سایر خبرها
دهه نودی ها پرانرژی و شگفت انگیز هستند
.... به بهانه گمانه زنی ها برای حضور دوباره خانم مجری، ضمن مرور خاطرات نوستالژیک از حال و هوای این روزهای مجری دوست داشتنی دوره کودکی مان باخبر شده ایم. چطور به عنوان مجری برنامه کودک وارد تلویزیون شدید؟ درست 42سال پیش در همین روزها مشغول آماده شدن برای امتحانات خردادماه بودم. همراه دوستم در خانه نشسته بودیم و درس می خواندیم. وقتی برای استراحت تلویزیون را روشن کردیم زیرنویس ...
رونمایی یک قوری و کتری از وضعیت مدیریت ورزش در البرز
با اختیار خودم انجام می دهم. گاهی بنر نصب می کنم در خیابان برای ورزشکار افتخارآفرین شهر، گاهی هم این طور به خانه او می رویم. انگار هیچ چیزی سرجای خودش نیست، انگار این دختر محمدشهری ورزشکارملی پوش این استان نیست، انگار داستان های تصادف و حمایت های صرفا دوربینی از او هنوز هم ادامه دارد! سرانجام خبرنگار فارس پل ارتباطی با این بانوی ورزشکار را یافته و با او گفت وگو می کند. ...
یکی بود، هنوز هم هست/ زندگی پس از زندگی
می کند. احساس می کنم شاید او در این لحظه منتظر دخترش طاهره بود که با یک جعبه شیرینی از در اتاق بیمارستان بیاید تو و بگوید باشوا دولانیم بابا، (قربونت بشم بابایی) ان شاء الله هر چه زودتر حالت خوب میشه و میای خونه مون. در حال و هوای خودم بودم که آقای تقی زاده می گوید دخترم من در خدمتم هر سئوالی داری بپرس. آقای تقی زاده از دختر نوجوانت طاهره خانم برایم بگو. شنیدن نام ...
مهرداد اولادی؛ زندگی روی دور تند!
. تلخ و گزنده است که دو ستاره حتی به 32 سالگی نرسیدند و دنیا را با فوتبال، با هیاهوی روی سکوها، با شعر و شعارهای هواداران، با لباس سفید تیم ملی ترک کردند و رفتند. اولادی عضوی از تیم ملی ایران بود که در آن بازی تاریخی مقابل کره جنوبی در اولسان با تک گل گوچی بردیم و به جام جهانی 2014 رفتیم. خودش می گفت: راستش آن شب بهترین شب زندگی من بود. اصلا یک شب ویژه بود. با خودم فکر می کنم وقتی چنین شب ...
تورج اصلانی : بدون تعارف، حال سینمای ایران خوب نیست
قبول بشوی، این دوربین را به تو می دهم آن جعبه جادویی، دوربین عکاسی پولاروید بود، دوربینی که انگار باید به زندگی ام می آمد، گویی اصل زندگی ام بود که حامل آن دکتر بود، خوش شانس بودم که به دستم رسید، آن دوربین مرگ را از من دور کرد و وجودم را لبریز زندگی کرد. بعد از آن پر انگیزه شروع به درس خواندن کردم. اصلا فکر نمی کردم بیمارم، انگار هیچ وقت بیمار نبودم، اوایل اردیبهشت ماه بود، چیزی نمانده به خرداد ماه ...
نسیم ادبی: هیچ زنی ضعیف نیست
... خانم ادبی! ازگذشته ها بگویید از کودکی و خانه مادربزرگی که عشق به ادبیات، کتابخوانی که سرآغاز رسیدن به نوشتن و بازیگری بود. از آنجا شروع شد؟ در خانواده ای اهل کتاب و مطالعه و هنردوست متولد شدم. کتابخوانی از اصلی ترین برنامه های روزانه مادرم بوده و مادر بزرگم زنی باسواد و فرهنگی بود. 9 ساله بودم که توجهم به علم روانشناسی پررنگ شد. خواندن کتاب های بانو سیمین دانشور نگاه ...
