ماجرای آخرین اعزام شهید مرحمتی به پُرچالش ترین عملیات دفاع مقدس
سایر منابع:
سایر خبرها
مادر شهیدان یعقوبی در اردبیل دعوت حق را لبیک گفت
برگزار نمی شود. روابط عمومی بنیاد استان اردبیل با تسلیت این ضایعه به جامعه عزیز ایثارگری بویژه خانواده گرانقدر داغدار برای آن فقیده سعیده علو درجات و به بازماندگان صبر و اجر از خداوند متعال مسئلت می نماید. گفتنی است شهید اسماعیل یعقوبی نخستین فرزند خانواده یعقوبی سال 1322 در منطقه ویلکج روستای سقزچی از توابع شهرستان نمین به دنیا آمد در نخستین سال های آغاز جنگ تحمیلی 20 آبان ماه 62 به ج ...
کرونا، جنگ جهانی چهارم است/ جانباز شیمیایی: خدا کند تا نَفَس دارم، خدمتگزار باشم
گروه اجتماعی خبرگزاری فارس؛ مریم شریفی: روز اول عید، دم دمای سال تحویل که دخترم را به بیمارستان رساندم تا شیفتش در آزمایشگاه را شروع کند، دلم آشوب بود. کرونا ، بیمارستان، احتمال ابتلا و... در همان حال وهوا یک دفعه یاد پدر و مادرم افتادم وقتی مرا برای اعزام به جبهه بدرقه می کردند. بغض کردم. بعد از 40سال، تازه حالشان را می فهمیدم... به این 40سال موردنظر علی اکبر آتشی ، جانباز شیمیایی ...
شیطنت محمدرضا با سیستم صوتی دبیرستان!
سالی بود که همراه با خانواده اش در منطقه ما ساکن بودند. همین چند روز پیش بود که پیکر پاکش برای وداع آخر روی دست اهالی منطقه تا آرامگاه همیشگی اش بدرقه شد. گزارش زیر حاصل حضور چند ساعته همشهری محله در کنار خانواده و جنب وجوش های کودکانه سر کوچه میرقاسمی حجله گذاشتند و روی حجله، عکس پسر جوانی که چفیه دور گردنش انداخته است. دوباره حال و هوای زمان جنگ را برای مان تداعی می کند. به ...
گلایه مادر شهید از حرف های نسنجیده
گناه دارد، سنی ندارد و خیلی دوستت دارد . حامد نیز در پاسخ گفت: مامان! بچه های سوری هم برای خانواده های شان عزیز هستند، آن جا آن قدر فاطمه هست... ، گفتم نرو گفت: مامان این مسئله را از من نخواه و دیگر تکرار نکن، نمی توانم ، دست و پایم را بوسید. گفتم: به حضرت زینب (س) سپردمت بعد دستم را بوسید و گرفت از حیاط به داخل خانه آمدیم و گفت: مادر! حالا برویم به من صبحانه بده بخورم و بعد نیز گفت ...
مرثیه ای برای کودکانی که حتی اسم آموزش مجازی را هم نشنیده اند
؟ میدانی بچه های هم سن تو الان تبلت و موبایل چند میلیونی دست گرفته اند و به پدر و مادرشان گفته اند بدون آن نمیتوانند درس بخواند؟ فاطمه اینجا همه از اموزش مجازی حرف میزنند. همه که می گویم واقعا همه ها. من همش فکرم به این است که این روزها چه میکنی تو. کسی حواسش به تو هست؟ اسمت در لیست اینها هست؟ زمانه ات چه گونه میگذرد؟ دبی قرنطینه است اینجا بنده خداها خانواده ها برای خرید تبلت باید چند میلیون بیشتر ...
شرح شوق و شور کودکانه مائده و مهدیه برای حفظ قرآن
خانواده درباره سطح کلاس های شهرستان قرچک و نحوه آشنایی با دارالقرآن حرم عبدالعظیم(ع) گفت: در قرچک کلاس های آموزشی هست، اما مائده پس از آشنایی با خانم ذاکری و به دلیل علاقه ای که به وی داشت به دارالقرآن حرم عبدالعظیم(ع) رفت و با عنایت آقا سیدالکریم، مائده حافظ کل قرآن شد و مهدیه در نیمه های راه است. کلاس هایشان دو روز در هفته بود که هر روز یک صفحه را حفظ می کردند، به طوری که معنی آیات جدید و روش ...
