سایر منابع:
سایر خبرها
روایت دختر10 ساله از کار کثیفی که بر سر مادرش آمد!
آورده ام. از سر و صدای ما، مادرم وارد اتاق شد و سعی کرد او را بیرون ببرد. اما پدرم دست بردار نبود و مادرم که نمی توانست آرامش کند ازشدت ناراحتی وعصبانیت خواست با خانواده پدرم و خودش تماس بگیرد و موضوع را بگوید. اما پدرم تلفن ها و تلفن همراه ها و حتی رایانه را هم جمع کرده بود و مادرم نمی توانست به هیچ کسی خبر دهد. همان موقع پدرم با فریاد گفت می خواهد خانه را آتش بزند و شومینه را زیاد کرد ...
دختربچه سر راهی حسن آباد تهران که مهندس فیزیک هسته ای شد / مادر او را می شناسید+ عکس
بزرگی برشانه هایم نشست. هیچ روزی آرام و قرار نداشتم تا بدانم پدرم کیست و مادرم کجاست؟! چرا هیچگاه قصه ای که از پیدا شدنم می شنوم، یکسان نیست؟! کنار نانوایی ، کنار باغچه بیرون یک خانه ویلایی و درون باغچه ...! مهندس مریم در ادامه می گوید: پس از پیدا شدنم از سوی یک خانواده مرفه ساکن در غرب تهران، یک هفته میهمان این خانواده بودم و پس از آن به بهزیستی تحویلم دادند. بعدها که بزرگتر شدم، پی بردم ...
صدرعاملی: در محله مطب غلامحسین ساعدی بزرگ شدم/برومند: وقتی متوجه شدم گروه پالت موسیقی خونه مادربزرگه را ...
مدرسه را دید، کتاب ها را ارزیابی کرد و گفت این کتابخانه نیست. شما باید کتاب های دیگری بخوانید و برای این کار، باید پول جمع کنید. من هم در محله میدان کلانتری و سمت دروازه دولاب زندگی می کردم و خیلی هم شر و شیطان بودم، از فردای آن روز، خودم را به آب و آتش زدم که برای کتاب خریدن، پول جمع کنم. جیب همه را می زدم! پدرم، مادرم، بچه هایی که می خواستند از بوفه خوراکی بخرند... د. برومند در ادامه ...
به یاد آیت الله طاهری اصفهانی
پیروزی انقلاب برای دیدارش به طور خانوادگی به منزلشان در محله حسین آباد اصفهان رفته بودیم، همواره برایم زنده است. در آستانه انتخابات، یک شب پس از افطار، زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. گوشی را که برداشتم، صدای گرم آیت الله طاهری را شنیدم. با همان لهجه شیرین اصفهانی احوال می پرسید و یاد پدر را گرامی می داشت. به گرمی پاسخ دادم و در همان حال در این فکر بودم که علت تماس چیست. جملات بعدی ایشان، مرا از ...
شلنگ عشق!
؟ نگفتم؟ و پدرم را دیدم که آستین هایش را می زند بالا برود دست کند توی خلأ برای بازکردن چاه. وقتی رفت، مادرم گفت: چی می گفت بابات بهت؟ گفتم: هیچی! گفت: هیچی؟ خودم شنیدم پشت سر من حرف می زد! گفتم: نه، نه. اتفاقا می گفت شما و اون، یعنی اون و شما مثل چیز می مونید... مادرم جلو کشید. مشکوک شده بود. گفت: مثل چیز! مثل چی؟ کدوم چیز؟ گفتم: دو تا روح در یه بدن! ...
بازگشت امید از آن سوی استوا
واقعیت ترسناکی بود. روزهای آخر من خودم را برای مردن آماده کرده بودم. اینها را حبیب یکی از 6 ماهیگیر گمشده می گوید. او درحالی که در مسیر بازگشت به خانه است برای دقایقی کوتاه با شهروند همکلام شد: هنوز هم باورم نمی شود که زنده هستم، در راه بازگشت به خانه. من از قبل از سربازی به دریا می رفتم. خانواده مادری من همه صیادند و من هم از بچگی با آنها به دریا می رفتم، اما این دفعه همه چیز جور دیگری شد. هنوز هم نمی ...
