سایر منابع:
سایر خبرها
کریم باوی: سوشا مقصر قهرمان نشدن پرسپولیس است
.... این برایم یک عقده شده بود. روزی که قراردادم را بستند، عمو نصی ( نصرا... عبداللهی) به من 3 هزار تومان داد. از ته خیابان هلال احمر دویدم تا رسیدم به خیابان دماوند و بعد با اتوبوس دو طبقه رفتم میدان انقلاب. گردنبند را خریدم و رفتم سمت خانه. چون دیر رسیده بودم، مجبور شدم فاصله بین پل فردیس که الان مترو زدند را تا فلکه سوم، پیاده بروم. جلوی منبع های شرکت نفت هم که رسیدم، سگ ها دنبالم کردند و حسابی ...
گلایه های سارا عبدالملکی از برخی بی توجهی ها
نبود که بروم ولی رفتم، اصلا نمی دانم چه شد که رفتم. الان به گذشته برگردیم به آن سفر می روید؟ (با خنده) من تا وقتی زنده ام دیگر به مسافرت های طولانی نمی روم. چون به هر شهری که می روی حس و حال خاصی دارد، شاید این توصیف خوبی نباشد ولی وقتی به آن شهر رسیدم حس خفگی داشتم. اصلا راحت نبودم، نا آرام بودم، اصلا نمی توانم توصیفش کنم. از وقتی وارد شهر شدم و بیستون را رد کردم، حالم بد شد ...
دو روایت از داستان زخم های جانبازان نخاعی
...، می توانستم از خدمت معاف شوم، ولی به مقر سپاه اهواز که در نزدیکی میدان چهارشیر بود، رفتم و با خواهش و تمنا درخواست دادم که به جبهه بروم. پس از آن، به عنوان پاسدار وظیفه به جبهه اعزام شدم. بلافاصله هم پس از دوره آموزشی که حدود سه ماه بود، داوطلبانه درخواست اعزام به خط مقدم را دادم. به خط مقدم رفتم و یک سال بعد در سن 16 سالگی در منطقه ساهندی در حوالی بستان، مجروح شدم." خاکی ...
آبدارچی ای که فرمانده لشکر بود
...> خیلی خوشحال شدم گفتم: یعنی ما واقعا لیاقت زیارت بی بی زینب(س) را داریم؟! دلم شکست و زدم زیر گریه. ایشان هم گفت: وسایلت را آماده کن ایشالا تا ده روز دیگه نهایتا همدیگر را می بینیم. من هم رفتم اجازه بچه ها را از مدرسه گرفتم و وسایلم را جمع کردم. منتظر بودم تا خبر بدهند برویم. بعد هم گفت هر وقت آمدید دمشق زنگ بزنید من از حلب بیایم پیش شما. ازشان پرسیدم چطور شده ما بیاییم سوریه؟! هزینه اش را چکار کنیم ...
پروین فرمان داد به مایلی کهن حمله کردم
آنجا انجام می دادند و ایشان در آنجا با من تمرین گلری می کرد. یکم سال در تیم دارایی دروازه بان بودم. آقا مجید پهلوان افشاری گلر دارایی بود که به خارج رفت و من دروازه بان فیکس تیم شدم. بعد از دارایی هم به پرسپولیس رفتم. اینجا لازم است که چیزی را بگویم. زمانی که من در پرسپولیس بودم، وحشت داشتم از اینکه یک دروازه بان مثل بهروز سلطانی از تیم کیان بیاید و بخواهد در پرسپولیس گلری کند. این قدر ...
حالا با پای دل به کلاس درس می روم
...> قطعاً شوکه شدم چون من اصلاً انتظار چنین اتفاقی را نداشتم. تازه انگار زندگی داشت روی خوشش را نشانم می داد. روز اول تصادف که بستری شدم آنقدر از اینکه همین 24 ساعت قبل با چه شوق و انرژی روی دوپایم راه می رفتم شوکه بودم که حد نداشت. من تا پیش از این اتفاق سرحال روی دوپا در محله تردد می کردم و با یک ابهت خاص در جمع بچه ها و همسایه ها زندگی می کردم اما انگار یکدفعه زندگی ام از این رو به آن رو شد. حالا بعد ...
