سایر منابع:
سایر خبرها
بهترین راهکار برای تقویت میل جنسی
به ان مسلط شوید و سپس دیگران را مورد توجه قرار دهید تا واقعاً زندگی جنسی خودرا التیام ببخشید. 10. اصلاح اگر در مورد آلت تناسلی خود خاطرجمعی بیشتری دارید، وقتی ان را در اتاق خواب به دست میگیرید، مطمئن تر خواهید بود. یکی از راه هایی که می توانید بهترین و بزرگ ترین ظاهر ان را داشته باشید، کوتاه کردن مو های اضافی است. لازم نیست همه ی عروسک های کن را انتخاب کنید، اما عده ای از ...
روایتی تلخ از زندگی با یک جانباز اعصاب و روان
بیماری های سخت و پیچیده. به او گفتم خیلی ممنون دیگر لازم نیست تشریف بیاورید. در شهرداری تهران هم همینطور است. رفتم آنجا نتوانستم یک مسئول را ببینم. البته با همه این سختی ها پشت نظام هستم و رهبرم را با جان حمایت می کنم. من و همسرم همان بسیجی های سال 57 هستیم. و یک ذره از گذشته خود پشمان نیستیم. ...
تنها به رادیویی گوش می دهم که امریکایی ها اجازه دهند
می دیدم که محمدرضا سکوت و گاه تنها چند روزی قهر می کرد! این تمکین و تحمل را باید به حساب ذلت روحی محمدرضا گذاشت و محمدرضا به راحتی این ذلت را پذیرفته بود. من گاه خود را با محمدرضا مقایسه می کردم و به خود می گفتم: اگر به جای محمدرضا بودم، با یک دستور که از اتاق برو بیرون و دیگر نبینمت، خود را از شر پرون خلاص می کردم، ولی محمدرضا چنین نمی کرد... . (7) اوج این زبونی و تحقیر آنجاست که رؤسای ...
عجیب اما واقعی / مشاهده بشقاب پرنده در آسمان تهران / شاهد عینی: عجیب ترین اتفاق زندگیم بود
کنم فقط می خواست از ما زهرچشم بگیرد. اگر لازم نیست دیگر به آن نزدیک نشویم و پیروزی جواب می دهد: تیمسار می گوید به پر و پایش نپیچید چون ممکن است تو را بزند به پایگاه برنگردید و در مهرآباد فرود بیایید . اما جعفری که یک بار به خاطر نور شدید آن شیء پرنده، تقریبا دیدش را برای چند ثانیه از دست داده بود باز هم جرات می کند و به سمت جسم می رود. او از ارتفاع 15هزار پایی می بیند جسم ...
عکس خودم را در اسارت نشناختم
، شرکت کردم و توانستم مدرک دیپلم را در رشته تجربی اخذ کنم، بعد در کنکور سال بعد شرکت و در رشته پزشکی پذیرفته شدم و اکنون به عنوان دندانپزشک مشغول فعالیت هستم. درست است که در اسارت سختی کشیدم؛ اما کار غلطی انجام نداده بودم که انگیزه خود را از دست بدهیم، یک کار را با نتیجه مطلوب به اتمام رسانده بودیم و انرژی ما برای ادامه زندگی و تحصیل بیشتر هم شده بود. منبع: ایرنا باشگاه خبرنگاران جوان وب گردی وبگردی ...
قصیده اکبر
. یادتانَه یَک شب هموجور غُر مِزدُم، پول قسط خانه مانده بود. به شوخی بهتا گفتُم کاش مِشُد یک آجر از همو طلای گلدستتانه مِدادن به مو! خودُم او شب از حرف خودُم خندیدُم! ولی فردا صُبِش حاج قربون کریمی دستمزد ساخت خانَشه یکجا پیش پیش داد. خب او آجر افتاد خورد تو سر مو که یک لحظه از کرم شما و اوستا کریم فراموش کرده بودُم. یادتانه اوسال تابستون خانواده اکرم اینا ای همه راه از تبریز آمِده بودن، یک ...
