سایر منابع:
سایر خبرها
ماجرای آخرین نفس های سید نورخدا ؛ شهید زنده ای که تاریخ شهادتش را گفت
شهادتش مژده آسمانی شدنش را می دهد. می گوید دو هفته قبل از شهادت آقا سید یکی از هم رزمانش که روز عملیات در 17 اسفندماه سال 87 فیلم لحظه مجروحیت سید نور خدا را گرفته بود ساعت 6 صبح تماس گرفت، حال آقا سید را پرسید گفتم خوب است پس از چند لحظه گفت می دانم که حال آقا سید خیلی خوب است ولی نمی دانم جریان این شادی های آقا سید در خواب و بر خواستن او از تخت برای همیشه چیست و اینکه عنایت خاص حضرت رسول(ص) در شب ...
یک گفت وگوی هنری با خالق استادیوم تختی
بود که حرف من را با سرش تایید کرد. جهانبانی سری تکان داد و دستش را روی شانه من گذاشت و گفت از من چه می خواهی؟ من هم درخواست کردم هیچ چیز نمی خواهم فقط هر یکشنبه ساعت 7 صبح به مدت 10 دقیقه به اینجا سر بزن. فهمید چه می خواهم بگویم و این کار را انجام داد. پیمانکار با دیدن او حساب کار دستش آمد و از آن روز به بعد می ترسید. کلی از کارهایی که نمی توانستم انجام دهم، زمانی که او برای سرکشی می آمد، انجام ...
خوابی که از چوپان، مدافع حرم ساخت/ راز کربلایی که به سوریه ختم شد
به سراغ من آمد و من را به عقب برد، یک روز در دمشق و سه روز در حمص بودم، پس از آن به بیمارستان بقیه الله تهران منتقل شدم و دو ماه آنجا بستری بودم، در حال حاضر هم بعد از گذشت دو سال و چندین ماه از مجروحیت، از کمر به پایین هیچ حسی ندارم و فقط دوتا دستم حرکت دارد، من جانباز 70 درصد هستم. فارس: از نحوه مطلع کردن خانواده تان بگویید؟ بعد از رفتنم به سوریه خانواده هم متوجه این مسئله ...
از نگهبانی پارک تا ملی پوش شدن
کفاف گوی خرج و مخارج زندگی ام نبود، یک کار در پارک پیدا کردم و صبح ها ساعت شش در یک پارک تا سه بعد از ظهر نگهبانی می دادم. بعد از آن به خوابگاه می آمدم و نهارم را می خوردم و دوباره سر تمرین می رفتم تا شب که بگیرم بخوابم و صبح سرکار بروم. ادامه دادن این شغل بستگی به قراردادی دارد که امسال می خواهم ببندم. اگر پول مناسبی بگیرم کار دوم را کنار خواهم گذاشت، اما اگر مثل گذشته باشد باید بازهم کار کنم ...
سازندگی با سردار و شهریار
گرفته را هم داشته باشم اما با همه این تصاویر و تصورات از کرمانشاه به سمت سرپل ذهاب رفتم. دشت ذهاب، تنگه مرصاد و... از اینها که گذشتیم و به شهر رسیدیم تصویر همان بود که نباید می بود، پارک های شهر همچنان میزبان چادرنشین ها و کانکس نشینانی بودند که کهنگی و کپک روی چادرها نشان دهنده یک سالگی آنها بود، چادرها نزدیک به هم و بدون نظم و قاعده چیده شده بودند، آنقدر این یک سال و چند روز طولانی بود که انگار ...
جنازه ام را عقب نفرستید تا عروسی خواهرم برگزار شود
پیش دکتر ببرند تا خوب شود. آنها گفتند ما پول نداریم قرض تو را بازپس دهیم. او گفت که لازم نیست پس بدهند. خدا قادراست. عضویت درسپاه پاسداران با پیروزی انقلاب اسلامی وی دروس حوزوی را رها کرد و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. با آغاز جنگ تحمیلی، خیلی علاقه مند شد که به جبهه برود. پدرش عنوان می کند: حمزه، چهارده ساله بود که من از جبهه (گروه چمران) برمی گشتم که در تهران ...
از عشق به خانواده تا تبلیغ در مناطق محروم
.... یکی از یادداشت های من در این دفتر مربوط می شود به روز زن. آن روز منتظر بودم ایشان به من تبریک بگوید. تا شب این انتظار طول کشید و از تبریک خبری نشد. با ناراحتی رفتم سراغ دفترم که ناراحتی خودم را از این بی توجهی بنویسم. دفتر را که باز کردم دیدم ایشان قبل از من آمده و یک کارت پستال در دفتر گذاشته و به من تبریک گفته است. بعدها وقتی مأموریت می رفت، من دلتنگی هایم را در همین دفتر ...
این سلمانی برای سربازها رایگان است +عکس
مقدم اعزام شوم. سخت احساس دل تنگی می کردم. آن روزها تازه در کار آرایشگری راه افتاده بودم. با خودم عهد کردم حالا که نمی توانم به جبهه بروم خودم سراغ از رزمنده ها می گیرم و باکارم به آن ها خدمت می کنم. آقا ناصر مکثی می کند. به قیچی و شانه ای که بندانگشت های کارکرده اش شده اشاره می کند و می گوید: نه که فکر کنید این کار من همسنگ کار آن رفقا می شد ها، نه! خودم می دانستم خاک پای آن ها هم نیستم اما ...