پرهیز از گناهی که باعث تعالی یک شهید شد
شنیده می شد و از همه درخت ها و کوه و سنگ ها صدا می آمد . همه می گفتند : سبوح قدوس ربنا و رب الاملائکه و الروح وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم . از ادامه ی بازی بچه ها فهمیدم که آن ها چیزی نشنیده اند . من در آن غروب ، با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف می رفتم . من از همه ذرات عالم این صدا را می شنیدم . احمد بعد از آن کمی سکوت کرد . بعد با صدایی آرام ادامه ...
از گدایی تا تاکسی دربستی/تعجب کردم که کسی از من خبری گرفت...
ها را ببینم، ولی این مجروحیت بالاتر است و در راه خداست و من را به خدا نزدیکتر می کند. دیدن بچه ها هم خوشحالی من است. اما چون چشمم را در راه خدا دادم افتخار می کنم. وی در بیان خاطرات تلخ و شیرینی از دوران جبهه و زندگی، گفت: من یک زمانی موجی انفجار بودم، حالت روانی داشتم. اونموقع سختی های زیادی به خانواده و بچه ها دادم. از خانمم می خواهم که مرا ببخشد و همیشه هم ازش عذرخواهی کرده و می کنم ...
گفت و گو با جوان افغانستانی که مورد افتخار رهبر معظم انقلاب اسلامی است
. تاکنون 3-4 بار عمل انجام دادم و یکی دو عمل دیگر نیز باید انجام بدهم. مادرم مخالف است که به سوریه بروم و می گوید طاقت دوری تو را ندارم. پدرت شهید شده است، برادرت هم در منطقه است. تو در کنارم بمان. چند بار هم به فرودگاه رفتم تا همراه با رزمنده ها عازم شوم اما هر بار چون مادرم راضی نبود مرا برگرداندند. آن روز که به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی در حرم مطهر رضوی رفتیم، از آن که به ...
حاتمی کیا:روحانی را شایسته تر دانستم
ای" هر دو جریان وسط آمدند و حتی مقابل جریانی از روشنکفران که می گفت این فیلم مقابل مردم است، موضع گرفتند. هر دو با هم متفق شدند سر "آژانس". لذت و تجربه خوبی برایم بود. در سینما زیباترین اتفاق این شد که وقتی برای دیدن فیلم "آژانس" به سینمای جشنواره رفته بودم، عزیزی پرسید که آیا فرج سرکوهی می تواند به سینما آفریقا بیاید؟ گفتم مگر ایران است؟ شنیده بودم که آلمان است. گفتند که نه، ایران است و الان ...
ساده اما عاشقانه!
را از دست داده اند. من خیلی ناراحت شدم. همین طوری که ایستاده بودم نشستم. همان موقع پسر چهارساله ام دستش را داخل آسانسوری که خراب بود کرد. یک پرستاری که عبور می کرد دستش را بیرون کشید و گفت که خانم الان دست بچه یتان قطع می شد. خیلی ناراحت بودم البته نه اینکه ناشکر باشم ولی خب خیلی سخت بود. فاش نیوز: سخت قبول کردید؟ - خب سخت شده بود ، خب اطرافیان یک مقداری سرکوفت می زدند. ...
دعای مادر برای شهادت فرزندش در راه سیدالشهدا نه اسیری دشمن/ خوابی که گواه شهادت بود
بعدی که آمد جوابش این بود: تا 3 ماه دیگر در جبهه هستم وقتی که برگشتم ازدواج می کنم. * یقین پیدا کردم که علی اوسط شهید شده است یک شب خواب دیدم روی بالکن خانه که روبه مزار روستای مان بود نشسته ام و علی اوسط درحالی که کفن پوشیده است از آنجا به طرفم می آید، به خانه که رسید او را سخت در آغوش گرفتم و بوسیدم، بعد از چند دقیقه گفت: پدر جان! من باید بروم . گفتم: مدت زیادی است که تو را ...