اوج درخشش خورشید رأفت و مهربانی ایرانیان در ماه خدا با کمک مؤمنانه به نیازمندان
خانه که فرماندهی این همه جبهه های حضور را بر عهده دارد تا هر عضو خانه در یک میدان بدون نگرانی بهترین کارها را رقم بزند و چه گمنام است این فرمانده فداکار ... در همایش کمک معنوی سازمان ها و نهادهای مختلف با بخشش درصدی از حقوق خود در این امر خیر حضور پیدا می کنند هر چند مردم و گروه های جهادی باز هم از آنها جلوتر هستند و اگر چه وضعیت خانواده های کم درآمد و زنان سرپرست خانوار وخیم تر از روزهای ...
بدرقه: بازیکنان فولاد تشنه شروع دوباره لیگ هستند
دارد چرا که سلامتی اولویت اول است. بدرقه در مورد حضور در کنار جواد نکونام در این فصل نیز گفت: من امسال چند بار از ناحیه همسترینگ مصدوم شدم و این بدشانسی 3-4 ماه من را از فوتبال دور کرد. با این حال کار کردن کنار آقا جواد باعث افتخار است و از نظر فنی بسیار به من کمک کرد. درست است که امسال نتوانستم زیاد برای تیم محبوبم بازی کنم چرا که مصدوم می شدم و بعد از اینکه خوب می شدم و به تمرینات اضافه ...
حضور مخفیانه شهید بابایی در راهپیمایی های علیه شاه/ عباس عاشق امام (ره) بود
باید بِرَد ماموریت، شما یه جا بری بهتر است. عباس چه چیزی می گفت، خانم من نه نمی آورد. زیاد به من اعتماد نداشت، ولی عباس را خیلی قبول داشت. رقت لباس های بچه و لباس خودش را ریخت توی ساک. عباس به او سپرد که: تا ما بهت زنگ نزدیم، نیا بعد هم او را برد سوار اتوبوس کرد و فرستاد شمال. من هم ماندم که اگر آمدند دنبالم، خانه باشم. ساعت 2 صبح عباس برگشت. گفت: حسن، فرستادم رفت. اتوبوس یکسره میرد ساری ...
روایت شکست کرونا از زبان نینجای گیلانی
چیزی به جز آب کمپوت بخورم، به علت ضعف دوباره راهی بیمارستان شدم. خانواده ام در تمام این مدت بخاطر ضدعفونی خود و وسایل دردسر زیادی کشیدند. در بیمارستان داروهایم داخل سرم تزریق می شد و در خانه هم آنتی بیوتیک و داروهایی که از قبل برای آسم استفاده می کردم و نوعی قرص جوشان که برای بیماری های ریوی تجویز می شود، استفاده می کردم. ضدعفونی کردن لوازم باشگاه ها دمبل، صندلی دوچرخه، تشک یوگا ...
گپ و گفتی خودمانی با دبیر ریاضی که در 80 سالگی دانشجوی معماری شد
شما چکاره هستید؟ گفتم مدیر این مدرسه ام. بعداً فهمیدم ایشان علامه کرباسچیان است. آن موقع دیگر چیزی نگفت و رفت. فردای آن روز آدرس مرا پیدا کرده بود و آمد خانه من. از من پرسید: خانه شما توالت دارد؟ گفتم: بله ...! گفت: من هر روز می آیم توالت خانه شما را می شویم و شما بیایید مدرسه علوی درس بدهید. من دیگر نتوانستم حرفی بزنم. از همان موقع، تا سال ها بعد از بازنشستگی، رفتم در مدرسه علوی ریاضی درس دادم ...
