشست مان کنند برویم سراغ یک شغل و کاری، یا به خدمت برگردیم. حدود پانزده شانزده نفر بودیم که رفتیم پیش مرحوم ستاری فرمانده وقت نیروی هوایی پس نمی شد. به این ترتیب، روی دست نیروی هوایی مانده بودیم. نمی توانستند ما را بازنشسته کنند. روز اول هم که آمدم و می خواستم از خانه بیرون بروم، عیالم می گفت حتماً باید همراهت باشم. زیر بغلم را می گرفت تا ...
گفت و گوی رکنا با نیلوفر پارسا بازیگر سریال آوای باران + اولین فیلم در کنار شوهرش!!
...> باید با نیم وارو وارد صحنه می شدم بعد پل می زدم و روی دست هایم راه می رفتم و دیالوگ می گفتم، باید نفسم را تنظیم می کردم شاید باورتان نشود اما یک شب هایی با گریه روی صحنه می رفتم چون زمستون بود و بدنم سرد میشد و در مرحله اول باید یک ساعت زودتر تمرین می کردم و درست زمانی که روی دست راه می رفتم باید صدایم به ردیف آخرم می رسید. سریال بی نشان و سریال بازپرس که این اواخر پخش شد نیز حرفی ...
ورود پزشک انجمن حجتیه ای به بیت امام(ره)
تان هستیم. بعد که رفت، آقای صانعی از من پرسید: قضیه از چه قرار بود؟ گفتم یکی از رفقای ما که سرش توی این حساب هاست زنگ زد و گفت که این بابا مورد تأیید نیست. آن روز گذشت و فردایش آقای صانعی مرا خواست و گفت، دستت درد نکند. حدست درست بود. من از دکتر منافی2 هم پرسیدم و حرف تو را تایید کرد. گمان نمی کنم تا به حال کسی این موضوع را شکافته باشد. قرارمان هم همین بود کسی از موضوع باخبر نشود. از این موضوعات ...
شهیدنامه ایرنا استان سمنان، جاویدنام علی دیابی
روز قصد برگشت به جبهه را داشت. از پرستار تقاضا کرد بچه را ببیند اما پرستاران موافقت نکردند. وقتی متوجّه شد بچه اش پسر و سالم است، با گذاشتن پیغام، خداحافظی کرد و رفت. چهلم برادرم او به شهادت رسید و دیدارش با پسرم به قیامت کشید. همسر شهید دیابی در خاطره ای دیگر نقل می کند: آن زمان تلفن نداشتیم و همسرم به منزل دختر عمه ام زنگ می زد و اطلاع می داد که پای تلفن بروم، منزلمان نزدیک بود. ساعتی ...