گزارشی بدون عکس و نام از خانه یک جانباز اعصاب و روان
احوالم خیلی بهتر می شه. ولی تو دو سال 6 تا بچه سقط کردم. دیگه کم کم از بچه دار شدن ناامید شده بودم تا این که با هزار نذر و نیاز رفتم تحت درمان قرار گرفتم و بچه اولم فهیمه به دنیا آمد. یادمه وقتی دو ماهش بود یک شب خیلی گریه می کرد. اصلا طاقت نمی آورد بزاریمش رو زمین، فکر کردم دل درده، رفتم تو شیشه آب جوش و نبات درست کنم . بچه رو دادم به حسن آقا و گفتم یک لحظه بغلت باشه من برم شیشه شو بیارم، فکر کنم ...
زنده برگشتم؛ زنده از خان طومان
خواستید بروید کسی مخالفت نکرد؟ نه، من به کسی نگفتم، چون به صورت افتخاری در نهادهای مختلف فعال بودم به خانواده ام نگفتم که می روم سوریه. گفتم در یکی از پادگان های مشهد یک کار آموزشی داریم. اما خودتان که می دانستید ممکن است این خداحافظی، خداحافظی آخر باشد! بله می دانستم و خیلی لحظه ناراحت کننده ای بود، مخصوصا که من با این نیت می رفتم که برگشتی در کار نیست، اما می دانستم اگر به ...
گفتگو/ بی قراری های همسر آزاده ای که در اسارت حافظ قرآن شد
اخبار جبهه و جنگ خبر دقیق داشتند. می گفتند قراره یه توافق صورت بگیره و جنگ تمام شه. سال 67 امام خمینی;، قطعنامه رو پذیرفتند و آتش بس اعلام شد. امید داشتم بالاخره شب های سیاه تمام می شود و انگار آهسته آهسته داشت آرزوهایم رنگ می گرفت. وقتی دلم از حرف نامردای روزگار می گرفت و غمگین می شدم، فقط به شوق چنین روزایی صبر می کردم. حسین آزاد شد مرداد 69 فرار رسید. زمانِ پایان دلتنگی ها بود ...
پس از شنیدن خبر شهادت علیرضا نماز شکر خواندم/ قولی که هرگز عملی نشد!
خبر شدید؟ ، گفت: در فضای مجازی خواندم و باورم نمی شد . به هر کجا و هر کس زنگ می زدم اظهار بی اطلاعی می کرد . برخی ها می گفتند ما خبری نداریم و حتما مجروح شده، تا اینکه فرمانده سپاه بابلسر به اتفاق جمعی از همکاران و مسئولان به خانه پدر همسرم آمدند و خبر شهادت علیرضا را به من دادند . وی تصریح کرد: از شهادت همسرم خوشحال شدم، به امامزاده رفتم و نمازشکر خواندم، زیرا او به آرزوی خود رسید و ...
من و شهرام جزایری یهویی!
و بنز و سرمایه و دارایی و من که روزهای آخر برج پایشان را روی حلقومم فشار می دادند و برای خریدن دو کیلو گوجه سبز منتظر بودم تا حقوق بدهند کنار هم بایستیم و اندازه مان در عکس یکی باشد. به همین خاطر تصمیم گرفتم اندازه هر کس در عکس به اندازه پولی باشدکه در حسابش دارد! با فتوشاپ این کار را کردیم ولی من اندازه یک نقطه شدم. مثل یک جرم آسمانی در کهکشان راه شیری! بچه ها گفتند اگر بخواهیم نسبت واقعی را رعایت کنیم تو اصلا دیده نمی شوی، همین که از او کوچک تر باشی مفهوم را می رساند و مخاطب متوجه می شود که تو از نظر مالی نسبت به شهرام جزایری بسیار وضعیت اسفناکی داری! ...
شکست عشقی نه، شکست ورزشی خورده ام/ وقتی چراغ قرمز را رد می کنم حواسم هست که مامور نباشد
به شما بگویند بیا و با ما فوتبال بازی کن؟ اخیرا این اتفاق رخ داد، یک جایی بودم که بچه ها خواهش کردند بروم با آن ها بازی کنم، من هم گفتم لباس ندارم ولی به من لباس و کفش دادند و توانستم بازی کنم. کلی هم پاس دادم و دریبل زدم، بچه ها از فوتبال لذت بردند و بعد از بازی می گفتند برو در لیگ ایران هم بازی کن. توانایی بازی در لیگ حرفه ای را دارید؟ بدن من خیلی آماده است و می ...