هنگامه قاضیانی: حالا دیگر وقتش است، وقت از علم فلسفه دانستن / حقیقت تنها چیزی است که ما را می تواند آزاد ...
افرادی قادرند همه چیز خود را از دست بدهند. عشق نقطه سوزان زندگی است. هرچقدر عشق نیرومند تر باشد درد آن بیشتر است. عشق همه چیز را تحمل می کند. عشق نوعی درد است، درد حقیقتاً زنده بودن. و اما زندگی فرصتی است برای آن که طول و عرضی طی شود که فلاسفه تعاریف مختلف از آن دارند. من هنوز بعد از طی مسیری که تا اینجا پیموده ام به معنای کامل زندگی نرسیده ام. هنوز گاهی در ذهنم به کلی سؤال می ...
پیرمرد 85 ساله در دادگاه قتل همسرش را انکار کرد!
اینکه آخرین بار در آشپزخانه با هم بحث کردیم. من از او خواستم اخلاقش را عوض کند اما او بی اعتنایی کرد و دعوا میان مان بالا گرفت. او به طرف من حمله ور شد و من چاقوی آشپزخانه را به سمتش گرفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به خودم آمدم که او روی زمین افتاده بود. من که ترسیده بودم لباس های خونی خودم را در کیسه زباله گذاشتم و بیرون بردم. همان موقع پسرمان به خانه آمد و متوجه موضوع شد و به ...
بهرام رادان: ما خرابه ها را می سازیم، با هم و در کنار هم
دراین دنیا افتادم. همه چیز ابتدا برایم شوخی بود، ولی کم کم همین شوخی برایم جدی شد، انتخاب کردم در فضای بازیگری بمانم و تازه آن زمان بود که رفتم برای آموختن علم و تکنیک این حرفه. گفتید افتادید دراین فضا؟ چه شد؟ چه کسی یا چه ماجرایی باعث شد؟ سربازی را تمام کرده بودم، دانشگاه تازه قبول شده بودم. رشته مدیریت بازرگانی؟ بله، روزهای آخر سربازی بود، یک نفر در یک ...
3 خاطره طنز از به اسارت درآوردن سربازان عراقی در عملیات آزادسازی خرمشهر
که از همه جای جهان برایشان سلاح و مهمات ارسال می شد نوعی نارنجم در اختیار داشتند که شبیه این کمپوت بود. وی گفت: من کمپوت به دست در سنگرها به دنبال سرنیزه ای چیزی بودم که آن را باز کنم تا این که در یک سنگر چادر را که کنار زدم دیدم ده بیست نفر افسر عراقی سلاح به دست دور هم نشسته اند. من از دیدن آن ها جا خوردم یک قدم عقب رفتم و آن ها هم از دیدن من با این نارنجکی که دستم بود جا خوردند و به ...
تلاش می کنم فرزند خوبی برای پدر و مادرم باشم
و بالا بردن قوای جسمانی خودم ادامه می دهم امّا درباره ی تکواندو قصد دارم با همه ی توانم ادامه دهم و پیشرفت کنم. از موفّقیّت هایت برایمان بگو. تاکنون با توکّل به خدا شکست را تجربه نکرده ام امّا بهترین پیروزی ام نخستین آن بود. سال96 وقتی پنج ساله بودم در رشته ی ژیمناستیک سطح1 نخستین مدال طلا را کسب کردم که از این بابت بسیار شاد شدم. در سال97 در سطح2 ژیمناستیک با درجه ی ...
کم هزینه ترین مراسم ازدواج کشور این بود
آب انداختند و 5 نفری مشغول بگووبخند شدند. بچه ها امید داشتند آن روز حداقل هر کدام چند ماهی صید کنند و سریع برگردند؛ قلاب انداخته بودم ماهی صید کنم که انگار جای ماهی دل خودم صید شد. کبری را از قبل می شناختم ولی آن روز وقتی چشمم به او افتاد، دیگر هیچ جوری نتوانستم از فکرش بیرون بیایم . کبری 17 ساله آن روز بعد از خوردن ناهار همراه دختر همسایه برای شستن ظرف ها به لب دریا آمده بود. انگار او هم ...
