سایر منابع:
سایر خبرها
داستان زندگی دختری که پسر بود/مصائب جراحی معصومه برای سیاوش شدن!
تلویزیون یک مرتبه متوجه می شدم که 10 نفر از پشت تماشایم می کنند. برایشان سؤال بود که من چرا سینه ندارم، موهای سرم کوتاه است، استخوان بندی مردانه دارم و وقتی می پرسیدند، می گفتم چیزی نیست، مشکل مادرزادی است و به مرور خوب می شود . چند سال بعد از بازی معصوم در تیم فوتبال ایلام، فدراسیون فوتبال بخش نامه ای صادر می کند که به موجب آن کسانی که مشکل جنسی دارند، حق نداشتند در تیم دختران بازی کنند. در ...
شهید مدافع حرمی که به 5 زبان مسلط بود + عکس
حبیب خیلی زیبا بود و معنای شیرینی برای من داشت. نگاهش پر از عشق و محبت بود. ما همیشه با نگاه حرف هایمان را انتقال می دادیم.او به من گفت: منتظرم باش و خودت را برای زیارت حرم حضرت زینب آماده کن. بچه ها رو بغل کرد و بوسید و رفت. مادرانه از بی تابی زینبش در فراق پدر می گوید: زینب خیلی بابایی هست و همیشه منتظر تماس پدرش بود. دوری پدرش عذابش می داد و طاقت این همه دلتنگی را نداشت. ساکت است و در ...
سه شنبه هشتم آبان دروغ است
یک طرف خودخواه کله ام می گفت: بیچاره! قیصر است معلوم نیست باز ببینی اش. برو جلو... حرفی ،گپی ،غزلی بخوان ... عرض ادبی کن. ..دیده شوی... طرف منصف کله ام می گفت: حالا غزلی هم خواندی اصلا ماچت هم کرد. بغلت هم کرد. آخرش که چه؟ چی به تو می رسد؟ تو فکر نمی کنی همین الان که چشم هایش تنگ شده و پاسست قدم می زند شاید دارد یک: سراپا اگر زرد و پژمرده ایم. .. به یک از زرد به سرخ... به یک ناگهان چقدر زود دیر ...
مملکت بدلیجات!
اعتمادی مگه بدل نبود؟ مگه بدل آقامون ابی رو بهش مجوز ندادند؟! مگه... مهدی حسنی از سرویس عکس روزنامه گوش هایش تیز شد و پرسید: محسن تو واقعا خشایار اعتمادی و داریوش گوش میدی؟! محسن گفت، نه بابا! این دیالوگ ها رو گذاشتند واسه من! خودمم نمی شناسم اینارو! سریع آمدم وسط و بحث را جمع کردم و گفتم: چون نیک بنگری، همه بدل می کنند! شما صنعت ما رو ببین! کلش بدلیه! مثلا داریم ادای بنز رو درمیاریم! ادعا و برو و بیا ...
روایتی تلخ از زندگی دختر فراری که 4 بار خودکشی کرد
، در حالی که تلفن بر روی بلندگو بود محسن جواب داد: خانم من با خانواده خودم نیز مشکل دارم و نمی توانم خودم را جمع و جور کنم، حالا می خواهی مسئولیت زندگی دختر شما را نیز بر عهده بگیرم، نمی توانم هرگز. او از نخستین باری که از خانه فراری شد و می گوید: در یک برهه از زمان تمام اطرافیان و حتی همسایه ها نیز از دوستی من با محسن خبردار شدند، آن زمان می گفتند باید با بابا بروی که حاضر نشدم بروم ...
زندان های متحرک شهر
کار نمی کنه، روی پنجره هاشم که آنقد تبلیغ زدن اصلا بیرون پیدا نیست، دیگه فقط باید با حس ششم و گاهی گوگل مپ در ایستگاه موردنظر پیاده بشیم. کاربر دیگری نوشته: بی آرتی های تبریز هم همینه یه جوری تبلیغ زدن که وقتی وارد میشی انگار رفتی تو زندان، حالا سردرد و سرگیجه رو هم اضافه کن. کل مسیر زمین رو نگاه کردم. امیر هم نوشته: تبلیغاتی که روی پنجره بی آرتی ها زدن علاوه بر اینکه باعث گم کردن مسیر میشه ...
