سایر خبرها
روایتی تازه از شوخ طبعی و طنزپردازی های جبهه + تصویر
، عباس گفت؛ آقای حامی! جسارتاً شما جلو راه بیفتید، ما هم پشت سرتان؛ توی دلم گفتم؛ دارم برات عباس! نخستین بارم بود که سوار چهارپایی مثل قاطر می شدم، دو نفر کمکم کردند که سوار بشوم، نیروها هم هر کدام سوار قاطرهاشان، دنبالم، عباس با طناب سر قاطرم را گرفته بود، بدون آن که کسی از بچه ها متوجه حرف هایش بشود، آمد جلو و دم گوشی گفت؛ حامی! خُب، یاد گرفتی حالا؟ سر طناب را می دهم دست خودت، از اینجا به بعد را ...
کاغذی که همیشه در جیب شهید همت بود
خیلی ها؛ از جمله خودم تاول زده بود، رفتم پیش این برادر و یک تعبیر بدی درباره ی شما به کار بردم - که خواهش می کنم حاج آقا ببخشید - و گفتم این فرمانده تیپ ..، می توانست دو تا وانت یا یک کامیون بفرستد، تا بچه هایی را که به علت ضعف بنیه و خستگی قادر به راه پیمایی نیستند و آن جا تشنه زیر آتش مانده اند، به عقب ببرد، معلوم است که همه به خاطر خدا به جبهه آمده ایم. به قول فرمایش حضرت عالی، اگر حکم خدا باشد ...
روایت حمید فرزاد از دوستی با شهید دستواره
بیسیم چی حسین قجه ای در عملیات بیت المقدس شدم. بعد از آن عملیات نیروهای تیپ برای رفتن به سوریه آماده می شدند. دیگر کامل به رضا وصل شده بودم. سوریه رفتن یک فیلتر بیشتر داشت. رضا به من گفت: مگر شما به سوریه نمی آیی؟ گفتم: آره. گفت: بیا برویم. شهید صنیع خانی فرمانده اعزام نیرو در لانه جاسوسی بود. حاج رضا به او گفت: برادر صنیع خانی، حمید فرزاد هم با ما به سوریه می آید. صنیع خانی به من گفت ...
روایتی از رمضان و عید فطر سال 61
، خوشحال بودیم. وقتی خواستم گلوله آر پی جی را درون قبضه قرار دهم، ناگهان متوجه شدم سرم می سوزد و بعد از آن، خون سرم روی صورت و لباس هایم ریخت. سرم را با یک چفیه بستند. دوستان گفتند: سید حبیب، برو عقب. گفتم: نه، همراه شما می مانم. به حول و قوه الهی، تا مرحله پنجم عملیات رمضان ماندم که آخرین مرحله عملیات محسوب می شد. این مرحله از عملیات، مصادف بود با شب عید فطر سال 61، شبی به یاد ماندنی و ...
آموزش به جنبش سبز: چرا این عکس به ما ربط ندارد؟!
منافع اسرائیل بوده. من در اینجا می خوام به شما یاد بدم که چطور با این شبهه مقابله کنید. ابتدا عکس رو ببینید و بعد به راهکارهای من دقت کنید: اصلا کی گفته اون مچ بنده سبزه؟! در اولین قدم باید رنگ اون مچبند رو زیر سوال ببرید. با قاطعیت و اعتماد بنفسی مثال زدنی رنگ اون مچ بند رو زیر انکار کنید. بگید کی گفته اون سبزه؟ ببینید بچه ها! هرچقدر موقع اینکار اعتماد به نفستون زیاد باشه احتمال اثر کردنش هم ...
حالات روحی رزمندگان در عملیات رمضان
که حالا یک بچه بسجی سیزدهش ساله را فرستاده ای که بیاید و به گوش هوشما تلنگر بزند و به ما دلداری بدهد! به قدری منقلب شدم که اشک در چشم هایم حلقه شد. در همین لحظه، حسن زمانی؛ معاون اول گردان که آمده بود خبر خوش رسیدن مهمات آر. پیو جی و توزیع سریع آنها بین بچه ها را به من بدهد، یک دفعه ای دیدم متحیر دارد به من نگاه می کند. پرسید: شما چه ات شده؟ اشکم را پاک کردم و گفتم ...