روایت حضور خواهر شهید در فهرست اعزام به جبهه؛ شماره یک: بتول خورشاهیان!
که گفتم برادر سپاهی نامه را نگرفت و رفت مات و مبهوت. با رفتار او غرق خاطراتم با مرتضی شدم. من 2 برادر داشتم که حالا هر در جبهه بودند. هر دو برادرم برایم عزیز بودند اما مرتضی همه زندگی ام بود. محمد از من خیلی بزرگتر بود اما فاصله سنی من و مرتضی کم بود. 9 ساله بودم که پدرم از دنیا رفت. از همان سا ل ها مرتضی با این که برادر کوچکتر بود اما برایم هم پدر شد، هم برادر و هم رفیق. بعداز ازدواج هم با مرتضی ...
10 نما از یک سفر: محرمانه و محترمانه در اندرونی کاخ مرداکا
باهاش رفتم. هنوز یکی دو ساعت مونده بود تا زمانی که رئیس جمهور بیاد. دیدم یه عالمه مردم از مرد و زن و پیر و جوون و بچه و بزرگ، چند ساعتیه اونجا جمع شدن و توی اون گرما و هوای رطوبی منتظرن آقای رئیسی رو ببینن. یه عده از خانم ها با کمک بچه ها نشسته بودن و داشتن پرچم درست میکردن. به مسئول اونجا گفتم اینا خسته نشدن این همه اینجا نشستن؟! چرا اینقدر زود اومدن؟! گفت اینا سادات رو خیلی دوست دارن؛ آقای رئیسی ...
گفتگوی خواندنی با برادران پاکدل
ببینم چه چیزی برای ایشان مهم است؛ کتاب خواندن؟ آگاهی داشتن؟ مطالعه کردن؟ انسان بودن؟ از همان موقع و فکر کردن در این مورد ماجرای شهرت برای من حل شد. یعنی قبل از آن که به آن برسم برای من حل شده بود چون چیزی است که ممکن است پیش بیاید و گذرا هم هست. ممکن است برای همه پیش بیاید و برود. هر بازیگری یک دوره ای دارد و تو چند صباحی هستی و آن دوره را می گذرانی و تمام می شود. همان موقع با خودم فکر کردم ...
آزادی امیر به ضمانت ضامن آهو
اذیت نمیشین از سر زدن به این خونواده ها و شریک غم هاشون شدن؟ اولین باره که اومدم و دارم خفه میشم از بغض آخرین ذکرش را گفت و به طرفم چرخید: اولین بار من هم عین تو شدم. رفته بودم زندان بند نسوان. اونجا بچه ها تا دو سالگی پیش ماماناشون میمونن اما بعد از اون اگه مادر آزاد نشد بچه رو می برن بهزیستی. وقتی رفتم داخل داشتن یه بچه رو از مادرش جدا می کردن. از این طرف مادر زجه می زد و از اون طرف بچه ...
روایت شنیده نشده امدادگران در فتح خرمشهر
لباس سفید به تن داشتم و کیف سامسونت در دست گفت، ما همین یک قلم را لازم نداریم! اما وقتی دیدند که من در مورد داروها و آمپول ها اطلاعاتم خوب است و دکتر هستم، از من خواستند آنجا بمانم و من هم از رفتن به تهران منصرف شدم . روای سوم راوی سوم اهل شهر یزد است و از سال 59 راهی جبهه ها شده بود. نامش دکتر احمد عبادی است، کسی که با ورود به اهواز و سوسنگرد متوجه هجوم پشه ها به رزمندگان می ...
روایت قلم در خون/ شهید فرهادی شهیدی از جنس رسانه
دعایی که همیشه در دست داشت در صفحه زیارت عاشورا حک کرد. خواهر شهید محمدرضا فرهادی ادامه داذ: برادر شهیدم از همان کودکی در کنار مادر نماز می خواند و بیشتر اوقات در مسجد بود. پروین فرهادی با بیان اینکه چند سالی از انقلاب اسلامی گذشته بود و در بحبوبه جنگ در حالی که جوانان و نوجوانان بیرجندی هم برای حضور در میدان نبرد بخت آزمایی می کردند برادرم هم از فکری که مدت ها ذهنش را درگیر ...
