سایر منابع:
سایر خبرها
در راه پر دردسر ؛ روایت سفر به خانه های امن القاعده
بود که خودش و دیگر برادرانش در اثنای عملیات برای او دعا کنند: چون آن ها در میدان حمله به دشمن و میدان نبرد بودند و خواستم که ما را و همه را نسبت به هر تقصیری در حق خودش و حق دیگر برادرانش، اگر خطا یی کرده ایم، ببخشند. تأکید می کرد که به زودی در بهشت یکدیگر را خواهیم دید ان شاء الله و دیدارمان به اذن خدا نزدیک است. من هم از او خواستم اگر به درجات عالیۀ بهشت رسید و پیامبر صلی الله علیه [و آله]و سلم ...
خدا را شکر که اسارت کشیدم/ وقتی فهمیدم مادرم زنده است، آرام شدم!
جمهور باشد، انگار هشت سال در نعمت باشد، انگار هشت سال از بهترین دوران عمرش را زندگی کرده باشد! متولد سال 1340 است و تمام عمرش را با لحظه ای از سال های اسیری عوض نمی کند. در جبهه میانی گیلان غرب روی ارتفاعات شیاکوه ، بعد از 12 روز درگیری با نیروهای عراقی محاصره شد، نور غروب خورشید از پشت دشمن بعثی چشم اش را پر کرده بود و لحظه ای که حلقه محاصره تنگ شد، اسارتش شروع شد، اسارتی که وقتی تصورش ...
سمفونی شگفت انگیز شب و شیدایی
تونل برساند و... که در یک لحظه غیرمنتظره، پسربچه پایش را محکم می گیرد و با شتاب شروع به واکس زدن کفش هایش می کند. جوان به تندی و با همه نیرو چند بار پسربچه را هُل می دهد تا خود را خلاص کند، اما او با لبخندی معصومانه و چشم هایی بغض کرده، ملتمسانه دست جوان را به طرف دهانش می برد و بر آن بوسه می زند؛ بوسه و لبخندی که همه وجود جوان را می لرزاند و رودی از سرمای شدید به سرعت در سر و جانش جاری می شود و او ...
سرنوشت دختری که محجبه ها را مسخره می کرد!
روی چادر را نمی شناختم اما به زبان ترکی به من گفت: فاطمه حواست باشه یه وقت چادر حضرت زهرا سلام الله علیها را تو دوباره خاکی نکنی! شانه هایش می لرزد، آن بغض بزرگ، سدهای گلو را می کشند و طوفان به پا می کند. اشک ها سیل راه می اندازند از چشم ها. جملاتش میان هق هق گریه گم می شوند. فقط می شنوم که می گوید: کاش آذری زبان بودید. کلمه های ترکی اش آنقدر سوز دارد که من هر بار این جمله را می گویم ...
شهید صدرزاده گفت: مسافر! نرو، تا شهادت چیزی نمانده!
سوریه بودم و با توجه به اینکه ایام محرم در تهران هیأت داشتم، می خواستم برای دهه اول محرم به تهران برگردم. همه این شرایط دست به دست هم داده بود که تصمیم گرفتم قبل از ماه محرم در تهران باشم. وقتی سیدابراهیم متوجه شد می خواهم به تهران برگردم، به من گفت: مسافر نرو! داریم می پریم ! نرو! داریم می رویم به سمت خدا. گفتم: ابراهیم! اینها را به من نگو. من را نمی توانی گول بزنی! بگذار بروم به زن و ...
راه و رسم دلجویی پای منبر یک روان شناس مداح
) اهمیت به خانواده، فرزند و راه و رسم خویشتن داری را آموزش داده است. او ادامه می دهد: سال هاست روان شناسی تربیتی اسلامی می خوانم. در این سال ها مطالعه ای در همه جوانب روان شناسی داشته ام. چیزی که به جرئت می توان گفت این است که اسلام تمام دستورات تربیتی با جزیئات آن را بیان کرده است. برای مثال خودم را می گویم، من سال های زیادی است که زندگی ام را وقف مردم کرده ام، اما خیال نکنید چون از ...