هرگز نمی توانم عقب نشینی کنم
فرمانده گردان بودم و عباس در عملیات بود. یاسینی هم معاون عملیات پایگاه بود. مدیر عملیات عباس بود. من فرمانده گردان بودم. نهایتاً پروازها را باید من برنامه ریزی می کردم و به عباس اجازه نمی دادم پرواز کند. تا آن موقع اگر اشتباه نکنم صد و چهار پرواز کرده بود. عباس گفت: اکبر اجازه بده پرواز کنم. گفتم: من راست و پوست کنده به تو می گویم که تو پروازت را کرده ای. بچه ها حالا حالا باید بدوند تا ...
دو داستان متفاوت از فرزندخواندگی به قلم دو مادر
مادری وقتی یاد گرفت هر غذایی رو با یک دست و فقط با یک قاشق آن هم به صورت سرپایی بخوره، از دانشگاه مادری در رشته زندگی با یک دست فارغ التحصیل می شه و اون وقته دوباره می تونه چنگال را در آغوش بگیره! همه مادرها بعد از چند هفته اول که بچه دار میشن یاد می گیرن که برای دستشویی باید از قبل برنامه ریزی کنن! باید بچه را شیر داد، آروغ گرفت، پوشکش را عوض کرد، آرام کرد، سرگرم کرد و بالاخره او را ...
برش هایی از کتاب آسمان 4 به مناسبت سالروز شهادت عباس دوران
. دیروز عصر که امیر رو بردم پایین بازی کند، به عباس هم گفتم. گفتم آگه اتفاقی برام افتاد، تو به خاطر نسبتی که با مهناز داری، خودت خبر رو به اون بدی. عباس به هم خندید. گفت تو که هیچ وقت نمی ترسیدی. حالا چی شده که از مرگ حرف می زنی. (ص 63) * یک تکه استخوان ... کاش بتوانی بفهمی عباس، حمل تابوتی به سبکی پر، چه قدر سخت است. من و امیر، این سنگینی را در سکوت با هم تقسیم کردیم ...
ما همه آلبرت انیشتین هستیم
. من هم مثل آلبرت موهایم را بلند و ژولیده می کردم تا مغزم بزرگتر به نظر برسد. و از همه بدتر وضع غذایی خانواده هایمان که بسیار شبیه بود. مثلا آلبرت اولین بار، 9 سالگی سر سفره شام سکوت خود را شکسته بود و گفته بود که: واااای نه... بازم اُملت؟ من.. از... اُملت.... مُ... تِ.... نَ....فِ.... رَم من هم نه حالا با آن صلابت، ولی یک بار سر سفره ناهار به پدرم گفتم: بازم اشکنه؟ بسسسه دیگههههههه! که ...
مسکن رونق می گیرد
.... سال 99: در سال 1400 حتما مسکن رونق می گیرد. راس میگی اخه ماشالا همه دارن ازدواج میکنن و اصلاً دختر پسر مجرد سن بالا نداریم:)) راس میکه.مسکن مرد.من خودم شخصا دارم دنبال یه غاره 60 متری میگردم برم اونجا زندگی کنم! مسکن کیلو چنده ! فقط غار!!!!!! الان عمو یادگار زنگ زد بهم گفت یه غار 50 متری هست میخوای؟ گفتم اره.حله. کی خونه میخواد همه قراره برن تو غارا زندگی کنن.دیگه کسی خونه ...
گفت و گوی خیالی رئیس جمهور با یک دلواپس/ ظریف با بزرگون می پره
به من می رسید. گفتم: بلندتر بگو بابا نمی شنوم! با عصبانیت فریاد زد: اه شما هم شورش رو در آوردید با این دیپلماسی بالکنی تون! بلند شو یه دقیقه بیا پایین دیگه آبرو واسه مون نموند وسط خیابون! غرغر کنان رفتم پایین. گفتم: آقا می بینم که توافق هسته ای شده و... لبخندی کاملا تصنعی به لب داشت. در حالی که داشت سعی می کرد خودش را کنترل کند با همان لبخند زورکی گفت: داشتم از اینجا رد می شدم، گفتم ...
