معجزه ای که اسرای ایرانی را از تشنگی نجات داد
سایر منابع:
سایر خبرها
پیکر حاج یدالله جان همرزمانش را نجات داد
شان داد ند. فکر می کنم حدود 24 ساعتی را شهید کلهر در بیمارستان مقاومت کردند، چون از بنیه فیزیکی بسیار خوبی برخوردار بودند. از طرفی پزشکان همه سعی و تلاش خودشان را کردند، اما با همه این اوصاف به حالت عادی برنگشت و همان ترکش کوچک باعث مرگ مغزی و نهایتاً شهادت شان شد. وداع با همرزم قدیمی وقتی حاج یدالله شهید شدند به بچه ها گفتم که پیکر پاک این شهید را برای وداع به اردوگاه کوثر ...
مریم رجوی و مسعود رجوی چه پیشنهادات وسوسه برانگیزی به اسرا می دادند؟
تبادل اسرا آزاد شدیم. این قدرت خدا بود که ما را نجات داد. روز آخر که نگهبان به ما گفته بود شما ساعت 6 آزاد می شوید ما لحظه شماری می کردیم. ساعت 6 متوجه شدیم درب اردوگاه باز شد، نگهبان عراقی سه میز آنجا قرار داد که سه خانم پشت آن میز نشستند، من و هم گروهی هایم در اتاق شماره 6 بودیم، من از پشت پنجره به صورت پنهانی می دیدم، در اتاق شماره 1 را باز می کردند به افرادی که در اتاق بودند چیزی می ...
تیری آنری: سال ها به همه در مورد خودم دروغ گفتم!
. او در پادکست بارتلت گفت: "در طول زندگی حرفه ای ام، افسردگی داشتم. آیا می دانستم؟ نه. آیا کاری در مورد آن انجام دادم؟ بدیهی است که خیر. من به نوعی خود را با شرایط انطباق داده بودم. من برای مدت طولانی دروغ می گفتم، زیرا جامعه آمادگی شنیدن حرف های من را نداشت. همه چیز به یکباره سر من در زمان کووید خراب شد. قبلاً می دانستم، اما به خودم دروغ می گفتم. برای خوشایند جامعه و به خصوص ...
می گفتند ایران سرزمین کفر است!
...> مدینه: نه به جان بچه هام. چند روز بعد از اینکه ساکن شدیم، نارضایتی من شروع شد. شما نمی تونید تصور کنید زندگی با قوانینی که داعش وضع کرده بود چقدر سخت بود. در سرزمین خلافت، برخلاف اسلام، با زن مثل کنیز و برده رفتار می کنند. زن، ارزشی ندارد. در ایران، من با شوهرم مشکل داشتم، ولی آزاد بودم. بازجو: اگر از شما می خواستند تو ایران کسی رو بکشی، این کار می کردی؟ مدینه: آره. خب شیعه رو دشمن می ...
دست بسته او را با خود بردند و شهید کردند
روزی علی اکبر به شهر رفت و تا شب برنگشت. خیلی نگران بودم. داشتم دیوانه می شدم. خبر آوردند نیروهای کومله و دموکرات در جاده کمین زده و جلوی همه مسافرها را گرفته اند. در ایوان نشستم و رو به خدا زمزمه کردم: خدایا، پسرم را از تو می خواهم. خدایا، دلم را نشکن. حاجی هم با نگرانی به ستون چوبی ایوان تکیه داده بود و به جاده نگاه می کرد. می دانستم او هم خیلی نگران است. نیمه های شب، مردم روستا خبر آوردند علی ...
معرفی کتاب: مورتالیته و جیغ سیاه / وقایع دوران دکترای تخصصی زنان و زایمان
. از شکمش پیدا بود که رستمی را در خود جا داده است. رو به رزیدنت های سال پایین کردم و گفتم: این بچه خیلی درشته. بالای 4500 گرمه. زود ببریمش اتاق عمل برای رستم زایی! رستم زایی همان فارسی شده سزارین است؛ رستم دستان ما چه کم از ژولیوس سزار دارد؟ زن که بچه چهارمش را می آورد، دچار انقباضات شدید رحمی بود و این یعنی پیشرفت سریع زایمان! هرچه به رزیدنت بیهوشی التماس کردم زودتر مریض را ...