محاکمه پیرترین قاتل ایران به صورت درازکش در دادگاه
. وقتی به خودم آمدم که او روی زمین افتاده بود. من که ترسیده بودم لباس های خونی خودم را در کیسه زباله گذاشتم و بیرون بردم. همان موقع پسرمان به خانه آمد و متوجه موضوع شد و به پلیس خبر داد. نخستین سرنخ مأموران در نخستین گام از تحقیقات به بررسی دوربین های مداربسته ساختمان پرداختند. در بررسی ها مشخص شد در زمان وقوع جنایت، رباب و همسرش در خانه تنها بوده اند و ساعتی بعد محمود با در ...
گفت وگو با مهرو روشنایی نوجوان عضو اردوی تیم ملی بدمینتون
کشور مالزی شرکت کردم. تمرین با تعدادی از قهرمان های جهان در بهبود سبک و تکنیک و افزایش انگیزه ام برای قهرمانی تأثیر زیادی داشت و دیدگاهم را وسعت بخشید. وقتی وارد سوپرلیگ شدم، یکی از جوان ترین شرکت کننده ها بودم. از پدرم که در این سال ها از همه نظر مرا حمایت کرده و در این مسیر همراهم بوده است و از مربیان خوبم خانم حسین پور که بدمینتون را با او آغاز کردم و خانم ها تقوی و اقبال ...
تهمینه میلانی: یا همه موفق می شویم یا همه نابود
. اگر یادتان باشد السا نقش اول فیلم یکی از ما دونفر را که یک خانم آرشیتکت بود، بازی می کرد. همین طور دو پسر خاله ام حمید و فرهاد که البته شروع کننده تحصیل در رشته معماری بودند. پس در خانواده شما انگار این گونه است که همه می روند دانشگاه معماری می خوانند بعد می آیند سینما، مشغول فعالیت در فضای هنر هفتم می شوند. سینما را من به خانواده آوردم، یا بهتر بگویم تحت تاثیر علاقه زیاد مادرم ...
بند خدمت/ روایت زهرا شاهدی، خادمی که با استعانت از حضرت رضا(ع) در کار آزادی زندانیان است
کشیک اعلام کردم و همکاران پای کار آمدند و همان روز تا ظهر کرایه خانه اش جور شد . خودم بودم و امام رضا(ع) او با این توسل کارش را شروع می کند تا اینکه سال96 به طور اتفاقی با پرونده معصومه آشنا می شود. کار را به طور رسمی و با مجوز از سال97 آغاز کردم. اما در اصل، کار من از اواخر سال96 آغاز شد. به واسطه خواهرم که وکیل است دفترچه خاطرات خانم جوان زندانی به نام معصومه را خواندم و برای ...
پری صابری : تعزیه ای که مادرم برایم می گفت آیین مملکت است/ حرف های ما متعلق به گذشته نیست
تالار مولوی بگویید. باید به سال های 1348 برگردم. آن روزهایی که تازه از فرانسه به ایران بازگشته بودم. به دعوت رئیس دانشگاه تهران آن زمان، مدیر فوق برنامه دانشگاه شدم. فضایی برای پرداختن به تئاتر، سینما و نقاشی... وتئاتربیشتر از همه مورد توجهم بود. به هر حال تئاتری هستم و توجه به تئاتر خواه ناخواه برایم خودنمایی بیشتری می کرد. آن روزها ذوق آموزش دادن داشتم و مشتاق آموختن نیز بین دانشجویان ...