شهادت ارثیه خانوادگی
متلک می انداختند که پسرت از خانه فراری است. اما او از مدرسه و از خانه به خاطر حضور در جبهه فراری بود. عشق او رفتن به جبهه بود. او 14سالش بود که برای نخستین بار راهی جبهه شد. تقریبا از همان سال اولی که جنگ شروع شد عبدالصمد هم راهی جبهه شد و هر چند ماه یک بار به خانه می آمد و چند روز می ماند و دوباره به جبهه برمی گشت. در جبهه با عمویش و برادرم مدتی هم سنگر و هم رزم بودند. برخورد شما ...
خون پسرم برای حجاب و غیرت به زمین ریخت
؛ اما ناراحتی ام را در جمع بروز نمی دادم. می گفتم پسر شجاع من که دهها نفر از دشمن را یک تنه کشت چرا باید در باتلاق اسیر کوسه ها شده باشد؟ *کمی از سید جلیل برای مان بگویید. سید جلیل سربازی اش را دوسال در کردستان گذراند. حتی مدال شجاعت گرفت. وقتی از سربازی برگشت، آن زمان یک پسر هم داشت، در آن زمان او را بردند و مکانی را به او نشان دادند (الان حضور ذهن ندارم کجا بود) در آن ...
شوخی های جالب شبکه های اجتماعی (142)
.... 27. تو مصاحبه از یارو پرسید چند تا نوه داری؟ میگه با خودم هیژده تا. تو یا نوه نمیدونی چیه یا به صورت میتوز تکثیر میشی. 28. مهمترین اختراع بشر کامپیوتر نبود بلکه CTRL Z بود. 29. اولین نفر اصحاب کهف که بیدار شد و خواست بقیه رو بیدار کنه اونا گفتن بذار پنج دیقه دیگه بخوابیم ... اه 30. دوستم بچه دار شده می گه نمی دونیم با بچه چیکار کنیم. فقط باهاش سلفی می گیریم. ...
گفت وگو با سیما ی شین آباد
بیاد اما افتاد تو آتیش، فرار کرد و تونست آتیش رو خاموش کنه اما پوستش خیلی کنده شده بود و بعد اوفتاد و بیهوش شد بعدم فوت کرد. سوختگی همه بچه ها شدید بود؟ نه. دوستامون که آخر کلاس بودن داشتن کتاب باز می کردن برای همین وقتی بخاری ترکید فکر کردن زلزله اومده، رفتن زیر میز نشستن، اونا خیلی کمتر از ما سوختن لبخندی زد و گفت هوا هم بارونی بود . سرایدار یا خانوم معلم برنگشتند ...
فرق یک مرد با یک گربه چیه؟؟؟؟؟
. یارو کف میکنه، میره پیش جناب سگ دار، میگه: تسلیت عرض میکنم قربان، خیلی شرمندم... میشه بگید جریان چیه؟ یارو میگه: والله تابوت جلوییه خانممه، پشتیش هم مادر خانومم... هردوشون رو دیشب این سگم پاره پاره کرده! مرده ناراحت میشه، همینجور شروع میکنه پشت سر یارو راه رفتن، بعد از یک مدت برمیگرده میگه: ببخشید من خیلی براتون متاسفم، میدونم الانم وقت پرسیدن اینجور سوالا نیست، ولی ممکنه من یک شب سگ شما رو قرض بگیرم؟! مرده یک نگاهی بهش میکنه، اشاره میکنه به 500 متر جمعیتی پشت سر، میگه: برو ته صف! ...
افشارزاده: فصل بعد قهرمان می شویم
؟ ما در این فصل دنبال رسیدن به موفقیت هستیم و برای تحقق آن تلاش مان را به کار می بندیم اما هدف ما برای قهرمانی در فصل بعد است. شما که گفتید این استقلال حسابی امیدوارتان کرد. بله، حالا استقلال را چشم نزنند! هدف مان قرار گرفتن در جمع 3 تیم اول جدول و گرفتن جواز لیگ قهرمانان آسیاست. همین که بچه ها تلاش کنند و شایستگی هایشان را نشان دهند، کافی است. فصل بعد ولی قهرمانی را می ...