پلاکش را بر گردن انداخت وبرای همیشه رفت
بچه های جهاد سازندگی به منطقه شاهین دژ اعزام شد و کمی بعد برگشت. نیمه های سال 1365 بود که توشه و ساک جبهه اش را برداشت و راهی شد. آخرین وعده ای که قرار بود او را راهی کنم را خوب به یاد دارم. مهیای رفتن شده بود. پلاک جبهه در دستش بود. رو به حسن کردم و گفتم: می گویند این مرحله حتماً عملیات می شود! طوری نگاهم کرد که نتوانم حرفم را ادامه دهم. پلاکش را به گردنش انداخت و رفت. همان شد آخرین دیدارمان. بعد هم که پیکر حسن را برایم آوردند، او را در امامزاده یحیی به خاک سپردیم. ...
خدا به من قدرت خنداندن داد
جوانان است که با گفتن یا بنی، به آن پرداخته است. ائمه اطهار(ع) مانند امیر المؤمنین(ع) نیز توجه بسیاری به این موضوع داشته اند. نامه 31 نهج البلاغه، نامه حضرت علی(ع) به پسرش امام حسن(ع) هم بسیار مفصل است. باید به زبان خودشان با آنها صحبت کرد. چون بچه ها روح سرکش دارند و نمی توانند به این راحتی بنشینند و به حرف ها گوش دهند، باید ابتدا یک طنزی (جُوکی) گفت تا بچه پا نشود برود. چند دقیقه حرف زدن کافی است ...
حرف های تازه پرویز پرستویی خبرساز شد!
باید مثل دیوار چیدن، همه چیز را درست روی هم بچینیم اما به من برمی خورد که بگویند کار گرفتی یا نگرفتی؟ پیش خودم می گویم نکند من دارم مسیر را اشتباه می روم. من هیچ وقت کار نگرفتم، یعنی همیشه مترصد این بودم که آیا کاری پیدا می شود که من را از خانه بیرون بکشد وگرنه من در خانه بودن و کار نکردن را ترجیح می دهم. من در این سه سال اخیر مثل یک فنر فشرده بودم و دلم ...
زور سرطان به جوانبخت نرسید
دوران خدمت من را برای پاسوری تیم بیرجند انتخاب کرد. از آنجا به مسابقات قهرمانی لشکر ها رفتیم و مقام سوم را آوردیم. شمشیری قول داده بود که اگر مقام بیاوریم، ما را به مشهد منتقل می کند. این اتفاق هم افتاد و ما به لشکر 77 مشهد آمدیم. اینجا حسن شفیعی مسئول تربیت بدنی بود. من را به والیبال برد و پس از پایان سربازی، خانواده ام هم به مشهد آمدند. در خیابان عدل خمینی ساکن شدیم و به تیم داروخانه ...
3 روایت از قهرمانان ناشناس حادثه تروریستی کرمان
قالب گروه های دونفره در طول مسیر مستقر شدند؛ از زیر پل تا میدان شهید ابومهدی المهندس. زیر پل مکرمه و ملیکا حسینی مستقر بودند. خودم هم آنجا بودم که اعلام کردند کمی بچه ها جا به جا شوند. به خواهران حسینی اعلام کردم کمی جلوتر بروند. بعد از من خواستند خودم کمی جلوتر بروم. چند ساعت گذشته بود که ناگهان یک صدا شنیدم. اعلام کردند کپسول ترکیده است. با سرعت از پشت موکب ها دویدم و به سمت صدا رفتم. ...
