سایر خبرها
گفت وگو با مادری که فرزندش را برای ازدواج کشت
زد و گفت ما اجازه نمی دهیم که بچه با تو زندگی کند. او گفت 2 میلیون تومان به من می دهد و بچه را برای همیشه از من می گیرد تا دیگری از او نگهداری کند. قبول کردم اما باز هم زیر حرف هایشان زدند. خواستگارم فکر می کرد پدر سارا فوت کرده و وقتی فهمید که او زنده است گفت من بچه شخص دیگری را بزرگ نمی کنم. برای همین من مانده بودم که چه کنم. بعد از مرگ دخترت ازدواج کردی؟ نه. مجردم و به ...
شرم آورترین اقدام زن به خاطر ازدواج با مرد مورد علاقه اش
عنوان کرد دخترک بر اثر خوردن قرص متادون از پای درآمده است. همین کافی بود تا مادر ساراکوچولو تحت تحقیق قرار گیرد این زن با اصرار به بی گناهی از وجود قرص متادون در خانه اش اظهار بی اطلاعی کرد تا اینکه ظهر امروز پس از سکوتی طولانی لب به اعتراف تلخی گشود. این زن جنایتکار به کارآگاهان جنایی گفت:چند سال پیش وقتی شوهرم به زندان افتاد بطورغیابی از او طلاق گرفتم و سپس به صیغه مردی در ...
ناگفته های ارتباط زن شوهر دار با پسرخاله اش
شما خبر داد که همسر تان کشته شده است؟ ساعت پنج ونیم صبح بود که گوشی ام را نگاه کردم و دیدم مادر شوهر م کلی زنگ زده است بعد به آگاهی رفته و فهمیدم که شوهرم به قتل رسیده است از گردنبند خاصی که داشت توانستم همسرم را شناسایی کنم. وقتی فهمیدی همسرت به قتل رسیده به علی شک نکرده ای؟ روز بعد از ماجرا به علی پیام دادم که آن روز کجا بودی علی هم گفت که خانه شان بود. ...
خواب یک دختر شهید در روزهای بدون بابا/ سهمیه ای که به دختر شهید رسید
یک دو تومانی (( به پول آن زمان )) پس انداز داشتم، به او دادم و گفتم: آقا بروید برای اقامه ی نماز. مردم محل چشم انتظار شما هستند. یک روز هم مادر برای کمک در کار کشاورزی به خانه ی خودشان رفته بودند، هنگام بازگشت، مادر بزرگشان یک سکه به او می دهد تا برای برگشت سوار ماشین شود. اما او با همه خستگی و در عین بارداری، مسافت طولانیِ بین روستای خودشان تا روستای پدر را پیاده طی می کند، فقط به این ...
رمان بازگشت از حجاب و شبهات یک دختر دبیرستانی می گوید
تعداد زیادی وسایل آرایشی و کلیپس جمع آوری کرده بود. چند گوشی هم دست خانم معاون بود؛ که خدا به داد صاحبانش برسد. خانم معاون از فرط عصبانیت صورتش قرمز شده بود. مدام می غرید و بچه ها را سرزنش می کرد. یک لحظه فکر کردم، مثل همیشه کلیپس زده ام و صورتم آرایش کرده است و چند تا وسایل آرایشی هم درون کیف دارم. کیفم را محکم به سینه چسبانده بودم که مأمور انضباطی شاکی گفت: دیر اومده کیفش رو هم نمی ذاره ببینم! پس ...
زن مظهر خلاقیت الله؛ به قلم بانو مجتهده علویه همایونی (بخش دوم)
فراهم سازند با این که خدای تعالی در قرآن کریم فرموده: ... وَ قُولوا لِلنّاسِ حُسناً... [59] ؛ برای مردم جز خوبی نگویید . فراموش نمی کنم در زمان کشف حجاب رضا خان لعنتی، یک مرد چکمه پوش به نام آجان به زن ها حمله می نمود و چادر و پوشش آن ها را پاره می کرد به طوری که بعضی از زن ها بلافاصله جان به جان آفرین تسلیم می نمودند و بعضی بچه سقط می نمودند و بعضی از خود بی خود شده، غش می ...