دو زن سینمای ایران از تراژدی زنانی که خوش حال نیستند؛ می گویند
فیلم خودم. در تراژدی یکی از بزرگ ترین شانس هایم این بود که خانم نونهالی پذیرفت نقش زینت را بازی کند تا این همکاری که من سال ها آرزویش را داشتم در نخستین ساخته فیلم بلندم اتفاق بیفتد. رویا نونهالی رنگی که همان رنگ اصلی نقش زینت قصه است به کاراکتر بخشیده است که خروجی آن تفکر و آن نقش آفرینی ها را می توان اکنون بر پرده سینما با فیلم تراژدی و بازی رویا در نقش زینت دید. تاکید می کنم بی نهایت زینت این ...
زندگی معمولی و فوتبال زیرزمینی در روزهای موشک باران دزفول + تصاویر
شوادان برگردند. انگار ترسشان ریخته است. شهناز همان جا در اتاق پذیرایی می خوابد و بقیه هم یکمی آن طرف تر استراحت می کنند. وقتی صبح می شود شهناز همراه با پدرش به محل اصابت موشک می رود، انگار نه انگار که آنجا قبلاً خانه ای بود، منطقه مثل بیابان صاف شده است. مردم با حلب های بزرگ روغن و بیل خاک را کنار می زند، اما هنوز جسدی پیدا نشده است، دختر و داماد همسایه روی تل خاک ضجه می زنند، مردم مدام ...
وقتی سوپراستار محله از عرش به فرش رسید | پرنده آسیا چگونه سقوط کرد؟
درباره ارتباطش با ورزش می گوید: خیلی از مسابقات را پیگیری می کنم. فوتبال، کشتی، والیبال و بسکتبال. من عاشق این هستم که همه قهرمان شوند. ما خودمان وقتی برای مسابقات به خارج از کشور رفتیم، تازه فهمیدیم که ورزشکاران چه زحمتی می کشند و از این تلاششان چه لذتی می برند. در مسابقات فیلیپین، با یک دستم یخ گذاشته بودم روی چشمم و با دست دیگرم بازی می کردم. در تهران مقابل تیم شوروی به عنوان بازیکن جوانمرد شناخته ...
دردسر بیماری عروس برای داماد فریب خورده!
سعید در خانه را باز می کند. هنوز جای خالی مادر در خانه پیداست. سعید آهی می کشد. قبلاً وقتی خسته از سر کار به خانه بر می گشت، مادر با لبخند سینی چای و بشقاب میوه را جلوی او می گذاشت و سعید با در دست گرفتن لیوان چای، تمام خستگی ها را به فراموشی می سپرد. به گزارش ایران، درست 10 سال پیش وقتی پدر برای همیشه او و مادر را تنها گذاشته بود، سعید انس زیادی به مادرش پیدا کرده بود، اما شش ماه پیش ...
خواب های مسموم بهرام رادان برای الناز شاکردوست
گفتگو با راحله که از او می خواهد که لجن را هم نزند) اهالی زورآباد باشد، همه و همه انگار کارکردی علیه مضمون فیلم دارند. در محله ای که بنا به گفته رحیم، ناموس در آن حکم اول و آخر دارد، موش بی اخلاقی نفوذ کرده، اما فیلمساز هم طرف موش ها ایستاده از قهرمان داستانش می خواهد سکوت کند، راحله دروغ می گوید و از حقیقت می گذرد که محله آرام بماند و بعد علی را می بینیم که خیلی خوش و خرم دنبال خانه ...
بانوی ژاپنی که خدا برایش پیام خصوصی فرستاد/ با نور هدایت سوره یاسین مسلمان شدم
تمام کند. بانو مسلمان ژاپنی یادآور شد: در رسانه ها به ما نشان می دادند که اسلام و مسلمانان مثل صدها سال پیش هستند و همانند آن دوران زندگی می کنند و هیچ بویی از فرهنگ نبرده اند اما مطالعه کردم و متوجه شدم در قرآن آیه های متعددی است که درباره علوم اشاره دارد که هنوز علم معاصر به همه اینها پی نبرده است. هوشینو ادامه داد: با مطالعه متوجه شدم اسلام در طول تاریخ چقدر دانشمندان برجسته ...