بهاره رهنما: در زندگی بارها به دنیا می آیی
فضای سینما انجام دهم. همچنین خواندن رشته حقوق باعث شد که بعدها سفیر بچه های هموفیلی ایران شدم و امسال هم سفیر صلح دفاع از کودکان هستم. به هرحال وقتی در زمینه دفاع از حق و حقوق فعال می شوی، مجبور هستی اطلاعات حقوقی داشته باشی تا در مجامع بدون حرف نباشی. تمایل شما بیش از وکالت به بازیگری بود و در نهایت نیز علاقه بیشتر بر فضای حرفه ای تان غالب شد. از کجا و چگونه آغاز کردید؟ از ...
آرش خیلی زود عوض شد و دیگه منو دوست نداشت/اگر من رو دوست داشت زن صیغه نمی کرد!
.... خواهر یکی از دوستانش را صیغه کرده. من هم که دیدم این طوری است تصمیم گرفتم او را از زندگی ام حذف کنم. من قصد خیانت نداشتم. از دست شوهرم عصبانی بودم. او من را از زندگی حذف کرده بود طلاق هم که نمی شد بگیرم. نمی دانم. فقط می دانم اشتباه کردم. آبروریزی بزرگی شد. به شوهرم گفتم طلاق بگیریم فعلاً که قبول نکرده. حالا نمی دانم چه می شود. ...
ردپای بهرام رادان در آتش زدن سطل زباله های خیابان و خرابه ها ! / خودش افشا کرد !
سیکس است. اصلا حالااز این ماجرا بگذریم. داشتم می گفتم، خلاصه یک نفر وقتی 19 سالم بود مرا دید و گفت: چقدر به تو می خورد بازیگر شوی من این جمله را آن زمان تنها شنیدم و از کنارش گذشتم. ظهر همان روز سر میز ناهار به مادر و پدرم گفتم: یک بنده خدایی امروز به من گفت به تو چقدر می آید که هنرپیشه شوی این آدم که انگار سرنوشت شما را با این یک جمله اش رقم زد از قبل می شناختید ...
7 شبانه روز جدال با مرگ و گرسنگی در حفره یخچالی دماوند + زینال مظلومی پس از نجات
روز چیزی نخورده بودم حتی توان صدا زدن اطرافیان را نداشتم و گلوی من توان ادای کلمات را به صورت ساده نداشت. وی افزود: بعد از نزدیک شدن این افراد، من متوجه شدم که 7 نفر در حال نزدیک شدن به من هستند و یکی از آنها مرحوم آقای درخشان یکی از کوهنوردان بسیار توانمند و حرفه ای کشورمان بودند که بعد ها در صعود به یکی از کوه های کشورمان جانشان را از دست دادند. او به من گفت، من به خانواده تو قول دادم ...
فیلم های خانواده محور؛ میراثی که هالیوود از ما دزدید
هایمان بزرگ تر باشد اما خب نشد! همان طور که ساکت مانده بودم و به غرق در حرفهایش بودم فهمیدم که ساعت زیادی است او در رویاپردازی خود مانده و من در سکوت فکر می کند، یهو سکوتم را شکستم و گفتم درست می گویی خب زمانه هم تغییر کرده! پیشنهادی به صداوسیما و تهیه کننده ها در همین فکر بودم که چقدر جمله زمانه هم تغییر کرده فرار رو به جلویی است که می تواند برای همه مشکلات و اتفاقات ناپسندیده ...
پرواز عاشقانه فرشته از زندگی کریم ! / ماجرایی که اشکتان را در می آورد
به کریم گفت: - می خواستم برای اون معلم ریاضی بگیرم اما این چیزی که امید می گه و تو مخ ریاضی هستی خیلی باارزشه و اگر تونستی کمکش کن. کریم فکر نمی کرد د ر چنین مخمصه ای بیفتد ، از همان لحظه نخست که به چشم های فرشته خیره شد ، احساس کرد طلسم شد ه است. خیلی د وست د اشت با این د ختر که رفتارش نشان می د اد مقد اری غیرقابل پیش بینی است هم صحبت شود ، د ر همه ساعات میهمانی رفتار فرشته ...
