سایر منابع:
سایر خبرها
روایت داریوش مهرجویی از یک نمایش؛ هامون بازها تهی از هامون
...> دعوت از شما و دیگر عوامل هامون برای تماشای تئاتر هامون بازها چطور صورت گرفت؟ وقتی من و آقای تورج منصوری وقتی فهمیدیم چنین نمایشی اجرا می شود چندین روز درصدد بودیم تا بازیگرانی را که در هامون بازی کرده اند دعوت کنیم و دورهم به تماشای این نمایش برویم و نهایتا اعضای گروه هامون را روی سن ببریم و دوباره پس از سال ها از آنها تشکر کنیم، اما گلایه ای که من داشتم این بود که آقای رحمانیان و دیگر ...
خواستگارانی که آدم کش می شوند
راکبان پراید ربوده شد و پس از آزار به قتل رسید. یک زن آزار و اذیت خبرگزاری مهر 19 اردیبهشت در مشهد مادر و دختری زنی میانسال را به قصد سرقت پول هایش کشتند و خانه اش را اتش زدند یک زن سرقت – مالی خبرگزاری مهر 20 اردیبهشت 4 سارق مسلح در مشکین دشت استان البرز ماموری نیروی انتظامی را کشتند. این 4 ...
رامبد جوان: می خواهم "احمدی نژاد" را به "خندوانه" بیاورم
نداشت نتوانست برای تبلیغات سرمایه گذاری کند. چون گاهی تبلیغات بیشتر از خود پروژه پول می خواهد و ما با آوردن جناب خان کمک کردیم این کار دیده شود. شخصیت جناب خان در خندوانه کمک می کند تا کار بهتری انجام شود. هر برنامه در همان روز تهیه می شود؟ خیر ما حدود شش، هفت برنامه جلوتر هستیم اما این بدان معنا نیست که روی اصول و کنداکنتور خاصی پیش برویم. ممکن است برنامه امروز، 7 جلسه دیگر ...
آفتاب یزد، به دیدار جانبازی با چهره ای عجیب رفت /قصه غصه های 26 سال تنهایی دلاور مرد سرزمینم، چه ساده ...
صورتش باعث شده تا هر که او را می بیند هر گمانی جز واقعیت را از ذهنش عبور دهد، عقب ماندگی، جذام، سوختگی و ... . عکس العمل و واکنش ها هم تقریبا یکسان بوده، هر غریبه ای که در کوچه و بازار او را می بیند یا از او روی بر می گرداند یا ناخودآگاه صورتش در هم کشیده می شود. از او فقط عکسی دیده بودیم، نام و نشانی هم نداشتیم، پیگیر شدیم، فهمیدیم 26 سال است که مردی در مشهد مردانه زندگی می کند، بی هیچ هیاهو و سر و صدایی و همسری که او هم مردانه به پای این زندگی ایستاده است. به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)- منطقه خراسان، حاج رجب محمدزاده، یکی از جانبازان 70 درصد کشورمان است که ظاهرا وضعیت جسمی و نوع مجروحیتش او را از یاد خیلی ها برده است. او از سال 64 به عنوان بسیجی چهار مرحله به جبهه اعزام شده و آخرین باری که خاک جبهه تن حاج رجب را لمس کرد، سال 66 و در مکانی به نام ماهوت عراق بود. قرار شد برای دیدن حاج رجب به خانه اش در یکی از مناطق پایین شهر مشهد برویم، درحالیکه تا قبل از رسیدن به خانه او هنوز تردید داشتیم که آیا این شخص همان مردی است که ما به دنبالش بودیم یا نه، وارد خانه که شدیم، مردی به استقبالمان آمد که دیدن صورتش تمام تردید های ما را به یقین تبدیل کرد. وقتی به دنبال نام و نشانی از حاج رجب بودم، می گفتند جانبازی که شما دنبالش هستید یک سوم صورتش را از دست داده، نمی تواند به خوبی حرف بزند، اما همین باعث می شد تا برای دیدنش مشتاق تر شوم، وقتی وارد خانه اش شدم و او را دیدم، تنها سوالی که در ذهنم بی جواب ماند این بود که دو سوم دیگری که می گویند از صورت این مرد باقی مانده، کجاست؟ وارد خانه که شدیم مردی به استقبالمان آمد که تنها پیشانی و ابروهایش کمی طبیعی به نظر می رسید، بینی، دهان، دندان، گونه و یکی از چشمهایش را کاملا از دست داده بود، چشم دیگر او هم به سختی باز می شد و مقدار اندکی بینایی داشت. مقابلش نشستیم، روز جانباز را با اندکی تاخیر به او تبریک گفتیم، حاج رجب هم با زبانی که به سختی با آن سخن می گفت از ما تشکر کرد، دیدن صورتش کمی ما را بهت زده کرده بود و شروع مصاحبه را سخت تر... از او پرسیدم چه شد که صورتتان را از دست دادید، آن لحظه را یادتان هست؟ حاج رجب با صدایی که به سختی و کمی نامفهوم شنیده می شد، لحظه مجروحیت خود را اینگونه برایمان وصف کرد: خیلی کم یادم است، فقط اندازه یک ثانیه، در سنگر داشتم برای کلمن یخ می شکستم و دو نفر از همرزمانم در کنارم بودند، ناگهان خمپاره زده شد و بعد از اینکه احساس کردم خون زیادی از من می رود، بیهوش شدم. طوبی زرندی، همسر حاج رجب به کمکش می آید، همزمان که او برایمان از لحظه مجروح شدنش می گوید، همسرش هم جملات نامفهوم حاج رجب را برایمان بازگو می کند؛ در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر می خورد. دوست هم سنگرش می گفت یک دفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمی توانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر هم سنگری هایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد. خانم حاج رجب که زمان جانباز شدن همسر نانوایش 30 ساله بود و چهار فرزند داشت، می گوید: همسرم همیشه می گفت اگر نماز و روزه واجب است، جبهه رفتن هم حق و واجب است. پرسیدم چگونه خبر مجروحیت حاج آقا را به شما دادند، محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادی اش دیده، می گوید: آن موقع من دوم دبستان بودم، قبل از اینکه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامه ای نوشته بود که مرخصی گرفته و به مشهد بر می گردد، ما هنوز از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از هم رزمان پدرم من را در کوچه دید و پرسید پدرت نیامده؟ من جواب دادم نه و او که با خبر از ماجرا بود گفت که انشاء الله خبرش می آید. بعد از آن بود که متوجه شدیم جانباز شده ولی نمی دانستیم از چه ناحیه ای، فکر می کردیم دست یا پایش قطع شده است، اما وقتی وارد بیمارستان فاطمه الزهرا تهران شدیم من و مادرم با صحنه ای مواجه شدیم که برایمان قابل درک نبود. پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخیص دهم، ترکشی که به او خورده بود تمام صورتش را از بین برده بود. از همسر حاج رجب خواستیم تا برایمان روزهای قبل از مجروحیت و لحظه ای که خبر جانباز شدن همسرش را به او می دهند، بازگو کند؛ وقتی با پسر هشت ساله ام و دختر کوچکم که در بغلم بود وارد بیمارستان فاطمه الزهرا شدم، با دیدنش فهمیدم این مجروحیت ساده نیست و اتفاق بزرگی برایش افتاده است. ملحفه سفیدی روی همسرم انداختند تا تمام کند نزدیک تر شدم، صورتش کاملا باندپیچی شده بود، بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده می شد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصله های نزدیک می بیند. بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آن قدر وضعیتش وخیم بوده که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیب دیدگی همسرم می شوند، یک ملحفه سفید روی او می کشند، گوشه سالن رهایش می کنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد می شود، وضعیت او را می بیند و می گوید او را مداوا می کنم. فرزند بزرگ حاج رجب یادآور می شود: گویا در همان لحظه ها هم فکر می کردند که حاج آقا شهید شده، چون صدای خرخر مثل قطع شدن سر شنیده می شد، او را به تبریز و شیراز اعزام می کنند، ولی گفته می شود که درمان چنین مصدومی کار آن ها نیست و به تهران می برند. حاج رجب در این مدت 26 بار زیر عمل جراحی قرار گرفته تا به شکل امروز درآمده، هر بار در این عمل ها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا می کردند و به صورتش پیوند می زدند، از پوست سرش برایش ریش و سبیل ساختند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد، خانواده اش می گویند در چهره ای که شما از حاج رجب می بینید، همه چیز ساخته دست پزشکان است. وضعیت حاج رجب بعد از مجروحتیش باعث شده بود تا زندگی خودش و خانواده اش هم مثل صورتش از حالت عادی و طبیعی خارج شود، بچه هایی که تا مدتی قبل از سر و کول پدر بالا می رفتند حالا با دیدنش جیغ می کشیدند و فرار می کردند . او بعد از هر عمل صورتی جدید پیدا می کرد و همین باعث شده بود تا خانواده اش نتوانند به راحتی با این وضعیت کنار بیایند، از همسرش که می پرسم چگونه با این وضعیت کنار آمدید، پاسخ می دهد: کارم شده بود گریه و تا دو سال هر شب با بغضی می خوابیدم که رهایم نمی کرد، یک شب که قبل از خواب بسیار گریه کرده بودم خوابی دیدم که بعد از دو سال خداوند صبری به من داد که تا همین حالا ادامه دارد. خواب دیدم در پایین جایی شبیه به جبل النور کوهسنگی ایستاده