سه شنبه ۲۹ خردادساعت ۰۸:۴۸Jun 2024 18
جستجوی پیشرفته
روزنامه شهروند ۱۳۹۷/۰۸/۱۳ - ۱۲:۲۱

داستان مرد دانا و کلاغی که دهانش را بوییدند مبادا گفته باشد دوستت دارم

وحید میرزایی طنزنویس روزی مرد دانا همراه با تنی چند از یاران از صحرا می گذشت. در این میان دو کلاغ جوان نر و ماده در بالای درختی مشغول صحبت بودند. کلاغ ماده گفت: مرد دانا و یارانش چه باشکوه طی طریق می کنند. کلاغ نر گفت: ول کن بابا. از خودت برام بیشتر بگو ... ... ادامه خبر

جستجوگر خبر فارسی، بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است (قانون تجارت الکترونیک). برای مشاهده متن خبری که جستجو کرده‌اید، "ادامه خبر" را زده، وارد سایت منتشر کننده شوید (بیشتر بدانید ...)