در فتح خرمشهر عراقی ها غافلگیر شدند/ در جبهه حداقل سه بار مرگ را با چشم هایم دیدم/ ما چیزی جز سرافرازی ...
. حاج اکبر نیز حضور داشت سر ساعت مقرر در دفتر را زدند سر بلند کردم در را هلی ریز داد و در با صدایی قیژ مانند باز شد. ابتدا عصایش را دیدم عصایی برنز رنگ که تکیه گاهش بود. تا وارد شد و حاج اکبر را دید گل از گل هردو شکفت. سخت همدیگر را در آغوش گرفتند، چنان غرق خوش و بش شدند که کلا همه بچه های دفتر را فراموش کردند، کیامرث مجاهد پس از خوش و بشی عمیق ناگهان گفت کدامشان خانم رنج کش است؟! جلو رفتم و لبخند ...
باور نمی کردند یک زن ایرانی موتورسواری کند/ من در گروه سنگین سواران آقا بودم و از همه شان هم جلو زدم!
. چالش بدی است. ریسک بالایی دارد. ولی من به خاطر اینکه 4 ماه تمام در آفریقا و در باران رانده بودم به همین دلیل یک مقدار ته دلم قرص بود که می توانم و با خودم گفتم برو که رفتیم. در غیر این صورت شاید می گفتم نه و با خودم فکر می کردم موتور هم اجاره ای است و ولش کن و ارزش ندارد. مریم طلایی در ادامه گفت: من نماینده انجمن وسایل نقلیه تاریخی ایران بودم. به عنوان رییس بخش زنان کانون جهانگردی در ...
من میترا نیستم !/ این پویش صدای دخترهایی است که از امید دم زدند!
نگرانش بودم. گفتم برای امروز کافیست. بقیه حرف ها بماند برای بعد. راستش می ترسیدم از این همه فشار، خدای نکرده قلبش بایستد و سکته کند. خداحافظی کردم و رفتم. این ها حرف های معصومه را مهرمزی است، نویسنده کتاب زندگینامه زینب. انگار نیشترِ خانم نویسنده بعد از 25 سال کار خودش را کرد! مادر می خواست مُهر از زبان بگشاید و پرده از حرف ها و درد های سالیان دور و دراز بردارد. مادر زینب 14 ساله ای که در روز های سخت ...
کلوز آپ از خونین شهر
اصلا آن قدر زیبا بود که به آن محمره می گفتند. به معنای عروسی که هزار بزک کرده تا به خانه بخت برود. حتی بیراه هم نام به نام نشد وقتی خرمشهر شد. از بس برو بیا داشت. رونق داشت، خوش می گذشت. زندگی داشت. اصلا بیکار نداشت. کسی غصه آب و نان نمی کشید. کشتی به کشتی بار می آورد و می برد. خانه و هتل ساخته می شد. دقیقا اصطلاح پول پارو کردن برای خرمشهر بود. جنگ که شد، تانک ها که آمدند، موشک ها نقل و نبات سر عروس هزار رنگ شد، هر کس جانی داشت، برداشت و برد. وقت رفتن درها را هم قف ...
روایت جانباز قطع عضو از فتح خرمشهر و شهادت برادر16 ساله اش +عکس
عبدالرحیم همین برادر شهیدم است که پسر بزرگترم را در آغوش گرفته است اینجا دیگر من نمی رفتم جبهه هر چند که پس از مجروحیتم بارها و بارها رفتم اما در آن دوران ها بسیار به او می گفتم نرو من رفتم نصف ثواب من مال تو اصلا همه اش برای تو باشد اما لطفا نرو! حاج عبدالرسول گفت: به او می گفتیم فلانی! با از دست دادن پای من همه مارگزیده شدند و می ترسند. اگر اتفاقی برای تو بیفتد همه می شکنند و تاب نمی ...