ام، مقام معظم رهبری در بالای این کوه دستشان را دراز کرده اند و مرا به بالای بلندی آوردند، مادر شهیدی که در کنارمان ایستاده بود را نشان دادند و گفتند مقام شما با مقام این مادر شهید یکی است. همسر این جانباز 70 درصد بیان می کند: هیچ وقت پیش خدا و بنده خدا از این وضعیت گلایه نکردم، ولی فشار این اتفاق آن قدر بود که تا مدت ها صبح ها به یک دکتر مراجعه می کردم و بعد از ظهرها به یک دکتر دیگر، این اتفاق برای من بسیار سنگین تمام شد، گاهی می گفتم کاش رجب قطع نخاع می شد ولی این اتفاق نمی افتاد، بچه ها نیز کوچک بودند، نمی توانستند با شرایط کنار بیایند و با دیدن چهره پدرشان می ترسیدند. فرزند بزرگ حاج رجب هم می گوید: برای یک کودک دبستانی سخت بود که پدرش در این وضعیت باشد ولی شاید معجزه خدا بود، اینکه هیچ حس بدی نداشتم، پدر را خودم حمام می بردم، لباس هایش را تنش می کردم و با همان سن کم، همه جا با او می رفتم. حاج رجبی که نه دهان دارد، نه فکی و نه دندانی، حالا آرزویش شده تا بعد از 26 سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی را بخورد، همسرش می گوید تا یک سال فقط با سرنگ به حاج آقا غذا می دادم. او 27 سال است که فقط مایعات می خورد. در طول تمام این سال ها کسی پیدا نشد که درد دل ما را بفهمد، فقط می گفتند خدا اجرتان دهد، حاج رجب تنها 30 درصد سلامتی داشت که آن هم دو سال گذشته سکته قلبی کرد و مجبور به انجام عمل قلب باز شد، همیشه می گویم خوش بحال شهدا که شهید شدند، رفتند و راحت شدند، شوهر من جلوی چشمانمان روزی چند بار شهید می شود. در این لحظه فرزند بزرگ حاج رجب دو سال گذشته را به یاد آورد که پدرش را به خاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، او می گوید: سکته ای که پدرم دو سال پیش کرد از سنگینی همین حرف های مردم بود، زمانی که حاج آقا عمل قلب باز در بیمارستان داشتند، در بخش آی سی یو مانیتورهایی برای ملاقات کنندگان جهت آگاهی از وضعیت بیمارشان نصب شده بود. وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانیتور اتاق حاج آقا را قطع کرده اند، با پرس وجوهایی که کردم فهمیدم مردم شکایت کرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، این قدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصویر وصل شد ولی از دور پدرم را نشان می دادند. او تصریح می کند: پرستار اتاق پدرم برای دادن قرص هایش با حالتی خاص دم در اتاق می ایستاد، در حالیکه صورتش را به سمت دیگری می برد تا پدر را نبیند، قرص ها را دست من می داد تا به او بدهم، درحالی که این ها وظیفه پرستار است، من به آن پرستار گفتم، پدرم ترس ندارد، او فقط یک جانباز است، همین. ما غرق سوال و جواب و نگاه به صورت نداشته حاج رجب بودیم و او نگران دهان خشک مهمانانش، در طول مصاحبه بارها صحبت های فرزند و همسرش را قطع می کرد و با دستانش به سمت میوه و چای هایی که مقابلمان بود اشاره می کرد، به اصرار حاج رجب گلویی تازه می کردیم و دوباره سوال و جواب هایمان را از سر می گرفتیم. دو سال است که کسی به همسرم سر نزده از خانواده اش پرسیدم در این 26 سال که حاج آقا جانباز و از کار افتاده شده بودند با داشتن 6 فرزند آیا مشکل مالی هم داشتید؟ همسرش پاسخ داد: با همان حقوق ماهانه بنیاد زندگی مان می چرخد، چند سال پیش خانه ای برایمان گرفتند که برای داماد کردن آخرین فرزندم مجبور شدم آن را بفروشم و در حال حاضر هم مستاجریم، یک بار به بنیاد جانبازان زنگ زدم و گفتم برای عروسی یکی از فرزندانم یک میلیون تومان وام می خواهم، آن ها هم پاسخ دادند ما پول نداریم قبض آب و برق اینجا را پرداخت کنیم، چگونه به شما وام بدهیم؟ همسر حاج رجب تاکید می کند: من هیچ انتظاری ندارم که کمک مالی بشود، ولی حداقل اگر خبری از همسرم بگیرند بد نیست، حدود دو سال است که از طرف بنیاد هیچکس به ما سر نزده، دلیلشان هم این است که بنیاد پول آژانس برای سرزدن به جانبازان را ندارد، به نظرم بنیاد بین جانبازی که روی ویلچر می نشیند، با سایر جانبازها تبعیض قائل می شود. حاج رجب 26 سال در آرزوی دیدن مقام معظم رهبری است اگر حاج رجب را از نزدیک می دیدی، کنار آمدن با این جمله که دو سال است کسی به او سر نزده، برایت بسیار سخت می شد، خواستم سوال کنم در طول این 26 سال چه کسانی به دیدن حاج آقا آمدند، آیا ایشان دیداری با مقام معظم رهبری، امام جمعه مشهد یا ... که پسرش با خنده ای حرفم را قطع کرد و گفت: دو سال گذشته قرار بود پدرم در حرم امام رضا دیداری با رهبری داشته باشند، ولی وقتی در صحن حرم مسوولان با چهره پدرم روبه رو شدند طور دیگری برخورد کردند. من نمی توانستم پدرم را با این وضعیت تنها در میان آن جمعیت رها کنم، با او از حرم برگشتم در حالی که آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری همچنان بر دلش مانده است. فرزند این جانباز 70 درصدی می گوید: حاج آقا خیلی مظلوم است، بدنبال جایگاه نیست، ولی داشتن یک دیدار با رهبری فکر نمی کنم برای چنین جانبازی خواسته بزرگی باشد. سخن گفتن از 26 سال تنهایی حاج رجب و فرزندانی که یک بیرون شهر رفتن با پدر، بزرگ ترین آرزوی شان شده تمامی نداشت، وقتی یکی از عکس های او در اینترنت و برخی شبکه های اجتماعی منتشر می شود، عده ای نظر می نویسند خدا به این مرد اجر دهد، اما دلیل نمی شود که فرزندانش با سهمیه به دانشگاه بروند. این حرف ها بر دل دختر کوچک حاج رجب که از وقتی به دنیا آمده صورت پدر را به همین شکل دیده، سنگینی می کند، او با بغضی که سعی در فرو بردن آن دارد، می گوید: به پدرم افتخار می کنم، او سایه سر ماست، اما طاقت نگاه ها و حرف های مردم را ندارم. باور کنید حسرت یک پارک رفتن یا زیارت رفتن برای یک کودک آن قدر بزرگ است که با یک سهیمه کنکور نمی توان آن را جبران کرد، من درس خواندم و امسال بدون استفاده از سهمیه به دانشگاه رفتم. دلم می خواست بنشینم کنار حاج رجب تا جواب همه سوالاتم را از دهان نداشته خودش بشنوم، زبان او برای حرف زدن خیلی سخت می چرخید، اما دیگر طاقت نیاوردم، کنارش نشستم، پرسیدم حاج آقا حرم امام رضا که می روی از او چه می خواهی؟ آرزویت چیست؟ دور گوش هایش باندپیچی بود و صدایم را به سختی می شنید، سوالم را بلندتر تکرار کردم و گوش هایم را تیزتر، خودکارم را آماده در دستانم گرفتم تا از آرزوهای حاج رجب کلمه ای را جا نیندازم، دیدم دو دستش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت می خواهم خدا از من راضی باشد منتظر بودم تا حرفش را ادامه دهد، اما با دستمالی که در دستش بود گوشه همان چشم کوچکی که در صورتش کمی سالم مانده بود را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت. حالا حاج رجب با سیرت است و بی صورت، در میان مردمی راه می رود که همه آن ها بی آن که بدانند این صورت را چه کسی و برای چه چیزی از او گرفته، نگاهشان را از حاج رجب می دزدند، شاید حق دارند، نمی دانند که او صورت داده برای نترسیدن ما، برای آرامشی که هنگام غذا خوردن در یک رستوران به آن نیاز داریم، رستورانی که روزی گذر حاج رجب و فرزندش به آن جا افتاد و صاحبش به خاطر آرامش مشتری هایش او را به آنجا راه نداد. خودش زبانی برای گلایه کردن ندارد، اما دل همسرش سخت شکسته، دلگیر است از وقتی که با شوهرش بیرون رفته بود، مادری که فرزندش گریه می کرد آنها را می بیند، انگشت اشاره اش را سمت حاج رجب دراز می کند و می گوید پسرم اگر گریه کنی می گم این آقا تو رو بخوره . برای همسرش سخت است تا به مادر آن کودک بفهماند شوهرش صورتش را فدا کرده تا دیگر هیچ کسی جرات نکند در خاک وطنش به فرزندان این کشور نگاه چپ بیندازد. نمی دانم چگونه، اما آسان نیست جبران زخم زبان ها و نگاه هایی که باعث شده تا آخرین خاطره بیرون رفتن دو نفره این زن و مرد به دو سال قبل باز گردد و آنها دو سال از اینکه نمی توانند با هم به پابوسی امام رضا(ع) بروند حسرت بخورند . همسرش می گوید: طاقت شنیدن حرف های مردم را ندارم، وقتی بیرون می رویم و به حاج رجب توهینی می کنند، نمی توانم ساکت باشم، جوابشان را می دهم و در نهایت دعوایی بلند می شود، حالا ترس از همین دعواها دو سال است ما را خانه نشین کرده است. به حاج رجب می گویم دلت که می گیرد چکار می کنی، در این سال ها خسته نشدی، با همان صدایی که حالا شنیدنش برایمان عادی شده بود، پاسخ داد: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خسته