بنیاد در آینه مطبوعات
؟ گفت: مادرجان دیشب خواب دوستان شهیدم را دیدم، هر پنج شش نفرشان بودند. آنها جلو می رفتند و من دنبالشان می دویدم، یکی از دوستانم گفت: محمد حالا ندو به ما نمی رسی، اما تا 5، 6 روز دیگر به ما ملحق می شوی و تو هم می آیی اینجا گفتم: مادرجان به زن و بچه ات رحمت بیاید، جواب داد: آنها را به خدا سپردم. بالاتر از خدا هم کسی هست؟ (نقل از مادر شهید گل محمد غزنوی) و به یادم می آورد این آیه را: انَّ الله ...
رانندگان تاکسی؛ مفسرانی چیره دست!
، تا صبح تو خیابون بوق بوق بوق! یعنی چی؟ باور کن همه ماها سر کاریم! -سر کاریم؟ یعنی چی؟ راننده-یعنی اینکه فیلمشون بوده، از 2 سال پیش توافق کرده بودن، نگه داشتن تابستون امسال اعلام کنن... -چرا؟ راننده-حالا دیگه جزئیات داستان رو من نمی دونم، فقط در همین حد که اینها برنامه شون از قبل معلوم بود، یکی از آشناهامون که وصل بود بهم گفت... ماها همه مون بلانسبت شما اسکول شدیم. -آقا ...
زندگی شیرین جانباز شیمیایی با زنبورهای عسل
مخفیانه سعی کردم بروم که سه مرتبه اش، پدرم سر بزنگاه رسید و جلوی اعزامم را گرفت. دفعه چهارم موفق شدم خودم را به جبهه برسانم. آن زمان رفتن دوستان به جبهه ها و در برخی از مواقع شهادتشان، انگیزه رفتن را در آدم دو چندان می کرد. یکی از دوستانم در منطقه 20 تهران نابغه بود. مدتی بعد متوجه شدیم که راهی جبهه شده است. دوست نابغه من بسیار با هوش و درسخوان بود. اگر چه وضعیت مالی خوبی نداشت، اما سنگر جبهه و جهاد ...
نظم در تمام توصیه های دین وجود دارد
بدهی اش پرداخت می شود. بعداً از حضرت اجازه گرفت که پای رکاب امام حسین(ع) بماند و شهید شود. بچه هیأتی باید دقیق و حسابگر باشد! شهید غلامعلی رجبی یک آدم حساب شده بود حالا یک آدم حساب شده-از میان شهدایی که کمی ایشان را می شناختم- به شما معرفی کنم؛ مداح شهید غلامعلی رجبی . ایشان در دوران طاغوت، سرباز بود و رانندۀ یکی از افسرهایی بود که معاون یکی از طواغیت بود. یک روز در یکی از ...
روایت منصور کاظمیان، کمک خلبان شهید دوران از حمله به هتل الرشید
که عباس پل را رد کرده ایم، بپیچیم . گفت نه، هنوز به پل نرسیده ایم . گفتم چرا من پل را دیدم، رد کردیم . بعد شماره دو گفت: پل را رد کردید، من می پیچم شما هم بپیچید . از آنجا آنها شماره یک شدند و دوباره ما شدیم شماره دو. پدافند عراق از کجا شروع شد؟ از سر پل تا بغداد حدود 20 کیلومتر (15 مایل) بود که سه دیوار آتش در این فاصله قرار داده شده بود؛ یعنی تقریبا هر پنج کیلومتر به عرض ...
حاشیه نگاری از یک پرواز تاریخی/ سورپرایز ظریف برای خبرنگاران چه بود؟
واقعا خسته نباشید یه عکس سلفی هم با هم بگریم. مثل همیشه با لبخند می گوید : سلفی هم بگیریم. همین که گوشی ام را بالا می گیرم که با ظریف عکس بگیرم همه خبرنگاران می خواهند که آنها هم در تصویر حاضر باشند. آقای دکتر این طرف هم بیاید. قبول نیست ما تو عکس نیستیم. خلاصه اینقدر هل می دهند که همه عکس ها تار می شوند. ظریف بعد از چند دقیقه ای خوش و بش و گفتن و خندیدن با بچه ها به کابین خود باز می گردد ...