یکی بود، هنوز هم هست/ زندگی پس از زندگی
. به آقای پرستار می گویم خبرنگارم و برای گفت وگو با آقای تقی زاده در مورد اهدای اعضای بدن دخترش یک ساعتی اینجا ماندنی هستم و او اجازه ماندن می دهد. کنار تخت می ایستم و آقای تقی زاده مرا دخترم صدا می کند. احساس می کنم شاید او در این لحظه منتظر دخترش طاهره بود که با یک جعبه شیرینی از در اتاق بیمارستان بیاید تو و بگوید باشوا دولانیم بابا، (قربونت بشم بابایی) ان شاء الله هر چه زودتر ...
رؤیا بهشتی از فعالیت های عام المنفعه خود و دوستانش می گوید/ از دو سبد کتاب تا کتابخانه هزار و500 جلدی
ما می افتادند. یک روز که من از افتادن مورچه ها روی سرم ترسیده بودم یکی از بچه ها گفت: خاله از مورچه ها می ترسی؟ وقتی گفتم بله، آن بچه خیلی جدی گفت: خاله مورچه هم حیوانی است مثل شما، چرا از آن می ترسی ترس نداره! من از این حرف صادقانه آن پسر بچه کلی خندیدم. سال بعد فکر کردیم به جای چادر باید یک اتاق داشته باشیم، اما همه اتاق های آنجا پر بودند. نزدیک همان کوره ای که محل فعالیت های ما شده بود ...
ایران کشور فراخی است ولی جایی برای عقب نشینی ما ندارد
ضعیتی بود به شب کشاندیم. مطمئن بودیم که با تاریک شدن هوا بالاخره به ما مهمات خواهند رساند. در این اندیشه بودم که از کجا مهمات تهیه کنم و چون عقلم به جایی نمی رسید آهی کشیدم و نگاهی به خرمشهر کردم و گفتم ای خرمشهر مظلوم، ما برای نجات تو آمده ایم. تو را به حرمت شهدایت فرجی به ما کن و اشک ریختم. ناگهان یک دستگاه وانت مزدا جلوی پای ما توقف کرد. راننده اش از آن پیاده شد و گفت: سلام برادر. تیپ کجاست؟ من ...
عیسی کلانتری: به روحانی ظلم کردند/ پوست کلفت بودم که با این ها درگیر شدم و دوام آوردم/ مردم را علیه ما ...
محیط زیست وقت درمیان گذاشته بود آن ها هم گفته بودند نه مشکلی وجود ندارد، ایشان (خاتمی) به من گفت تو کاسه داغ تر از آش هستی، (کسی که درکاری بیش از صاحب اصلی جوش بزند.) گفتم من اهل آن منطقه هستم، می دانم دریاچه دارد خشک می شود، سازمان حفاظت از محیط زیست وقت ده تا کارشناس گراز و گرگ داشت اما یک کارشناس آب نداشت که متوجه وضعیت شود. اما آقای روحانی نه از نظر فنی اما از نظر استراتژیک توجیه شد. ...
راز نامگذاری محله درب دوم | پای انگلیسی ها در میان است
. یله. به امید هم ولایتی ای که پیش از آنها رسیده بود اینجا. شمال تهران. سربالایی خیابان شریعتی نرسیده به خروجی پل صدر، دست راست. که اگر بیایید بعد از یک قوس کوتاه می رسید به پشت باغ قلهک، درب دوم اش. به جایی که یک قوم و تبار چمبره زده اند. تویسرکانی های مقیم مرکز. همه یکجا. دور هم. نه یک سال و دو سال که نزدیک یک قرن. یک قرنی که فقط شصت و پنج سالش را حاج علی تعریف مان می کند. وقتی پشت داده ...