گفت و گو با مادر یک پهلوانِ شهید
حرم امام رضا(ع) رفتم و خمس مال مان را دادم. همه اینها در تربیت رضا و خواهرش مؤثر بود. ظاهراً خیلی زود آقا رضا را داماد کردید؟ آن زمان 16 سال داشت. نمی خواستم غم بی پدری و مشکلات نبود او رضا را به بیراهه بکشاند و خدایی ناکرده فرزندم راه خلاف را انتخاب کند. شکر خدا ازدواج کرد و محمدرضا فرزندش بعد از شهادت پدر به دنیا آمد. از اخلاق پسرتان بگویید، خوب است جوانان ایرانی با این شهید ...
پزشکان می گفتند بیماری تو درمان ناپذیر است/ تئاتر، سرآغازی بر آغاز فعالیت های هنری ام بود/ "دیرین دیرین" ...
سالگی؟ 22 یا 23 سالگی. آن هم اجباری و به اصرار خانواده بود؟ نه، در دوران دانشجویی با ایشان که روان شناسی می خواند آشنا شدم. شش هفت ماهی هم بیشتر آشنایی ما طول نکشید که ازدواج کردیم و سال بعد هم بچه دار شدیم. دخترم الان پانزده ساله است. هر دو هم خردادی هستیم. من در خردادماه 40 ساله می شوم و او شانزده ساله. من 11 خرداد هستم. در هر حال مجبور بودم خرج زندگی ام را در ...
پایی که 14 سانتی متر کوتاه شد!
تلافی خواهد کرد. وقتی به آن ها گفتم: اون به مرخصی رفته! آرام شدند. از آن ها سئوال کردم: چطور لو رفتین؟ گفتند: یکی از جاسوس ها برای طلال خبر برده. بعد ادامه دادند: طلال حتی سراغ تو رو هم گرفت. چون نبودی زیاد پیگیر نشد. خیلی دوست داشتم ببینم آن جاسوس نامرد! چه کسی بوده؛ اما حیف و صد حیف که خودش را بین بچه های پاک مخفی کرده بود. وقتی خاموشی زدند، مدام در فکر بودم و خوابم نمی برد. سعی کردم ...
پرسه در زندگی گواردیولای ایرانی
چون نمی خواستم تمرکزم به هم بخورد، گفتم همه چیز بماند برای آخر فصل که تکلیف استقلال خوزستان مشخص شد. الان که آسیایی شده ایم، تکلیف مان را می دانیم و به همین خاطر راضی شدم بروم برای مذاکره اما قرار نیست بروم سپاهان. گفتند بیا صحبت کنیم و من هم به احترام شان رفتم اما این دلیل نمی شود که کار را تمام شده بدانید. من آدمی نیستم که دروغ بگویم و پنهان کاری کنم. بله، رفتم اصفهان، مذاکره کردیم و ...
طنز؛ تجربه شادی جمعی
قرار گرفت و خودش را برای پذیرش تنها مشتری ای که من بودم آماده کرد! رفتم از پشت شیشه گفتم: چقدر میشه؟ گفت فلان قدر. پرداخت کردم و وارد سالن شدم. چون شنیده بودم ابد و یک روز فیلم تلخی است انتظار داشتم با صدای فین فین تماشاگران روبرو شوم ولی فقط صدای خنده بود که سالن را پر کرده بود. آمدم از در بروم بیرون، به آقایی که چراغ قوه دستش بود گفتم: آقا من مسخره شمام؟ گفت: حرف دهنتو بفهم. چی میگی؟ گفتم: منو ...
بیرانوند: نمی خواهم به زور به پرسپولیس بروم
.... الان نمی خواهم به چیزی فکر کنم و همه فکرم این است که در این چند روز استراحت کنم چرا که اگر قسمت بود و در لیست تیم ملی بودم دیگر فرصتی برای استراحت نخواهم داشت و فکر می کنم پیشنهاداتی دارم اما همه چیز را به مدیر برنامه هایم واگذار کردم و او در جریان همه مسائل قرار دارد. فارس: مدت هاست که صحبت از پیشنهاد پرسپولیس به تو به گوش می رسد اما چیزی هنوز رسمی نشده است. در این خصوص صحبتی داری ...