از جنگ برای صدام تا سربازی برای ابومهدی المهندس/ صدام مادر و بچه شیرخوار را با هم اعدام کرد
. الچعباوی: در طول این سه ماه در اتاقی به وسعت 9 متر زندانی بودم. یک ماه از ورودم به کوت گذشت بود که یک خانم با سه بچه 6 ماهه، 2 ساله و 8 ساله را به آنجا آوردند. استخبارات صدام از او پرسید شوهرت کجاست؟ زن اظهار بی اطلاعی کرد. بچه را از زن گرفتند و به دیوار کوبیدند به طوری که مغز بچه روی دیوار ریخت. زن همچنان چیزی نمی گفت. من همه اینها را از زیر چشم بندم می دیدم. دوباره همان ...
آب مایه حیات است، نه جاروی حیاط
هر بار با جواب اینکه خانم یا آقا سنگ اینها را به سینه نزنید اینها سهم آب ما را می فروشند به کشورهای دیگر و این فیلم شان است که کاسه چه کنم چه کنم در دست گرفته و الکی ننه من غریبم بازی راه انداختند؛ تازه به شما چه پول قبض را خودم می دهم، شما نمی دهید که. با حرف آقای همسایه یاد دوران خاطره ای از دوران راهنمایی افتادم؛ معلم بهم مان گفت آب مایه حیات است و اگر نباشد همه می میریم! بغل دستی ام با ...
پایان قصه سلبریتی ستیزی؛ همکاری با رشیدپور و گلزار
کند؟ آیا هر فرد مشهوری سلبریتی است؟ هر هنرمندی به واسطه شهرتش سلبریتی خواهد بود؟ نقش تلویزیون در به شهرت رساندن یک فرد چیست و صداوسیما تا چه اندازه و به چه شکل می تواند حدود کنش های این افراد را در شبکه های اجتماعی شان کنترل کند؟ آخر قصه سلبریتی ستیزی وحید جلیلی که همواره منتقد پدیده سلبریتیسم سخیف بوده، در ادامه می گوید: شما سلبریتی را فقط مجری و بازیگر تعریف کردید که این اشتباه ...
امام جماعت 90 ساله حرم که ذکر رکوع و سجود را هفت مرتبه می گفت
.... صلوات و دعاهای بعد از آن را هم می گفتند. اگر هم کسی یا الله می گفت، دوباره همه این اذکار را تکرار می کردند. نماز ایشان آن قدر طولانی بود که شخصی گفت: مادرم در رکوع پنج شمع نذر کرده بود که آقا زودتر از رکوع بلند شود، یکی دیگر می گفت: اگر کسی اول نماز صبح ایشان، برود غسل کند و برگردد، به جماعت می رسد. از ایشان پرسیدند شما چرا رعایت اَضعف مأمومین را نمی کنید، فرمودند: اضعف از خودم کسی را نمی بینم ...
چگونه کودکم را عاشق نماز کنم؟
...، نیت فردا کرد)، ایلیا قامت بست و الله اکبر گفت. وقتی نماز تمام شد، نورا دید که چشمان ایلیا پر از اشک است و در حالی که ایلیا او را در آغوش گرفته و غرق بوسه می کرد، به مادرش گفت: ممنونم از اینکه من را بزرگ دیدی، ممنونم که به من بها دادی، من خوشبخت ترین فرزند روی زمین هستم، از اینکه تو را دارم خیلی خیلی خوشحالم. لذت بندگی از همان کودکی آغاز می شود نماز را این گونه برای ...
کابل؛ پایتخت تناقض ها، پایتخت فراموش شده
خواستند بروند، قندوز. خانم های این خانواده در سالن انتظار فرودگاه مشهد و داخل هواپیما لباس های راحتی داشتند و مدام با دیگر همراهان خود شوخی می کردند. در ارتفاع چند هزار پایی همچنان صدای شوخی و خنده شان می آمد. اما همین که خلبان در میکرفون خش دارش خبر از کاهش ارتفاع برای لندینگ در فرودگاه کابل داد، صدای بلند زنان همسفر به پچ پچ بدل و صدای جیر جیر پلاستیک بلند شد. برگشتم پشت سرم را نیم نگاهی ...
الله یار
از دست داده است. آهو بره را آورد پاسگاه و سنگ تمام برایش گذاشت. خوشم می آمد از نظمش، ورزش کردنش، سکوتش، ادبش و حالا این جور عشق ورزیدنش به حیوانات. چند روز پیش بود که سر محرمی آمد توی اتاقم. تا حالا نیامده بود چیزی درخواست کند. در را که باز کرد گفتم: ا... یار مرخصی می خوای؟ گفت: نه؛ و بعد پارچه قرمز رنگی را از لای بغچه ای باز کرد و گفت: خواستم اجازه بگیرم این پرچم رو نصب کنم لبه پشت بام ...