ماجرای بانویی که با زور اسلحه از مادرش رضایت گرفتند!
...، یکی از برادران سپاه را به من معرفی کرد. سال 60 به همراه جمعی از دوستان سپاهی اش، سپاه هفت کِل (استان خوزستان) را تشکیل داده بود. چندین جلسه صحبت کردیم. روحیات نزدیکی داشتیم اما به جهت سپاهی بودن، با مخالفت مادرم روبرو شدیم. خطاب به مادرم گفتم: ما خودمان در اهواز زندگی می کنیم. این جا هم جبهه است و احتمال وقوع هر اتفاقی هست. از آنجایی که پدرم در قید حیات نبود، رضایت مادرم برایم مهم بود ...
ماجرای تعویض عمامه با کلاه پهلوی
شهر و ده از اهالی همانجا چند نفر روحانی داشته باشند. قبل از آمدن من به تکاب در این منطقه حتی یک نفر روحانی مقیم نبود. من همت کردم علی رغم مخالفت خوانین منطقه به پشتیبانی مرحوم آیت الله العظمی بروجردی(ره) شاگردانی را تربیت کردم، و با اینکه در تکاب مدرسه علمیه نبود همه آنها را در خانه خودم درس دادم. من یکی دو سال بیشتر از عمرم باقی نمانده است و تنها آرزویم این است که مدرسه علمیه تکاب ساخته ...
تکه تکه شدن را به اسارت ترجیح دادم
کمی از بحران بوجود آمده کم شده است. نزدیکی خیابان نادری یک وانت پیکان سر رسید که تعدادی زن و کودک و پیرمرد و پیرزن را روی هم سوار کرده بود. من هم خودم را جا دادم تا به منزل رسیدم. دیدم خانواده ام مستاصل شده اند و شایعه همه جای شهر رسوخ کرده است. صحبت هایم همسایه های محل را آرام کرد. سپس عده ای از مردم که از ترس خانه هایشان را رها کرده و به تاریکی برخورده کرده بودند، مهمان ما شدند ...
شوهرم با دعوا مرا به خانه پدرم فرستاد و خودش با دختر جوانی برای خوشگذرانی به شمال رفت!
وسایلم را جمع کردم و با دختر کوچکم به خانۀ پدرم رفتیم. آن ها سراغ سعید را می گرفتند و من مثل همیشه دروغی جور کردم و گفتم او به مأموریت رفته است. روز بعد نزدیک غروب سعید زنگ زد و با صدایی لرزان و بغض گرفته از من کمک خواست. من و بچه ام بدون آنکه چیزی به کسی بگوییم یک تاکسی دربست گرفتیم و به شمال رفتیم؛ همان شهری که شوهرم و دختری جوان در بیمارستان بستری بودند. سعید از ناحیۀ صورت آسیب دیده بود و سر و ...
قتل مادر مقابل چشمان دختر 11 ساله
دست به خودکشی زدم. متهم در ادامه صحنه قتل را بازسازی کرد. صبح دیروز دختر 11 ساله مقتول به عنوان شاهد حادثه در دادسرای جنایی حاضر شد و ماجرا را شرح داد. وی گفت: شب حادثه وقتی از خانه پدر بزرگم به خانه مان آمدیم، پدر و مادرم مثل همیشه با هم درگیر شدند. پدرم مرا به داخل اتاق برد و گفت بیرون نیایم. من دیدم که پدرم به آشپزخانه رفت و دو چاقو برداشت و به مادرم زد. مادرم داد و فریاد کرد و من خیلی ترسیدم و با داد و فریاد از همسایه ها درخواست کمک کردم. متهم در ادامه برای مشخص شدن سلامتی روحی و روانی اش به دستور قاضی محسن مدیر روستا به پزشکی قانونی منتقل شد. ...
سعی کنیم بیشتر با معارف نهفته در قرآن آشنا شویم
به گزارش جهان نیوز ، آنچه در ادامه می خوانید، متن کامل وصیتنامه شهید مصطفی نمازی فرد است. شهید مصطفی نمازی فرد ساله در سال 1347 به دنیا آمد و در تاریخ 1367/03/23 در عملیات بیت المقدس 7 به شهادت رسید. البته پیکر مقدس این شهید 11 سال بعد در تاریخ 1378/05/08 به خانه برگشت. مزار این شهید در بهشت زهرای تهران قطعه 53 ردیف 47 شماره 9 قرار دارد. این شهید از دانش آموزان دبیرستان سپاه تهران بود. ...