ام، چه وقت هایی که در میان جمعیت و شلوغی هستم، یا وقت هایی که استراحت می کنم، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذیت و ناراحت می شوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه. حاج رجب نوه هایی هم دارد که بودنشان او را کمی از تنهایی درآورده، در طول مصاحبه شنیدن غصه های پدربزرگ برایشان آسان نبود، دور او می گشتند و هوایش را داشتند، نادیا، نوه بزرگش کلاس پنجم دبستان است، او می گوید: جشن تولدهایمان را اینجا در خانه پدربزرگ می گیریم، عیدها پیش او می مانیم و پدربزرگ به ما عیدی می دهد، دوست داریم با او بیرون برویم اما طاقت حرف های دیگران را نداریم. اما عشق که باشد، خلاصه شدن زندگی برایت در یک چهار دیواری آن قدرها هم تلخ نمی شود، کنار همسرش نشستم، آرام به او گفتم در این 26 سال فکر جدایی به سرتان نزد، خندید و گفت: چند سال پیش همسر یکی از جانبازان که دوست من هم بود، زنگ زد، گفت اگر شوهر من وضعیت حاج رجب را داشت حتما از او جدا می شدم ، بعد از این تماس تلفنی تا چهار سال نتوانستم با این دوستم ارتباط برقرار کنم، حرفش به دلم سنگین آمد و به شدت مرا ناراحت کرد. از حاج خانم می پرسم شما که اکثرا در خانه اید، با آقا رجب دعوایتان هم می شود، صورتش غرق تبسم می شود و می گوید بله، چرا دعوا نکنیم گفتم آخرین بار کی دعوایتان شد، با لبخندی که حال و هوای ما را هم عوض کرد، گفت قبل از آمدن شما ، پرسیدم سر چه چیزی، پاسخ داد: داشتم برای آمدن شما خانه را آماده می کردم که حاج آقا با فلاسک چایی اش آمده بود بالای سرم و اصرار داشت تا همان لحظه برایش چایی درست کنم. *** به صورت نگران حاج رجب نگاه می کنم که گویا این روزها در هیاهو و کش مکش های سیاسی گم شده، او روزگاری برای این نگرانی جانش را کف دستانش گذاشت، بی سر و صدا رفت، بی سر و صدا و بی صورت هم بازگشت تا امروز منافع ملی و صورت نداشته اش در میان دلواپسی های نابه جای عده ای به فراموشی سپرده شود. حاج رجب نقاب نمی زند، برخلاف خیلی از آدم هایی که چهره واقعی شان را پشت شعارها و نگرانی های ساختگی شان پنهان می کنند، او با همین حالش هم از فضای سیاسی کشور بی خبر نیست، از میان برنامه های تلویزیونی فقط اخبار را نگاه می کند و از هیچ راهپیمایی یا انتخاباتی جا نمی ماند . حاج رجب خودش است، بی هیچ نقابی، حتی می توانی لبخند خدا را بر روی لب های نداشته او ببینی، صورت حاج رجب جایی جا مانده که هرگاه خواستی روی ماه خدا را ببینی، می توانی به اینجا بیایی، اینجا می توانی امضا و دست خط خدا را ببینی که بدون هیچ پرده ای بر صورت او به یادگار مانده است. ...
تصمیم قاتل برای ثواب بردن مقتول!
گریه می زند و از عذاب وجدانی می گوید که هشت ماه رهایش نمی کرد. قاتل 30 ساله در گفت وگو با جام جم به بیان جزئیات تازه ای از قتل پسر 22 ساله و دفن جسدش در چاه مغازه اش پرداخت. خودت را معرفی کن. جواد 30 ساله هستم و شش سال قبل ازدواج کردم. فرزندم 40 روز دیگر به دنیا می آید و مغازه جگرکی دارم. مقتول را از کجا می شناختی؟ بچه محل بودیم و در کنار هم ...
حکم قصاص مرد رفیق کش تایید شد
به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، اول فروردین سال گذشته پسر جوانی به پلیس مراجعه کرد و راز هولناک یک جنایت را فاش کرد. این پسر به ماموران گفت: پدرم همیشه با دوستش در خانه مواد می کشید.یک بار وقتی دوست پدرم به خانه ما در خیابان کارگر جنوبی آمدند و با پدرم به طبقه بالا رفتند، آنها می خواستند مواد بکشند که ناگهان صدایی شنیدم وقتی بالا رفتم با جسد دوست پدرم روبرو شدم. با این اظهارات، قاتل ...
شهادت مهدی نوروزی به روایت مادر
مادر پنج فرزند دو دختر و سه پسر هستم. همسرم سر سال خمسی مان که می شد به من می گفت حساب و کتاب کن چه در خانه داریم تا خمسش را بدهیم. رد مظالم می داد و به این امور اعتقاد زیادی داشت. پدر بچه ها از مبارزین انقلابی بود و ما هم همواره در تظاهرات و فعالیت های مذهبی مساعدت می کردیم. پدرش زمان انقلاب دست از کار کشید هر چه هم در می آورد خرج انقلاب و اهداف انقلاب می کرد. با شروع جنگ، برای جهاد با دشمن راهی ...