گفتگوی خواندنی با پرویز پرستویی/ ناگفته های خاص از آژانس شیشه ای، مارمولک و بید مجنون
را به من دادند. جشنواره دفاع مقدس آن سال در همدان برگزار شد- خودم هم همدانی هستم- مراسم شب ها برگزار می شد. من فهمیدم این فیلم در آنجا اکران است. به مسئولان گفتم می خواهم بروم این فیلم را ببینم. گفتند می خواهید کسی با شما بیاید؟ گفتم نه اینها همشهریان من هستند و خودم می روم. داخل سینما که شدم، تماشاگران مرا دیدند و به من لطف داشتند. دیدم یک نفر آن گوشه با دو عصا روی من زوم کرده و به سختی به طرفم می ...
روایتی از کارتن خوابی و اعتیاد زنان؛ یک گروه تن فروش اند، گروهی رحم اجاره می دهند
. ظهر نشده، فرار کردم و سر از پارک در آوردم: کمپ، نگهبان مسلح داشت، اما از دیوار فرار کردم. رفتم پیش خواهرم و گفتم من را بفرست کمپ. 7 ماه آنجا بودم و بعد آمدم اینجا. وقتی آمدم، دیدم نرگس و مهسا هم اینجا هستند؛ مددجوهایم در انبار گندم بودند. روز قبل، زری به سمت مرضیه حمله کرده بود. نرگس برای پایان درگیری آمده بود وسط و مشتی از زری خورده بود. نرگس با دست باندپیچی شده به صندلی تکیه داده. ...
اولین گفتگوی رسانه ای حسن آقامیری / از ماجرای سربازی و دادگاهی شدن تا حاشیه های گفتگو با احلام و ارتباط ...
دنیایشان حال کردم. یعنی از پیشرفتشان خوشحال شدم و انگیزه شد که به اینجا بیایم و برای کار خودم هزینه کنم. من گفتم من که مسئول هیچی نیستم، مسئول شرکت خودمم. می خواهم شرکت خودم را با استانداردهای روز جهان رشدش بدهم و بالا ببرم. من این را فهمیدم. هرکی هرکجا هست، بهترین باشد. به نظرم خیلی تغییرات اتفاق می افتد. حالا در بحث سخنرانی و جلسه مان هم همینطور. من دیدم که یک عده ای هستند که به چند زبان مسلط هستند و دارند صحبت می کنند. حالا در این حوزه می خواهند یک کارهایی بکنند. مشروح این گفتگو را در آپارات خبرفوری ببینید و نظر بدهید: ...
علت مرگ دو بانوی کوهنورد تبریزی در ارتفاعات سبلان
سیلی زدن های مداوم به نادره و معصومه توانسته بودم تا صبح هوشیار نگهشان دارم گفت: تا صبح سعی داشتم هوشیاری خودم و این دونفر را نگه دارم ولی متاسفانه توان بدنیشان تحلیل رفت و بیهوش شدند و متاسفانه تمام کردند. نجفی در خصوص مسافت محل گیر افتادن خود و همراهانش با پناهگاه گفت: تقریبا 200 متر با پناهگاه سپاه فاصله داشتیم ولی به دلیل طوفان و از دست دادن چراغ های پیشانی و خالی شدن باطری سایر چراغ ...
بازگشت نامادری قاتل کودک 4 ساله به صحنه قتل
. همان روز اول که نامادری دستگیر شد، من در آگاهی بودم و شنیدم که گفت آوا را کتک زدم اما به قصد کشت نبود. بعد که فیلمش درآمد اعتراف کرد کار خودم بود. نامادری سه ماه آوا را شکنجه کرد. پدر بچه ها 10 روز یا دو هفته یک بار از تبریز به ارومیه می آمد اما باید وضعیت بچه ها را بررسی می کرد. از آغاز پرسیدیم که چرا وقتی نامادری آوا را کتک می زد، داد و بیداد نکردی یا او را با چیزی نزدی که دست از سر آوا بردارد ...
پرویز پرستویی: تلویزیون حق ندارد مرگ من را هم زیرنویس کند
. زمان ساخت آژانس شیشه ای به اشتباه جشنواره فجر و جشن خانه سینما و جشنواره دفاع مقدس جایزه را به من دادند. جشنواره دفاع مقدس آن سال در همدان برگزار شد- خودم هم همدانی هستم- مراسم شب ها برگزار می شد. من فهمیدم این فیلم در آنجا اکران است. به مسئولان گفتم می خواهم بروم این فیلم را ببینم. گفتند می خواهید کسی با شما بیاید؟ گفتم نه این ها همشهریان من هستند و خودم می روم. داخل سینما که شدم ...