گفت و گو با مادری که دخترش را برای ازدواج کشت
یاد داری؟ دهم دی ماه سال 90 بود. من بیچاره ام. چرا؟ برای اینکه بتوانم ازدواج کنم دست به چنین کاری زدم. این را قبول دارم ولی باور کنید نمی توانستم تنهایی زندگی کنم. هر بار با هرکسی آشنا می شدم همین که می فهمید بچه دارم مرا رها می کرد و می رفت. دو هفته با یک نفر زندگی می کردم. در بومهن ساکن شده بودیم، که با فهمیدن موضوع سارا او هم رهایم کرد. چرا او را به خانواده ...
کراماتی از حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
باچادر و روپوش که به من گفت: برخیز که صبح شد آیا پدرم با شما شرط نکرد که او را زیارت کنی و ترا شفا بخشد؟ گفتم پدر شما کیست؟ گفت:(موسی بن جعفر). گفتم شما کیستی؟ فرمود: من معصومه خواهر رضا هستم. از خواب بیدار شدم و متحیر بودم که به کجا بروم؛ به ذهنم آمد که به خدمت(سید راضی بغدادی) بروم. به بغدادی رفتم تا به در خانه او رسیدم، در زدم صدا آمد کیستی؟ گفتم: در را بازکن. همین که سیدصدایم را شنید به دخترش ...
قتل سارا کوچولو، برای ازدواج
...> بعد چه اتفاقی افتاد؟ این ماجرا ادامه داشت تا اینکه آخرین خواستگارم قبول کرد سارا را پیش خودش نگه دارد و من خوشحال از این موضوع بودم اما خواهر شوهرم زنگ زد و گفت ما اجازه نمی دهیم که بچه با تو زندگی کند. او گفت 2 میلیون تومان به من می دهد و بچه را برای همیشه از من می گیرد. تا دیگری از او نگهداری کند. قبول کردم اما بازهم زیر حرف هایشان زدند. خواستگارم فکر می کرد پدر سارا فوت کرده و وقتی فهمید که ...
5 روایت از نجات جان هایی که نمی خواستند بمانند
عجیب و غریب می خواست. گفته بود می خواهد تغییر جنسیت بدهد. وقتی به خانه شان رفتیم می خواست با چاقو رگش را بزند. به مادر حمله کرده بود و خیلی، خیلی وحشیانه مادر را گاز گرفته بود. همکاران اورژانس 115 هم آمده بودند و خواب آور و آرامبخش تزریق کردند تا آرام شد. مادر برای مان تعریف کرد که این دختر وقتی 8 ساله بوده، یک روز باران می آمده و پدر، عسلویه بوده و آرزوی این بچه این بوده که با پدرش زیر باران قدم ...
اقدام مرد هوسران با سه همسرش
: " من که لولو خرخره نیستم. بمون تا چند ساعتی دور هم باشیم! " نمی دانم چرا، افسردگی که به سراغم آمده بود؟! اما به هر دلیلی که بود ماندم و همان روز بود که سرنوشت دوستی من و مهدیه رقم خورد. او آرام و با طمانینه حرف می زد و سعی می کرد تجربیاتش در بچه داری را به من هم بیاموزد. آن روز ما ساعت ها با هم از همه چیز به جز یاسر حرف زدیم و وقتی من آماده رفتن شدم مهدیه صورتم را بوسیدم و گفت: " من از تو ...
روایت عاشقانۀآرام همسرشهیدگمنام+عکس
شهید سیدی می گوید: یکبار وقتی به خانه آمد زیپ اورکتش را تا بالا کشیده بود و به من گفت: یک بنده خدایی از این لباسی که تازه داده بودم، دوختند، خوشش آمد و من آن را درآوردم و به او دادم. برای همین زیپ اورکتم را تا بالا کشیده ام که پیدا نباشد. جنس های کوپنی مان را که می گرفتیم، می آورد و بین همه همسایه ها تقسیم می کرد و می گفت: آن ها بچه دارند، تعداد نفراتشان بیشتر است و نیاز دارند. اما ما کمتر مصرف می ...
خاطره زایمان دخترم
نی اماده بود ، قرار بود صبح مامان وسولماز بیان خونه مون تا ساعت 9 بریم بیمارستان. عصر از خانواده همسرم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونمون تا برای فردا اماده بشیم. من یه ذره کلافه بودم . حدودای ساعت 10 رفتم که بخوابم ، همسرم یه چند دقیقه ای تو رختخواب کنارم نشست ، یه کم حرف زدیم ، بعد من خوابیدم . همسرم هم برگشت تو هال تا یه مقدار روی پروژه ای که این اواخر گرفته بود کار کنه ...