سفر به پایتخت برای قتل نامزد
شدیم و من به وی پیشنهاد ازدواج دادم او نیز پذیرفت؛ اما چون به لحاظ مالی مشکل داشتم از او خواستم به من فرصت دهد تا کار کنم. من در همدان مشغول کار ساختمانی شدم، یک روز پیش از درگیری زنگ تلفن موبایلم به صدا درآمد، وقتی گوشی را برداشتم معصومه بود و اصرار کرد که برای دیدنش به تهران بروم. با همان لباس کارم به تهران سفر کردم شب چهارشنبه سوری بود او گفت که برای دیدنش به محل کارش بروم. جا خوردم چرا که شب ...
بخشش به شرط کمک به ایتام
خانه خواب بودم که با صدای گریه همسر و پسرم بیدار شدم. وقتی علت گریه آنها را پرسیدم همسرم گفت که پسرهمسایه او و پسرم را کتک زده است. من چاقویی برداشتم و به خانه همسایه رفتم. قصدم این بود که مقتول را بترسانم اما در درگیری ضربه چاقو درست به قلب او اصابت کرد. مرد جنایتکار بعد از مدتی در شعبه 113دادگاه کیفری استان تهران محاکمه و به قصاص محکوم شدند. این حکم در شعبه 29دیوان عالی کشور تأیید و برای ...
تجدید جلسه دادگاه به دلیل وحشت از اعدام!
چه بود؟ در آمل آرایشگر بودم و وضع مالی بدی نداشتم. چطور با ندا آشنا شدی؟ ندا در آمل دانشجو بود. یک روز در خیابان با او آشنا شدم. وقتی فهمیدم 12 سال پیش ازدواج کرده و یک پسر 10ساله دارد، شوکه شدم. اما ندا از بدرفتاری های شوهرش برایم گفت و اینکه به همین خاطر از شوهرش جدا شده و با پسرش زندگی می کند. من هم دلم برایش سوخت و با آنکه ازدواج نکرده بودم او را به عقد موقتم درآوردم. ...
درمراسم این شهیدغواص سفیدبپوشید +تصاویر
حسینعلی رفت جبهه. صبح یکی از روزهای دی ماه یکی از دوستان صمیمی اش به نام آقای آشکاران که با هم اعزام شده بودند به خانه یکی از همسایه های ما زنگ زد، ما خودمان در منزل تلفن نداشتیم . آشکاران از پسرم بزرگتر بود هربار که با هم اعزام می شدند من به ایشان سفارش می کردم که مراقب حسینعلی باشد. می گفت شما باید به حسینعلی سفارش کنید که هوای ما را داشته باشد، چون خیلی بچه زرنگی است. ساعت 7صبح آن روز ...
دست پنهان بقایی
ولایت فقیه روز اول رای موافق داده ام، الان هم می دهم و تا ابد رای خواهم داد؛ ولی راه پیاده کردن ولایت فقیه این است. هیچ کس نمی تواند بگوید بنده ولایت فقیه را نمی فهمم. حدود سی سال است در حوزه های علمی هستم و حدود دوازده سال است که در حوزه علمیه قم درس خارج یعنی دروس عالی می گویم چند بار ولایت فقیه را درس گفته ام. آیت الله مکارم شیرازی سپس دلایل مخالفت خود را این گونه بیان کرد: ...
اسلام به کفر پناهنده نمی شود
شیخ فرموده بودند که بعد از نماز مغرب و عشا اینجا بیایند. می گفت: من به منزل ایشان رفتم. ابتدا به کتابخانه بزرگ و بعد به اتاقی وارد شدم که تاکنون آنجا نرفته بودم، در آنجا هم کتاب زیاد بود. دیدم مرحوم حاج شیخ نشسته و چیزی هم به زیرش انداخته است و دستش را به پایش می مالد و ناراحت است. چون به ایشان حمله کرده و تیری به پایش زده بودند. از من پرسید که چه خبر است؟ من می خواستم به مرحوم حاج شیخ بگویم که ...
ابهام در سرنوشت کودک ربوده شده پس از 2 سال
، پدر او که علی اصغر نام دارد در مورد پرونده به شرق گفت: با توجه به قوانین جدید، به دست نیامدن سرنخ تازه از سرنوشت فرزندم و گذشت یک سال از بازداشت دو متهمی که در اختیار آگاهی بودند، چند روز قبل از طریق دادستانی مطلع شدم متهمان آزاد شده اند و این مسئله تنها امیدهایی را که برای اطلاع از سرنوشت فرزندم وجود داشت کم رنگ می کند . این آدم ربایی روز ششم مرداد سال 92 اتفاق افتاد و پسر پنج ساله از ...
تصمیم قاتل برای ثواب بردن مقتول!
بیان جزئیات تازه ای از قتل پسر 22 ساله و دفن جسدش در چاه مغازه اش پرداخت. خودت را معرفی کن. جواد 30 ساله هستم و شش سال قبل ازدواج کردم. فرزندم 40 روز دیگر به دنیا می آید و مغازه جگرکی دارم. مقتول را از کجا می شناختی؟ بچه محل بودیم و در کنار هم دو مغازه جگرکی داشتیم. رفاقت ما در حد سلام علیک بود و گاهی به مغازه هم سر می زدیم. چه شد به فکر قتل یاشار افتادی ...