من با امام رضا(ع) دوستم
کنار مادرش پارک می کند. می گوید: مامان تشنمه. مادرش بطری آب را می دهد دستش. می گویم: حرم خوش می گذرد؟ می گوید: حرم مال منه... بعد قوطی آب را سرمی کشد و دوباره سوار موتورش می شود و می رود. منم حرم رو دوست دارم سمت صحن انقلاب می رود. گوشه ای از صحن، دقیقاً چند قدم پایین تر از سقاخانه چندتا دختر بچه چهار پنج ساله نشسته اند که هرکدام یک لیوان آب در دست دارند و مشغول حرف زدن با هم ...
صورتش سالم بود و پذیرای بوسه خداحافظی مان شد
: با بچه ها مشغول تمرین بودیم. تیمور اسلحه را روی شانه اش گذاشت و نشانه رفت به سمت هدف. با همان اولین شلیک، هدفش که به شکل آدمک بود روی زمین افتاد. صدای صلوات بچه های بسیجی تشویقش کرد. پسرم خودت را آماده کن! او در ادامه می گوید: کنار سنگر بودیم که یکی از روحانیون رزمنده که او را دایی رضا صدا می کردیم، چشمش به تیمور افتاد. از او پرسید پسرم! چند سال داری؟ تیمور گفت هنوز 15 سالم تمام ...
روایتی از دیدار مردم قم با رهبری/ آخرین نفری که به حسینیه وارد شد
ساده طلایی او افتاد. چین وچروک دستش از سفیدی پوست و زیبایی حلقه اش کم نکرده بود. دستی که حلقه نداشت می لرزید و درست نمی توانست با چادر رو بگیرد. یک جایی از صف بیرون کشید تا نفسی تازه کند. به او گفتم به خادم ها بگوید بدون صف ردش کنند. خادمی که در نزدیکی بود صدایم را شنید و سراغِ پیرزن رفت. همان طور که نفس نفس می زد درخواست خادم را رد کرد که: نه مادر نمی خوام مدیون کسی بشم. همه باید صف وایستیم. چند نفر ...
گفتگو با تنها بازمانده حادثه مرگبار سبلان / علی نجفی چطور از مرگ نجات یافت؟
بیدار نگه می داشتیم. ما 2 پتوی نجات کاپشن و آب داغ داشتیم و سعی کردیم در طول شب تحرک داشته باشیم. همه شب را با همه سختی اش پشت سر گذاشتیم تا صبح شود. با روشن شدن هوا امیدوار شدم که نجات پیدا می کنیم. به همراهانم گفتم که تحمل کنید بلاخره کمک می رسد و حتی از آنها خواستم تا همه توانشان را جمع کنند که حرکت کنیم و به پایین برویم. با برآوردی که کرده بودم 200 متر مانده بود تا به پناهگاه اول برسیم. در ...
مریم، زنی با جنون زورگیری
دوربین مدار بسته از درگیری 2 زن در مقابل آسانسور مجتمع را ندیده بودم، باورم نمی شد آدمی که اینجا نشسته و حالا چهره اش پر از شرم و غم است، این همه خشونت را مرتکب شده باشد. تنها من نیستم که برایم اعمال خشونت از سوی این زن باور نکردنی است، می گویند او اهل کار هنری بوده؛ گُلِ سر درست می کرده و اینترنتی می فروخته و حتی همسایه دیوار به دیوارش که پنج سال با او دوست بوده و رفت و آمد داشته از ...