فروش دختر 10 ساله به پیر مرد و...
نوآوران آنلاین - -این خانم محرم اسرار است. نگران چیزی نباش هر چیزی را که به من گفته ای یا نگفته ای را می توانی به او بگویی. و دخترک را با من در اتاق تنها گذاشت.... در همان حالت سکوت و بهت خودش بود. چیزی نمی گفت. چند شکلات به او تعارف کردم و با چند سؤال که کلاس چندم هستی و می خواهی چه کاره شوی سعی کردم سر صحبت را باز کنم. چیزی جز پاسخ سؤالاتم را نمی گفت. مدرسه نمی رفت و ...
پدرم مقصر مرگ مادرم بود
خواهر و برادر داری؟ من تک پسرم و یک خواهر دارم که بزرگ تر از خودم هست، ازدواج کرده و به خانه بخت رفته است. ارتباطت با خواهرت چطور بود؟ خوب بود. با پدر و مادرت چطور؟ با پدرم زیاد خوب نبود، اما با مادرم خوب بود. اما او سرطان گرفت و فوت شد. دلم برایش خیلی تنگ شده است. پدرت برایت عزیز بود؟ بله. اما یک دفعه شد و مجبور شدم او را ...
جوان ترین شهیدمدافع چه کسی بود+عکس
: دوست داری چه چیزی از من بشنوی؟ گفت: مامان می خواهم یک مژده به تو بدهم، اگر از ته قلب راضی بشوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد می کنم و دنیای زیبایی برایت می سازم که در خواب هم نمی توانی ببینی ، گفتم: از کجا معلوم می شود که من قلبا راضی نشدم؟ ، مصطفی گفت: من هر کاری می کنم بروم سوریه، نمی شود، علت اصلی اش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی می شود، اگر راضی نشوی فردای ...
از معصومه بودن تا سیاوش شدن!
آفتاب نیوز : معصومه چند سال عضو تیم فوتبال زنان ایلام بود، او حالا نامش سیاوش است و به خواستگاری یکی از هم تیمی های سابقش رفته... تا آخر دبیرستان و پیش دانشگاهی و مدرسه با دخترها بودم. از همان کلاس دوم ابتدایی ورزش می کردم تا اینکه به دانشگاه آمدم. حالا دیگر وارد تیم فوتبال دختران استان شده بودم... خودم هم می دانستم که مشکل دارم. یعنی می دانستم آن چیزی که هستم، نیستم. همیشه دوست ...
شهیدی که دست در شناسنامه اش برد + عکس
رفتن به سوریه بود؛ ولی خب قسمتش نشده بود تا بالاخره 20 مهر عازم سوریه شد. من هم همان روز خبردار شدم. یعنی قبلش هیچ حرفی با شما نزده بود؟ نه؛ ولی من خبر داشتم که در تکاپوی رفتن است. و چطور خبردار شدید؟ روز قبل از اعزامش، با همه بچه ها در محل کار خداحافظی کرده بود ولی از آنجایی که من آن روز مرخصی بود، همان روزی که عازم بود برای خداحافظی با من تماس گرفت و از من ...
زبان فارسی چه دارد بر سرش می آید
...، تحت تأثیر هیچ کس و تحت تأثیر همه. شاید شما تعجب بکنید، من همزمان با خواندن هدایت و چوبک، ارونقی کرمانی و جواد فاضل هم می خواندم، بعد یادم هست که در دوران دبیرستان بینوایان، بابا گوریو، بابا لنگ دراز و پَر ماتیسن را خواندم. اینها هر یک با دیگری از زمین تا آسمان فرق می کند. با نویسندگانی مثل همینگوی، چخوف یا نویسندگان خودمان مثل ساعدی، گلشیری و احمد محمود به طور جدی بعدها، در زمان دانشجویی ...