زرنگ بازی از نوع فامیلی
رفت توی اتاق عقبی خفت کردم. گفتم: چرا هی می ری اونجا؟ با پررویی گفت: نت اونجا خط می ده! گفتم: کدوم نت؟ از ما که خاموشه. خندید و گفت: فک کردی زرنگی خاموش می کنی؟ ما زرنگ تریم! یک آن فکر کردم رمز وای فای را هک کرده اند. فوری رفتم نت گوشی ام را روشن کردم. دیدم پیغامی آمد که اسم همسایه کناری مان، همان که خانه شان پشت اتاق عقبی است روی آن بود! روی اسم زدم و دیدم بله! وای فای مفت است. خانه کناری رمز نگذاشته و این فامیل عجیب ماهم از این کار سو استفاده می کنند. رفتم پیش همان بچه فامیل و زدم پشت شانه اش: تو زرنگی؟ نه عامو من زرنگ ترم! بعد رفتم دم خانه همسایه و شرح ماجرا را برایشان گفتم. ...
ظهور نزدیک است ، باید نسبت خود را با ظهور تعریف کنیم / والدین باید برای فرزند خود هدف گذاری کنند
حاج آقا در این باره صحبت کردی ؟ قراره از این ازدواج خمینی درست بشه ؟ علی هاشمی درسته بشه ؟ خامنه ای درست بشه ؟ خواهرم گفت : ها ؟ گفتم بابا اصلا با هم حرف زدید چندتا بچه داشته باشید ؟ چرا دو تا . چرا هشت تا ؟ دیدم نه تو این خط ها نیست . گفتم بیا این کتاب رو کادو بگیر تا بعد با هم صحبت کنیم .” این یعنی گم مقصدی !” والدین باید برای فرزند خود هدف گذاری کنند/حسین چگونه علم الهدی شد؟ ...
لباس سیاه هدیه شهیدم بود
کد خبر 128743 تاریخ انتشار 95/5/13 قمر نساء حسینی نژاد مادر شهید احمد نجفی در گفتگو با خبرنگار حیات مشهد مقدس گفت: هفت بچه دارم از بین همه این بچه هام، شهید خصوصیات اخلاقی و رفتاریش با همه متفاوت بود حتی برای من که مادرش بودم عجیب بود. وی ادامه داد: شهید احمد نجفی با داییش شهید صادق حسینی نژاد بسیار صمیمی بودند وقتی برادرم شهید شد و پیکرش که تیکه تیکه شده بود آوردند پسرم خیلی عصبانی ...
می خواهیم بگوییم تو تنها نیستی
.... یکی از پرستارها تعریف می کرد که غذای بیماران و پرسنل مثل هم است و کیفیت بالایی دارد. بعد از کمی مکث پرستار می گوید: اما ممکن است یک دفعه یکی از بچه های بستری دلش سیب زمینی سرخ کرده یا مثلا پیتزا بخواهد، ما بلافاصله یا در آشپزخانه برایش تهیه می کنیم یا از بیرون سفارش می دهیم تا برای کودک کوچک ترین خواسته ای نماند . در اتاق کوچک بازی هتل محک آخرین تصویری که توسط عکاس ثبت می شود، بازی ...
داستان کوتاه و زیبای دختر فداکار
. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم ...
یقین داشتم برادرم برمی گردد/ نگذاشتم برادرم گمنام بماند
. لیوان و سینی را تغییر داد و با چای تازه دم وارد اتاق شد. وقتی تعجب مادرم را دید، گفت هیچ فرقی میان مستاجر و میهمان ها نیست. باید با لیوان های مناسب از آن ها پذیرایی کنیم. ** شب ها رادیو به دست می گرفتیم تا نامش را بشنویم سوغاتی هایی را که قبل از آخرین اعزام برایمان از مشهد مقدس آورده بود، هرگز فراموش نمی کنم. به ما می گفت اگر بچه های خوبی باشید و مادر را اذیت نکنید برایتان ...