همیار پلیس ها، همیار پزشک شوند
...، نماینده وزارت بهداشت در هر خانه باشند. حالا که مدارس تعطیل است، تلویزیون می تواند بار آموزش به دانش آموزان و حتی بچه هایی که به مهد کودک می روند را آغاز کنند تا آن ها در کنار کادر درمانی، به بهبود وضعیت کرونایی جامعه کمک کند. در این طرح هم باید آموزش های بهداشتی به بچه ها گفته شود هم نحوه بیان تذکر ها به اعضای خانواده. بچه ها واقعا می توانند با تذکر های به جای خود راه ...
تولد عزت الله میرزا / محمدشریفی
...> گاهی صدای عمو سیف الله درمی آمد که این بچه چرا جُم نمی خوره و نمیره با بچه ها یه کم بازی کنه؟ هی گفت و گفت تا مجبور شد سیر تا پیاز حرفهای آقا میرابوالفتح را برایش بازگو بکند، عمو گفت: زن مگه زده به سرت؟ مردم این آبادی اینقدر سرشان به خودشان گرم است که فرصت سرخاراندن ندارند، آخه مردم تابلوی خانه ی انصاف با آن بزرگی که پنج گز درازا و سه گز پهنا دارد را نمی توانند بخوانند بعد چطور پیشانی پسر تو را که ...
هماوردی یک زنِ شاعر با کرونا
...> وقتی که نتیجه مثبت شد خیلی ترسیدم و واقعا فکر می کردم دنیا به آخر رسیده است. اما باز هم سعی کردم به خودم روحیه بدهم چون روزهای سخت در زندگی ام زیاد داشته ام و همیشه سعی کردم برای زندگی ام بجنگم. این بار هم به خاطر پدر و مادرم و برادرم حسین و بقیه اعضای خانواده ام که بتوانم همه را ببینم سعی کردم که این بیماری را شکست دهم. تقریبا یک ماه در خانه بودم و در این یک ماه تبم از 40 پایین نمی آمد ...
شهادت در دقیقه پنجاه و پنج
...: عشق است علی پروین. سید محمد لبخندی زد و برایش دست تکان داد. یونس توپ فوتبال را برداشت وشروع کرد به روپایی زدن. یونس را دوست داشت. رفت کنارش ایستاد وگفت: هنوز یه روز ازت جلوترم. یونس خندید: شما سرور مایی داداش حمید. یه روز سهله، حتی اگه یه دقیقه هم زودتر به دنیا آمده بودی ما چاکرت بودیم. حمیدرضا گفت: آره دیگه، مخ ریاضیات بایدم حسابش دقیقه ای باشه. ما به روز فکر می کنیم تو ...
مساجد باز است/ عبادت به جز خدمت خلق نیست
هم تعطیل شده بود، هرچقدر تو گوشی و واتساپ و اینستاگرام چرخ می زدم حالم سر جایش نمی آمد، عید هم که این طوری دلگیر و غمزده شروع شد، نه دید و بازدیدی بود و نه ماچ و بوسه با دایی و خاله و عمو و عمه! همان روز اول عید بود که علی (یکی از بچه های مسجد) زنگ و زد و بعد از چاق سلامتی گفت: "اگر کاری نداری و جایی نرفتی، دوست داشتی بیا مسجد! چند روزی هست که کانون فرهنگی برای مبارزه با کرونا دارد ...
بار خدایا، این قطره ناچیز خون مرا در راه اسلام از من حقیر بپذیر
به سینه های ما. بار خدای، اینک تو را شاهد می گیرم که آگاهانه به مشهد خویش می روم. اینک چند سخنی با پدر و مادرم شما ای عزیزان بعد از شهادتم لباس عزا به تن نکنید و در مجلسم عزاداری آنچنانی نکنید که مردم خیال کنند من مرده ام. در مجلسم شاد باشید و بگویید او زنده است؛ چون که شهید قلب تاریخ است و اگر جسم و جانم پیش شما نیست روحم در نظرتان است. بعد از شهادتم لباس سیاه به ...