علیخانی جلوی صحنه منشوری ماه عسل را گرفت
شناخته شده است؛ من فرزند خوبی نبودم. حتی مادرم می گفت پدرت حق دارد؛ اجازه بده محمد سربازی برود و بعد از اینکه شرایطش خوب شد، با هم ازدواج کنید؛ اما من فقط حرف خودم را می زدم. نسترن در پاسخ به سوال علیخانی پیرامون حضور دوباره او در خانه بعد از فرار گفت: پدرم از من خواست دو نفری به خانه بیاییم. زمانی که آمدیم؛ محمد گفت صداتون بلند نشه دست روش نذارید میذارم و میرم اما از لحظه به لحظه اش ...
ازدواج اجباری کودکان در آمریکا/نجات از اعدام با پا درمیانی خواننده ای مشهور/محلی که زمان روزه داری سه ...
... تقریبا احساس کردم کمی از بحران بوجود آمده کم شده است. نزدیکی خیابان نادری یک وانت پیکان سر رسید که تعدادی زن و کودک و پیرمرد و پیرزن را روی هم سوار کرده بود. من هم خودم را جا دادم تا به منزل رسیدم. دیدم خانواده ام مستاصل شده اند و شایعه همه جای شهر رسوخ کرده است. صحبت هایم همسایه های محل را آرام کرد. سپس عده ای از مردم که از ترس خانه هایشان را ر ها کرده و به تاریکی برخورده کرده ...
در محضر قاطعیت و شجاعت امام خمینی(ره)
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛به نقل از آناج ، ایام امتحانات نزدیک است و فصل درس خواندن، چند ساعتی بود که بعد از خوردن صبحانه در مطالعه خانه مشغول بودم و به اندازه یک چایی خوردن استراحت نیاز داشتم. طبق معمول گوشی را دستم گرفتم و شروع به گشت و گذار در کانال ها کردم. در گیر و دار فضای پسا انتخابات هر کس حرفی می زد و ادعایی داشت، یک طرف می نوشت که خوب شد جنگ طلب ها رای نیاوردند، آن ...
شهیدی که دائم الروزه بود
شهدا بود. از آنجا زنگ زدند که اینجا چند جنازه هست که یکی شان چنین مشخصاتی دارد. زن عمو و عموی من رفته بودند و محبوبه را شناسایی کرده بودند. او هم زنگ زد و موضوع را گفت. پدرم رفتند و آن روز جنازه را تحویل ندادند و گفتند فردا صبح بیایید. مادرم خیلی حالشان بد بود. زن عمویتان چطور خبردار شدند؟ همان روز ایشان هم در میدان شهدا بودند و وقتی دیدند تیراندازی شده و تعدادی جنازه را بردند ...
فراگیری اخلاق و ادب و فهم قرآن؛ قدم اول در آموزش قرآن
اینکه "اجتنبوا کثیرا من الظن" از گمان های بد دوری کنید "ان بعض الظن اثم" خیلی از ان گمان ها گناه است چرا باید این حرف ها گفته شود خدا از همه بهتر می داند چه کسی چکار می کند. ما حق نداریم داوری را متهم کنیم به پارتی بازی من خودم شخصا در بسیاری از مسابقات فکر می کردم باید اول یا دوم بشوم ولی هفتم شدم، من هیچ وقت فکرم حتی به این سمت نرفت که فلانی پارتی بازی کرد، شاید گفتم فلانی ...
خدا مرگت بده معصومه/پدر و مادر معصومه علینژاد چگونه می اندیشند؟
، دور و بر میدان کشوری می نشینیم. همسرم نیز اهل روستای خودمان است. همین هفته قبل بود که در خانه پدر شوهرم، سرسفره شام حرفِ تو شد.( ای کاش نمیشد) مسیر روستای ما از قمیکلای شما میگذرد. من پدرت و برادرجانبازت را خوب میشناسم و برایشان خیلی احترام قائلم. میخواهی بدانی سر سفره شام چه غیبت هایی پشت سرت می شد ؟ همسرم : بیچاره علینژاد! پدرش ...