همه درکشور حق حیات دارند
شهادتش در ایران آثار فراوانی به دنبال داشت. بعد از آن روزگاری که این شهید و خانواده اش در مرکز توجه بودند، اندکی این تب و تاب کم شده است و ما برای زنده نگه داشتن یاد شهدا که به گفته بزرگان کمتر از شهادت نیست، به سراغ پدر و مادر محسن حججی رفتیم تا درباره زندگی شهید، روزگاری که بدون او برخانواده شهید می گذرد و همچنین نگاهی که این عزیزان به آینده کشور و مسائل روز دارند، سوالاتی را مطرح کنیم و پاسخ آن ...
دکتر نوربخش همیشه آماده خدمت بود
تهران سمت گرفته بود، مدتها در هتل وزارتخانه که جای کوچکی بود، زندگی می کرد، چرا که در تهران جایی نداشت. وی درباره نوربخش نیز گفت: واقعا نوربخش تقی بود. خدا شاهد است که چقدر تقی بود و چقدر به محیط خود نور میتاباند. نوربخش زمانیکه به ریاست تامین اجتماعی منصوب شد به او گفتیم دو سوم حقوق قبل از 92 یعنی 58 درصد حقوق قبلی را دریافت می کند، روزی برایم نامه فرستاد که این مبلغ پول زیاد است و نصف پول ...
کار کردن را از مورچه ها آموختم!
از آب، نمک بگیر. اول با خودم فکر کردم این بنده خدا کارش دفتری است و از این چیزها خبر ندارد، ولی بعد که با یک آچار چرخ زمین را کندیم، هنوز به 20سانت نرسیده آب بالا آمد. بعد هم شهردار طبس بیل مکانیکی برایمان فرستاد. و از همان موقع کار همیشه تان شد برداشت نمک. بله. گاهی تا 15 روز همین جا هستم و برنمی گردم بشرویه، تا وقتی که نان و صفحه تخم مرغم تمام شود. یعنی همین نیم ...
اعتیاد به سکس؛ می توانم شوهر خیانتکارم را ببخشم؟
.... شوهرم تاجر موفقی بود که مرتب برای کارش سفر می کرد و من وقت زیادی برای خودم داشتم و بچه ها را بزرگ می کردم. ولی او آخر هفته ها در خانه می ماند و به نظرم رابطه ای عادی داشتیم. او همیشه از حضور در خانه خوشحال بود و من کوچک ترین نشانه ای از اتفاقی که افتاده بود، ندیده بودم. تمام روز گوشه ای نشستم و به این موضوع فکر کردم. بعد هم که به تخت رفتم نمی توانستم این موضوع را از سرم بیرون کنم ...
حکایت وارثان میرزا رضای شاه شکار
صاحب ندارد؟ مگر ما جزو این ملت نیستیم؟ مگر ما حق حیات نداریم؟ میرزا به شدت مخالفت می کند، اما زهرا خانم اصرار دارد که این راه را امتحان کند بلکه نتیجه بگیرد: سحرگاه روز بعد عریضه به دست جلوی خانه اتابک ایستادم. اتابک که با کالسکه اش بیرون آمد، خودم را جلوی پای اسب های کالسکه انداختم و شروع به داد و فریاد کردم. سورچی به دستور اتابک کالسکه را نگه داشت و بعد خود اتابک از دریچه کالسکه رو به ...
هنوز مثل دوران کودکی اش چوپانی می کند؛ پزشکی که سختی های دوران کودکی اش باعث شد عهدی با خود ببندد که ...
و یک تنه نمی توانستم پاسخ گوی آن همه مراجعه کننده باشم. وقتی آنجا رفتم برخلاف آمار 200 نفری سالک با 20 هزار نفر روبه رو شدم. روزی 50 نفر را معاینه می کردم. حدود یک سال و نیم آنجا کار کردم تا موفق به ریشه کن کردن این بیماری شدم. بعد از اینکه به تهران آمدم به من گفتند که دستاوردهایم در زمینه بیماری سالک عالی بود. مسئولان از شیوع این بیماری در کشور افغانستان خبر دادند. همانجا تصمیم گرفتم که به ...
بابا حسن برای خودش پیتزا می خرید اما...
روضه اش دیوارها را در آغوش گرفته اند و حاجی؛ حاج حسن تهرانی مقدم که عکس ها و یادبودهایش کنار نام ارباب آرام گرفته اند.آن قدر محو فضای اطرافم که چندلحظه ای می گذرد تا حواسم جمع زهرا شود. لبخند می زند و آرام به سمتم می آید برای مصافحه. صورتش را روسری مشکی ساده ای قاب گرفته با چادری که ماهرانه و دقیق به سر کرده. درخشش خالصانه چشم هایش از چشمم دور نمی ماند. این، همان چیزی است که در تمام دوساعت بعد ...