روز فوت آیت الله لاهوتی و گریه هاشمی
در روز 7 آبان 1360 خبر درگذشت آیت الله حسن لاهوتی اشکوری نماینده رشت در مجلس اول شورای اسلامی اعلام شد. اکبر هاشمی رفسنجانی، رییس وقت مجلس شورای اسلامی این خبر را در جلسه علنی همان روز مجلس اعلام کرد. خبری که او را به گریه انداخت. هاشمی خود در خاطرات روز 7 آبان 60 می نویسد: ساعت 8 صبح جلسه علنی تشکیل شد. من خبر فوت ایشان را دادم و ضمن اعلام خبر گریه کردم؛ نتوانستم خودم را کنترل کنم. از این حالت عده ای انتقاد داشتند و عده ای تعریف کردند. ...
ایران! دورت بگردم
موتورسیکلت نزدیک ترین کار به پرواز است و من همه ی این ها را عاشقانه دوست دارم. وقتی مسافرت نمی کردم من بچه ی روستا هستم.از آن بچه روستایی هایی که عاشق ماجراجویی و ریسک هستند. دلیلش را نمی دانم اما این ویژگی انگار در خون من وجود داشت و باعث شده بود از همان بچگی مانند بقیه نباشم. در دوران کودکی و در همان روستای کوچکمان زمانی که مثلا ظهر می شد و همسن هایم می خوابیدند، من ...
سفرنامه برزک کاشان یا وقتی که سنگ ها عاشق می شوند (قسمت اول)
نامفهوم می شنیدیم، از لحظه ای که پایمان را به درون اقامتگاه و به خصوص اتاق سوگلی اش گذاشتیم و پس از آن صدای دوربین بود و نور فلش همه جا پخش شده بود و ما نمی دانستیم که تنها نگاه کنیم یا برای دیگرانی که منتظر تجربیات سفرمان به برزک بودند، ثبتشان کنیم. آن قدر عکس گرفتیم و نگاه کردیم و خندیدیم و بغض کردیم تا نان و تخم مرغ محلی همراه با چای رسید. از همان اول با ما اتمام حجت کرد که تعارف نکنیم. گفت که برزکی ...
دلنوشته فرزند یک روحانی برای حجت الاسلام بحری
دل هم بعد از صحبت های من تکان بخورد بس است؛ ما باید به مصداق حدیث نبوی(س) "طبیب دوار بطبه" باشیم. شماره تلفن خانه ما هم که در دسترس همه است و مردم برای مشورت و استخاره و سوال شرعی و... وقت و بی وقت زنگ می زنند و پدر با آرامش به حرف های مردم گوش می کند و راهنمایی شان می کند؛ یادش بخیر یکبار یکی از دوستان دبیرستانی من شماره منزل ما را گرفته بود تا برای سوالات امتحان با من هماهنگ کند و ...
یک تن سالم یک کیسه پول
چنددقیقه ای بالا و پایین رفتم، مدتی هم اجناس داخل مغازه را نگاه کردم. دیدم بعضی از ویترین ها خالی است. صحبتش با تلفن ادامه داشت. رفتم تو. سلام کردم و مشغول دیدزدن اجناس شدم. صحتبش که تمام شد کارم را گفتم. قبول کرد. یک صندلی گوشه مغازه اش بود. اجازه گرفتم تا آن را نزدیک پیشخوان بگذارم و شروع کنم. تا خواستم روی صندلی بنشینم یک دفعه کنار صندلی اش پشت پیشخوان چشم ام به کالسکه بچه اش افتاد ...
داستان یک اعزام
. مدرسه در خیابان اصلی قرار داشت و کلاس ما نیز در طبقه دوم بود، صدای بلندگوها به قدری بلند بود که از همان جا صدای دلنشین و هیجان انگیز آهنگران به خوبی به گوش ما می رسید: ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش بهر نبردی بی امان آماده باش آماده باش رزمندگان جان به کف روز شجاعت آمده ای لشکر روح خدا شنیدن این ...