روز شهادت پسرم شیرینی دادم
نه برویم خانه، علی اصغر وقتی رفت کربلا تنها بود بچه ام تنهایی کشید حالا که زائر بی بی زینب(س) شده می خواهم وقت آمدنش جشن بگیرم برایش گل بگیرم و بروم دنبالش با شکوه بچه ام را به خانه بیاورم. گفتم شماره من را ندارد شماره تو را دارد برویم شاید زنگ بزند. همسرم گفت مگر خودت نگفتی قرار است یک هفته پیش امام رضا(ع) بمانی گفتم به دلم افتاده بروم خانه شاید این را هم خود آقا خواسته. آن روز هرچه اصرار کرد ...
گفتگوی خواندنی با همسر و خواهر شهید مدافع حرم "محمود نریمانی"/ محمود عاشقانه و غیرتمندانه دل کند و رفت
، همیشه شب ها زنگ می زد، ولی دیروز برعکس روال همیشه ظهر زنگ زد و گفتم پس حالا که صحبت کردیم شب زنگ نمی زنی؟ گفت شاید زنگ نزنم، ولی خب شایدم زنگ زدم، تا ببینیم خدا چه می خواهد، که مثل اینکه دیشب به شهادت رسیدند و من صبح خبر شهادتشان را فهمیدم، فقط می دانم که لحظه آخر روی مین رفتند و پیکرشان بسیار صدمه دیده است. وی گفت: یک ماهی می شد که می خواستند بروند و ساکشان هم گوشه اتاق بود، منتها جور ...
احمد شاه مسعود به روایت همسرش- بخش اول
تن به ازدواج مجدد نداد و می خواست که خود را وقف بچه هایش کند و توانست به کمک همسایه هایش که به او بسیار کمک می کردند به خواسته خود برسد. از این رو پدرم هنگامی که نوجوان بود مرتب برایش هیزم تهیه می کرد مادربزرگم در سن 80 سالگی درگذشت و من توانستم سال های زیادی با او زندگی کنم. پدرم در 20 سالگی برای گذراندن دوره سربازی به کابل رفت. در جریان یکی از مرخصی هایش، والدینش به او اطلاع ...
حجت الاسلام احمد پناهیان: ائمه(ع) دشمن شناسی را به مردم آموختند
جریان دشمن در این 1400 سال نگذاشت ائمه علیهم السلام نفس بکشد و پرچم ایشان هنوز هم بلند نشده. از بین بردن روحیه مقاومت تشیع؛ هدف اصلی دشمن بعضی ها فکر می کنند اگر بگویند ما میانه رو و اعتدال هستیم می توانند نظر آمریکایی ها را جلب کنند در فرهنگ و سیاست غرب اعتدال این است که مثل مرغ سر را از تنت جدا کنند و همه ی دنیا تو را تماشا کنند، آیا این استقامت است یا آن نوجوان بحرینی که ...
نقد اسماعیل زرعی بر مجموعه داستان(جهنم به اجبار) نوشته ی : شهلا شیخی
اً ماجرای عاشقانه ای است که از زبان ِ کارگر ِ رستورانی روایت می شود به نام کاظم آقا. رویا ، زنی که (ریزه میزه بود ؛ آنقدر که تو مشت یک آدم ِ گنده جا بشود. ترکه ای و مغرور ؛ اما لبخند که می زد به دل می نشست. جوری راه می رفت که حاج رضا مجبور بود از تو شیشه تماشاش کند)[1] هر روز ، کمی مانده به یک ِ بعدازظهر برای ناهار می آید ، پشت ِ میزی که مخصوص او و حتا به نام اوست می نشیند ؛ تا کاظم آقا مثل پروانه ...
مصطفی زودتر از همرزمانش به پابوس امام رضا(ع) آمد
. آنتن گوشی که وصل شد گفتم آقا مصطفی کنار شما نیست که خودش حرف بزند؟ بعد آن مرد با لحنی بسیار وحشتناک ناگهان فریاد زد: آقا مصطفی رفت جهنم! با شنیدن این حرف دست هایم شروع به لرزیدن کرد و تا خواستم تماس را قطع کنم، چندین بار با غضب این جمله را تکرار کرد. صدای گوشی روی بلندگو بود و مادر و خواهرم با شنیدن این جملات جیغ کشیدند و دخترم خیلی ترسید. آن لحظه حال خیلی بدی داشتم و به آن ها گفتم بروید طبقه بالا ...