از کلاغ ها خبری نیست
، روی تلی از خاک اُفتاده. طاق باز و با چشم هایی رو به آسمان. شاید نگاهش به دسته ی پرشمار کلاغ ها باشد شاید هم پی ابرهایی است که باد آن ها را این طرف و آن طرف می کشاند. جنازه از چارچوب در انبار حلق آویز بوده. پدر از راه رسیده و پسر را آن بالا دیده که داشته تاب می خورده. فوری طناب را بریده و زنگ زده اورژانس. جنازه هیکل سنگینی دارد. به نظر نمی رسد کسی بتواند او را به زور بالا بکشد. ...
دودی زیر ساباط/ بازار امیرچقماق، در قرق جگرکی هاست
پای فر و منقل و دوباره خودش پشت دخل، یا سیخ به دست می شود و یا چاقو به دست. با همان چاقوی دستش به عکسی که گوشه مغازه روی دیوار خودنمایی می کند، اشاره می کند و می گوید: این عکس برای 55 سال پیش تر است، عکس عمو و پدرم است که در همین مغازه گرفته اند. خانواده ما عمرشان در این بازار و پای این منقل سپری شد . می گوید: پدربزرگم ذوالفقار، آدم خیری بود، هرکسی گرسنه بود او سیرش می کرد، با انصاف بود ...
حکیم شفا می خواهد
پای مشتریان بروند و روی پیشخوان ها جا خوش کنند. رضا، چهار دهه از عمرش را در این بازار گذرانده. دست می کشد روی یکی از فرش های تلمبار شده در مغازه اش و می گوید: به حسب عادت صبح به صبح می آییم اما چرخ روزگار با ما بد تاکرده؛ از صبح یک دانه فرش هم نفروخته ایم. بعضی وقت ها یک هفته می گذرد و ما فروش نمی کنیم. او یکی از پیشکسوتان حکیم محسوب می شود و به قول خودش در این بازار بزرگ شده ...
بزرگ مردان کوچکی که مدافعان حریم خانواده شدند
خارج نماید ولی پدر میگوید برو... اما محمد متین برادر بزرگتر محمد مبین است و فکر می کند پدر و برادرش از پشت سر به سرعت دارند فرار می کنند و متوجه تیر خوردن پدر نمی شود. برای همین همراه مردم راه خروج را در پیش می گیرد. مادر در جست و جوی متین است، زمانی که او را پیدا می کند خواهر کوچکترش مرسانا را به متین در داخل حرم می سپارد تا خودش مبین را پیدا کند. این بار متین با وجود اینکه ترس ...
قصه امید بخش مصطفی ؛ دو تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب های شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده رونمایی می شود
/> چرا فکر می کنی تنها؟ پس با کی؟ آقامصطفی! پلک چپش پرید: بسم الله الرحمن الرحیم . چشم هایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُخَم تاب برداشته... .
آن شب در دوحه به کتابفروشی ها آمد/قصه ایران در جام جهانی 2022
از جلو، من از پشت. بده این ور مهدی! بزن دومی رو! توپ رسید به رامین رضائیان و یک چیپ. رسیدم به پایین پله ها. گُ ُ ُ ُ ُ ُل. پلیس قطری که نمی خواست کنار بالکن بایستم را در آغوش گرفتم. این بار کلاهش را از سرش برداشتم و سرش را بوسیدم. دیگر هیچ چیز حالی ام نبود. فقط داشتم داد می زدم: گرت بیل کجاست؟ گرت بیل کجاست؟ حالا نوبت رامین بود. قربانی دیگر شبکه های ...
احیای شعرهای قدیمی برای مداحی لازم است
پیدا کرد و عمومی تر شد. خود بنده حدود 20 سال مجری این برنامه بودم و به خاطر ندارم در این 20 سال ایشان در این جلسه حرف تکراری زده باشند. * بعد از این همه سال خدمت در خانه اهل بیت اندوخته شما چیست؟ روزی از روزها در ماه مبارک رمضان آیت الله بهجت راه حین ورود به حرم دیدم و به ایشان سلام کردم ایشان فرمودند کجایی؟ عرض کردم در خدمت شما فرمودند نه تو در آن بالاهایی؛ دو بار این مکالمه ...