روایت 55 روز برزخی در “قلب کرونا”/دلتنگ توام مادر
سوپروایزر با سورپرایز بی موقعش گفت که باید شیفت فوق العاده بمونم چون اون روز دیر اومده بودم جرات اعتراضی نبود ولی واقعا نای کار کردن هم نداشتم ولی خوب این موقع بچه ها همکاری می کنن و یکم از سختی کار می گذره؛ فکر می کردم این دانشجو تنها بیمار مشکوک به کرونا باشه ولی کمتر از چند ساعت بعد چند نفر دیگه هم اومدن و از طرف رئیس بیمارستان تدابیر خاصی برای مراقبت از اونها پیش بینی شد اینقدر درگیر ...
ماجرای عاشقانه نصرت خانم و آقا غلام + عکس
ادامه می دهد: به خاطر اینکه سن وسالم کم بود، خیلی درمورد بچه داشتن جدی نبودم، اما همسرم بچه دوست داشت. خاطرم هست یک بار به خاطر این موضوع با ناراحتی با من برخورد کرد. اما بعد از همان یک بار دیگر هیچ وقت من را رنجیده خاطر نکرد. به خاطر همان یک بار هم هربار که می خواست به منطقه برود، از من حلالیت می طلبید و می گفت اگر تو از من راضی نباشی، حتی اگر خون من به زمین بریزد، بازهم ...
فرازهای التیام بخش داغ دلتنگی مادر شهید
سالگی به جمع سبزپوشان سپاه پاسداران پیوست. حسین ولایتی فر صبح روز شنبه 31 شهریور سال 1397 در رژه نیرو های مسلح که به مناسبت هفته دفاع مقدس در بلوار قدس اهواز برگزار شد، هدف تروریست ها قرار گرفت و به شهادت رسید. پس از تشییع باشکوه در اهواز، پیکر پاکش به همراه پیکر مطهر شهید سعید زارع به دزفول انتقال یافت و در گلزار شهدای شهیدآباد این شهر آرام گرفت. موسسه حضرت مهدی (عج) در ...
نامه ای که شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرد در کفنش بگذارند
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس ، رسانه تفحص شهدا نوشت: هنوز هم که هنوز است بعد از سه سال و چند ماه وقتی از سعیده خانم خواستیم خاطرات آن روز به یادماندنی را که به قول خودش بهترین روز زندگی اش بوده، را روایت کند هیجان و بغض در صدایش به وضوح مشخص می شود. انگار همان روز است که تازه می خواهد برای اولین بار آمدن مهمان ناخوانده اش را به خانه شأن تعریف کند. به او می گویم این هدیه خداوند ...
این زن می خواهد کلیه اش را بفروشد!
هایت را بردار، اینجا دیگر جای تو نیست. متعجب بودم. هنوز نمرده بودم که کفن شوم اما قرار بود از خانه و زندگی ام دور شوم. خوشحال بودم چون دیگر مجبور نبودم خانه سرد و بی مهر و محبت شوهرم را تحمل کنم. اما قلب و جانم آنجا ماند. شوهرم نگذاشت دخترم را با خودم ببرم. چند روز بعد رفتم یکسری وسایلم را بردارم اما با خانه خالی روبه رو شدم. شوهرم تمام اثاثیه زندگی ام را برده بود و حتی حالا هم نمی دانم وسایلم را ...
مار علی
نمی کرد که شهید شد.او در عملیات جزیره مجنون شهید شد. 5 بار به جبهه اعزام شد آخرین باری که به خانه آمد. برای رزمندگان دعا کرد و گفت: دایه، این بار که به جبهه بروم، اگر خدا دوستم داشته باشه این بار دیگر به خانه نمی آیم. می روم جنب شهدا، حلالم کن! بعد گفت: دایه، تو که قهرمانی هستی، تو که مادر بسیجی هستی، تو که خانواده شهید هستی، خواهشی که از تو دارم این است که اگر شهید شدم، خودزنی نکنی، گریه زاری و بی ...