عکسی از پرسپولیسی ها در ترکیه، سر میز ناهار
قول 2015-07-20 22:49 +3 [8] BeHnAm خدا کنه که پیش بینی اون دوستمون غلط از آب دربیاد و طارمی کماکان همون بچه ی ساده ی بی ادعا باقی بمونه که فقط فکرش تو فوتبال باشه نه حاشیه ... همه ی اونایی که رفتن تو باقالیا مثل همین طارمی از اینستاگرام و زرت و زرت سلفی گرفتن شروع کردن و به قهقرا رفتن ... نقل قول 2015-07-20 22:09 +25 [7] Zhiyar امیدوارم تو بازیها ...
چرا این گزارشگر تلویزیون از کواچ سرمربی والیبال ایران انتقاد می کند؟
مشکل وجود دارد و وقتی این را می گویم یعنی دوستان کمک کنید این مشکل را حل کنید. شما که می دانستی انگیزه بازیکن ها پایین آمده، سه بازیکنت را عوض می کردی. بازیکنی که برای اولین بار جلوی این تماشاچی بازی می کند، می خواهد بگوید من وجود دارم، پس با انگیزه صد در صد بازی می کند. اگر هم تیم می باخت شما توجیه می کردی و حرف برا ی گفتن داشتی. می گفتی این بازی برای ما مهم نبود، بچه ها هم انگیزه شان را از دست ...
چطور به مادرم کمک کردم از کره شمالی فرار کند
. از ترس دست و پاهاش داره می لرزه. چرا؟ چه اتفاقی افتاده؟ یکی به فرماندش خبر داده که تو همراه با یک زن از مرز رد شدی. فرمانده می گوید اگر همین حالا برگردید کاری با شما ندارد، اما اگر برنگردید برایتان دردسرساز خواهد بود. آن مامور هم که اجازه داد شما رد شوید به همان روز دچار خواهد شد، چون او نباید اجازه می داد. اگر برنگردید اتهام قاچاق انسان را بر گردن شما خواهد افتاد. ...
ولایتی به روحانی می گفت کاش "فاو" دست ما بود!
ما بعدها که دعوایمان شد وقتی می خواستیم برای مذاکرات قطعنامه برویم در همین قرارگاه، آقای ولایتی به آقای روحانی می گفتند: ای کاش حالا فاو در دست ما بود. وقتی رفتیم ژنو، در حین مذاکره فهمیدم که عجب! اگر چیزی دست ما باشد در مذاکره مقابل عراقی ها، چقدر محکم می توانیم بایستیم. من در فرودگاه تهران نفهمیدم که اینها چه می گویند، وقتی در فضای مذاکره قرار گرفتیم طارق عزیز را نگاه می کردم و اینها را که این جوری حرف می زدند گفتم: عجب! ای کاش یک جای دیگر در دست ما بود. ...
اقلیت هفتاد میلیونی
خیابان ریختند به بهانه ایران و استرالیا و بعد کنسرت گذاشتند و کف و سوت و جیغ و هورا می کشیدند و از آن موقع این اقلیت آسایش مردم را به هم زده اند. فقط نمی دانم این اقلیت چرا روز به روز دارد گسترده تر می شود. دیروز زن و بچه من آمده اند می گویند پول بده برویم کنسرت! آنها پنج نفر بودند و من یک نفر. برای همین گفتم شما در اقلیت هستید و من دوزار به شما نمی دهم. - مشکل اصلی کشور در حال حاضر چیست؟ + همین اقلیت ها هستند. - با تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید. + با تشکر از شما و همکارانتان که در اقلیت قرار دارید. روزنامه قانون/ ...
آزار خیابانی در سه روایت...
لحظه با خودم فکر کردم بدون اینکه چیزی بگم از راننده بخوام که نگه داره پیاده بشم ، اما چون تو بزرگراه بودیم به احتمال زیاد راننده این کار رو نمی کرد. تصمیم گرفتم با صدای بلند به یارو بگم دستشو برداره ، اما امکان داشت همه فکر کنن تقصیر من بوده. یواش بهش گفتم: آقا دستتو بکش، خودتو جمع کن. راننده از توی آینه داشت نگاه می کرد ولی چیزی نگفت. حرصم در اومده بود. مسافر کناری یه مرد میانسال کت و شلواری با ...