ماجرای دختری کنجکاو و پُر شور در جست وجوی هویت
و خانواده اش شده و اتفاقات زیادی برایشان پدید آورده. در این رمان 158 صفحه ای مرضیه نفری کوشیده بیشتر مسائلی را که اکثر نوجوانان با آن درگیرند، در دل داستان بگنجاند. داستان از یک روز سخت برای ستاره شروع می شود. در واقع روزی که ستاره مثل برخی از نوجوانان همسن و سالش دسته گل به آب داده و خرابکاری کرده است و تنبیه می شود. با توجه به شخصیت پردازی خوب نویسنده در طی داستان، رمان می تواند ...
به جای دعوا گفت وگو کنیم
خیلی سخت است. مشکل بعدی بودجه است. ما با مشکل اسپانسر در برنامه مواجه هستیم. بودجه سازمان هم کم است . طبیعتا یک برنامه کتابی آنقدر برای یک اسپانسر جذاب نیست ولی خودم به این موضوع علاقه دارم و حال خوب مخاطب برایم مهم است بنابراین حتی اگر یک نفر هم با برنامه ما کتابخوان شود خیلی برایمان ارزشمند است. گفت وگویمان طول کشیده است و همه منتظر هستند با صحبت هایی که تهیه کننده و سردبیر با میهمان ...
ماجرای بی پولی حجت الاسلام قرائتی در جوانی
: من آمدم قم درس بخوانم، خانم من حامله بود. یک روز وارد خانه شدم، خانم گفت: دارم زایمان می کنم. بچه می خواهد متولد شود، سریع برو ماما بیاور. یا الله! یا الله! می گفت: در کوچه دویدم دیدم هیچی پول ندارم. برگشتم گفت: چه کردی؟ دوباره رفتم دیدم پول ندارم. زنم درد زایمان و من هیچی نداشتم. به خانه آقای بروجردی رفتم. آقای بروجردی استاد همه مراجع فعلی بود. در کاغذ نوشتم وَ هُزِّی إِلَیْکِ ...
مواظب باشین تو چاله هر چالشی نیفتید!
.... از جناب هشت پا و کوسه ماهی که سرشون تو زندگیشونه و بخاطر سیر کردن شکم زن و بچه از هیچ موجودی نمیگذرن؟. اصلا اون زیر آب چطور ممکنه موبایل خط بده؟. نکنه گوشیهای شما ضدآبه و ما خبر نداشتیم؟. جان من مدل گوشیت چیه آب نمیره توش ما هم یکیشو بخریم!!. حالا به هرحال نهنگ هم دل داره و حتما بخاطر انقراض نسل اکثر ماهیها و موجودایی که زنجیره غذاییش بودن افسرده و بیکار شده و اومده تو فضای مجازی ...
فرار 15 هزار نفری از تاریخ یک روستای کهن/اینجا کنگ است در نزدیکی مشهد!
.... 90 درصد اهالی باغدار هستند و 10 درصد مابقی با گوسفند چرانی زندگی شان را می چرخانند. هر سال منتظر برداشت میوه می شوند و شاید چند سال یک بار به خاطر سرمازدگی دست خالی از زمین ها بازگردند: زمین مون همیشه میوه خوب نداره. میوه هم که خوب نباشه قیمتش میاد پایین. به خاطر همین شب ها لباس می بافم. روزها تو زمین ها و خونه های مردم کارگری می کنم. درس و کتاب بچه های روستا هم به یک مدرسه ...
طنز؛ حرکت زشت فوتبالیستِ معروف + فیلم
: مسی: این پسره سیریش رو دیدی امروز اومده بود تو ورزشگاه؟ سوارز: کیو میگی؟ مسی: همین که میگن شکل منه! سوارز: میگن چیه، خب واقعا هست دیگه! مسی: خفه شو بابا، غلط کرده که شبیه منه! کجای ما مث همدیگه اس آخه! سوارز: همه جاتون خخخخخخخخخخ مسی: مرض! سوارز: به هرحال گردن به بالا که خیلی شباهت دارین مسی: برو ...