قتل ؛ پایان دوستی با مرد غریبه
با قتل این مرد داشت، اما در ادامه با توجه به دلایل و مدارک به این جنایت اعتراف کرد و گفت: من مدتی بود که با مقتول در ارتباط بودم، اما قصد داشتم این ارتباط را تمام کنم و ازدواج کنم. ولی مقتول دست بردار نبود و نمی خواست این ارتباط به پایان برسد. هرچه تلاش کردم فایده ای نداشت، تا اینکه در نهایت برای اینکه او را از میان بردارم روز حادثه مقتول را به خانه ام دعوت کردم. بعد از آن با چاقو او را به قتل ...
ناگفته های رمضانزاده از سخنگویی، زندان و...
میانه رو تر به نظر می رسیدند. چپ ها در حوزه سیاست خیلی تندتر نبودند، ولی در حوزه اقتصاد تند بودند. خودتان چطور؟ من حدم قابل قیاس با این دوستان نیست، چون سنم پایین تر است و اصلاً جزو بچه ها به حساب می آمدم و عددی نبودم که بخواهم بگویم من هم مطرح بودم. ولی مدیر کل سیاسی آقای محتشمی بودم و طبعا به مواضع ایشان در آن زمان نزدیک تر بودم. ایشان که کاملاً چپ بودند ...
کدام رازهایمان را به همسرمان نگوییم؟
مرد واقعی مشکلاتش را پشت در خانه می گذارد و با لبخند وارد خانه اش می شود؟ اگر زیر بار بدهی و قرض کمرتان خم شده، به فکر رفتن در قالب چنین مردی نیفتید و موضوع را پیش از آنکه کار بالا بگیرد با همسرتان در میان بگذارید. او نه تنها شریک قلب، بلکه شریک جیب شما هم هست و اگر جیب تان پرپول یا خالی از پول شود، این اتفاق در زندگی او هم تاثیری غیرقابل انکار می گذارد. نمی گوییم همسرتان را نسبت به آینده ...
فرهاد اصلانی : برخی از مدیران ، سینما را به بیانیه سیاسی تبدیل کردند
برد که خیلی دیر شده است و سرانجام که تحقیر می شود انتخاب خودش را می کند و این اتفاق رقم می خورد که این پیشنهاد کارگردان بود که دچار فراموشی شود و البته من هم با این پیشنهاد موافق بودم. بعد از فیلم ریکاوری طولانی داشتم فرهاد اصلانی خاطر نشان کرد: من عموما در مورد کاری که انجام می دهم زیاد حرف نمی زنم چون هنگامی که بازی می کنم به این معنا است که حرفم را زدم و الان نوبت دیگران است ...
عزیزی: از آلمان و آمریکا فرار کردم
به گزارش بولتن نیوز؛ عزیزی در مورد ناگفته هایش در برنامه خندوانه و همچنین پیش بینی لیگ صحبت کرد. شما اشاره کردید به دوران بازی من در تیم پاس تهران که همیشه می گفتم اگر فوتبالم تمام شود به زادگاهم مشهد برمی گردم و کاری در تهران ندارم. به عقیده من یک سری چیزها جزو خصوصیات اخلاقی یک نفر است و مثلا من در برنامه خندوانه گفتم که زمانی که بچه بودم چون پدرم کشاورز بود زمانی که از تمرین برمی ...
همه می گویند بیارم ناپلئونی ره؟!
پایم به تئاتر شهر باز شد و کار تک پرسوناژ آیاس در سال 79 را بازی کردم که تک بازیگر کار بودم و 45 دقیقه زمان اجرا بود که در سالن شماره 2 تئاتر شهر اجرا رفت، از آن به بعد کارهای مختلفی را انجام دادم، پس از آن توسط دوستان تئاتری به رادیو معرفی شدم و از رادیو هم کار بازیگر نمایشنامه های رادیویی را انجام می دادم و کم کم تلویزیون و اجرا و صدا پیشگی و الان هم که در خدمت شما هستم. با توجه به ...
دردی که در رگ و خون نشسته است
چشمانش جاری می شود، می گوید: دخترم دنیای من است، چند بار به خاطر او خواستم ترک کنم، اما اعتیاد انگار در رگ و خونم نشسته است، چند روز پیش برای ترک به کمپ رفتم، اما نشد. او که چندین بار از خانه خودش وسایلی را برای تهیه مواد سرقت کرده می گوید: متاسفانه اختیار امثال من به دست مواد است. همسر و دخترم در حال حاضر با پدر همسرم زندگی می کنند. دوری از دخترم بسیار آزاردهنده است. همه گرفتاران در دام ...