جمله یک جن درباره آیت الله العظمی بهجت(ره)
کتابی خوانده بودند و خیلی از جن وحشت کرده بودند. ایشان به بچه ها فرمودند: بیایید با شما کار دارم. من هم رفتم طرف دیگری و می خواستم مراقبت کنم که چه کار می خواهند بکنند آقا. دیدم به آن ها فرمودند: جن ترس ندارد، آن ها کاری به مومن ندارند. حالا کسی که سی سال می گفت یک آقایی، به این بچه های کوچک می گفتند: "من خودم وارد منزلی شدم(منزل عمویشان در کربلا) خواستم بروم داخل اتاق، صاحبخانه گفت: آن جا نرو جن ...
بازیگر معروف سینما: نخواستم فرزندانم اسیر هنر شوند؛ دهه 30 در آمریکا بازیگر بودم
موافق حرفه تان نبودند قبلا اشاره کردید اما خواهر و برادر چطور؟ آنها هم تمایلی به کار هنری نداشتنند؟ - خواهران و برادرم هیچ علاقه ای به هنر نداشتند. برادرم مثل پدرمان، ارتشی بود و راه ایشان را ادامه داد. من هم دبیرستان نظام می رفتم و جالب اینکه با هوشنگ کاووسی همکلاس بودم ولی مدرسه راضی ام نمی کرد. وقتی وارد تئاتر شدم در محله خودمان به من مطرب می گفتند و فحشم می دادند. سال 1320 کسی نبود که من ...
خبر آزادی خرمشهر جان دوباره ای به من داد
دردسرهای فراوانی داشت. ولی با آن حال جنب و جوش زیادی داشتم مثلا فوتبال بازی می کردم، استخر می رفتم و ... . سه ماه بعد برای ملاقات مجروحین به بیمارستان رفتم. دکتر بهروش با تعجب به من گفت "چقدر خوب شدی؟ برو بخش تا قبل از این که برای کاری به خارج از کشور نرفتم تو را عمل کنم." بستری شدم و یک عمل طولانی ولی مفید انجام داد. چند روز بعد از عمل دکتر برای ویزیت به بالای تختم آمد و گفت که دیگر می توانی غذا خوردن را با مایعات و آب کمپوت شروع کنی. پس از این مجروحیت مدتی را در گشت ثارالله بودم و قبل از عملیات والفجر مقدماتی خودم را به منطقه رساندم. ...
بازیکنان می گویند با تو قهرمان آسیا هم می شویم!
تیمی حضور داری قهرمان می شوی..... بچه ها به می گویند قدم خیر. چون تا الان هر تیمی بودم قهرمان شدم. آنها حتی می گویند حسن باشد، قهرمان آسیا هم می شویم. پس الان کلی افتخار داری؟ بله، من به محض اینکه به خانه رسیدم، به اتاقم رفتم و مدال قهرمانی ام را کنار دیگر عنوان ها گذاشتم. برای این مدال از قبل جا گذاشته بودم که خدا را شکر به خانه ام رسید. برای فصل بعد چه تصمیمی داری؟ این بار ...
اولین نوحه ای که خواندم از آهنگران بود
، من همه را جا می گذارم و از همه جلو می زنم. من همیشه این جمله را به مداحانی که از خوانندگان غربی تقلید می کنند، می گویم که، آقای تو که اختیار همه چیز را در درست دارد، نمی تواند به تو سبک بدهد که می روی از خواننده های غربی تقلید می کنی؟ وی در ادامه به پیشینه شاگردی خود و رعایت ادب نزد استاد اشاره کرد و گفت: من 20 سال نخواندم و شاگردی کردم. چند سال شاگرد حاج منصور بودم. از خودشان بپرسید ...
روزی که وظیفه رهبری را قبول کردم
...، آن را برداشتم. اگر کس دیگری آن جا بود، یا من میشناختم که ممکن بود این بار را بردارد و دیگران هم او را قبول میکردند، یقیناً من قبول نمیکردم. بعد هم گفتم پروردگارا! توکّل بر تو. خدا هم تا امروز کمک کرد. قبل از آن هم همین طور بود. من دو دوره به ریاست جمهوری انتخاب شدم و در هر دو دوره هم قبول نمیکردم. دوره ی اوّل - که تازه از بیمارستان آمده بودم - دوستان گفتند اگر تو قبول نکنی، این بار ...