آرزوی خردسال ترین عضو جهادی ستاد حوزوی بحران کرونا
...> در یکی از این بازدیدها متوجه دختر بچه ای شدم، حضورش در این مکان و مشارکت در دوخت دوز آن هم با سن بسیار کم باعث تعجبم شد، خیال کردم طلبه است، از او پرسیدم، اینجا چه کار می کنی؛ با حجب و حیای خاصی که داشت، جواب نمی داد، با اصرار یکی از خانم ها، گفت اسم من فاطمه الزهرا است، طلبه نیستم. از حرفهایش معلوم شد دانش آموزس چهارم دبستان است و سابقه دوخت و دوز هم نداشت، ولی با سرعت و عملکرد خاصی پا ...
دیداری که سردار سلیمانی اجازه نداد ضبط شود
صحنه رشک برانگیز بود. *اشک ریختن حاج قاسم در جمع فرزندان شهدا بعد از مدتی سردار سلیمانی یک صندلی پلاستیکی سبز گذاشت وسط بیت الزهرا و نشست و ما هم حلقه زدیم دورش. حاجی شروع کرد از خاطرات شهدا و از حضرت آقا و رفقای شهیدش روایت کردن. آخر حرفهایش گریه افتاد و گفت: بچه ها خوشبحالتان، باباهای شما چه زیبا پر گشودند اما این سعادت نصیب من نشد. بعد لحظه های شهادت باباهای ...
تنها در قرنطینه، با پدر و مادر!
خودت رفت وآمد می کردی، یا احترام من را نگه نمی داشتی، الان چرا مثل آدم شدی؟ یالا همانی بشو که قبلا بودی تا من باهات دعوا کنم و سرم گرم شود. مادر: ایشان زیاد از اینکه خودش در خانه است ناراحت نیست، بیشتر از این ناراحت است که ما چرا توی خانه هستیم. حتی چند شب پیش دیدم که در خواب کابوس می دید و از پدر خدابیامرزش گله می کرد که تو می گفتی این مرد اهل کاره و اگر سنگ هم از آسمون بباره کارش رو ول نمی ...
توصیه شهید جهان دوست به مادرش برای پس از شهادت
.... او در همان سال و در عملیات والفجر 2 در غرب کشور شرکت کرد و 15 مرداد به شهادت رسید. شش روز بعد از شهادت، پیکرش را به زادگاهش بردند و در مراسمی تشییع و در گلزار شهدای شهر یزد به خاک سپرده شد. مادر شهید تعریف می کند: دلم می خواست محمد زود ازدواج کند، حتی قرار شد یکبار برایش خواستگاری بروم، اما گفت بگذارید وقتی جنگ تمام شد. با این حال رفتیم و صحبت های اولیه را کردیم و بعد برایش نامه ...
لحظات پایانی رضا چراغی چگونه گذشت؟
بهشت زهرا(س) دفن کردیم، روز اوّل ماه رجب بود. هم پدر و هم مادرم روزه بودند. هنگامی که جنازه ی رضا چراغی داخل قبر گذارده شد، اتفاقی افتاد که فاطمه؛ خواهر رضا چراغی آن را این گونه روایت کرده است: ... موقعی که پدرم پیکر رضا را داخل قبر گذاشت صورت رضا را بوسید و از داخل قبر بیرون آمد. بعد از چند وقت رضا را در خواب دید که روی گونه اش چیزی مثل ستاره می درخشید. پدرم در خواب از رضا پرسیده بود: آن چیست که روی صورتت می درخشد؟ رضا گفت: وقتی که شما مرا داخل قبر گذاشتی و صورتم را بوسیدی، یک قطره از اشک چشمت به روی صورتم افتاد و این؛ همان قطره اشک است که می درخشد. انتهای پیام/ ...
قرآن بخوانید و به آن عمل کنید
قرآن آنجا شرکت کرد و توانست یک جلد کلام الله مجید از امام جمعه نقده دریافت نماید و از همانجا راهی جبهه شد.شهید سالک یک بار به مرخصی آمد و سه روز مانده به عید در حالی که خمس خود را به امام جمعه محل پرداخت کرد مجدداً به جبهه برگشت. آخرین باری که شهید سالک می خواست به جبهه برگردد به مادر خویش گفت، مادر خواب دیده ام رفته ام کربلا و مادر در جواب گفت آری، پسرم به کربلا خواهی رفت و سرانجام وی در ...