احمدی نژاد گفته بود اجازه دیدار مقام های خارجی با آیت الله هاشمی را ندهید
) قطع شود. یکی از این افراد آقای نیازاف، رئیس جمهور ترکمنستان بود گفته بود باید هاشمی را ببینم! که به ناچار آوردند هاشمی را ملاقات کرد و بعد که رفته بود، بچه های تشریفات وزارت خارجه گفته بودند احمدی نژاد ما را توبیخ کرد که چرا شما این کار را کردید؟! مگر من نگفته بودم کسی به ملاقات هاشمی نرود؟ یک نفر را ردصلاحیت کردند چون با دختر هاشمی عکس گرفته بود از این دست ...
سواستفاده از گالری دیگران
رفتم اما هیچ کس از او خبر نداشت. فرشاد برای همیشه رفته بود. اوضاع روحیم حسابی به هم ریخته بود. بعد چند ماه بالاخره یک پیامک از فرشاد گرفتم. اگر بهم پول ندی عکس هات رو پخش می کنم. اون 500 میلیون پول می خواست. عصبی بودم، ناراحت بودم و از اینکه فریبش رو خورده بودم از خودم بیزار بودم. برای همین هر چی بد و بیراه و فحش و ناسزا بلد بودم بهش دادم و گفتم هر غلطی میخوای برو بکن. و دوباره بلاکش ...
خلاصه داستان قسمت 327 سریال ترکی خواهران و برادران
این تدارکاتو چیده بوده تا سورپرایزش کنه نباهت اول باور نمیکنه و آکیف همه تلاششو میکنه و در آخر موفق هم میشه. شنگول و فاطما به هوش میان و میبینن به یک صندلی بسته شدن سپس اونا ترسیدن که فاطما میگه من تازه تو وپسرمو پیدا کرده بودم هنوز ازتون سیر نشده بودم ولی دارم میمیرم و بهش میگه که خیلی دوسشون داره بعد از چند دقیقه دو نفر به اونجا میان و با دیدن اونا دست و پاشونو باز میکنن شنگول سریعا ...
قرار سیاه دختر 22 ساله با پسرخاله اش مازیار ! / می خواهم خودم را نجات دهم !
به گزارش رکنا، دختر 22 ساله که مدعی بود برای رهایی از مشکلات زندگی فقط به طلاق می اندیشد، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی پنجتن مشهد گفت: از روزی که به خاطر دارم مدام در خانه ما جنگ و دعوا بود. پدرم به شدت مادرم را می زد و من هیچ خاطره خوبی از دوران کودکی ندارم. اما وقتی به 15 سالگی رسیدم در مسیر مدرسه به پسر جوانی دل بستم که مسیر زندگی ام تغییر کرد. وحید حدود 20 سال داشت و ...
غلامرضا تختی به روایت همسرش؛ او قربانی دو چیز شد!
آپارتمان جدا بگیرم. باید تنها زندگی کنیم. باید از خواهرهایم جدا بشویم. آدم کم حرفی بود. بیش از این چیزی نگفت و از خانه بیرون رفت و دیگر نیامد تا خبر مرگش را برایم آوردند. همه ی بدبختی ها از روزی شروع شد که ما به این خانه آمدیم. بعد از عروسی مان در امیرآباد زندگی می کردیم. آپارتمانی داشتیم و زندگی ساده و آرامی را می گذراندیم. خودم باعث شدم، گفتم برویم پیش خواهرهایت زندگی کنیم، در عوض ماهی ...
بوسه هایی که حسرت همیشگی خاله کبری شد
.... من بودم و یک اتاق و یک تابوت که رویش پرچم ایران کشیده بودند. آیت الله آمده بود، بعد از چهارده سال چشم انتظاری آمده بود. صدایش توی گوشم می پیچید. اگر دستم تیر خورده بود به یاد سقا ببوس. تابوت یک شهید امان از دل زینب پرچم را کنار زدم، چند تکه استخوان و قدری خاک، سفارش کرده بود جایی که تیر خورده را ببوسم اما تکه استخوان ها معلوم نمی کرد چه بر پسرم گذشته، پسر رعنایم شده بود چند تکه استخوان سرم را روی خاک و استخوان داخل تابوت گذاشتم و گفتم: امان از دل زینب. ...