پرواز با بال های بسته
متولد 1338 در قزوین بود. خاله شهید واسطه آشنایی من با ایشان شد. آن زمان من کارمند مدرسه بودم و سیدجلیل هم کارگر یک کارخانه. صحبت هایمان را کردیم و به تفاهم رسیدیم. بعد مراسم عقد را برگزار کردیم و شش ماهی نامزد ماندیم و بعد مراسم ساده ای گرفتیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. سال 1360بود. به خاطر شرایط کاری ام، ابتدا در نظرآباد کرج، بعد هشتگرد و بعد کرج اقامت کردیم. مدت زندگی من با سید جلیل تنها سه ...
آمده ام تا مشکل دفاع چپ پرسپولیس را حل کنم
...> - امسال مربی بدنساز خیلی خوبی داریم و خوشبختانه تمرین های سطح بالایی دارد و روز به روز در شرایط بهتری قرار می گیریم. بعضی روزها تمرین های اضافه انجام می دهیم، مثلا گاهی اوقات من و چند نفر دیگر صبح ها تمرین کردیم و تمرین تیم تعطیل بوده. * بچه های قدیمی تر پرسپولیس تحویلت گرفته اند ؟ - خدا را شکر شرایطم خیلی خوب است. بچه ها استقبال خوبی از من کردند و با همه رابطه بسیار خوبی دارم ...
نگاهی به زندگی و فعالیت های علامه شهید عارف حسینی
منزل خارج شدیم. همین که مقابل کلانتری رسیدیم، دیدیم پلیس، طلاب را به باد کتک گرفته است. شهید حسینی جلوتر از ما حرکت می کرد و من پشت سر ایشان بودم، که ناگهان یکی از نیروهای پلیس دست دراز کرد تا عمامه مرا از سرم بردارد، شهید عارف با مشت محکم به سینه او زد و نقش بر زمینش کرد، تعدادی از مردم کوفه که در قهوه خانه نشسته بودند، با دیدن این صحنه بیرون آمده و به حمایت از نیروهای پلیس شتافتند و پنج ...
بچه پولداری که ماهی 40 میلیون پول تو جیبی می گیرد!
جایگزینی برای دور دور من هست؟ * حوصله ات سر نمی رود؟ از این همه یکنواختی خسته نمی شوی؟ چرا؛ یک بار اینقدر حوصله ام سر رفته بود که رفتم در یک صرافی و با حقوق ماهی 800 هزار تومان کار کردم. همه مسخره می کردند و می گفتند تو که اینقدر پول داری، چرا اینجا کار می کنی ولی برای من پول مهم نبود. می خواستم یک کاری کنم که احساس مثبت بودن بهم دست بدهد. البته بعد از یک مدت که کار یاد گرفته بودم، به ...
برادران! مبادا در غفلت بمیرید
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس ، از شهید "علی رضا موحد دانش" فرمانده تیپ 10 سیدالشهدا(ع)، دو وصیت نامه باقی مانده است. اولین وصیت نامه را دو سال پیش از شهادت و در شب آغاز عملیات فتح المبین به رشته تحریر درآورده است. در آن زمان او جانشین فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر(ع) بود و دومین وصیت نامه اش را حدود شش ماه قبل از شهادتش نوشت. در آن زمان او شش ماه بود که به فرماندهی تیپ سید الشهدا(ع ...
پسری که حقوق ماهیانه یک کارمند پول توجیبی یک روزش است!
برای دور دور من هست؟ * حوصله ات سر نمی رود؟ از این همه یکنواختی خسته نمی شوی؟ چرا؛ یک بار اینقدر حوصله ام سر رفته بود که رفتم در یک صرافی و با حقوق ماهی 800 هزار تومان کار کردم. همه مسخره می کردند و می گفتند تو که اینقدر پول داری، چرا اینجا کار می کنی ولی برای من پول مهم نبود. می خواستم یک کاری کنم که احساس مثبت بودن بهم دست بدهد. البته بعد از یک مدت که کار یاد گرفته بودم ...
رتبه برتر کنکور: سایت سازمان سنجش یعنی استرس
قبول می شوم ولی خانواده استرس داشت اما در حال حاضر با آن کنار آمده اند. * نحوه درس خواندن شما چگونه بود؟ درس خواندن را از سال دوم به صورت آکادمیک شروع کردم. دنبال این بودم که روش درس خواندن برای کنکور را پیدا کنم. چون خواندن هر درسی روش خاص خود را دارد. درس خواندنم آهسته و پیوسته بود. ارتباطم خیلی کم و محدود بود و سرمایه گذاری فقط روی درس داشتم. کنکوری خواندن، دقیقاً درست ...
حذف تصویر و صدای من شوخی ست
که در یحیی سکوت نکرد ایفا کرده است، با اشاره به اینکه تمام ناگفته هایش در کاری است که انجام می دهد، بیان کرد: یکی از جاذبه های سناریو چندگانگی شخصیت بود که در ارتباط با یک کودک قرار می گرفت و همین موقعیت فوق العاده ای بود، چون از گذشته در تئاتر و سینما با بچه ها کار کرده بودم و برایم تکرار این موقعیت و ارتباط با یک کودک اتفاق خاصی بود، مخصوصا اینکه کودک فیلم (ماهان نصیری) یک بچه استثنایی از نظر هوش ...