ذبیح ا... کوشا؛ زندگی با مثنوی
.... یادم هست چند شب قبل از فوت ایشان که بنده چهارده-پانزده ساله بودم گفتند یکی از این دو شغل را انتخاب کن یا معلمی و یا پزشکی. این دو شغل از لحاظ درآمد قابل قیاس نیستند و چیز مشترکی بین آنها نیست، آن چه که مشترک است خدمت به مردم است. پدرم از این دید می دید. مادرم هم بسیار ساده بود، حساب و کتاب نمی شناخت، ولی تاریخ ها را به میلادی و شمسی و قمری می دانست که امروز چه تاریخی است اما فرق بین هشت تومان و ...
حسین رفیعی: معلم بداخلاقی هستم!
...> من در کودکی تجربه پریدن از پنجره طبقه دوم در میان برف را دارم و این کار را تنها برای این انجام دادم که پرواز را دوست داشتم و می خواستم ببینم چه می شود. در نهایت هم با بیل از میان انبوهی برف مرا خارج کردند! حتی در آن زمان دو سه باری در خانه مان آتش روشن کردم، یک بار زیر پرده اتش روشن کردم و می خواستم ببینم چه می شود که پرده شعله ور شد! در آن دوران جوجه می خریدم و دلم می خواست برایش خانه بسازم، اما ...
ماجرای بانویی که بالاخره با زور اسلحه از مادرش برای ازدواج رضایت گرفتند!
به گزارش راهنمای سفر من به نقل از گروه فضای مجازی خبرگزاری میزان، عصمت چراغی بانوی مقاوم دوران دفاع مقدس گفت: با توجه به فعالیت هایم، خواستگار های متفاوتی داشتم، اما به دنبال کسی بودم که همانند خودم باشد و مانع فعالیت هایم نشود. یکی از دوستانم، یکی از برادران سپاه را به من معرفی کرد. سال 60 به همراه جمعی از دوستان سپاهی اش، سپاه هفت کِل (استان خوزستان) را تشکیل داده بود. چندین جلسه صحبت کردیم ...
گلریز: سلطان آواز ایران سال 42 شبی 2250 تومان می گرفت
. پدرم با آقای فلسفی همراه بود. در همه مراسم هایی که می رفت ابتدا آقای فلسفی منبر می رفت و بعد پدرم می خواند. هیچ موقع هم روی منبر نمی نشست. همیشه می ایستاد و در حین خواندن حرکت می کرد و به میان مردم می رفت. خودم هم اینگونه ام و هنگام خواندن آرام و قرار ندارم و در حین خواندن به میان مردم می روم. ارتباط مردم با مردم در هر عرصه ای باعث شکوفایی می شود. وقتی هنرمندی صادقانه با مردم ارتباط داشته باشد ...
تشخیص میزان پایبندی و تعهد به رابطه عاشقانه
عنوان مثال: خانه ای مستقل داشته باشم. پنجاه میلیون پس انداز در بانک داشته باشم. سی سال داشته باشم. مطمئن شوم که هیچ وقت نسبت به همسرم سرد نخواهم شد. بفهمم که از ازدواج خود خیلی خوشحال و راضی هستم. 2- می ترسم ازدواج کنم چون... به عنوان مثال: می ترسم نامزد / همسرم از من جدا شود، همان طور که مادرم از پدرم جدا شد. احساس می کنم تا ابد به دام افتاده ام. دیگر ...
لحظه ای که احسان علیخانی تذکر منکراتی داد +عکس
ضمن این که محمد شغل ندارد، خانه ندارد و حتی سربازی هم نرفته است، اما هیچ کدام از این دلایل برای من قانع کننده نبود. وی ادامه داد: به هر حال با سختی و دعوای بسیاری پدرم را راضی کردم حتی برای فرار هم برنامه ریزی انجام دادم و بعد از این از خانه بیرون زدم به منزل خواهر محمد رفتم تا این که پدرم تماس گرفت و به من گفت که تو برگرد هر چه بخواهی من برایت انجام می دهم. در ادامه ماه عسل ...