راز ماندگاری اولیای خدا در دنیا/ علت هراس از مرگ/ برخورد انسان ها با سفر به عالم باقی
استادِ پدر بنده، مرحوم ملا محمدباقر ناصری بود. یک آقا سیدهادی بود که از شاگردهای مرحوم طالقانی بود. خدا إن شاءالله همه آنها را رحمت کند. مرحوم سیدهادی از رفقای ما در سامراء و کاظمین بود و سیدِ پاکی بود. او برای من نقل کرد: من نجف که بودم، در ایام ماه مبارک رمضان در مدرسه سید بودیم. شب نوزدهم یا بیست ویکم (تردید از من است) رفتم خانه افطار کردم و چون شب احیا بود، به مدرسه آمدم تا اعمال شب قدر را ...
سهم کودکان ایزوله از کل دنیا؛ فقط یک تخت میله دار
در این مرکز نگهداری می شوند . پرستاری که همراهمان شد تا طبقات را نشان مان دهد متوجه شد سؤالی دارم و پیشدستی کرد و توضیح داد: با نگاه کردن به این کودکان شما دختر بچه های 10 الی 12 ساله می بینید اما در واقع سن آنها بیش از 18 سال است معلولیت جسمی ندارند اما عقب مانده ذهنی محسوب می شوند کمی نسبت به دیگر بچه ها سطح هوشی بهتری دارند ،اما فقط در حد فراگیری کارهای روزمره است. بیشتر این کودکان یا بد ...
موفقیت پازل بند خواست خدا بود
... علی : دیشب یکی از دوستانم که اهل موسیقی است به من گفت بین این همه خواننده، پسری هست که کارش را دانلود کردم و گوش دادم و خوشم آمد. او از فرزاد فرخ ، آرتیست جدید شرکت آوازی نو، نام برد. مردم ما باهوش شده اند و فرق کار خوب با بد را می فهمند. در قسمت اصلی سوال شما و اینکه بعد از آن باید چه کار کنیم باید بگویم که موسیقی چند مرحله است. یک مرحله احساس است. خیلی از خواننده ها بودند که احساس خیلی ...
ازدواج با پیرزن
یکی گفت: – داداش من اگه بتونم با این پیرزنه ازدواج کنم نونم تو روغنه! ببین یه خونه تو نیاوران داره سر و تهش معلوم نیست. یه سگ داره فقط 50 میلیون پول اون سگه اس. – بچه هاش کجان؟ – بچه های کی؟ سگه؟ – نه بابا پیرزنه! – نمی دونم. شاید خارج باشن. این مهم نیست. انقدر سرمایه از شوهر مرحومش داره که هرچقدم بچه داشته باشه بازم کلی ارث و میراث به من می رسه ...
درس و مشق نداری هرز می گردی؟
.... درس و مشق نداری همینجور هرز می گردی؟ گفتم: بابا، دوباره از مدرسه کاغذ داده اند. بدون اینکه نگاه کند گفت: خیلی خوب بگذارش آنجا تا بعد بخوانمش. کمی فاصله گرفتم و گفتم: تویش نوشته که باید برای تعمیرات مدرسه پول ببرم. همین جور که مشغول بود زیرلب گفت: خیلی خوی، برو از جیبم بردار. داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم. گفتم: چی شده؟ نکند گنج پیدا کردید؟ گفت: آره، اتفاقا ...
ماجرای دردناک کشتن همسر در برابر چشمان همسر صیغه ای
خانه پدرش برود که حسن عصبانی شد و با چوب ملیحه را زد و بعد هم من را کتک زد من که دیدم دعوا بالا گرفت خانه را ترک کردم. اما موضوع فقط این نبود حسن فکر می کرد ملیحه با مردی رابطه دارد و می گفت شنیده است یکی از جوان های محل به ملیحه نظر دارد و برایش مزاحمت ایجاد کرده است. اما ملیحه زیر بار نمی رفت و حسن را به بدبینی متهم می کرد؛ حسن هم می گفت حالا که فردی به تو نظر دارد باید خودم تو را همه جا ببرم ...