عیسی کلانتری: پوست کلفت بودم که با این ها درگیر شدم و دوام آوردم
، همین الان 99.7 درصد از برنامه های سخت افزاری تمام شده است. الان آب از طریق تونل به دریاچه ارومیه می رسد، اما من یک نگرانی دیگر دارم، نگرانی من این است که، چون این آب جاری شده آب شیرین است، وزارت نیرو بخشی از آن را برای توسعه کشاورزی بفروشد. مردم آذربایجان و سازمان محیط زیست باید این آبی که با همه گرفتاری ها به سمت دریاچه جاری شده است را پاس بدارند. شما خودتان در زمان مسئولیت توانستید ...
تب و تاب تقابل نسل ها
می کند و ضربه ای که باید به این شخص می خورد متوجه می شوم که باید تعامل دو نسل را رعایت می کردم و باید یک جاهایی از اصول خودم می گذشتم و به نسل دیگر هم توجه می کردم. در مجموع نقش برایم بسیار چالش برانگیز و زیبا بود و به قدری این نقش به خوردم رفته بود که تا مدت ها همین شکلی راه می رفتم و حتی طراح گریم می گفت: "چهره ات، گریم را پذیرفته و اگر تو را گریم نکنم، همان مه لقایی." سعی کردم باورپذیر باشم و ...
صلاح در این بود که از تبریز دور باشم/ هنوز نتیجه تراکتور را باور نمی کنم!
از نیم فصل دوم به آلومینیوم پیوستی. از فصل گذشته رضایت داشتی؟ خدا را شکر که فصل برای همه به سلامتی گذشت و نیم فصل خوبی را در تیم آلومینیوم سپری کردم. من در نیم فصل اول درگیر مشکلات خانوادگی بودم و نتوانستم بازی کنم. با این حال، از زمانی که به تیم آلومینیوم اضافه شدم از لحاظ آمادگی مشکلی نداشتم و خوشبختانه آقای رحمتی به من اعتماد کردند که به نظرم توانستم جواب اعتمادشان را بدهم. ...
پری صابری : تعزیه ای که مادرم برایم می گفت آیین مملکت است/ حرف های ما متعلق به گذشته نیست
تالار مولوی بگویید. باید به سال های 1348 برگردم. آن روزهایی که تازه از فرانسه به ایران بازگشته بودم. به دعوت رئیس دانشگاه تهران آن زمان، مدیر فوق برنامه دانشگاه شدم. فضایی برای پرداختن به تئاتر، سینما و نقاشی... وتئاتربیشتر از همه مورد توجهم بود. به هر حال تئاتری هستم و توجه به تئاتر خواه ناخواه برایم خودنمایی بیشتری می کرد. آن روزها ذوق آموزش دادن داشتم و مشتاق آموختن نیز بین دانشجویان ...
گلاب آدینه : نقش من در راه است
دخترش در دنیای هنر باشد ولی میدید که او راه خود را رفته و بر صحنه نقش میآفریند بگویید؟ چه گفت و چگونه شد که رضایت به ماندن شما در دنیای هنر داد... به دلیل همان شرایط پیش آمده خانوادگی ایشان نتوانستند مانع من شوند.بخصوص که مطابق میل ایشان به دانشگاه رفته بودم و درسم تمام شده بود. در جایی خواندم که پدرتان به دیدن نمایش خاطرات و کابوسهای یک جامه دار آمد و بعد از پایان اجرا به شما ...
شهید فرهادی مبارزی از جنس عشق، مجهز به سلاح قلم
از شهادت محمدرضا می گوید: اولین کسی که از شهادت او مطلع شد من بودم، درست همان ساعت یک و نیم شب که در جزیره مجنون شهید شد من در خواب برادر دکتر شهاب را دیدم و گفت می خواهم خبر محمدرضا را بدهم، گفتم من که شما را نمی شناسم و در واقعیت هم همین طور بود چون زیاد بیرجند نبودم و کسی را زیاد نمی شناختم به هر حال گفت من آمدم خبر محمدرضا را بدهم یک باره بیدار شدم گفتم محمدرضا شهید شده است. خواهر ...