تازیانه های بی مهری بر تن شتر گلوی ماهان/عمارتی که در انتظار سرمایه گذار نفسش به شماره افتاد
به گزارش راهنمای سفر من به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از " بوتیا نیوز " کرمان این تاریخی ترین استان کشور، هنوز آن قدر بناهای تاریخی برای هنر نمایی دارد که هر روز یکی از آن ها جلوه ای از زیبایی خود را به رخ تاریخ می کشند. بناهایی که بسیاری از آن ها هنوز ثبت ملی نشده و در غبار فراموشی تاریخ، پنهان شده اند، و برخی هم با گذشت سال های بسیار از ثبت آن ها هم چنان سایه ویرانی بر ...
روایت عشق و خیانت در برنامه ماه عسل
از حرمت ها طی چند سال شکسته شده بود. آخرین باری که خیانت کردم همسرم مرا دید و آن لحظه خورد شدم. نسترن در ادامه بیان می کند: خانه دوستم بودم. محمد به من پیام داد که عزیزم خیلی دوستت دارم و در حقت خیلی بدی کردم. مراقب خودت و پارسا باش. بهش پیام دادم که مراقب پارسا هستم و عزیزتر از جانم است. پیام دیگر فرستادم اما جواب نداد.شب با دوستم و همسرش برای شام بیرون رفتیم. خواهر محمد زنگ زد و گفت که ...
نگذارید آنچه بر سر جانبازان نخاعی دفاع مقدس آمد، بر سر مدافعان حرم هم بیاید!
مخالفتی نداشتند؟ حیدری: مخالفت جدی نه. اما در بیشتر خانواده ها اینطور بود که بخصوص پدرها می گفتند شما الان باید به درستان برسید و بچه ها هم با کمی خواهش و تمنا آنها را راضی می کردند. البته جر و بحث های اینچنینی در همه خانه ها می شد اما اینکه بگوییم صددرصد موافق و یا صددرصد مخالف بودند اینطور نبود. بچه ها هم با طرح این موضوع که جبهه واجب است و امام فرموده اند، آنها هم رضایت می دادند. من خودم ...
لحظه ای که احسان علیخانی تذکر منکراتی داد!+فیلم
این دلایل برای من قانع کننده نبود. وی ادامه داد: به هر حال با سختی و دعوای بسیاری پدرم را راضی کردم حتی برای فرار هم برنامه ریزی انجام دادم و بعد از این از خانه بیرون زدم به منزل خواهر محمد رفتم تا این که پدرم تماس گرفت و به من گفت که تو برگرد هر چه بخواهی من برایت انجام می دهم. نسترن به این موضوع اشاره کرد که در نهایت یک شب شام همراه با پدر و مادرش بیرون رفتند و درباره این ...
حظِ هنر
...> حظ طراحی و کیف نقاشی: بورسیه انگلستان استاد جزی زاده معتقد است که اهل هنر اگر اهلِ هنر باشد، همه چیز برایش جفت و جور می شود، دیر و زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد: بعد از اینکه دیپلم گرفتم، گمانم سال 1963 بود که بورسیه انگلستان به من تعلق گرفت؛ اتفاقی که کلا هوشنگ را از این رو به آن رو کرد! می پرسم چطور مگر؟ که استاد جواب می دهد: وقتی رفتم کالج هنرهای زیبای انگلیس، تازه فهمیدم قبل از اینکه ...
مسئولان عالی رتبه چگونه با همسرانشان آشنا شدند؟
، متدین و انقلابی بودند. به یاد دارم در آن جلسه کمی قرآن و حدیث خواندم که ایشان پسندیده بودند. زمانی که به خانه بازگشتیم به مادرم اطلاع دادم که برای تشریفات به اصفهان بیایند. نامزدی مان مصادف با شب های احیا بود. در آن زمان ایشان 17 سال داشتند و من 19 ساله بودم که ازدواج کردیم. جالب اینکه پسرم نیز در سن 19 سالگی و دخترم در 17 سالگی ازدواج کردند. توضیح ازدواج مرحوم آیت الله هاشمی ...