همه فرماندهان شهید می شوند
خواب چند شب قبل تر افتادم که محسن بازهم آمده بود پیشم. چشمم که به صورتش افتاد، دلتنگی را از نگاهش خواندم. به محاسنش نگاه کردم که پر از نور بود! متعجب پرسیدم: داداش جان! دورت بگردم، کجایی؟ دیربه دیر نیای سراغم که دق می کنم ها. تک خواهرت یه عمره با عکسات داره زندگی می کنه، گرچه خاطراتمون از یادم نمی ره. با همان لبخند آرامی که روحم را تسکین می داد، پیشانی ام را بوسید. همین که صدای اذان صبح بلند شد ...
وقف حسین
کیسه برمی دارند و کفش ها را داخلش می گذارند؛ بگذار حکایت را برایت ملموس تر تعریف کنم، برویم سراغ کیسه کفشی که روی پیشانی اش حک کرده اند “وقف حسینیه”، راه دور چرا؟ همین واژه ی وقف خودش چند صفحه حرف دارد! برای مترادفش کنار هبه و بخشش نوشته اند: اختصاص دادن، منحصر کردن؛ راستش را بخواهی همین دلم را می بَرد ... دوست دارم بشوم یک کیسه ی سبز برزنتی که تمام تار و پودش “وقف” است، که اختصاص دارد ...
شاعران کشور از حادثه تروریستی شاهچراغ (ع) سرودند/ از داغ حرم که شعله ور می گردیم
ی ماست تقدیم شما شود سبدها گل سرخ اصغر ملایی محمدآبادی دوباره دست تبرپیشه ی ترور از نو بساط کهنه ی کشتن به پا نمود ای وای! بهزاد پودات پرواز قشنگ است ولی با پر خونی تقدیم خداوند و شما شد سر خونی مانند مدینه است حرم مثل بقیع است یادآور مادر و پسر ، یک در خونی افتاده زنی با پسرش پشت در اما انداخته بر روی سرش معجر ...
شیراز کربلاست همان کربلای سرخ
...> دوباره دست تبرپیشه ی ترور از نو بساط کهنه ی کشتن به پا نمود ای وای! بهزاد پودات پرواز قشنگ است، ولی با پر خونی تقدیم خداوند و شما شد سر خونی مانند مدینه است حرم مثل بقیع است یادآور مادر و پسر، یک در خونی افتاده زنی با پسرش پشت در، اما انداخته بر روی سرش معجر خونی این شاه چراغ است که آغوش گشوده است برداشته از روی زمین پیکر خونی ...
نقش عشقِ هوش مصنوعی بر رویای افسانه
عجیب و غریبی است. البته اهل فنش را هم می خواهد. مثلا اگر من پشت این سیستم بنشینم حسابی دست و پایم را گم می کنم اما خانم دکتر ماشاءالله همه فن حریف است اصلا مگر می شود فرزند این آب و خاک بود و تا این حد کار بلد نبود. آوازه کار خانم دکتر خیلی وقت بود در همه جا پیچیده و همین آوازه ما را به اینجا کشانده بود، او هم بلافاصله بعد از شنیدن حرف هایم دست به کار شده و خیلی سریع مرا به خواسته ام ...
قائم خانی: برف گرم را با خیال راحت به علاقه مندان معرفی کنید
یک روستا را به عنوان روستای ده سفید برای بیان این مشکلات و خرافات انتخاب کرده است. با مرگ یکی اهالی روستا همه افراد آن روستا انگار که چشم و دلشان باز شده باشد دوباره به محبت و پاکی ها نگاه می کنند و سعی می کنند این خرافات را از روستا و جامعه ای که در آن زندگی می کنند، بزدایند . موضوع خوب این کتاب باعث شد که در مدت کمی رمان برف گرم با استقبال خوبی روبه رو شود. انتهای پیام/ ...
خبر خوب| در این مسجد یزدی بنشینید با رفقا گپ بزنید!
ایم و فکر کرده ایم بعد از تمام شدن کار، نمازمان را می خوانیم. در حالی که می توانستیم دست از کار بکشیم و بعد از نماز اول وقت، دوباره مشغول آن کار شویم. همین تأخیر در انجام وظیفه، خود محروم شدن از فضیلت نماز اول وقت است. اما محرومیت های دیگری را نیز در پی دارد. به بیان آیت الله میرباقری در این کتاب، کم کم کار به جایی می رسد که انسان از فضیلت نصرت و یاری معصوم، که همه در آرزوی آن هستیم، محروم می شود ...